خار و گل میخک از شهید یحیی السنوار 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 که به آهسته راه رفتن داشت و با وجود سن بالا بیش از 70 سال مجبور میشدم دنبالش ،بدوم چون نزدیک می بود مرا هم با خودش بکشاند. قبل از اذان در مسجد نماز میخواندیم من در کنار پدربزرگم می ایستادم و تا جایی که میتوانستم اعمال نماز را به تقلید وی انجام میدادم چهار زانو مودبانه کنارش مینشستم و سرم را بین دستانم می.گذاشتم بچه ها، شیخ حمید می آمدند و ساعتش را از جیبی که روی سینه اش بود بیرون می آورد و نگاهش میکردند وقتی اذان نزدیک می شد، بالای مناره می رفت و اذان میداد از شنیدن آن صدای شیرین احساس خوشحالی می کردم شیخ حمید اذانش را تمام میکرد و از مناره پایین میآمد و نماز سنت میخوانند کنار پدربزرگم می ایستادم و تا می توانستم از او تقلید میکردم، سپس تعداد کمی از شیوخ (بزرگسالان محله میآمدند و همه نماز می خوانند. نماز ظهر در جمعی که تعدادشان زیاد از ده نفر نمیشد و همه شیخ و کهن سال بودند به جز من و یکی دو بچه دیگر که پدربزرگ شان آنها را آورده بود. به نظر میرسید پدربزرگ و مادرم در مورد سرنوشت نامعلوم پدرم عمل انجام شده را پذیرفته بودند. کمتر در مورد او صحبت میکردند یا متوجه شده بودند که باید منتظر بمانند که کاری کند چون هیچ کس دیگری را نداشتند هیچ راهی برای انجام کاری برای یافتن پدرم وجود نداشت تنها اتفاق جدیدی که برای خانه ما افتاد این بود که خانواده زن عمویم او را مجبور به ازدواج مجدد کرده بودند که کار آسانی هم نبود مادرم شبها پیش آنها میماند و مثل همه مادران به وظیفه خود در قبال آنها عمل میکرد مانند دیگر فرزندانش از آنها مواظبت میکرد اما شکی نیست که این فقدان پدر و مادر را جبران نمیکند اما تا حدودی روزگار عادی میشود و روزها گذشت صدای وضو گرفتن و نماز فجر پدربزرگم را می شنیدم و مادرم از خواب بیدار میشد تا برادران و خواهران و دو پسر عمویم را بیدار .کند او آنها را برای مدرسه آماده می کند و آنها به مدرسه می رفتند پدربزرگم به بازار میرفت مادرم شروع به مرتب کردن خانه می کرد و من از ترس اینکه مبادا خواهرم بیدار شود و گریه کند و در حالی که مادرم مشغول چیدن خانه میبود کنار خواهرم مریم می نشستم، پدربزرگم تنها و برادرانم برمیگشتند و پسر عموها هم از مدرسه برمی گشتند بنابراین مادرم ناهار را برای ما آماده کرد تا با هم بخوریم سپس مادرم دستورات همیشگی خود را به برادرانم محمود و حسن آغاز می کرد و آنها از خانه خداحافظی میکردند یا برای کار یا هم برای بازی اعراب) و (یهودیان یا هفت (زمین بیرون می رفتیم، و دخترها بازی (هاپسکاچ) میکردند تا اینکه غروب نزدیک میشد و محمود و حسن از کارخانه برمی گشتند و زندگی معمولی بدون هیچ چیز جدیدی اتفاق می افتد. یک روز غروب محمود و حسن دیر از کارخانه برنگشتند و تنها نیامدند، بلکه مامایم صالح هم با آنها آمد و طبق معمول دور او همدیگر را دیدیم و طبق معمول به تک تک ما سلام کرد و به گرمی ما را نوازش کرد و به هر کدام از ما پول داد. سپس با مادرم در مورد خاله ام فتحیه صحبت کرد که خواستگارها نزد او آمده اند آنها در منطقه الخلیل پارچه تجارت می کنند و برای خرید پارچه ای که مامایم درست میکرد میآمده اند مادرم تصریح کرد که نظر نظر اوست و تا زمانی که فتحیه موافق و راضی است و تو موافق و راضی هستی و خودت او مردم را میشناسی پس به برکت خدا در کار خیر تعلل نکن در آن مدت مادرم برخاست و رفت ما با مامای مان در مورد حالات ما و اخبار همه و همه در مدرسه و چیزهای دیگر که می پرسید صحبت میکردیم. مادرم کمی بعد بر گشت و یک چاینک چای آماده کرده ،بود ماما صالح با ما چای نوشید و بعد بلند شد که برود، مادرم سعی کرد او را راضی کند که شب را پیش ما بماند، اما عذرخواهی کرد و گفت میدانی که نمی توانم شب را بیرون از خانه بگذرانم چون کسی نزد دختران نیست مادرم برایش دعا کرد که خداوند پادشا تو را خیر بدهد صالح عوض الخير.. مامايم رفت و گفت که رضایت خود را به خواستگاران خاله اطلاع خواهد داد و وقتی برای خطبه میآیند، به شما خبر می دهم تا شما و حاج ابو ابراهیم و بچه ها تشریف بیاورید. فردای آن روز در ساعات اولیه صبح اندکی پس از پایان نماز پدربزرگم آواز بلندگوهایی را که در جیپ های نظامی حمل میشد را شنیدیم که به زبان عربی شکسته اعلام میکردند که تا اطلاع ثانوی منع رفت و آمد برقرار شده است.. 🌑🌕⚫️ 🌕🌑🌕⚫️🌕🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._