خستگی درگیری خط اول پدافند جانمان را گرفته بود. همه بی هوش کف سنکر افتادیم. نیمه شب صدایی شنیدم, فکر کردم دشمن شبیخون زده. بیرون امدم، دیدم محسن است که لباس های بچه های سنگر را شسته و روی بخاری نفتی کوچکی خشک می کند! ان شب راز لباس های شسته و مرتبمان را که هر صبح گوشه سنگر بود فهمیدم. 《شهید محسن بوستانی》 ⚘شادی روح شهدا صلوات⚘ 🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇 💓 eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6