خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_صدـوـنهـ
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
پاسخ دادم نمی دانم پس دوباره شروع میکنند بعد می ایستند و او همان سؤال را میپرسد و من همان جواب را می دهم پس دوباره شروع می.کنند سپس می ایستد و از ابراهیم میپرسند آیا اعتراف کرد که چه اتفاقی افتاده است؟ بگو
حسن کجاست؟
جواب دادم نمیدانم و بارها تا زمانی که مطمئن شدند که نمیدانم او ،کجاست مرا رها کردند و سرباز بیرون را صدا زدند تا مرا ببرد و او مرا به کنار دیوار برد و من .نشستم سعی کرد من را بکشد و ،بزند اما من از دیشب تصمیمم را گرفته
بودم.
صدای داد و فریاد ابراهیم را شنیدم و به نظر میرسید که برای وی نیز از همین روش استفاده میکنند. اما در نهایت او را بیرون آوردند و کنار دیوار متوقف کردند چند روز بعد مرا در حالی که چشمانم بسته بود و دستانم را از پشت بسته بودند و پاهایم را بسته بودند سوار موتر کردند. موتر حدود یک ساعت ما را دور زد سپس ایستاد و مرا پایین آوردند و من را کشیدند و هر بار که از یکی از پله ها یا درها رد میشدیم تلو تلو میخوردم مدتی مرا کنار یکی از دیوارها متوقف کردند، بعد کمی مرا ،کشیدند صدای باز شدن در آهنی را شنیدم و مرا به داخل سلول هل دادند دیوارها سیاه بود که کیسه را از روی سرم بر داشتند.
در سلول نشستم پس از مدتی در باز شد و جوان دیگری را به داخل سلول هل دادند و کیف را از روی سرش برداشتند و بعد از مدتی کنار من نشست و خود را به نام و محل سکونت و اینکه دارد دو ماه تحت تعقیب بوده است خود را برایم معرفی کرد. ناهار و شام آوردند و بعد از خوردن غذا صدایی شنیدیم در باز شد و آنها را به داخل اتاق هل دادند پنج جوان با لباس قهوه ای زندان آنها را با قنداق زدند و جوانها از خود دفاع کردند.
جوان نشست و شروع کرد به معرفی خود و احکام بسیار سنگینشان و اینکه ده سال است در زندان بودند و یکی از ماموران را گیر کرده او را با تیغ زدهاند و پلیس آمد و وی را گرفتار کرده سپس نام ما و علت حضور ما در اینجا را جویا شدند، جوانی که با من بود شروع به صحبت در مورد خودش و پرونده اش و آنچه پنهان میکند و اعلام می کند، از او خواستند صدایش را پایین بیاورد و به او اطمینان دادند که بیرون از زندان این اطلاعات را در اختیار انقلاب می. گذاشتند تا مواظب باشند.
سپس رو به من کردند تا جزئیات را از من بپرسند یاد صحبت دوستان محمود افتادم از پرندگان صحبت کرده بودند و من تأیید کردم که آنها تله .هستند از دانش آموزان بودند ولی آنچه من دارم و حقیقت این است که اصلاً چیزی برای پنهان کردن نداشتم. من خیلی کوتاه جوابشان را دادم و آنها داشتند می پرسیدند و بررسی می کردند که آیا چیزی برای مخفی کردن دارم یا نه بعد از مدتها در دوباره باز شد و زندانبان مرا صدا زد و کیسه را روی سرم گذاشت و مرا بیرون کشید و من مطمئن بودم که آنها اکنون گزارش خود را در مورد تحقیق و بررسی من به یک افسر ارائه می کنند.
پس از مدتی پلیس مرا به اتاق بازپرسی برد و در آنجا یکی از بازپرسان را پیدا کردم که به من :گفت آنها مطمئن شده اند که من هیچ اطلاعاتی برای پنهان کردن ندارم اما من را به مدت سه ماه به زندان اداری منتقل کردند و بازجویی با من تمام شده بود زندانبان مرا گرفت و مسافتی را پیاده طی کرد و به مغازه لباس فروشی بردند و وسایل را به من دادند که آن را به طور کامل به هر زندانی تحویل میدادند و سپس مرا بردند به بخشی از زندان که چندین اتاق و ده ها زندانی دارد. یک زندگی زندانی کامل و کاملا عادی زندانیان به گرمی از من پذیرایی کردند و با من معرفی شدند. مرا به یکی از اتاق ها بردند و تخت و وسایلم را برایم مرتب نمودند و برایم چای آماده کردند و دستشویی را برایم آماده کردند و دوش گرفتم و استراحت کردم و غذای خود را .خوردم غروب همه نشستند آنها برای شناختن همدیگر ما جشن گرفتند و از من تجلیل کردند و در پایان مهمانی ناظم اتاق پیش من آمد و به من گفت که در این مورد صحبت نکن پرونده تو با هرکسی که باشد فردا مسئول سازمان و مامور امنیتی شهر می آید برای اینکه من همه چیز را بفهمم و صحبت با دیگران در این مورد برای
من مطلقاً ممنوع شد. فردای آن روز آن دو مسئول ،آمدند با هم در گوشه ای از اتاق ،نشستیم آنها مرا شناختند و شروع کردند به ذکر اینکه برادرم محمود برادرم حسن و همسایه ما عبد الحفیظ را میشناسند و اطلاعات دیگری که باعث شد مرا بشناسند. صد در صد به
آنها اعتماد کنم،
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._