پسرک چشم درشت می‌کند سمت پدرش: "شما واقعا چه‌جوری برای همه مشکلا یه راه حل داری؟" - آدم هر کار درستی رو که بخواد و اراده کنه انجام بده، اگر کاری نباشه که خدا رو ناراحت کنه، خدا هم کمکش می‌کنه که بتونه." دخترک، با دهان پر و چرب‌وچیلی می‌گوید: "خدا که نیست." همسر، گردنش را می‌خاراند و سر کج می‌کند سمت من. اشاره می‌کنم که بپرس خدا کجا نیست. دخترک می‌گوید: "خدا تو خونه ما نیست که." -چرا بابا جان. خدا همه جا هست. تو خونه ما هم هست. دخترک سر حرفش ایستاده: "نه. خدا فقط تو مشهده." کمی فکر می‌کند. با انگشت اشاره سینه‌اش را نشان می‌دهد: "این جا هم هست." فکر می‌کنم قلبش را می‌گوید. دلم برق می‌زند. می‌گوید: "نه. این جا رو می‌گم. تو این." کیف چرمی حرز را از توی یقه‌اش بیرون می‌کشد و خدا را نشانم می‌دهد.