🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
کیفش رو روی شونش مرتب کرد و از کنارم گذشت. با حرص پام رو روی زمین کوبیدم و به این فکر کردم که تو این دو
سال که چندین بار سعی در اُسکل کردن طرف داشتم، به هیچ نتیجه ی مثبتی نرسیدم.
یکی محکم زد پس سرم.
- درد بگیری کوروش، دستت قلم شه!
کوروش با لبخند گفت:
- خوردی هان؟ هستش رو تف کن.
براش پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- جوجه رو آخر پاییز می شمارن کوری جونم.
قبل از این که جوابم رو بده، نازنین با صدای جیغ جیغوش گفت:
- وای بمیری ملی، کشتیمون از خنده.
- وای راست می گی؟ اگه می دونستم تو با خندیدن می میری و دست از سر ما برمی داری هر روز برادرمون رو تست
می کردیم.
بهروز اومد بزنه پس کله ام که جا خالی دادم و اون با عصبانیت ساختگی گفت:
- هوی، با ناناز من درست صحبت کن.
حالت عق زدن به خودم گرفتم و گفتم:
- نانازش، عـق!
- کوفت.
شقایق وسط پرید و گفت:
- بریم کافی شاپ مهمون من.
یلدا که یه نمه فاز مثبت بودنش فعال بود گفت:
- وای نه بچه ها، پنج دقیقه دیگه کالسمون با سهرابی شروع میشه، این بار اگه نریم پدرمون رو درمیاره.
کوروش گفت:
- نترس بابا، این دیگه دست ملیسا رو می بوسه که باز واسه سهرابی فیلم بازی کنه و خرش کنه.
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃کانال به
#سمت_خدا🍃
💕join ➣
@Online_God 💕
🔹نشر_صدقه_جاریست🔹
❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆