بر اساس واقعیت 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹دختر باران🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 *دختر شغل شوهرت چیه؟! بی معطلی جواب دادم: معلمه، ناظم یک مدرسه بزرگ تو تهران هستش. والا اون ستاد بیشتر شبیه دبیرستان بود. آروم گفتم: دو تا هستن بگیریمشون؟ محمدجواد مچ دستم رو توی دستش آروم فشار داد. -ما الان هیچ کاری نمی کنیم. مردها کمی نزدیک اومدن. *باید با ما بیاین. چوب نازک رو از دست محمدجواد گرفتم با دیدن اسلحه کنار پارچه ی دور کمرشون یک لحظه نفس کشیدن یادم رفت. محمدجواد با عصبانیت گفت: ما با شما هیچ جا نمیایم. *تو پاسداری من مطمئنم. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 هرگونه کپی برداری حرام است. با عرض پوزش در روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه