✂️گزیده
#کتاب برای زین أب:
«بعضی شب ها در حیاطِ روبه روی حرم می نشستیم و با هم درس های کلاس
#اخلاق را مباحثه می کردیم. به من می گفت:
«از امام چیزهای دنیایی نخواه! کم هم نخواه! بگو آقاجان، معرفت خودِت رو به من بده»!
💌آن قدر دوستش داشتم که هر چه می گفت، برایم حجت بود. چشمانم را بستم و همین ها را تکرار کردم. یک دفعه یاد چیزی افتادم و گفتم:
«
راستی محمد! همه از این جا برای خودشون کفن خریدن. ما هم بگیریم و بیاریم حرم برای طواف»!
طفره رفت و گفت: «ای بابا! بالاخره وقتی مُردیم، یه کفن پیدا میشه ما رو بذارن توش».
اصرار کردم که این کاررا بکنیم. غمی روی صورتش نشست. چشمانش را از من گرفت و به حرم دوخت. گفت: «دو تا کفن ببریم، پیش یه بی کفن؟!»
- روایتزندگیشھیدمحمدبلباسیـ
ـــــــــــــــــــــ
★᭄ꦿ↬
@hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•