* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوسࢪرویایی💗
قسمت141
آن تکه کاغذ را پایین می گذارد و همان طور که اثرات درد در صورتش هویدا می شود، به آهستگی برایم لب می زند:
_این لباسی که تنتون هستش رو هیچکی ندوخته.
_مگه میشه؟ حتی یه نخ رو یه کسی میسازه!
_نه خودش درست شده.
دیگر از این بحث های حاشیه ای خوشم نمی آید و زیر لب می غرم:
_به سرتون زدن؟ مخ تون عیب کرده؟
خنده ای کوتاه می کند.
_نه! میشه بگین چطور این لباس تولید کننده داره اما این جهان نه؟
یعنی کوه ها یکهو از زمین بیرون اومدن؟ یا کهکشان ها خودشون خودشون رو ساختن؟
زمین هم مادرزادیست؟
می مانم چه بگویم. لب می چینم تا جوابی بدهم اما چیزی به ذهنم نمی رسد.
_گیرم که خدا هم هست اما اینجا میتونه برام معجزه کنه؟ میتونه دست غیبشو بیاره سمتم و راه فرار رو نشونم بده؟
_نه خدا معجزه نمیکنه البته که اگه بخواد میشه اما خدا صبرش رو میده.
سکوت می کنم و او از من می پرسد:" شما جز کدوم دسته ای دخترم؟"
لبم را آویزان می کنم و چیزی جواب نمی دهم.
_البته که حزب و دسته کار درستی نیست اما تو هر گروهی که هستی باید تا تهش باشی البته اگر بهش ایمان داری.
اگه ایمان نداری بهتره ازش بیای بیرون. شک کردی برو دنبال تحقیق.
توی هر راهی که هستی با جون و دل بپذیر.
حس خوبی نسبت به این مرد ندارم. انگار میخواهد با زبانش مرا از چیزی هایی که سازمان بهم یاد داده دور کند.
خوب می فهمم میخواهد بذر شک را در مغزم بکارد.
_من جز هر گروه و دسته ای هستم بهش اعتماد و آگاهی دارم.
شما همیشه عادتون اینه آدمو موعظه کنین و منبر برین.
پیرمرد بیچاره که تا به آن زمان به زور کلمات را ادا می کند خاموش می شود.
با آن حال نزارش برمی خیزم.
از درد صورتش جمع می شود و دستانش را کنار گوش قرار می دهد و الله اکبر می گوید.
با خودم می گویم این جماعت چقدر سر سخت اند!
مگر خدا واجبش کرده که نماز بخواند آن هم با زجری که می کشد.
مگر خدا محتاج نماز چنین کسی است؟
همان طور زیر چشمی نگاهش می کنم صدایی از بیرون سلول به گوش می آید.
با کشیده شدن یکی از قفل های در گوش هایم به درد می آید و سایهی خیالات جورواجور ذهنم را مختل می کند.
کمی نگذشته که با فحش و کتک کسی را می برند اما صدای جیغ و دادی بلند نمی شود.
برمی گردم و پیرمرد را می بینم که در حالت سجده آن چنان از ته دل گریه می کند که تمام تنش به لرز می آید.
دلم کباب می شود. گمان می کنم او از این زندان و دردهایش بریده و از خدا می خواهد کاری برای آزادی اش کند.
باخودم می گویم او که تا چند دقیقه ای پیش رجز می خواند حال چطور شده که اینگونه عجز و ناله می کند!
صبر می کنم و بعد از نماز گوش تیز می کنم تا ببینم پیرمرد در سجده چه می گوید.
کلمات مبهمی به گوشم می خورد.
کمی صدایش بالا می رود و می توانم کلمهی "الهی العفو" را بشنوم.
تمام تصوراتم فرو می ریزد. به یک باره دیواری بین افکار خودم و این پیرمرد می بینم.
در گوشهی سلول و جایی که دست احد ناسی به ما نمی رسد به جای این که دکتر بخواهد یا راهی برای فرار...
او طلب مغفرت می خواهد!
⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)