eitaa logo
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
3هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
610 ویدیو
3 فایل
سلام دوســتِ کتابخونم♡خوش اومدی به دورهمی مون🥰 بفـــرمائید کتـاب💞اینجا یه عالمه 📚داریم به شرط چاقو😉 ✨با #تخفیفات_ویژه💥 ارسال به تموم نقاط کشورعزیزمون🚀 ✍🏼برا ثبت سفارش من اینجام @hasibaa2 📞09175133690 کپی از مطالب؟! کاملا آزاد🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹محسن خیلی به علاقه داشت عشق و جانش حاج احمد کاظمی بود. محسن هر شب میرفت سر قبر حاج احمد مناجات می کرد با خدا گریه می کرد. به او می گفت: «حاجی». دلم میخواد جا پای تو بذارم دلم میخواد سرنوشتم مثل تو بشه اول جهاد بعد هم شهادت کمکم کن با همه وجود از شهید کاظمی میخواست کمکش کند هنوز چهل شب تمام نشده بود که مسئولان سپاه به محسن اجازه رفتن به سوریه دادند محسن می گفت: 🦋می دونستم شهید کاظمی دستم رو میگیره و حاجتم رو روا میکنه ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
🟣کتاب اول این مجموعه بانام (من با خدای کوچکم قهرم!)، در مورد بزرگ دیدن خداست. 💯این اثر به ما می‌آموزد که در هر شرایطی به قدرت بی‌پایان خداوند ایمان داشته باشیم و دلگرم به حضورش شویم. ✂️ .... ((تو این مدت، همیشه به این فکر می کرم یه مجموعه کتاب بنویسم که اگه کسی عطش شناختن خدا رو داشت، بدون دردسر بتونه اون رو تهیه کنه و با خوندش سیراب بشه. این ایده، به یه آرزو تبدیل شده بود تا این که تصمیم گرفتم ...)) ✓قیمت کتاب 107/000ت ♡قیمت با تخفیف 100/000ت ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
🥀شهادت مگه قسمت هر کسی میشه؟! 🥺 می‌دونی چه شهادتی قشنگه؟! سه روز تشنه و گرسنه باشی، لبت از تشنگی ترک برداره، بعد شهید بشی! روی خاکای گرم، زیر آفتاب بیابون، غریب و تنها روی زمین بیفتی؛ مثل امام حسین. حاج‌خانوم! من شهید شدم گریه نکنی! دشمن شادمون نکنی! نذار مردم ناله‌هات رو بشنون. محکم باش. صبر کن مادرم.» ـــــــــــــــــــــــــ 📚 ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
به طرفم حمله کرد، تعادلم را از دست دادم و از پله‌های طبقه اول پرت شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست! سرم گیج می‌رفت. حسین از پله‌ها پایین آمد؛ اشاره کردم، برگردد. می‌دانست هروقت من و پدرش دعوا می‌کنیم، او حق دخالت ندارد. صدای گریهٔ امیر از داخل خانه بلند شد. رجب به طرفم آمد؛ گفتم حتما ترسیده و می‌خواهد دل‌جویی کند. گوشهٔ لباسم را گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دست‌وپا می‌زدم، نفسم بالا نمی‌آمد، کم مانده بود خفه شوم. از زمین بلندم کرد و با پای برهنه هُلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم، آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: «رجب! باز کن. شبه بی‌انصاف! یه چادر بده سرم کنم.» زنجیر پشت در را انداخت و چراغ‌های خانه را خاموش کرد. پشت در نشستم. از خجالت سرم را پایین می‌انداختم تا رهگذری صورتم را نبیند.... ــــــــــــــــــــــــــــــ 📚 ــــــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ــــــــــــ ــــــــ هر چهل‌روز، یک گره باید بیفتد توی زندگی ما؛ که اگر نیفتد شک می‌کنم به ایمانم و می‌ترسم از اینکه نکند به حال خودمان رهایمان کرده باشد ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ـــــــــــــ ـــــــــــــــ 📌جلوی پدرت می‌گویم. فقط تا اربعین وقت داری که برگردی و الّا عاقت می‌کنم... عزیزم!... عاقت می‌کنم.... نور چشمم! شیرم را حلالت نمی‌کنم... پارۀ تنم! عبدالله! شاهد باش با این پادرد و کمردرد و تنگی‌نفس، نیت کرده ام پیاده از بصره بروم تا کربلا؛ حاجتم را گرفتم و حسن برگشت، که برگشت؛ و الّا دیگر نه من، نه حسن... پیر شدم از دست تو پسر!... خار شدم... انگشت‌نمای هر کس و ناکس شدم ...تو رسوایی مادرت را می خواهی؟...باید برگردی ...این خط این‌هم نشان! ــــــــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
به یاد گونه های سرخ عبدالواحد محمدی که قاری قرآن بود و مداح اهل بیت و در آن سرما چهره‌اش رنگ دیگری داشت، به یاد صفای حسن و دل شکسته منصور می‌نوشتم و می‌گریستم و با هر سطر، آتشفشان درونم دیوانه‌وار بیرون می‌ریخت تا آن روز خیلی کم اتفاق افتاده بود که قلم به دست بگیرم و بنویسم ،سنگر ،سوله، محوطه، در و دشت و کوه و هر جا که زمانی قدمگاه شهدا بود بعد از آن‌ها بی‌روح و تحمل ناپذیر می‌شد. آن شب تا صبح در عمق تنهایی و درد به سر کردیم. صبح که شد، دیگر کسی طاقت ماندن در مقر را نداشت. به همه نیروها مرخصی داده شد. بچه ها در راه رفتن کمکم می‌کردند چون تاولی که کف هر دو پایم را پوشانده بود دردناک‌تر از آن بود که بتوانم روی پای خودم بایستم. ـــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
از کتاب 💔 یه کم بگم براتون 👇 ✂️
🥀شهادت مگه قسمت هر کسی میشه؟! 🥺 می‌دونی چه شهادتی قشنگه؟! سه روز تشنه و گرسنه باشی، لبت از تشنگی ترک برداره، بعد شهید بشی! روی خاکای گرم، زیر آفتاب بیابون، غریب و تنها روی زمین بیفتی؛ مثل امام حسین. حاج‌خانوم! من شهید شدم گریه نکنی! دشمن شادمون نکنی! نذار مردم ناله‌هات رو بشنون. محکم باش. صبر کن مادرم.» ـــــــــــــــــــــــــ 📚 ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
به طرفم حمله کرد، تعادلم را از دست دادم و از پله‌های طبقه اول پرت شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست! سرم گیج می‌رفت. حسین از پله‌ها پایین آمد؛ اشاره کردم، برگردد. می‌دانست هروقت من و پدرش دعوا می‌کنیم، او حق دخالت ندارد. صدای گریهٔ امیر از داخل خانه بلند شد. رجب به طرفم آمد؛ گفتم حتما ترسیده و می‌خواهد دل‌جویی کند. گوشهٔ لباسم را گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دست‌وپا می‌زدم، نفسم بالا نمی‌آمد، کم مانده بود خفه شوم. از زمین بلندم کرد و با پای برهنه هُلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم، آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: «رجب! باز کن. شبه بی‌انصاف! یه چادر بده سرم کنم.» زنجیر پشت در را انداخت و چراغ‌های خانه را خاموش کرد. پشت در نشستم. از خجالت سرم را پایین می‌انداختم تا رهگذری صورتم را نبیند.... ــــــــــــــــــــــــــــــ 📚 ــــــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
همه را به فحش کشید و برگشت خانه😣. تازه دست‌ و پای کبودم داشت خوب می‌شد که دوباره بساط دعواهای شبانه پهن شد.😞 شب و روزم را به‌ هم دوخته بود. تا مدت‌ها از ترس اذیت‌هایش جرئت نداشتم وضو بگیرم و نماز صبح بخوانم😭. وقت‌ و بی‌وقت با کمربند و چوب به جانم می‌افتاد. بچه‌ها در خواب زهره‌شان می‌ترکید😔. 😭صدای اذان که از بلندگوی مسجد پخش می‌شد، بغض می‌کردم و پتو را روی سرم می‌کشیدم. بدون وضو ذکرهای نماز را زیر لب می‌گفتم و با خدا حرف می‌زدم: 🥺😭 «این نماز کم و ناقص رو خودت از زهرا قبول کن.» چاره‌ای نداشتم جز این‌که دندان روی جگر بگذارم. ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
♡ــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــ♡ ...تمام شب سرگرم انجام کارهایم بودم. بین این همه مشغله یاد تک تک دوستانم افتادم. به این فکر کردم که همه آنها بیش از هر چیزی برای من رفیق هستند و این رفاقت زیباترین دلبستگی من توی دنیاست. کنار آنها خندیدن، گریه کردند، تلاش کردن و خیلی چیزهای دیگر را تجربه کردم. نزدیک‌های سحر بود و من انگار نشسته بودم و داشتم روی قالی هزار رج زندگی ام دست می‌کشیدم خیلی از تنهایی‌ها غصه‌ها و مشکلاتم را با گره رفاقت رفو کرده بودم و این تنها گره‌ای بود که د دلم می‌خواست برای همیشه باز نشود. رفیق مثل رسول🌱 ✓ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ــــــــــــــــــــــــــــــــ شرایط جسمی و روحی من رو به وخامت می رفت. در بیغوله تنهایی خود گم شده بودم. دیگر میلی به خوردن همان اندک غذای موجود هم نداشتم. بدنم به شدت ضعیف شده بود. اغلب گوشه ای کز می کردم و از بقیه دور بودم. دیگران هم شرایط مساعدی نداشتند. با ریزش برف و باران های ممتد همه فهمیده بودیم تا بهار هیچ کس آزاد نخواهد شد و باید تلاش کنیم از مهلکه اندوه در فصل سرما جان به در ببریم تا شاید بار دیگر به پابوس بهار برسیم. ـــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
🔹محسن خیلی به علاقه داشت عشق و جانش حاج احمد کاظمی بود. محسن هر شب میرفت سر قبر حاج احمد مناجات می کرد با خدا گریه می کرد. به او می گفت: «حاجی». دلم میخواد جا پای تو بذارم دلم میخواد سرنوشتم مثل تو بشه اول جهاد بعد هم شهادت کمکم کن با همه وجود از شهید کاظمی میخواست کمکش کند هنوز چهل شب تمام نشده بود که مسئولان سپاه به محسن اجازه رفتن به سوریه دادند محسن می گفت: 🦋می دونستم شهید کاظمی دستم رو میگیره و حاجتم رو روا میکنه ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
_____ چهره‌اش در هم بود و از اینکه در شرایطی قرار گرفته بود که نمی‌توانست نماز بخواند، ناراححت بود. همه‌جا بسته بود و مکانی برای نماز پیدا نکردیم. سرانجام بعد از چند ساعت جایی را در ایستگاه راه‌آهن برای نماز پیدا کردیم. ابراهیم بی‌درنگ وضو گرفت و نمازش را خواند. بعد از نماز گفت: «آقا، من دیگه باهاتون هیچ سفری نمی‌آم، هیچ کاری ارزششش بالاتر از نماز نیست، شغل شما طوریه که گاهی ناخواسته نماز به تاخیر می افته.» 📍کتاب «شمع بی‌صدا آب می‌شود» با ۲۴۸ صفحه ــــــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ـــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــ بعضی شب ها در حیاطِ روبه روی می نشستیم و با هم درس های کلاس اخلاق را مباحثه می کردیم. به من می گفت: «از امام چیزهای دنیایی نخواه! کم هم نخواه! بگو آقاجان، معرفت خودِت رو به من بده»! آن قدر دوستش داشتم که هر چه می گفت، برایم حجت بود❤️. چشمانم را بستم و همین ها را تکرار کردم. یک دفعه یاد چیزی افتادم و گفتم: «راستی محمد! همه از این جا برای خودشون کفن خریدن. ما هم بگیریم و بیاریم حرم برای طواف»!😍 طفره رفت و گفت: «ای بابا! بالاخره وقتی مُردیم، یه کفن پیدا میشه ما رو بذارن توش».☺️ اصرار کردم که این کاررا بکنیم🥺. غمی روی صورتش نشست😔. چشمانش را از من گرفت و به حرم دوخت. گفت: «دو تا کفن ببریم، پیش یه بی کفن؟!»😭 ــــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
♡ــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــ♡ ...تمام شب سرگرم انجام کارهایم بودم. بین این همه مشغله یاد تک تک دوستانم افتادم. به این فکر کردم که همه آنها بیش از هر چیزی برای من رفیق هستند و این رفاقت زیباترین دلبستگی من توی دنیاست. کنار آنها خندیدن، گریه کردند، تلاش کردن و خیلی چیزهای دیگر را تجربه کردم. نزدیک‌های سحر بود و من انگار نشسته بودم و داشتم روی قالی هزار رج زندگی ام دست می‌کشیدم خیلی از تنهایی‌ها غصه‌ها و مشکلاتم را با گره رفاقت رفو کرده بودم و این تنها گره‌ای بود که د دلم می‌خواست برای همیشه باز نشود. رفیق مثل رسول🌱 ✓ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
به طرفم حمله کرد، تعادلم را از دست دادم و از پله‌های طبقه اول پرت شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست! سرم گیج می‌رفت. حسین از پله‌ها پایین آمد؛ اشاره کردم، برگردد. می‌دانست هروقت من و پدرش دعوا می‌کنیم، او حق دخالت ندارد. صدای گریهٔ امیر از داخل خانه بلند شد. رجب به طرفم آمد؛ گفتم حتما ترسیده و می‌خواهد دل‌جویی کند. گوشهٔ لباسم را گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دست‌وپا می‌زدم، نفسم بالا نمی‌آمد، کم مانده بود خفه شوم. از زمین بلندم کرد و با پای برهنه هُلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم، آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: «رجب! باز کن. شبه بی‌انصاف! یه چادر بده سرم کنم.» زنجیر پشت در را انداخت و چراغ‌های خانه را خاموش کرد. پشت در نشستم. از خجالت سرم را پایین می‌انداختم تا رهگذری صورتم را نبیند.... ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
همه را به فحش کشید و برگشت خانه😣. تازه دست‌ و پای کبودم داشت خوب می‌شد که دوباره بساط دعواهای شبانه پهن شد.😞 شب و روزم را به‌ هم دوخته بود. تا مدت‌ها از ترس اذیت‌هایش جرئت نداشتم وضو بگیرم و نماز صبح بخوانم😭. وقت‌ و بی‌وقت با کمربند و چوب به جانم می‌افتاد. بچه‌ها در خواب زهره‌شان می‌ترکید😔. 😭صدای اذان که از بلندگوی مسجد پخش می‌شد، بغض می‌کردم و پتو را روی سرم می‌کشیدم. بدون وضو ذکرهای نماز را زیر لب می‌گفتم و با خدا حرف می‌زدم: 🥺😭 «این نماز کم و ناقص رو خودت از زهرا قبول کن.» چاره‌ای نداشتم جز این‌که دندان روی جگر بگذارم. ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سجاد، دخترش ثنا، را خیلی دوست داشت. همین مردم و بچه‌های امروز چند سال دیگر وقتی ثنا دختر بزرگی می‌شود چه قضاوتی درباره پدرش خواهند کرد. که می‌داند؟ شاید سعیده را هم همین زخم زبان‌ها که مسعود می‌گفت، به ستوه آورده بود. پرونده این چند به قول مسعود متهم، دارد خاک می‌گیرد و در شلوغی روزمرگی‌های این شهرِ غافل گم می‌شود. سجادها هر جای دنیا بودند روی سر حلوا حلوا می‌شدند و نامشان قهرمان ملی بود و در تاریخ می‌درخشیدند. اما هنوز بعد از چند سال که از غلتیدن در خون خودشان گذشته، مردم چیزی از نام و رسمشان نشنیده‌اند. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ عاشق که انقدر پفکی نمی‌شه! پسر یه دل‌درد معمولی گرفتی داری زمین و زمانو فحش می‌دی. غربت و آوارگی اول راه عشقه. عشق غصه داره، درد داره، بدنامی داره، تنهایی داره، دل گنده می‌خواد، جیگر شیر می‌خواد، وگرنه که ایناهاش! راه برگشت، برگرد برو خونه‌تون.ولی اگه می‌خوای بری این راهو، جونتو بگیر تو دست و برو، دختر شاه پریون عطر سیب سرخو از ده‌فرسخی می‌فهمه. مثل رعنا؛ رعنا هم از ده‌فرسخی فهمید کی راست‌راستکی عاشقه... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ــــــــــــــــــــــــ فقط برای اینکه من هم حرفی زده باشم گفتم: «حتماً در جریان هستید که من تازه چادری شده‌م. زمان می‌بره تا جا بیفتم و نیاز دارم باهام همکاری بشه.» مرتضی گفت: «خوش به سعادتتون با این انتخاب خوب، اما یادتون باشه وقتی این حجاب رو انتخاب می‌کنید، منتظر خاکی‌شدنش، طعنه‌شنیدن و کنایه‌خوردن هم باشید. این راه سختی و بالاپایینی زیاد داره و آدم زیاد آزمایش می‌شه.» ـــــــــــــــــــــــ 💞 ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مادر سرش را پایین انداخت و گفت: «اینا رو نمی‌گم که ته دلتو خالی کنم؛ می‌گم که بفهمی وقتی می‌گی هنوزم دوسش داری یعنی چی؟ تو خیلی جوونی طوبی. حالا که می‌خوای با رجب زندگی کنی، باید خودتو برای حرف و نگاه مردم آماده کنی. مطمئن باش یه عده تشویقت می‌کنن، یه عده هم سرکوفتت می‌زنن. نه از حرف اینا خوشحال باش، نه از نگاه اونا ناراحت. ــــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
به طرفم حمله کرد، تعادلم را از دست دادم و از پله‌های طبقه اول پرت شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست! سرم گیج می‌رفت. حسین از پله‌ها پایین آمد؛ اشاره کردم، برگردد. می‌دانست هروقت من و پدرش دعوا می‌کنیم، او حق دخالت ندارد. صدای گریهٔ امیر از داخل خانه بلند شد. رجب به طرفم آمد؛ گفتم حتما ترسیده و می‌خواهد دل‌جویی کند. گوشهٔ لباسم را گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دست‌وپا می‌زدم، نفسم بالا نمی‌آمد، کم مانده بود خفه شوم. از زمین بلندم کرد و با پای برهنه هُلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم، آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: «رجب! باز کن. شبه بی‌انصاف! یه چادر بده سرم کنم.» زنجیر پشت در را انداخت و چراغ‌های خانه را خاموش کرد. پشت در نشستم. از خجالت سرم را پایین می‌انداختم تا رهگذری صورتم را نبیند.... ــــــــــــــــــــــــــــــ 📚 ــــــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ تاکید داشت روی صداقت بین زن و شوهر. اینکه در هر شرایطی با هم صادق باشیم. گفتم: «مامان سیمین یه اصطلاح خوبی داره. میگه وقتی توی استکان چایی مگس بیفته، حتی اگر اون مگس رو در بیاری، با اینکه مگسی در کار نیست دیگه میلت نمی‌کشه اون چایی رو بخوری. دروغ هم همین مدلی توی زندگی رابطه بین زن و شوهر رو تیره می‌کنه. اگه یه بار به هم دروغ بگن، دیگه تا آخر تردید دارند که الان راسته یا دروغه؛ چون اون زلالی و شفافیت قبل با دروغ از بین رفته.» ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ