دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
#حـــــریر📚 عروس و دامادی کھ بھ تازگـی داشتند در ؏ـــــــشق غرق می‌شدند. کھ ناگـٰاھ در شب عروسـے ط
هنوز با چشم‌های وق‌زده مات ماجراهای دوروبَرم بودم که ممد بغدادی چنگی به افسار قاطر زد و گفت: «خوشگل‌تر از اونه که اسیر یه دهاتی بشه.» و قبل از اینکه کسی بخواهد تکان بخورد، اسبش را هی کرد و قاطر بدبخت را دنبال خودش کشاند. پیش از آنکه از پشت قاطر پرت بشوم پایین، ناخوداگاه قاچ خورجین را چسبیدم و من هم کشیده شدم دنبالش. بقیۀ آژان‌ها هم در‌حالی‌که تیر درمی‌کردند، تاختند. قبل از اینکه علیسان و حسن و قدرت همراه چند نفر دیگر با عربده و فحش دنبالشان بدوند، گردوغبار سم اسب‌ها آن‌ها را محو کرد و فقط توانستم حسینی را ببینم که دستش را گذاشته بود روی قلبش و با زانو فرود آمده بود روی زمین. ــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•