فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 همیشه موتور خاموش را تا اول کوچه سر دست گرفت، به خیابان که رسید موتور را روشن کرد و رفت روی رعایت حق همسایگی خیلی حساس بود نمی خواست صدای موتور اول صبح مزاحم کسی باشد شبها هم وقتی دیروقت از هیئت بر می گشت از همان سر کوچه موتور را خاموش می کرد مثل همه روزهایی که حمید افسر نگهبان بود یا مأموریت می رفت خرید خانه با من بود کارهای خانه را که انجام دادم لیست وسایلی که نیاز داشتیم را نوشتم و از خانه بیرون آمدم از نان گرفته تا سبزی و میوه، با این که خرید و جابجا کردن این همه وسیله آن هم بدون ماشین برایم سخت بود و من پیش از ازدواجمان هیچ وقت چنین تجربیاتی را نداشتم ولی نمی خواستم وقتی حمید با خستگی از مأموریت به خانه می رسد کم و کسری داشته باشیم و مجبور باشم او را دنبال وسیله ای بفرستم بعد از انجام خریدها به جای این که من خانه پدرم بروم آبجی فاطمه به خانه ما آمد من و حمید معمولاً خانه که بودیم کتاب می خواندیم برای خواهرم سکوت و آرامش حاکم بر جو خانه عجیب غریب بود، خیلی زود حوصله اش سر ،رفت با لحنی که نشان از طاق شدن طاقتش می داد پیشنهاد داد بیا یکم تلویزیون ببینیم حوصلم سر رفت!» گفتم «تلویزیون ما معمولا خاموشه مگه با حمید بشینیم اخبار یا برنامه کودک ببینیم حقیقتش هم همین بود خیلی کم برنامه های تلویزیون را دنبال می کردیم مگر این که اخبار را نگاه کنیم یا می زدیم شبکه 🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 🌕 🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._