قسمت ۴ ساعت ۱۸ هست و نزدیک اذان مغرب؛ حدود ۱۴ روز پیش سعید با خودش تصمیم گرفته تا چهل روز نمازهاش رو اول وقت بخونه و در این ۱۴ روز بجز دو روز که دومین روزش همین امروز بود، همه رو اول وقت خونده بود. بنزین ماشین خیلی کم شده بود و چراغ آمپر داشت چشمک میزد؛ میخواست برسه پمپ بنزین تا بنزین بزنه که یادش افتاد دفعه قبل که هنگام اذان در خیابان بود و داشت میرفت خونه به بهانه آنکه زودتر برسه، نماز اول وقت رو نخوند و حدود یک ساعت در ترافیک معطل شد و بعد فهمید اگر اول وقت نمازش رو میخوند، اینقدر هم در ترافیک معطل نمیشد کنار یک مسجد پارک کرد و نماز مغرب و عشاء رو به جماعت خوند خوشحال بود از اینکه امروز مرخصی است و شام رو کنار مریم و بچه ها میخوره سعید کارمند کارخانه سایپا است و درآمد بالایی نداره، یک ماه پیش به مریم پیشنهاد داد که اگر دو شیفت کار کنه یعنی روزانه از ساعت ۸ تا ۱۶ و ۱۶ تا ۲۴ ... ظرف یکسال میتونه پراید مدل ۸۶ را به یک سمند مدل بالاتر ارتقاء بده. مریم هم چون جای پراید کم بود براشون و بچه ها اذیت میشدن و از طرفی پرایدشون به خرج افتاده بود با پیشنهاد سعید موافقت کرد... الان حدود یک ماه است که سعید دو شیفت کار میکنه و این شبها بخاطر فشار کاری مضاعف، خیلی خسته میشه و از فرط خستگی دیگه فرصت گپ زدن ها و... شبانه با مریم را نداره... تا قبل از این اعضای خانواده معمولا هر شب شام را به همراه هم میل می کردند و سعید یک ربع تا بیست دقیقه با بچه ها بازی میکرد و بچه ها خیلی عاشق بازی با بابا بودند و وقتی که بچه ها میخوابیدند، با محبت کنار مریم می نشست و با هم چای میخوردند، صحبت میکردند و گاهی سریال های مفید تلویزیون رو می دیدند و نوازش و ... اما الان اوضاع خانه مریم و سعید کمی تغییر کرده و خستگی اجازه چنین کارهایی را به او نمیده! سعید به خانه میرسد، زنگ در را میزند و مامان و بچه ها با ذوق و شوق از اینکه بابا امشب زودتر خانه می آید😊، در را باز میکنند و یکی یکی بلند بلند به بابا سلام میگن. بابا مدتیست که دیگه فرصت و حتی حوصله بازی کردن با بچه ها را نداره... بابا وارد خانه میشود و مثل ایامی که زودتر به خونه می آمد، با نشاط و سرزندگی سلام میگوید و با مامان دست میدهد و روی او را می بوسد و با مهربونی میگوید: احوال شما چطوره؟ مریم و سعید همه تلاششان این بوده که خصوصا جلوی بچه ها با احترام و محبت مضاعف با هم صحبت و تعامل کنند و اگر هم یک موقعی از دست هم ناراحت شدند و ...به هیچ وجه به خودشان اجازه ندهند جلوی بچه ها همدیگر را نقد کنند و یا اینکه سر هم داد بکشند... آخرین بار سه سال پیش بود که سعید به مریم گفته بود: اگر یه موقعی من عصبانی شدم و میخواستم جلوی بچه ها با عصبانیت با شما صحبت کنم لطفا شما جواب ندید و یواش بگویید که وقتی بچه ها خوابیدند صحبت کنیم.... مریم هم این را پذیرفته بود و تو این چند سال بچه ها عصبانیت مامان و بابا را ندیده اند و بجای اون فقط محبت و احترام اونا رو تجربه کرده اند و خیلی شادند... سعید گفت: امشب زود اومدم بریم بازی کنیم حالا چی بازی کنیم؟ علی گفت: بابا بیا فوتبال🏃 فاطمه گفت: نه بابا بیا خاله بازی کنیم☺️محمد هم پرید جلوی بابا و گفت: بابا بیا قایم موشک بازی کنیم🙃 میثم هم که الان یکسالشه دستاش رو بلند کرده که بابا بغلش کنه...👶 سعید خم شد و میثم رو بغل کرد چندتا بوسش کرد😋و بعد رو کرد به بچه ها و گفت: دوتا کار میتونیم بکنیم؛ بچه ها گفتند چی کار؟ بابا گفت: میتونیم هر کدوم از بازی هایی که گفتید رو پنج دقیقه بازی کنیم، اینجوری همه بازی هایی که گفتید رو کردیم و راه دیگه اینه که یکی از بازی هایی که گفتید رو انتخاب کنید و اون بازی رو یک ربع بازی کنیم علی گفت : یک ربع یک بازی فاطمه گفت: سه تا پنج دقیقه، سه بازی محمد هم گفت: قایم موشک!!😄 منظورش این بود که یک ربع، یک بازی. رای به اکثریت است. یک ربع یک بازی تصویب شد. بابا گفت خب بیایید تک بیاریم ببینیم چی بازی کنیم؟ بچه ها دور بابا جمع شدند و دستاشون رو بالا آوردند و همشون با صدای بلند داد میزدند: هر کی تک بیاره اون میگه چی بازی کنیییم... علی دستش رو با تاخیر آورد و قرعه به نام او افتاد، فاطمه داد زد و گفت آقا قبول نیست علی دیر دستش رو آورد و جرزنی کرده، محمد هم گفت آره قبول نیست علی تقلب کرده... بابا گفت: دوباره تک میآریم و همه با هم دستشون رو بیارن؛ کسی دیر و زود نیاره ها... قرعه به نام محمد افتاد😊 محمد بلافاصله پرید بالا و گفت: آخ جون قایم موشک بابا گفت بچه ها برید به مامان هم بگید بیاد همه با هم قایم موشک بازی کنیم مامان هم به جمعشون اضافه شد و دوباره تک آوردند امشب چه شب خوبیه برای بچه ها بعد از روزها بابا مثل قبل داره باهاشون بازی میکنه😍و اونم با چه شور و نشاط و هیجانی....☺️ نویسنده 💟 ادامه دارد @hamsaranekhoob