قسمت سوم محمد و میثم از خواب بیدار شده اند. محمد سه سالشه و میثم یکسال داره. مریم همینطور که کارهای ناهار رو انجام میده داره قربون صدقه بچه ها میره. هر روز صبح بچه ها چشمشون رو که باز می کنند، با محبت و صدای مهربان مامان مواجه میشن و این کار حس امنیت و آرامش را به خوبی بهشون انتقال میده... مریم تازه محمد رو از جیش گرفته و دیگه پوشکش نمیکنه، محمد هم از اون بچه هایی هست که تا دقیقه ٩٠ و البته گاهی وقتها هم تا دقیقه ٩۵ 😅 حاضر نیست بره دستشویی و در روز چند مرتبه جیشش در میره... البته مریم این رو اقتضای این مرحله میدونه و به هیچوجه با خشونت با پسرش برخورد نمیکنه و از چند هفته پیش که دیگه محمد رو پوشک نمیکنه سعی داره از طریق بازی محمد رو تند تند دستشویی ببره تلفن زنگ میخوره... مریم گوشی رو برمیداره... الو.. سلام، بفرمائید سلام مریم جون، خوبی؟ عارفه هستم، مشتاق دیدار عزیزم... "عارفه هفت ساله ازدواج کرده و بعد از یکسال که عقد بودند، رفتند زیر یک سقف. در طول این سالها مشکلات زیادی رو با حامد (شوهرش) تجربه کرده بود و الان با مشورت هایی که از مریم در طی این سالها گرفته بود و البته با توکل و تلاش خودش خیلی از مشکلات رو حل کرده بودند..." مریم: سلام عارفه خانم، الحمدلله خوبیم، مدتیه کم فروغ شدین😉 عارفه: آره عزیزم ، چند وقت بود شوهرم بیکار شده بود و الان یک ماهی هست یه جا شروع کرده به کار صبح میره و عصر میاد مریم: خب مبارکه ان شاءالله، کی شیرینی بخوریم؟ من هوس شیرینی زبون کردم عارفه: چشم حتما به روی دیده. راستی زنگ زدم یه چیزی بگم بهت، اولین نفری هستی که دارم بهش میگم مریم: بفرمائید سراپا گوشم... عارفه: راستش نمیدونم چطوری بگم😊... مریم خندید و گفت: مگه چی میخوای بگی خب بگو دیگه الان از کنجکاوی غش میکنما...😁 راستش زنگ زدم بگم روز مادر باید به منم تبریک بگیدا... 😌😌😉 مریم نمی دونست از خوشحالی چکار کنه ناخودآگاه با صدای بلند گفت: ای جانم، الحمدلله.. بعد از شش سال حالا بالاخره خدا خواست ، خیلی خوشحالم کردی عارفه جان... دختره یا پسره؟ عارفه: عجله نکن الان یه ماهشه🙈 مریم: کوچولو نیومده کار باباش درست شد.. این که میگن بچه روزیش رو با خودش میاره همینه دیگه. ان شاءالله پر روزی و برکت باشه .... فاطمه از مدرسه رسیده خونه و داره زنگ میزنه: محمد دوید و درب رو باز کرد و سلام کرد ولی فاطمه سلام سردی گفت و همینجوری با بی حالی رفت نشست گوشه اتاق و کیفش رو باز کرد و مشغول وارسی کیفش شد. مریم تا فهمید فاطمه از مدرسه اومده با اینکه خیلی دوست داشت همچنان با عارفه حرف بزنه گفت: عارفه جان ببخشید الان فاطمه اومد، منتظر منه مجددا خودم صبح بهت زنگ میزنم ان شاءالله بعدش خدا حافظی کرد و با عجله رفت سمت فاطمه فاطمه هر روز وقتی خونه می رسید و زنگ میزد، مامان و محمد و میثم با هم میرفتن به استقبالش و کلی انرژی مثبت می گرفت.. اما امروز مامان و میثم نبودند و حالش گرفته شده بود. مریم همیشه با روحیه خیلی بالا از بچه ها و البته از سعید استقبال میکنه تا حالا چندمرتبه سعید به مریم گفته بود که وقتی میام خونه و چهره پر از لبخند تو رو میبینم اصلا خیلی از مشکلات بیرون یادم میره، گفته بود این روحیه خوب تو و لبخندهای خوشگلت دلم رو آروم میکنه... مریم رفت جلو و با همان لبخندهای خوشگلش فاطمه رو گرفت بغل خودش و بوسش کرد و گفت: سلام خوشگل مامان، خوش گذشت؟ امروز مدرسه چه خبر بود؟ چقدر دلم تنگ شده بود برات... فاطمه یک لبخند ملیحی زد و دوباره مامان ادامه داد راستی یه خبر خوش دارم برات اگه گفتی چیه؟ فاطمه یه کم صاف تر نشست و گفت چیه؟ مامان گفت باید حدس بزنی... یه راهنمایی میکنم درباره خاله عارفه هستش... فاطمه: آخ جون میخوان بیان خونمون؟ نخیر یه چیز دیگس مامان دست فاطمه رو گرفت و گفت قراره خاله عارفه شیرینی زبون بخره برامون😊 نویسنده: 💟 ادامه دارد... 💚 نظرات و پیشنهادات شما درباره رمان👇 💚 @Manamgedayefatemeh7 🍃🌹 همانند گل است 🍃🌹 👇 💓 @hamsaranekhoob 💓 @hamsaranekhoob ☺️