* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمانکابوسࢪرویایی💗
قسمت53
این بار از حرکت کند شدن ماشین متوجه ایستادن می شوم و خودم را به صندلی می چسبانم.
با اجازهی کیوان چشم بند سیاه را در می آورم.
صورت تار کیوان مقابل دیدگانم قرار می گیرد.
نگاه مرموزش را حوالی چشمانم می قاپم و می گوید:
_حالتو زیادم برات غریب نیست.
تاریکی جهل هم مثل همین چشم بند میمونه. به قول نظریه غار افلاطون که میگه وقتی میخوای از غار جهل بیای بیرون اذیت میشی.
نور حقیقت چشمتو میزنه اما عادت می کنی.
دست را به کمر می زند و به ماشین تکیه می دهد.
خیره به ژستش هستم و ادامه می دهد:
_خلاصه اینکه رویا خانم شاید اول راه سختی ها چشمتو بزنه اما تو به هدف آزادیت فکر کن.
هر شب و هر روز به روزی فکر کن که دیگه زورگویی نیست که حقمون رو بخوره. خب؟
با این که رابطهی خوبی با فلسفه ندارم اما حرف هایش عجیب به دلم می نشیند.
ابرو بالا می دهم و تحسینش می کنم.
_ممنون برای این غافلگیری.
واقعا فکرشو نمی کردم سر از خونهی رئیس تون در بیارم.
_دستور خودش بود.
ما معمولاً عضوهایی که میگیریم از طبقهی ضعیف هستن اما تو فرق داری.
این جا جاش نیست حرف بزنیم و فقط تو اینو بدون یه دختر ثروتمند که تقاضای یه عضو ساده توی سازمانی میده که هدف حق کارگره، جالب نیست؟
روزنهی دیدگاهم با تعاریف کیوان صد برابر تغییر می کند.
حرفش را تایید می کنم و او به در خانه اشاره می کند.
پلکم را روی هم فشار می دهم و زیر لب خداحافظی می کنم.
زنگ در را فشار می دهم و کمی بعد از صدای تق اش میفهمم در باز شده.
وارد راهرو می شوم و می خواهم در را ببندم که کیوان دستش را تکان می دهد و می گوید:
_ثریا خانم! ثریا خانم وایستین.
لبم کج می شود و بین دو راهی هستم که در را ببندم یا نه.
از نگاه های مستقیمش می فهمم مخاطبش من هستم.
در را میان انگشتانم نگه می دهم و با هل دادن او بیشتر باز می شود.
وارد می شود و در را پشت سرش می بندد.
فاصلهی ما چیزی حدود ده سانتی متر است و نفس های گرمش صورتم را آزار می دهد.
با قدمی به عقب خودم را از او دور نگه می دارم.
نگاهش تا عمق چشمانم رسوخ می کند و موضوع را پیش می کشد:
_فراموش کردم.
اسم سازمانی شما ثریاست. کسی شما رو به اسم رویا نمیشناسه پس همه جا خودتون ثریا معرفی می کنین.
در ضمن اولین ماموریت شما فردا هستش.
ما بهتون اعتماد داریم پس تمام سعی تونو کنین تا نا امید نشیم.
ذوق، خون در رگ هایم را به جوشش فرا می خواند.
_خب چه ماموریتی؟
کراوات صورتی اش را کمی شُل می کند تا بهتر نفس بکشد.
لبش را اول جمع می کند و کاغذی را با سر انگشتانش به طرفم می گیرد.
_فردا میری به این آدرس، یه مرد کت و شلواری هست که باید ساک طوسی ازش بگیری.
این ماموریت باید سِری بمونه. به پیمان و پری هم چیزی نمیگی.
ساک رو به آدرسی میبری که پشت کاغذ نوشته و پشت بوته ها یا هر جایی که میشه پنهانش میکنی.
دندانش را از روی لب برمی دارد و ادامه می دهد:
_رمز بین تو و اون آقا هم اینکه اون بهت بگه ناهار خوردی یا نه.
زیر چشمی نگاهش را میان مژه ها مردمکم می چرخاند.
_گرفتی چی شد؟
سر تکان می دهم و زیر لب چشمی می گویم.
لبخند مورد رضایتی تحویلم می دهد و با پاشنهی کفش در را هل می دهد تا باز شود.
دو انگشتش را بهم می چسباند و مثل خلبان ها کمی جلو می آورد.
_بدرود!
گوشهی لب هایم را می کشم و خداحافظی میکنم.
با بسته شدن در به طرف خانه می روم.
دستگیره را به پایین می کشم و با تَقی وارد می شوم.
بدن رنجور پری جگرم را پاره پاره می کند و خوشحالی ماموریت و عضو شدن را از سرم خارج می کند.
بالای سرش می ایستم و آهسته صدایش می کنم.
پلک هایش تکان نمی خورد و با فکر این که خواب است از کنارش رد می شوم.
قار و قور شکمم مرا ناراحت می کند.
به طرف آشپزخانه می روم و در یخچال را باز می کنم.
شانهی تخم مرغ نظرم را جلب می کند.
یک تخم مرغ ازش برمی دارم و ماهیتابه را روی گاز می گذارم.
کره در حال باز شدن است و بوی تندش دلم را می زند.
به ناچار تخم مرغ را به گوشهی کابینت می زنم و صدای شکسته شدنش باعث می شود آن را وسط ماهیتابه پرت کنم.
⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)