🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#رمان
#بچه_مثبت💞
#قسمت_اول
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
بنام خدا
- هوی!
-کوفت بی ادب، چته؟
- طرف اومد. بدو مِلی، اومدش.
ایول، من که حاضرم، بشین و تماشا کن.
موهای وحشیم رو با فشار زیر مقنعم فرستادم ولی از اون جا که یه عالمه ژل و تافت روشون خالی کرده بودم به هیچ
صراطی مستقیم نبودن و از جاشون جم نمی خوردن، بنابرین بی خیال حجاب و این حرفا شدم و به سمت اون که حاال
تو یک قدمیم بود، برگشتم.
صدام رو کمی کلفت تر از حد معمول کردم و گفتم:
- سالم علیکم برادر.
جا خورد و فقط یک ثانیه نه بیشتر نگاهش رو به چشمام دوخت و من تونستم چشمای خیلی مشکیش رو ببینم. طبق
معمول همیشه نگاهش رو به کفش هاش دوخت و جواب سالمم رو داد و خیلی مودب گفت:
- فرمایشی داشتید؟
با صدایی که از زور خنده کمی بلندتر از لحن اولم بود گفتم:
- بله، می خواستم بدونم شباهت من و کفشاتون چیه که تا منو می بینید یه اونا نگاه می کنید؟
صدای خنده ی دوستام بلند شد. بدون این که نگاهشون کنم دستم رو به نشونه ی سکوت باال بردم و با دست دیگم
که تو مسیر نگاه برادرمون قرار داده بودم، شروع به زدن بشکن کردم و گفتم:
- ببین با حرکت دستم سعی کن نگاهت رو باال بیاری تا بهت نشون بدم دقیقا کجام.
زیر لب "استغفر ا..." گفت. سرش رو باال آورد البته نه با حرکت دست من که دقیقا جلوی صورتم قرار داشت، بلکه
جهت نگاهش به سمتی بود که می تونم قسم بخورم حتی یه مگس مونث هم از اون جا رد نمی شد.
پوفی کشیدم و گفتم:
- نه داداش من، این طوری نمیشه. حتما پیش یه متخصص بینایی و یکیم شنوایی برو چون این بار با صوتم نتونستی
پیدام کنی.
و بشکن دیگه ای زدم.
- فرمایشتون رو نگفتید.
در حالی که از این همه متانت و صبرش پوزم در آستانه ی کش اومدن بود، گفتم:
- همین دیگه، می خواستم تستتون کنم ببینم بعد از این دو سالی که با هم همکالسی بودیم بیناییتون بهبود پیدا
کرده که دیدم انگار خدا هنوز شفاتون نداده.
باز هم بدون این که نگاهم کنه گفت:
- خب اگه تستتون تموم شد، با اجازه.
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃کانال به #سمت_خدا🍃
💕join ➣ @Online_God 💕
🔹نشر_صدقه_جاریست🔹
❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
کیفش رو روی شونش مرتب کرد و از کنارم گذشت. با حرص پام رو روی زمین کوبیدم و به این فکر کردم که تو این دو
سال که چندین بار سعی در اُسکل کردن طرف داشتم، به هیچ نتیجه ی مثبتی نرسیدم.
یکی محکم زد پس سرم.
- درد بگیری کوروش، دستت قلم شه!
کوروش با لبخند گفت:
- خوردی هان؟ هستش رو تف کن.
براش پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- جوجه رو آخر پاییز می شمارن کوری جونم.
قبل از این که جوابم رو بده، نازنین با صدای جیغ جیغوش گفت:
- وای بمیری ملی، کشتیمون از خنده.
- وای راست می گی؟ اگه می دونستم تو با خندیدن می میری و دست از سر ما برمی داری هر روز برادرمون رو تست
می کردیم.
بهروز اومد بزنه پس کله ام که جا خالی دادم و اون با عصبانیت ساختگی گفت:
- هوی، با ناناز من درست صحبت کن.
حالت عق زدن به خودم گرفتم و گفتم:
- نانازش، عـق!
- کوفت.
شقایق وسط پرید و گفت:
- بریم کافی شاپ مهمون من.
یلدا که یه نمه فاز مثبت بودنش فعال بود گفت:
- وای نه بچه ها، پنج دقیقه دیگه کالسمون با سهرابی شروع میشه، این بار اگه نریم پدرمون رو درمیاره.
کوروش گفت:
- نترس بابا، این دیگه دست ملیسا رو می بوسه که باز واسه سهرابی فیلم بازی کنه و خرش کنه.
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃کانال به #سمت_خدا🍃
💕join ➣ @Online_God 💕
🔹نشر_صدقه_جاریست🔹
❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
ببین جناب، مگه زوره؟ نمی خوامت. بابا نِ ... می ... خوا ... مت. چطوری حالیت کنم؟
آرشام با اون صورت خشمگینش بهم نزدیک تر شد و با دست محکم موهای پشت سرم رو با مقنعه کشید، به طوری
که احساس کردم باید با موهای نازنینم خداحافظی کنم و سرم به طرف عقب کشیده شد. داد کشیدم:
- ولم کن وحشی!
اما اون بی توجه به هر چیزی، فقط گفت:
- بد می بینی کوچولو، بد!
با دست به صورتش که نزدیک صورتم بود کوبیدم. از شدت ضربه نوک انگشتام ذق ذق می کرد.
داد کشیدم:
- هر غلطی می خوای بکن لعنتی!
آرشام موهام رو ول کرد و دستش رو روی صورتش گذاشت.، انگار از شدت ضربه شوکه شده بود، فقط نگاهم کرد.
- برو بیرون.
تکون نخورد، انگار هنوز توی بهت بود. داد کشیدم:
- از اتاق من برو بیرون.
تکون سختی خورد. رنگ نگاهش از تعجب به خشم تغییر کرد.
- تو، توی عوضی ... تو یه الف بچه منو می زنی؟ من ...
- آره، بازم می زنم، اگه نری و از این جا گورت رو گم نکنی.
با پشت دست روی لب هام کشید و با شستش ناز کرد. سرم رو عقب بردم.
- باشه خوشگله، من می رم، ولی زود میام.
"خود درگیر!"
توی یه ثانیه، سریع لبام رو بوسید که چندشم شد.
- برمی گردم عشقم، منتظرم باش.
- حتما، حاال گورت رو گم کن.نگاهش باعث شد بترسم، بترسم از آرشامی که رو به روم بود، آرشامی که انگار من پدرش رو کشته بودم و اون باید
ازم انتقام می گرفت.
رفت و من نفس حبس شدم رو بیرون دادم. "لعنت به همتون!"
ماشین آرشام هنوز کامال از در خارج نشده بود که مامان بدون در زدن وارد اتاقم شد.
با حرص نگاهم کرد و گفت:
- باالخره کار خودت رو کردی؟ پسره رو پر دادی؟
با تموم وجودم داد کشیدم:
- بسه، بسه این مسخره بازیا، دیگه خستم کردید. چقدر بشینم و ببینم کی میشه منم آدم حساب کنید و نظرم رو
بپرسید؟
- سر من داد نکش. احمقی دیگه، حالیت نیست که همه ی این کارا به خاطر خودته.
- به خاطر خودمه که اون پسره ی احمق میاد تو اتاقم و هر طور می خواد باهام رفتار می کنه؟ اون وقت تو، توی به
اصطالح مادر، به جای این که دوتا بار پسره کنی اومدی تو اتاقم و بهم می گی چرا جواب توهین هاش رو دادم؟
- پسره رو همه رو هوا می زنن، اون وقت توی احمق به جای این که باهاش راه بیای، لج و لجبازی می کنی. اون می
تونه تو و صد نسل بعد تو رو تو پوالش غرق کنه، خوش تیپ و جذابم که هست تحصیل کرده و خانواده داره، لعنتی
دوستت هم که داره، دیگه چی می خوای؟
فقط به چشماش خیره شدم. مشخص بود تا ده روز دیگه هم که باهاش حرف بزنی تاثیری نداره، حرف حرف خودش
بود، مثل همیشه. بغضم ترکید و اشکم روون شد. مامان پوفی کشید و گفت:
- چرا برای یه بارم شده به حرفم گوش نمی دی؟ حاال چرا مثل عقده ای ها گریه می کنی؟
- چون ... چون عقده ایم، عقده ی یه محبت مادرانه از جانب تو. مامان با من بد کردی، بد. یادته وقتی داشتم تو تب
می سوختم و حالم خیلی بد بود، اوه چه سوالی می پرسم تو چی در رابطه با من یادت می مونه؟ اون روز دوره داشتین،
خونه ی مهلقا جونت، گفتم مامان حالم بده، کابوس می بینم، می ترسم، پیشم بمون. سوسن رو صدا زدی مواظبم
باشه. گفتی داره مهمونیت دیر میشه، گفتی باید بری روی بهاره رو کم کنی. مامان من دوازده سالم بود و بهت احتیاج
داشتم. تو هیچ وقت نبودی، نه تو خاطرات شیرینم بودی و نه مرحمی برای خاطرات تلخم. عقده ایم که همین حاال که
به قول خودت وقت شوهر کردنمه، وقتی یلدا میگه مامانش باز صبح واسه خوردن صبحونه ی کم بهش گیر داده،
حسودیم میشه. مادر من کی برام لقمه گرفت و کی برای تغذیم حرص خورد؟ جز این که بعضی وقتا بهم می توپی که
"چه خبرته؟ کمتر بخور، هیکلت به هم می ریزه!" مامان من گاهی وقتا به این نتیجه می رسم که برای شما هیچی
نیستم. اصال شک دارم تو مادرم باشی.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @OnlineGod 💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
_بله بله، لطف کردید که اومدید.- خواهش، قابل نداشت.- بچه پررو ...هنوز جملش تموم نشده بود که کوروش سلام بلندی داد.- دیر که نرسیدم؟- نه داداشی، به موقع رسیدی.
از لفظ داداشی استفاده کردم تا حساسیت متین روی کوروش از بین بره. متین با کوروش دست داد و رو به مائده گفتم:
- داداشم که معرف حضور هستند انشاا...؟
- بله بله. خاله و عمو خوب هستن؟
- سلام دارن خدمتتون.- سلامت باشن.
کوروش هم به بهانه ی این که می خواد از مائده حال پدرش رو بپرسه جلوتر از ما با مائده همگام شد. متین رو به من گفت:- احوال خانم بلا؟
- حاالا چرا خانم بلا؟- آخه ما رو با حضورتون مستفیض کردین.- هی، همچین ...
- وقتی این طوری بامزه می شی دلم می خواد ... دلم می خواد ...
منتظر ادامه جملش شدم؛ اما اون ساکت شد.
- دلت چی می خواد؟- هیچی بی خیال.
- اِ، متین دوست ندارم نصف نیمه حرف بزنی.منم دوست ندارم حرمت بشکنم.
- حرمت شکستن دیگه چه صیغه ایه؟
- ببین ملیسا، همون طوری که به خودم اجازه نمی دم تا محرم شدنمون حتی سر انگشتم لمست کنه، دوست ندارم باگفتن بعضی چیزا هم حرمت بینمون شکسته بشه. تو مثل یه گلبرگی، ظریف و خواستنی. دوست ندارم بهت صدمه بزنم.
- این از اون حرفاست ها! چقدر سخت می گیری متین، این طوری ...
- من هیچ وقت با نگاه گناه آلود نگاهت نکردم، یا حتی برای سرکشی غرایزم لمست نکردم و تا محرمیتمونم نخواهم کرد. ببین ملیسا، ارزش تو برام خیلی باست بالاتر از هر چیزیه که فکر کنی؛ مثل یه الماس دست نیافتنی و با ارزش.
- خیلی وقته فهمیدم از پس زبونت برنمیام.
- اوم، شاگرد شماییم بانو! شما و برنیومدن از پس کاری؟ محاله!
تا حاالا شده احساس کنی خوشبختی تو رگات جریان داره و از لحظه لحظه زندگیت لذت می بری؟ با متین بودن برام غیر قابل توصیف و قشنگ بود، جوری که حاضر بودم تموم دار و ندارم رو بدم و با اون تموم لحظه هام رو سر کنم. حاالا که کنارش قدم برمی داشتم و اون با محبت برام حرف می زد می فهمیدم که چقدر تو زندگیم جاش خالی بوده.- خانم خانما، شما چه خریدایی داری؟به چشمای مشکی و با محبتش خیره شدم و گفتم:- نمی دونم.
لبخند زد و دل من با دیدن لبخندش ضعف رفت.
دور زدن مائده و کوروش اصلا کاری نداشت. همین که مائده بلوزی پسندید و وارد مغازه شد، متقابلاکوروشم پشت سرش وارد شد و من رو به متین گفتم:
- بریم مانتو فروشی طبقه باالا.
و اون فقط با باز و بسته کردن چشمای مشکیش حرفم رو تایید کرد. توی خرید هیچ دخالتی نکردم و متین با سلیقه خودش برام مانتوی طلایی رنگ شیک و ساده ای که بلندیش تا زیر زانوهام بود و دقیقا فیت تنم بود رو پسندید وتاکید کرد که به خاطر رنگش فقط برای مهمونیای خونوادگی بپوشم و من هم گفتم:- چشم سرورم.
یه روسری مشکی با طرح بته جقه طلایی واسم خرید.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @Online_God 💕