❤️🍃❤️ چه غم بدی دلش را پر کرده بود .. دلش می خواست بر سر اریا فریاد بزند اما نمی دانست چرا دهانش باز نمی شود ... آریا کنار پارکی ایستاد و گفت: -می خوای بریم این جا حرف بزنیم ؟ -نه زودتر همین جا حرفتو بزن باید برم خونه... -تو چرا این جوری می کنی؟ ابروهای حریر درهم فرو رفت و با حرص گفت: @hamsardarry 💕💕💕