حکایت کفش کتانی
مادر شهید صفرعلی علیزاده، فقط توانست یکبار برایش کفش بخرد، آنهم روزی بود که میخواست به جبهه عازم شود: «دروغ چرا اصلا دلم به رفتنش راضی نبود. وقتی به پایگاه محله رفته بود تا عازمش کنند، فرمانده پایگاه تأکید کرده بود که باید رضایتنامه بیاورد. شب، انگشت پدرش را در خواب جوهری کرده و رضایتنامهبهدست به پایگاه رفته بود. گفت فلان روز اعزام میشوم. گفتم با این کفشهای پلاستیکی که نمیشود به جبهه بروی، بیا برویم برایت یکجفت کفش بخرم. اولینباری بود که پسرم کفش خوب بهپا میکرد. ما خانواده محرومی بودیم تا آنجا که حتی گاهی شب نان شب نداشتیم، صفرعلی با همان کفشها به جبهه رفت و با همان کفشها هم شهید شد.»
حاجیهخانم، صبح روزی را که صفر میخواست به جبهه برود، خوب به یاد دارد: «قبل از زنگخوردن ساعتی که کوک کرده بود، پاشدم و کارت اعزامش را پنهان کردم. خداخدا میکردم خواب بماند و نرود، اما سرساعت بیدار شد و لباس پوشید. هرچه گشت کارتش را پیدا نکرد. صدایم کرد و پرسید آن را ندیدهام. گفتم خودم پنهانش کردم. دوست ندارم بروی. گفت مادرجان! قربانت بشوم، بگذار بروم. میروم و شفاعتت را پیش امامحسین (ع) میکنم. بگذار بروم. من به گریه افتادم، صفر هم گریه امانش نمیداد. طاقت نداشتم گریهکردنش را ببینم. پاشدم کارتش را آوردم و به دستش دادم. او رفت و دیدار به قیامت ماند.»
شهید صفر علی علیزاده
گردان کوثر لشگر 21امام رضا
❤️
#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷