خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_صدـوـپنجـ
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
از آن نداشتم حتی در ،قیافه همین که دوست داشتم برای من کافی بود و او این را خوب فهمیده بود. هر زمان که
اشتیاق برای دیدن او برایم پیش میآمد این را درک میکردم که من باید مراقب خود باشم تا بیشتر از این طمع نکنم در مرحله بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه میتوانم مطابق قوانین و اصول از او خواستگاری کنم. به قوانین و اصولی که از دوران کودکی ام بزرگ شده بودم موضوع پسر عمویم حسن باعث نگرانی ابراهیم شده بود و او بیش از یک بار نگران این موضوع شده بود و برای اطمینان از صحت و سقم آنچه در گزارش آمده بود مرا با خود برد تا حرکات حسن را زیر نظر بگیرم و بیش از یک مورد را تایید .کردیم ما دیدیم که او در تاریخهای مشخص به ملاقات ابو ودیع می رفت و موترش را متوقف میکرد و نزدیک سرایا میرفت سپس از آن پیاده شد و پس از بیرون آوردن کارت مخصوص با خود و نشان دادن آن به سربازانی که از دروازه نگهبانی میکنند وارد میشد و برای یک ساعت یا چند ساعت ناپدید میشد. او بیرون می آمد و ما او را میدیدیم که به تعدادی مغازه رفت و آمد میکند که صاحبان آنها اشخاص معروفی بودند و بوی آنها بسیار تند و آرام بخش بود او را میدیدیم که در خیابانها دختران را آزار میدهد و انواع زشتی ها را به سمت آنها پرتاب می کند و چند تن فروش را با او میبینیم که سوار موترش میشوند و آنها را به جاهای دور می برد و گاهی یکی از آنها را با خود میبرد و یک مرد جوان مجرد را به یک مکان دور افتاده و متروک میبرد که تأیید می کرد که او در حال کار برای روسپیگری جوانان بود و همه چیز شفاف شده بود و نمی تواند تفسیر شک و تردید را تحمل کند. مادرم اجازه نمیداد هیچکدام از ما شبها دیر بمانیم و اگر یکی از ما میخواست تا دیر وقت بیرون برود سخت گیری می کرد، فکر میکردیم خواب است یا مشغول است اگر یکی از ما به در خانه نزدیک میشد از خواب می پرید و فریاد میزد «احمد کجایی و ابراهیم کجایی؟» و بعد یک نفر را بیاید که ما را از شر این سؤالات و پرسش های او نجات دهد. ابراهیم میدانست که در انجام کاری که میخواهد نسبت به حسن انجام دهد برایش مشکل ایجاد میکند
بنابراین با من موافقت کرد که زودتر به خانه برگردیم درس بخوانیم و سخت کار کنیم سپس زود بخوابیم و نیمه شب به او کمک کنم که از خانه خارج شود و منتظر باشم تا او بی سر و صدا برگردد و ما شروع به اجرای طرح کرده بودیم هفته ای یک بار بیرون میرفت یا دو بار بعد میآمد تشکری میکرد و میخوابید بدون اینکه از او بپرسم که چه چیزی اتفاق افتاد؟ کجا بود؟ و او چه کار کرد؟
یک شب ابراهیم با هیبت برگشت و معلوم بود که شرایط بسیار سختی را پشت سر گذاشتانده است و لباس هایش را عوض کرد و به رختخواب رفت و بدون اینکه حرفی با هم رد و بدل کنیم به خواب رفت و بعد از آن شب هیچ وقت با من بر مأموریتی برای نظارت و تعقیب حسن همراه .نشد حدود یک هفته بعد از آن شب به من :گفت ،احمد، نیازی به ادامه این برنامه نیست، پس وقت بگذار و هر طور که میخواهی عمل کن من از موضوع تعجب کردم و از او در این مورد سؤال نکردم انگیزههای آن یکی از شبهای بعد شب دیر به خانه بر میگشتم که در مسیر منحرف شدن به سمت یکی از جاده های فرعی، خودروی افسر اطلاعات «ابو ودیع را دیدم که در کنار جاده پارک شده بود.
بیرون از آن در حالی که طبق معمول لباس غیر نظامی خود را پوشیده بود و با چیزی در دست کنار دیوار مسجد ایستاده بود و به دیوار اشاره میکرد به یک کوچه فرعی پیچیدم تا با او برخورد نکنم که باعث میشد من دچار مشکل و درد سر شوم من صبر کردم تا او رفت سپس به راه خود برگشتم و از محلي که ابو ودیع در آنجا ایستاده بود گذشتم و متوجه شدم که بر دیوار تابلوهایی کشیده و اعدادي نوشته است.
وقتی به خانه رسیدم و وارد اتاق شدم ابراهیم را دیدم که روی تختش نشسته و مشغول خواندن یکی از کتاب های دانشگاهش است به او گفتم چه خبر است و او آماده شد تا بیرون برود سپس به ساعت نگاه کرد و گفت اگر نبود. خیلی دیر نیست، من برای دیدن این بیرون می روم، اما اگر در این ناوقت شب بیرون بروم، دولت مرا لو می دهد، پس تا صبح صبر می
کنیم.
صبح مدتی قبل از رسیدن به دیوار مسجد البته دیوار مورد نظر به من هشدار داد که بایستم یا با دست به دیوار اشاره نکنم بلکه بدون علامت با او صحبت کنم من با او صحبت کردم و قبل از رسیدن به آن محل را به او هشدار دادم که توانست آن را ببیند.
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._