✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶ ✨رمان فانتزی، آموزنده و معرفتی ✨ 💎قسمت ۲۱ و ۲۲ _...یه بلایی سرت میارم که روزی صد بار آرزو مرگ کنی..من که از ترس لال شده بودم..گفت:_دست به وسایل خونه نزدیم به اون دوستت حالی کن ما با کسی شوخی نداریم..گوشیش زنگ خورد گفت:باشه الان میام.سریع باش تا کسی ندیدمون.هی دختر 10دقیقه دیگه که ما رفتیم تو برو...دست و پام گم کرده بودم جوری میلرزد...که به محض رفتنشون پخش زمین شدم... _وای خدای من الان حالت چطوره؟!؟خوبی؟؟ کجایی منا جان؟مامان بابا دارن میان الان راه میفتیم. منا:_الان خوبم فکر کردم تو رو دزدیدن. _خدارو شکر که خوبی. من بهت زنگ میزنم. مامان و بابا سوار ماشین شدن. مامان:_محدثه کاش تو هم میآمدی یه چیزی میخریدی. _انشاءالله دفعه دیگه باهم اومدیم بابا ماشین روشن کرد حرکت کردیم.به این فکر میکردم که با تحویل دادن فلش دست از سرمون برمیدارند آیا یا نه... مامان:_محدثه..؟؟محدثه...؟ _جانم مامان؟ مامان:_اتفاقی افتاده از وقتی راه افتادیم تو فکری؟چیزی شده؟ _نه..نه.. چیزی نشده فقط فکرم یکم مشغول کارهای هئیتِ. مامان اشاره‌ای به بابا کرد. بابا:_محدثه بابا چیزی شده به ما هم بگو نگو نفهمیدم ها یه چند روز تو خودتی اتفاق افتاده؟ _نه بابا چه اتفاقی مامان:_ولی خیلی مشکوک شدی چند روزِ... حواست نبود داشتم میگفتم که برادرت فردا میاد..نمیدونم چطور دل کنده از بچه‌های خوزستان..الهی بمیرم بچم از زمان کرونا تا الان سری نزده بهمون‌دلم براش تنگ شده. بابا:_قربون اون دلت بشم من..انشاءالله سالم باشه و بتونه به مردم سرزمینش خدمت کنه. مامان:_ان شاءالله وقتیکه رسیدیم بابا ماشین جلوی دم در خونه پارک کرد.من سریع از پدر ومادر وارد خونه شدم نگاهی به خونه و اتاقها انداختم. هوووف و یک‌نفس راحت کشیدم خدا را شکر خونه بهم نریخته بود... گوشیم که زنگ خورد.یک هینی کشیدمو بدو بدو خودمو رسوندم به اتاقم درو بستم.جواب دادم. _الو بله +انگار امامزاده داوود خیلی خوش گذشته با خانواده بهت هان؟؟اون گردنبندو کدوم گوری قایم کردی هااان؟؟؟ _هی عوضی تعقیب میکردی؟؟ +خفه شو..ببین خوب اون گوشهاتو باز کن زنگ زدم بهت بگم چند روز دیگه باهات تماس میگیرم برای تحویل اون گردنبند.وای به حالت.... نذاشتم حرفش تموم‌بشه. _من چیزی رو تحویل توی عوضی نمیدم از کجا معلوم بعد تحویل گردنبند دست از سرمون برداری هان چطور میتونم به توعه عوضی اعتماد کنم؟ +مجبوری که اعتماد کنی تو که نمیخوای اتفاقی برای اعضای خانواده‌ت بیفته؟ _دهنتو آب بکش بیشعور چیکار به خانواده‌م داری؟؟ +اگه نمیخوای اتفاقی براشون بیفته پس اون کاری رو که بهت میگیم و انجام میدی حرفشو زد گوشیو قطع کرد..تو خواب ببینی گردنبنده رو..خدایا خودت یک راهی نشونم بده بگو من چیکار کنم... اگر فلش بهشون تحویل بدم خون یه بیگناه پایمال میشه..اگه تحویل ندم جان خانواده‌م به خطر میفته..سُر خوردم نشستم زمینو تکه دادم به دیوار..ای پناه بی پناهان خیلی به آغوش گرمت نیاز دارم خودت کمکم کن تقی به در اتاقم خورد.. _بله بفرمایید صدای نیومد.بازم تقی به در خورد بلند شدم خودم در باز کردم..وااای نَع..شوکه شده بودم.. _دا....دادا....داداش... داداشم پریدم تو بغلش داداشم کجا بودیییی زدم زیر گریه... _ای بابا این چه استقبالی آخه اَه ببین دختر آب بینیت لباسمو چیکار کرد من که مُحکم از گردنش آویزون شدمو بودم با این حرفش بینیمو بلند کشیدم _الهی فدات بشم خودم میشورم. انگاری خدا داداش محمدمو یک نشونه فرستاده بود برام. محمد:_بیا پایین بابا چه خبرته این چه جور سلام کردنه آخه اَه.. _سلام داداشی الهی محدثه فدات بشه میدونی چند ماه ندیدمت.چقدر دلم برات تنگ شده بود. محمد یک‌ نگاهی از بالا تا پایین بهم انداختو گفت: _سلام خوشکل محمد منم دلم برات اندازه نخود شده بود _داداااااش محمد:_جون داداش نمیزاری بیام تو بابا من خسته‌م یه تعارفی کن بیام تو از در اتاقم کنار رفتم و گفتم _مامان گفت: فردا میای محمد:_اگه ناراحتی برم فردا بیام _عععه داداش اذیت نکن چمدونت کو پس نکنه.سوغاتی یادت نرفته. محمد:_هیی هی بزار از راه برسم بعد سراغ سوغاتی ها رو بگیر قیافه امو مظلوم کردم گفتم: _یعنی هیچی نیاوردی برام؟ محمد:_نه قیافه مظلومتر کردم.و باز از گردنش آویزون شدمو گفتم: _اشکال نداره خودت برام سوغاتیی محمد لبخندی زد گفت: _ببینم این کارا یعنی چی دختر باید سنگین باشه باز چهره‌مو مظلوم کردم زل زدم محمد:_میگم محدثه میدونی با این مظلوم نمایی الان شبیه چی شدی. _نه شبیه چی؟ محمد:_یه گربه تو شرک بود... با مشت زدم تو بازوش: _من دیگه باهات قهرم محمد:_حالا قهر نکن میشه سوغاتی برات نیارم.ساکمو باز کردم بهت میدم. صدای مامان اومد: _محدثه محمد خسته نکن بذار استراحت کنه خودت هم اگه کاری نداری بیا کمکم شام درست کنیم. ✨ادامه دارد.... 💎 ✶⊶⊷⊶⊷❍💚💎💚❍⊶⊷⊶⊷✶