قسمت دوم سعید و بچه ها اومدن سر سفره، مامان داره چای میریزه که تلفن منزل زنگ میخوره ، سعید گوشی رو برمیداره، مادر سعید پشت خط است : سلام سعید جان، عزیز حالش بد شده زود خودتو برسون. سعید گفت تا چند دقیقه دیگه میام... عزیز مادربزرگ مادری سعید است و چندسالی هست که دیابت داره. سعید خیلی رابطه خوب و عاطفی با مادر بزرگ داره و هر کاری از دستش بر بیاد براشون انجام میده. سعید که نمی خواست بچه ها نگران بشن گفت مامان یه کاری باهام داره باید برم. به محض اینکه از منزل خارج شد، یک پیام به مریم فرستاد و گفت: عزیز حالش بد شده دارم میرم اونجا. اصلا مدل سعید همینه، نمیخواد بچه ها الکی دچار استرس بشن و نگران باشن، حتی گاهی اوقات وقتی اخبار گوش میده و صحبت از قتل و آزار و .. است، سعید و مریم کانال را عوض میکنند تا شور و نشاط و لطافت کودکی بچه ها جریحه دار نشه. سریال های خشن و نامناسب که دیگه جای خودش رو داره... مریم داره برای بچه ها تغذیه نان و پنیر و سبزی آماده میکنه، فاطمه که الان شش سال داره خودش اتو رو برداشته و داره مانتوی مدرسه اش رو اتو میکشه. مریم از همان خردسالی به بچه آموزش داده که باید مسئولیت کارهای خودشان را داشته باشند مثلا شستن جوراب، آب دادن به گل ها، جارو کشیدن نوبتی اتاق و ... بچه ها رفتند مدرسه؛ مریم طبق روال هر روز بلند شد و مبلغی را گذاشت صدقه، او خیلی اصرار داره که صدقه باید روزانه باشه و اعتقاد داره دادن صدقه خیلی مزایا داره و از جمله دفع بلا میکنه. آخر ماه مریم و سعید صدقه ها رو جمع میکنند و به یکی از اعضای فامیل که از نظر اقتصادی ضعیف ترند از روش های مختلف هدیه میکنند [روایت داریم از معصوم (علیه السلام) که اولویت در صدقه دادن، اعضای فامیل و خویشاوندان است]. صدقه رو که کنار گذاشت، رفت سراغ آشپزخانه یک نگاهی به برنامه غذایی که روی یخچال نصب است می اندازد و متوجه میشه امروز ناهار، املته. ولی در یخچال گوجه ای موجود نیست! میخواست به سعید زنگ بزنه که یادش افتاد قبلا سعید گفته بود وقتی درگیر کاری هستم و مشغله دارم، اول بهم پیام بده اگر میتونستم جواب بدم خودم زنگ میزنم یا میگم زنگ بزنی : سلام آقا سعید. لطفا داری میایی گوجه هم بگیر برای ناهار نیاز داریم. مریم در فامیل زبانزد است در صدا کردن سعید، همیشه یک پیشوند آقا جلوی اسم شوهرش میذاره و احترام زیادی برای او قائله. هنوز سی ثانیه نگذشته بود که سعید پیام داد: سلام عزیزم، شاید کارم طول بکشه نتونم ظهر بیام، بعدش خندید و نوشت: بجای املت، امروز نیمرو میخوریم😉 مریم: راستی حال عزیز چطوره؟ سعید: الحمدلله خوبه ولی دیگه پیری همینه دیگه چند وقت دیگه ممکنه این مشکلات قسمت خودمونم بشه😊 شوخ طبعی سعید گل میکنه و میگوید: راستی مریم قول میدی اگه من پیر شدم نفرستی منو خانه سالمندان؟!🙈 مریم هم با خنده جواب داد:حالا باید فکرامو بکنم ... 😁😁 نویسنده: 💟 ادامه دارد... 💓 جهت ترویج سبک زندگی اسلامی و آگاه‌سازی مهارت‌های زندگی مشترک در انتشار این کوشا باشید. 🍃🌹 همانند گل است... 🍃🌹 👇 http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6