سلام
امروز و دیروز مدرسه بودم و روزهای آخر سال تحصیلی رو میگذرونیم، صبح وقتی رفتم سر کلاس بچه ها گفتند: خانم ! انگار همین دیروز بود که ما جلوی در آسانسور منتظرتون بودیم و شما جلسه اول رو دیر اومدید ،راست میگفت ، چقدر زود گذشت و اون صحنه رو دقیق یادم اومد ، اصلا مگه میشه یادم بره ، حتی قبل ترش هم یادم اومد و خیلی قبل تر، پارسال تابستون بود که یک ماه درد فلج کننده نخاع و اسپاسم سراسری بدن رو کشیدم و خیره به سقف بودم و در نهایت تن به جراحی دیسک کمر دادم، وقتی از مدرسه تماس گرفتند ، گفتم دیگه نمیتونم تدریس کنم ، قرار گذاشتم با خودم دیگه معلمی رو بذارم کنار بخاطر فشار شدیدی که به خودم میاوردم ، اما وقتی یک هفته از نقاهت جراحی گذشت ، نتونستم و دوباره برگشتم به تنظیمات کارخونه، کلاس عکاسی رو به صورت مجازی تو آتلیه ای نزدیک خونمون شروع کردم و بعد هم مهر شد و رفتم سر کلاس، امسال از بین همه سالهای تدریسم ، قشنگ ترین سال بود ، بخاطر وجود بچه هایی که ساعت های تدریس رو ناب میکنند ، امروز به درخواست بچه ها قسمتی از مقاله جذابیت در سینمای شهید آوینی رو سر کلاس خوندم و شرح دادم، وقتی از آوینی میخونیم ، روحم جدا میشه و روی نیمکت کنار بچه ها میشینه و لذت میبره دقیقا مثل اونها که چشم هاشون برق میزنه و وقتی حقیقت رو میفهمند نفس هاشون حبس میشه ، حالا که سالی که گذشت رو مرور میکنم هر چند سخت ، فکر میکنم جای تک تک شاگردام چقدر خالی میشد اگر این کلاس ها در خاطره هام ثبت نمیشد، باور نمیکردم که هرگز بتونم معلمی رو ادامه بدم اما از خدا ممنونم برای عمری که در این یک سال به من داد و برای قدرت فکر و جسم که برای اداره کلاس لازمش داشتم....
خدایا، برای همه چیز و برای اون چیز که نگفتم و تو از نهان قلبم خبر داری، الحمدلله ....
@markoo95