📚 اسلام‌آوردن یک بهایی با رفتار شهید رجایی‌فر ما توی کلاسمان یک هم‌کلاسی بهایی داشتیم. گاهی که حرف و بحثی پیش می‌آمد، از سر ناآگاهی به مقدسات ما توهین می‌کرد. یک روز همین‌طور که داشت بدوبیراه می‌گفت، من اعصابم خرد شد و با هم‌کلاسی‌ام دعوایم شد. معاون مدرسه‌مان که فهمید، ‌از من خواست پدرم فردا بیاید مدرسه. بابا فردا آمد. ما دو تا را صدا زدند و از کلاس رفتیم به دفتر مدیر. بابا تا هم‌‌کلاسی‌ام را دید، پرسید: - پسرم اسمت چیه؟ - ماکان - چرا تو و محمد با هم دعوا کردین؟ - از خودش بپرس! قبل از اینکه بابا بپرسد،‌گفتم: - این به اسلام و پیامبر و ناموسمون فحش داد، منم ناراحت شدم! بابا از هم‌کلاسی‌ام با آرامش و ملایمت پرسید: - محمد رو می‌بخشی؟ - نه! - سعی کن محمد رو ببخشی پسرم! - نه؛ نمی‌بخشم! بابا سر تکان داد. ابروهایش در هم بود. خیلی فکرش مشغول شد. همه‌ی افسوس و ناراحتی‌اش از این بود که چرا هم‌کلاسی من حلالیت نداد. کمی بعد که تنها شدیم. با جدیت و محکم از من خواست که نشانی خانه‌ی هم‌کلاسی‌ام را بگیرم. از چند نفر پرسیدم و نشانی خانه‌شان را پیدا کردم. بابا یک کتاب زندگی چهارده معصوم و یک قرآن و یک مفاتیح‌الجنان و یک زیارت عاشورا خرید و گفت: - این هدیه رو می‌بری می‌دی بهشون تا ناراحتی‌شون برطرف بشه! - بابا! این‌ها دارن به اعتقادات ما فحش می‌دن، من قرآن ببرم دم خونه‌شون؟ - تو ببر؛ بقیه‌اش با من! - من ولی هدیه‌ها را بردم مدرسه که بدهم به هم‌کلاسی‌ام. دادم اما قبول نکرد. خیلی به غرورم برخورد. احساس کردم دارم منتش را می‌کشم؛ در حالی که به نظر من؛ کسی که باید عذرخواهی می‌کرد، ‌او بود، نه من. با احساس سرشکستگی برگشتم خانه. هدیه‌هایم توی کیفم خیلی سنگینی می‌کرد. وقتی بابا را دیدم،‌ گفتم: - بردم دادم،‌ ولی قبول نکرد. - آدرس خونه‌ش رو داری؟ - آره! - خودم حلش می‌کنم! هدیه‌ها را برداشتیم و رفتیم دم خانه‌شان. در زدیم. هم‌کلاسی‌ام دم در ما را که دید، جا خورد. بابا گفت: - پدرت هست: رفت پدرش را صدا زد. کمی بعد با هم آمدند دم خانه، ‌بابا سلام و احوال‌پرسی کرد و گفت: - اومده‌ام بری عذرخواهی؛‌ از اینکه دعوایی شد و بین بچه‌هامون ناراحتی پیش اومد. این تواضع بابا خیلی برای پدر هم‌کلاسی‌ام تکان‌دهنده بود. بابا دویست هزار تومان هدیه هم گذاشه بود لای قرآن. همه‌چیز کادو شده بود. هدیه را داد و گفت: - این کتاب‌ها که هدیه دادم، ‌برای ما خیلی مقدس و عزیز هستند. نمی‌خونید،‌ نخونید؛ اما بی‌احترامی نکنید. همین‌که این کتاب‌ها در منزل شما باشه. گره‌ها رو باز می‌کنه. لای قرآن هم یه مبلغی گذاشتم به نیت خرج خانه. اما شما رو قسم می‌دم که اول از این پول برای منزل خرج کنید تا تمام بشه؛ بعد از پول خودتون استفاده کنید! آن روز بابا یک‌پنجم حقوقش را داد به ‌آن‌ها. هم‌کلاسی‌ام چند وقت بعد به من گفت که پدرش زیارت عاشورایی را که لای کتاب‌ها بود،‌ می‌خواند و اشک می‌ریخت. بعد هم که متحول شد و پیش روحانی مسجد محله‌شان اسلام آورد. می‌گفت: «مادرم خیلی مخالفت نشان می‌دهد، اما پدرم دارد تلاش می‌کند که مادرم را هم مسلمان کند.» از بابا پرسیدم: «چرا اصرار داشتی اول از پول تو خرج کنند؟» گفت: «این پول خرج محرم امسالم بود. گذاشته بودم کنار که برای مجالس امام حسین علیه‌السلام خرج کنم.» انگار لطف امام حسین علیه السلام کار خودش را کرده بود. همان قطره‌های اشک،‌ راه را باز کرده بود؛ ‌نجاتشان داده بود. (به روایت محمد رجایی‌فر، فرزند شهید) بریده‌ای از کتاب «حواله عاشقی»؛ خاطرات مرد خستگی ناپذیر خانطومان،‌ شهید مدافع حرم حسن رجایی‌فر (صفحات 85 تا 87) نویسنده: مصیت معصومیان انتشارات: شهید کاظمی https://harimeharam.ir/news/44030 پایگاه تخصصی حریم حرم 🔎 @harimeharam_ir