eitaa logo
کانال ماه تابان
1.2هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
9 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
https://eitaa.com/havase/21908 https://eitaa.com/havase/21935 https://eitaa.com/havase/21953 https://eitaa.com/havase/21983 https://eitaa.com/havase/22009 https://eitaa.com/havase/22043 https://eitaa.com/havase/22067 https://eitaa.com/havase/22093 https://eitaa.com/havase/22118 https://eitaa.com/havase/22145 https://eitaa.com/havase/22164 https://eitaa.com/havase/22189 https://eitaa.com/havase/22219 https://eitaa.com/havase/22249 https://eitaa.com/havase/22280 https://eitaa.com/havase/22303 https://eitaa.com/havase/22331 https://eitaa.com/havase/22361 https://eitaa.com/havase/22389 https://eitaa.com/havase/22416 https://eitaa.com/havase/22444 https://eitaa.com/havase/22589 https://eitaa.com/havase/22630 https://eitaa.com/havase/22658 https://eitaa.com/havase/22693 https://eitaa.com/havase/22721 https://eitaa.com/havase/22753 https://eitaa.com/havase/22787 https://eitaa.com/havase/22822 https://eitaa.com/havase/22849 https://eitaa.com/havase/22882 https://eitaa.com/havase/22912 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 وسط حرفش پریدم و گفتم:- باید یه جای آروم بشینم و خوب فکر کنم چه خاکی تو سرم بریزم. اگه نرم باز یه شلوغ بازی راه می افته. - باشه عزیزم. فقط خدا رو شکر اون آشغال تا دو سه ماه دیگه سر و کلش پیدا نمیشه.سرم روتکون دادم و بدون برداشتن یه سر سوزن وسیله سوار ماشین شدم. تنها وسیله تو جیبمم موبایلم بود. * - سلام.مادر آرشام، مهگل با اخم نگاهم کرد و فقط سرش رو تکون داد. از همین اول کاربایدتکلیفم رو باهاشون روشن میکردم براهمین با صدای نه چندان کنترل شده گفتم:- ببینید مهگل خانم، واسه من اخم و تخم نکنید. اگه شما از این که من عروستونم ناراضی هستید، منم همچین راضی نیستم؛ پس به اون پسرتون بگید طلاق منو همین امروز بده و من فردا صبح با ده میلیارد پول دم در خونتونم، پاتونم می بوسم، هوم؟- من تو این فکرم آرشام چیه تو رو دید خوشش اومد. زبونت خیلی تند و تلخه، قیافتم همچین شاهکار نیست. وضعیت مالیتونم حتی اون موقع که بابات کارخونه دار بود انگشت کوچیکه آرشامم هم نمی شد. - دِ موضوع همینه، من چیزی ندارم که در خور شان و منزلت پسرتون باشه، بهتره راضیش کنید. بدون این که اجازه بده من ادامه حرفم رو بزنم گوشی رو برداشت. مطمئن بودم به آرشام زنگ می زنه. روی مبل مقابلش نشستم و بهش چشم دوختم.- الو عزیزه دلم؟ ... - - سلام قربونت برم. ... - - آره االان رسید. ...- - فقط یه سوال ازت دارم. چرا این دختر؟ مگه چی داره که بقیه ندارن؟مادر من عشق و عاشقی دیگه چیه؟ بابا این همه دختر. تازه از ظواهر امر پیداست اونم همچین مایل به این ازدواج نبوده. ... - - می دونی و باهاش ازدواج کردی؟ ... - مادر آرشام در سکوت به حرفای پسرش گوش می کرد و نگاهش تو چشمای من خیره بود. آخر سر هم گفت:- باشه عزیزم. خداحافظ. ... - - نه نگران نباش حتما.گوشی رو قطع کرد و پوفی کشید و گفت:- آتیشش خیلی تنده. آهی کشیدم و سرم رو بین دستام فشردم. - گلی؟ گلی؟- بله خانم؟ - اتاقش رو نشونش بده. - چشم خانم. * خوبی اتاقی که برام در نظر گرفته بودن سکوت مطلقش بود. روی تخت دراز کشیده بودم و به سقف خیره بودم وفکرم حول و حوش متین و عکس العملش وقتی خبر ازدواجم رو می شنید چرخ می زد. یکی دو ساعت دیگه به ایران می رسید. خدایا من بدون اون می میرم، اما میدونستم اون قدر مرد هست و سر اعتقاداتشه که همین که بدونه زن شرعی آرشامم برای همیشه دورم خط بکشه. اشکام دوباره راه خودشون رو پیدا کردن و همون موقع یاد این ترانه افتادم: "کاشکی تو رر سرنوشت ازم نگیره می ترسه دلم، بعد رفتنت بمیره دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
https://eitaa.com/havase/21908 https://eitaa.com/havase/21935 https://eitaa.com/havase/21953 https://eitaa.com/havase/21983 https://eitaa.com/havase/22009 https://eitaa.com/havase/22043 https://eitaa.com/havase/22067 https://eitaa.com/havase/22093 https://eitaa.com/havase/22118 https://eitaa.com/havase/22145 https://eitaa.com/havase/22164 https://eitaa.com/havase/22189 https://eitaa.com/havase/22219 https://eitaa.com/havase/22249 https://eitaa.com/havase/22280 https://eitaa.com/havase/22303 https://eitaa.com/havase/22331 https://eitaa.com/havase/22361 https://eitaa.com/havase/22389 https://eitaa.com/havase/22416 https://eitaa.com/havase/22444 https://eitaa.com/havase/22589 https://eitaa.com/havase/22630 https://eitaa.com/havase/22658 https://eitaa.com/havase/22693 https://eitaa.com/havase/22721 https://eitaa.com/havase/22753 https://eitaa.com/havase/22787 https://eitaa.com/havase/22822 https://eitaa.com/havase/22849 https://eitaa.com/havase/22882 https://eitaa.com/havase/22912 https://eitaa.com/havase/22948 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 آقای بهادری موضوع دل خودمه.انگار تا ته خط رو رفت، چون آروم گفت:- حدس می زدم. نگاهش رو تو چشمام دوخت و گفت: - آرشام تنها پسرمه، دوست نداشتم این طوری ازدواج کنه، اما نظر خودش همیشه واسم شرط بود. گفت می خوادت،گفت حاضره واسه به دست آوردنت هر کاری بکنه، گفت ده میلیارد فدای یه تار موت، اون وقت بود که من پیش خودم حس کردم چقدر تو خوشبختی. همش نباید با دلمون راه بیایم، گاهیم باید اون با ما راه بیاد، االان وقت راه اومدن دل توئه. من پشتتم، درسته، روی کمک من همه جوره حساب کن، اما فقط ازت می خوام به پسرم فرصت بدی، اون واقعادوستت داره. حرفی نزدم، فقط سرم رو تکون دادم. از اتاق خارج شد و گلی رو صدا زد. گلی با غذا وارد اتاق شد و من با احساس دلتنگی برای متین دوتا لقمه به زور خوردم."با حس عجیبی، با حال غریبی، دلم تنگته پر از عشق و عادت، بدون حسادت، دلم تنگته گله بی گلیه، بدون کنایه، دلم تنگته پر از فکر رنگی، یه جور قشنگی، دلم تنگته تو جایی که هیشکی واسه هیشکی نیست و همه دل پریشن دلم تنگه تنگه واسه خاطراتت که کهنه نمی شن دلم تنگه تنگه برای یه لحظه کنار تو بودن یه شب شد هزار شب که خاموش و خوابن چراغای روشن من دل شکسته، با این فکر خسته، دلم تنگته با چشمای نمناک، تر و ابری و پاک، دلم تنگته ببین که چه ساده، بدون اراده، دلم تنگته مثل این ترانه، چقدر عاشقانه، دلم تنگته یه شب شد هزار شب، که دل غنچه ی ماه قرار بوده باشه تو نیستی که دنیا به سازم نرقصه به کامم نباشه چقدر منتظر شم که شاید از این عشق سراغی بگیری کجا، کی، کدوم روز، منو با تمام دلت می پذیری منه دل شکسته، با این فکر خسته، دلم تنگته با چشمای نمناک، تر و ابری و پاک، دلم تنگته ببین که چه ساده، بدون اراده، دلم تنگته مثل این ترانه، چقدر عاشقانه، دلم تنگته" *** دوستام هر کدوم چندین بار با گوشیم تماس گرفته بودن و در این بین به جز مائده جواب هیچ کدوم رو ندادم.- الو ملیسا؟ - مائده متینم چطوره؟ حالش ... حالش که خوبه؟- ملیسا ...ساکت شد. - مائده اتفاقی که واسش نیفتاده؟ - چی بگم بهت؟ هان؟ حالش تعریفی نداره. از اون وقتی که موضوع رو فهمیده فقط تو خودشه. دیروز سر سجادش اون قدر از خدا پیش خودش گله کرد که سر روی مهر خوابش برد. افتاده دنبال کارای رفتنش. هنوزم نمی دونم حکمت خدا از جدایی شما چی بود، ولی ... ولی ملیسا باید فراموشش کنی، متین رو فراموش کن. با فکر کردن به یه پسر دیگه به شوهرت خیانت می کنی. می دونم سختته، ولی ...وسط حرفش پریدم و با گریه و فریاد گفتم:- نه نمی دونی، اگه می دونستی چقدر سخته ازم نمی خواستی فراموشش کنم. - می دونم عزیزم، اما این طوری به نفع همه س، حتی خود تو و متین. این طوری همش تو عذابی، این طوری همش توفراغشی. ببین ملیسا، ازت خواهش می کنم قبل از برگشتن آرشام با خودت کنار بیای و این که عمه ... خب اون به متین پیشنهاد داده که قبل از رفتنش ...ساکت شد. آب دهنم رو به زور قورت دادم و منتظر ادامه حرفش شدم. آروم زمزمه کرد: دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
https://eitaa.com/havase/21908 https://eitaa.com/havase/21935 https://eitaa.com/havase/21953 https://eitaa.com/havase/21983 https://eitaa.com/havase/22009 https://eitaa.com/havase/22043 https://eitaa.com/havase/22067 https://eitaa.com/havase/22093 https://eitaa.com/havase/22118 https://eitaa.com/havase/22145 https://eitaa.com/havase/22164 https://eitaa.com/havase/22189 https://eitaa.com/havase/22219 https://eitaa.com/havase/22249 https://eitaa.com/havase/22280 https://eitaa.com/havase/22303 https://eitaa.com/havase/22331 https://eitaa.com/havase/22361 https://eitaa.com/havase/22389 https://eitaa.com/havase/22416 https://eitaa.com/havase/22444 https://eitaa.com/havase/22589 https://eitaa.com/havase/22630 https://eitaa.com/havase/22658 https://eitaa.com/havase/22693 https://eitaa.com/havase/22721 https://eitaa.com/havase/22753 https://eitaa.com/havase/22787 https://eitaa.com/havase/22822 https://eitaa.com/havase/22849 https://eitaa.com/havase/22882 https://eitaa.com/havase/22912 https://eitaa.com/havase/22948 https://eitaa.com/havase/22979 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 می دونم، اما این طوری که مشخصه آرشام آدم سوء استفاده گریه.مامان از جاش بلند شد و گفت: - شام رو می کشم. بابا سرش رو تکون داد و به سمت من برگشت. - امشب رو این جا بمون.بی توجه به حرف بابا نالیدم:- کاش می دیدمش.- ملیسا؟ - بابا کاش متین رو می دیدم. با بغض ادامه دادم:- برای آخرین بار. مائده گفت دو هفته دیگه بلیط داره. بابا بلند شد و رو به من گفت: - فردا صبح میاد این جا. حاالا بلند شو بریم شامت رو بخور. *** اون قدر برای دیدن متین استرس داشتم که مامان با عصبانیت بهم گفت:- ول کن اون ناخنای بدبخت رو، تمومش رو خوردی. نگاهی سرسری به ناخنام انداختم و رو به بابا گفتم:- پس کی میاد؟همون موقع زنگ در به صدا دراومد و قلب بی قرار من از زدن ایستاد. بابا در حالی که خیره خیره نگاهم می کرد،زمزمه کرد: - ملیسا یادت باشه که تو متاهلی. همین جمله ی بابا کافی بود که تموم اون چه از شوق دیدار متین فراموش کرده بودم یهو به ذهنم هجوم بیاره و تازه یادم بیاد چقدر بدبختم.صدای سلام و احوالپرسی متین و بابا و صدای مهربونش که حال مامان رو می پرسید و بابا که دعوتش کرد داخل. از جابلند شدم. نگاه غمگین مامان قلبم رو بدتر آتیش می زد و باز شدن در و دیدن قامت قشنگ کسی که تموم قلبم مال اون بود. هنوز متوجه من نشده بود. یاا... گفت و بعد از بابا وارد شد و همون دم در، با شنیدن صدای سلامم ایست کرد. سرش آروم آروم به سمتم چرخید و من بعد از این همه دوری، باالاخره چشمای سیاهش رو دیدم.نگاهش دلخور بود، حق داشت. نگاهش رو ازم دزدید. جواب سلامم به قدری آروم بود که به زحمت شنیدم. نادیدم گرفت و سرش رو به سمت مامان چرخوند. - سلام خانم احمدی. انشاا... بهترید؟ مامان جوابش رو داد و دعوتش کرد به نشستن. - باید برم، چند جا کار دارم. با اجازتون فعلا. نه، من هنوز سیر ندیده بودمش، نباید می رفت، شاید این آخرین دیدارمون بود.به خودم که اومدم بلند صداش زدم.- متین؟ایستاد، اما برنگشت.مامان و بابا نگاهشون بین ما دوتا در نوسان بود.برام مهم نبود که چی کار می کنم، فقط می خواستم باهاش حرف بزنم و برای آخرین بار ...نه، نه ... نمی خواستم این آخرین بارمون باشه که هم رو می بینیم. پس تکلیف جایی که تو قلبم اشغال کرده بود چی می شد؟ صداش تو گوشم بود، اون موقع که صداش می کردم و اون می گفت: "جانم ملیسا بلا؟" کنارش رسیدم. بدون این که به سمتم نگاهی کنه گفت:- کاش هیچ وقت نمی دیدمت.- متین من ...وسط حرفم پرید و زمزمه وار خوند: "کـــــاش ای تنــــهــا امیــــد زندگانی مــی تـــوانستـم فـراموشــت کنــم دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 💕join ➣ @Online_God ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
https://eitaa.com/havase/21908 https://eitaa.com/havase/21935 https://eitaa.com/havase/21953 https://eitaa.com/havase/21983 https://eitaa.com/havase/22009 https://eitaa.com/havase/22043 https://eitaa.com/havase/22067 https://eitaa.com/havase/22093 https://eitaa.com/havase/22118 https://eitaa.com/havase/22145 https://eitaa.com/havase/22164 https://eitaa.com/havase/22189 https://eitaa.com/havase/22219 https://eitaa.com/havase/22249 https://eitaa.com/havase/22280 https://eitaa.com/havase/22303 https://eitaa.com/havase/22331 https://eitaa.com/havase/22361 https://eitaa.com/havase/22389 https://eitaa.com/havase/22416 https://eitaa.com/havase/22444 https://eitaa.com/havase/22589 https://eitaa.com/havase/22630 https://eitaa.com/havase/22658 https://eitaa.com/havase/22693 https://eitaa.com/havase/22721 https://eitaa.com/havase/22753 https://eitaa.com/havase/22787 https://eitaa.com/havase/22822 https://eitaa.com/havase/22849 https://eitaa.com/havase/22882 https://eitaa.com/havase/22912 https://eitaa.com/havase/22948 https://eitaa.com/havase/22979 https://eitaa.com/havase/23013 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 گوشی روبه گوشم چسبوندم .بغض باعث شده بود که صدام یه کم گرفته بشه. - سلام. صدای نگران آرشام رو از اون طرف خط شنیدم. - ملیسا؟ عزیز دلم خوبی؟ - بله ممنون. - چی کار کردی با خودت؟ بغضم شکست از نامردی همسرم .تازه بعد از همه ی اون بلاهایی که خودش به سرم آورده بهم میگه چی کار با خودم کردم .همون زمان بود که پدرجون از جلوم کنار رفت و نگاه خیسم تو نگاه عصبی و سرگردون متین قفل شد. - الو ملیسا؟ داری گریه می کنی؟ پوزخندزدم اگه گریه نکنم جای تعجب داره. متین نگاهش رو از من گرفت و از اتاق بیرون رفت و صدای گریه ی منم متقابلا بلندشد به حدی که پدرجون گوشی رو از دستم گرفت و به آرشام گفت: - االان حال ملیسا خوب نیست بهتر شد باهات تماس می گیرم. اون قدر گریه کردم که علاوه بر چشمای دوستام چشمای پدرجونم غرق اشک شد .هر کدوم به طریقی سعی در آروم کردن من داشتن در حالی که همشون می دونستن آروم بخش دلم کیه و االان کجاست. * خدا رو شکر مهموناشون رفته بودن و پدرجون و مادرجونم اون قدر شعور داشتن که درک کنن حالم خوب نیست و ازم سوالی نپرسن .دو روز بعدش به اصرار پدر جون یه مگان مشکی پسندیدم و اون برام خریدش .تو این مدت به بچه ها هر روز بهم زنگ می زدن و جویای احوالم بودن اما حرفی از متین نه زده می شد و نه من جرات پرسیدن داشتم اما این طور که از صحبتای مائده توی رستوران مشخص بود احتماالا دو روز پیش متین به خواستگاری سحر رفته سحرم که از خداش بود .وای خدای من دارم دیوونه میشم .از طرفی آرشام دو ساعت به دو ساعت زنگ می زد و حالم رو می پرسید که با شنیدن صداش حالم بدتر می شد .داشتم با پدرجون شوخی می کردم که گوشیم زنگ خورد . با دیدن اسم متین روی گوشیم نزدیک بود از تعجب شاخ دربیارم .گوشی رو که برداشتم بهم مهلت حرف زدنم نداد. - سلام خانم احمدی اگه میشه ... یه کم مکث کرد و ادامه داد:"- امروز ساعت چهار عصر همون پارک همیشگی بیاید. قطع کرد و من بهت زده به گوشیم خیره شدم .برای یه لحظه شک کردم نکنه توهم فانتزی زدم که متین باهام تماس گرفته اما با چک کردن تماسای دریافتی مطمئن شدم. پدرجون گفت: - اتفاقی افتاده؟ لبخندی زورکی زدم و گفتم: - نه بابا چه اتفاقی؟ بعدم نشستم جلوی تلوزیون و الکی بهش نگاه کردم در حالی که تموم فکرم پیش متین و قرار ملاقاتش چرخ می خرد. * ساعت سه بود که آماده شدم .دیگه طاقتم تموم شد از بس به ساعت روی گوشیم نگاه کردم .پدرجون و مادرجون توی اتاقشون چرت بعد از ناهار رو می زدن که از خونه خارج شدم .سه و ده دقیقه رسیدم و با دیدن ساعت آه از نهادم بلند شد .حاالا من با این ساعتی که جون می کند تا پنج دقیقه بگذره چی کار کنم؟ الکی تو پارک قدم می زدم که اونم رسید .با تعجب به ساعتم نگاه کردم سه و بیست دقیقه !گفتم انقدر سریع زمان نمی گذره .منو دید و به سمتم اومد . بدون این که نگاهم کنه گفت: - سلام .معذرت می خوام مزاحمتون شدم. - سلام .اشکالی نداره .اتفاقی افتاده؟ - نه .خب من ... مکث کرد. - ببینید خانم احمدی راستش مائده بهم گفت که علت این که حالتون بد شد چی بود. "ای مائده دهن لق!" از خجالت سرخ شدم .متوجه حالم شد چون گفت: - می خواید بریم یه نوشیدنی بخوریم؟ حرفی نزدم .حرکت کرد و منم مثل جوجه پشت سرش راه افتادم .ایستاد و نزدیک بود با دماغ برم تو کمرش که خودم رو کنترل کردم. - کافی شاپش بسته س. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
https://eitaa.com/havase/21908 https://eitaa.com/havase/21935 https://eitaa.com/havase/21953 https://eitaa.com/havase/21983 https://eitaa.com/havase/22009 https://eitaa.com/havase/22043 https://eitaa.com/havase/22067 https://eitaa.com/havase/22093 https://eitaa.com/havase/22118 https://eitaa.com/havase/22145 https://eitaa.com/havase/22164 https://eitaa.com/havase/22189 https://eitaa.com/havase/22219 https://eitaa.com/havase/22249 https://eitaa.com/havase/22280 https://eitaa.com/havase/22303 https://eitaa.com/havase/22331 https://eitaa.com/havase/22361 https://eitaa.com/havase/22389 https://eitaa.com/havase/22416 https://eitaa.com/havase/22444 https://eitaa.com/havase/22589 https://eitaa.com/havase/22630 https://eitaa.com/havase/22658 https://eitaa.com/havase/22693 https://eitaa.com/havase/22721 https://eitaa.com/havase/22753 https://eitaa.com/havase/22787 https://eitaa.com/havase/22822 https://eitaa.com/havase/22849 https://eitaa.com/havase/22882 https://eitaa.com/havase/22912 https://eitaa.com/havase/22948 https://eitaa.com/havase/22979 https://eitaa.com/havase/23013 https://eitaa.com/havase/23043 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 "- بله؟ - خانم بهادری باهاتون کار دارن. و به سمت مادرجون که نگاهش به من بود اشاره کرد .بلند شدم و کنار مادرجون رفتم. - بله مادرجون؟ - عزیزم مامان باباتم امشب دعوت بودن ببین چرا هنوز نیومدن. گوشیم رو برداشتم و با مامان تماس گرفتم .مامان گفت نمیاد و وقتی من دلیلش رو پرسیدم گفت: - نمی خوام هیچ کدومشون روببینم کسایی که وقتی بهشون احتیاج داشتم پشتم رو خالی کردن. - مامان؟! - هه جالبه !ملیسایی که یه زمونی به زور تو مهمونیای دوره ای شرکت می کرد زنگ زده و میگه بیام مهمونی. راست میگفت من همیشه مخالف این مهمونیا بودم .دهنم بسته شد. - باشه مامان هر طور راحتی. *** یکی از دخترعموهای آرشام که معلوم بود چند سالی از من بزرگ تره با کمال پررویی رو به مادرجون گفت: - نامزد آرشام خیلی خوشگله اما فکر نمی کردم واسه آرشام دختر یه ورشکسته رو بگیرین. مادرجون نگاهی به من که از عصبانیت سرخ شده بودم انداخت و دستش رو روی دستم گذاشت و گفت: - مهم اینه که آرشام و ملیسا واقعا عاشق همدیگه هستن و ضمنا خدا رو شکل مشکل مالی آقای احمدی برطرف شد. دختر پررو پشت چشمی برام نازک کرد و گفت: - معلومه کار بلده ببین چطور خودش رو تو دل شما جا کرده. مادرجون لبخندی زد و گفت: - اون یه فرشته س. دختره رسما خفه شد اما وقتی مادرجون برای احوالپرسی پیش خانواده ای رفت رو به من گفت: - ببین خوشگله من پسرعموم رو میشناسم اینا همش فیلمشه اون اهل ازدواج و این حرفا نیست احتماالا چند صباحی سر کاری و بعدم مثل دستمال کهنه از زندگیش پرت می شی بیرون"آی دلم می خواست بگم ما ازدواج کردیم و تا اون جاش رو بسوزونم بعدم بگم پسرعموتون ارزونی خودتون و برای حسن ختام یه کف گرگیم برم تو صورتش اما شخصیت مهربون و روح لطیفم اجازه ی این کار رو نداد .دختره که دیدجوابش رو نمی دم بلند شد و رفت و جاش آتوسا اومد. - ملیسا خوب با مهگل خانم جور شدی. - آره خیلی خوبن هم مادرجون هم پدرجون. - خدا رو شکر .اوه راستی بلند نمی شی برقصی؟ - نه بابا حوصلم کجا بود؟ تو چرا نمی رقصی؟ - دلم می خواد با تو برقصم. - لوس نشو .یه کار نکن شوهرت سرم رو بکنه! خندید و گفت: - نترس عرضش رو نداره. بعدم دستم رو کشید و به زور بلندم کرد. فرشاد بهادری پسرعموی آرشام در حالی که با مهارت می رقصید کنار من و آتوسا اومد و گفت: - خیلی لوندی ملیسا خانم به خاطر اینه که پسرعموی منو این طوری به دام انداختی. به سر تا پاش نگاهی انداختم و فقط زمزمه کردم: - ممنون. بعد هم الکی تابی خوردم و جام رو یه جورایی با آتوسا عوض کردم تا از شر نگاهای هیزش خلاص بشم اما مگه از رو می رفت؟پاهاش رو سریع روی ریتم آهنگ برمی داشت و می ذاشت رو زمین و نگاهش یه لحظه هم ول کنم نبود .یه آن اون ملیسای شیطون گذشته تو من جون گرفت و یه لبخند شیطانی تحویلش دادم که باعث شدنیشش تا ته باز بشه و تو یه حرکت سریع یه لنگ کوچولو واسش انداختم و سریع عقب کشیدم .از اونجایی که پیست رقص کوچی بود و همه کیپ تو کیپ هم می رقصیدن محکم افتاد روی دخترعمش و دوتاشون پخش زمین شدن و من و آتوسا در حالی که به زور جلوی خنده هامون رو گرفتیم سریع جیم زدیم .همین که از جمعیت دور شدیم زدیم زیر خنده. - وای ملی خدا نکشدت !چند وقت بود دلم برای ملیسای شیطونمون تنگ شده بود. - خودمم همین طور. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 💕join ➣ @Online_God 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
https://eitaa.com/havase/21908 https://eitaa.com/havase/21935 https://eitaa.com/havase/21953 https://eitaa.com/havase/21983 https://eitaa.com/havase/22009 https://eitaa.com/havase/22043 https://eitaa.com/havase/22067 https://eitaa.com/havase/22093 https://eitaa.com/havase/22118 https://eitaa.com/havase/22145 https://eitaa.com/havase/22164 https://eitaa.com/havase/22189 https://eitaa.com/havase/22219 https://eitaa.com/havase/22249 https://eitaa.com/havase/22280 https://eitaa.com/havase/22303 https://eitaa.com/havase/22331 https://eitaa.com/havase/22361 https://eitaa.com/havase/22389 https://eitaa.com/havase/22416 https://eitaa.com/havase/22444 https://eitaa.com/havase/22589 https://eitaa.com/havase/22630 https://eitaa.com/havase/22658 https://eitaa.com/havase/22693 https://eitaa.com/havase/22721 https://eitaa.com/havase/22753 https://eitaa.com/havase/22787 https://eitaa.com/havase/22822 https://eitaa.com/havase/22849 https://eitaa.com/havase/22882 https://eitaa.com/havase/22912 https://eitaa.com/havase/22948 https://eitaa.com/havase/22979 https://eitaa.com/havase/23013 https://eitaa.com/havase/23043 https://eitaa.com/havase/23060 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
-دوم 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 "- عاشق همین کاراشم. -آرشام آروم تو گوشم زمزمه کرد: - یه بار جستی ملخک دوبار جستی ملخک آخر تو دستی ملخک! نگاه نگرانم رو تو چشمای مادرجون دوختم .مادرجون گفت: - خب اول کدوم چمدون رو باز می کنی؟ آرشام دستم رو گرفت و روی تخت نشست .به تبعیت از اون منم نشستم و پدرجونم روی مبل راحتی نشست. - خب اول کادوی بهادری بزرگ. پیپ و چندتا پیراهن مردونه خدایی هم سلیقش محشر بود .واسه مادرجون هم انواع لوازم آرایش و دو دست لباس مجلسی سنگین و شیک. - خب دیگه شب خوش. - ،ِا هنوز اون چمدون رو باز نکردی. - شرمنده مامان، اونا خصوصیه. - اوه داره کم کم حسودیم میشه. - فداتون بشم .خسته شدین امروز برین بخوابین دیگه. - وا؟ خستگی کجا بود؟ رو به مادرجون گفتم: - حاالا چه عجله ای واسه خوابیدن دارین؟ مادرجون با خنده شونه هاش رو باالا انداخت و گفت: - من که عجله ندارم این آرشامه که عجله داره ما بریم بخوابیم. بعد هم همراه آقاجون زدن زیر خنده. "واقعا که انگار نه،انگار یه ذره شرم و حیا ندارن." آرشام بی حوصله روی تخت دراز کشید."مادرجون رو به من و آقاجون گفت: - بهتره از اتاق بریم بیرون بچه ام خسته س. با خوشحالی سرم رو تکون دادم و گفتم: - آره راست میگین .شب بخیر آرشام جون. قبل از این که یه قدم بردارم آرشام دستم رو کشید و گفت: - تو کجا؟ - زشته دستم رو ول کن. - من تا سوغاتیات رو ندم که خوابم نمی بره. مادرجون پوفی کشید. پدرجون رو به مادرجون گفت: - بهتره بریم بخوابیم عزیزم. مادرجون زیر چشمی نگاهم کرد ."حاالا چه خاکی باید تو سرم بریزم؟" - آرشام عزیزم میشه یه لحظه بیای تو اتاقم؟ کارت دارم. آرشام مشکوک نگاهی به مادرجون کرد و همراهش از اتاق خارج شد .پدرجون رو به من گفت: - معلومه این جا چه خبره؟ - نمی دونم. آره خب یه دروغ مصلحتی بهتر از گفتن این بود که پسرت رو امشب نمی خوام تو اتاق راه بدم . بعد از بیست دقیقه که مسواک زده بودم و مشغول شونه زدن موهام بودم در اتاقم زده شد. - بفرمایید. آرشام وارد شد و در رو پشت سرش بست .چشماش شدیدا عصبانی بود .سریع به سمتم اومد و بازوهام رو محکم گرفت .در حالی که سعی می کرد صداش باالا نره گفت: - تو راجع به من چی فکر کردی؟ هان؟ یعنی انقدر برات غریبه هستم که از مادرم کمک می خوای تا پیشت نباشم؟ - آرشام ... دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 💕join ➣ @Online_God💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
https://eitaa.com/havase/21908 https://eitaa.com/havase/21935 https://eitaa.com/havase/21953 https://eitaa.com/havase/21983 https://eitaa.com/havase/22009 https://eitaa.com/havase/22043 https://eitaa.com/havase/22067 https://eitaa.com/havase/22093 https://eitaa.com/havase/22118 https://eitaa.com/havase/22145 https://eitaa.com/havase/22164 https://eitaa.com/havase/22189 https://eitaa.com/havase/22219 https://eitaa.com/havase/22249 https://eitaa.com/havase/22280 https://eitaa.com/havase/22303 https://eitaa.com/havase/22331 https://eitaa.com/havase/22361 https://eitaa.com/havase/22389 https://eitaa.com/havase/22416 https://eitaa.com/havase/22444 https://eitaa.com/havase/22589 https://eitaa.com/havase/22630 https://eitaa.com/havase/22658 https://eitaa.com/havase/22693 https://eitaa.com/havase/22721 https://eitaa.com/havase/22753 https://eitaa.com/havase/22787 https://eitaa.com/havase/22822 https://eitaa.com/havase/22849 https://eitaa.com/havase/22882 https://eitaa.com/havase/22912 https://eitaa.com/havase/22948 https://eitaa.com/havase/22979 https://eitaa.com/havase/23013 https://eitaa.com/havase/23043 https://eitaa.com/havase/23060 https://eitaa.com/havase/23092 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 "از فرودگاه یه راست پیش یلدا رفتم .یلدا تموم سعیش رو می کرد تا آرومم کنه اما من این حرفا حالیم نبود .ته سیگارم رو محکم توی بشقاب فشار دادم و یکی دیگه رو آتیش زدم. یلدا با عصبانیت سیگار رو از بین انگشتام بیرون کشید و با صورتی سرخ از عصبانیت فریاد زد: - معلومه داری چه غلطی می کنی؟ می خوای خودت رو بکشی؟ هان؟ چشمای اشکیم رو به چشای عصبانیش دوختم و سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم. - یعنی خاک تو سرت ملی! بی توجه به موعظه هاش یه سیگار دیگه برداشتم و آتیش زدم .به سیگار خیره شدم. - یلدا یه جایی خوندم: "سیگارم چه خوب درک می کند مرا و چه زیبا کام میدهد این نو عروس شب تنهایی هایم لباس سپیدش را برایم می سوزاند و من تا صبح بر لبانش بوسه می زنم چه لذتی می بریم از این هم بستری او از جان مایه می گذارد و من از عمر هر دو می سوزیم به پای هم!" یلدا نالید: - ملیسا! - یلدا می دونی دلم از چی می سوزه؟ از این که حتی نمی دونم به جرم کدوم یکی از گناهای گذشتم خدا این جوری مجازاتم میکنه .از روی شیطنت هزار نفر رو سر کارگذاشتم ،آره ولی ...ولی آخه هیچ وقت گناهم انقدر سنگین نبوده که تاوانش به این سنگینی باشه. یلدا سرم رو تو آغوش کشید و گفت: - بسه ملیسا تو رو خدا بسه. - یلدا چی رو بس کنم؟ تازه کم کم می فهمم که چه بلایی سرم اومده .من با دستای خودم قبرم رو کندم .این مرگ تدریجی ... "یلدا بین حرفم پرید و گفت: - ملیسا همیشه همه چیز اون طوری که ما دوست داریم پیش نمی ره. قهقهه زدم .اون قدر خندیدم که ته گلوم می سوخت .یلدا مثل مسخ شده ها بهم خیره شده بود. کم کم خندم تبدیل به گریه شد. - کاش بمیرم یلدا کاش! - خفه شو مگه الکیه؟ - آره زندگی همش الکیه. - داری میترسونیم تو اون کله ی پوکت چه خبره؟ - ذهنم خالی خالیه اون قدر خالی که دارم کم کم شک می کنم اصلا زندم یا مرده. از جاش بلند شد و سریع به سمت آشپزخونه رفت .سیگارم تموم شده بود محکم بین انگشتام فشارش دادم .یلدا با یه قرص و یه لیوان آب برگشت. - این رو بخور. بی حرف قرص رو انداختم تو دهنم و بی آب قورتش دادم. - پاشو تو اتاق یه کم دراز بکش. زیر بغلم رو گرفت و من روی تخت دراز کشیدم. - یلدا؟ - هوم؟ - می خواستم فراموشش کنم .تموم سعیم روکردم اما باز ... - میدونم میدونم .دراز بکش و به هیچی فکر نکن. قرص آرام بخشی که یلدا بهم داد منو به آغوش خواب فرستاد. از خواب که بیدار شدم صدای پچ پچ می اومد .آروم بلند شدم و یه دستی به سر و صورتم کشیدم با نگاه به ساعت سرم سوت کشید ."آخه بچه مگه کمبود خواب داری؟" چشمام هم از زیاد خوابیدن و هم گریه باد کرده بود. با وارد شدن به حال کوچیکشون و دیدن آرشام یه جورایی شوکه شدم .بهروز و یلدا هم با بلند شدن آرشام به سمتم برگشتن .با اخم به یلدا خیره شدم. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 💕join ➣ @Online_God ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
https://eitaa.com/havase/21908 https://eitaa.com/havase/21935 https://eitaa.com/havase/21953 https://eitaa.com/havase/21983 https://eitaa.com/havase/22009 https://eitaa.com/havase/22043 https://eitaa.com/havase/22067 https://eitaa.com/havase/22093 https://eitaa.com/havase/22118 https://eitaa.com/havase/22145 https://eitaa.com/havase/22164 https://eitaa.com/havase/22189 https://eitaa.com/havase/22219 https://eitaa.com/havase/22249 https://eitaa.com/havase/22280 https://eitaa.com/havase/22303 https://eitaa.com/havase/22331 https://eitaa.com/havase/22361 https://eitaa.com/havase/22389 https://eitaa.com/havase/22416 https://eitaa.com/havase/22444 https://eitaa.com/havase/22589 https://eitaa.com/havase/22630 https://eitaa.com/havase/22658 https://eitaa.com/havase/22693 https://eitaa.com/havase/22721 https://eitaa.com/havase/22753 https://eitaa.com/havase/22787 https://eitaa.com/havase/22822 https://eitaa.com/havase/22849 https://eitaa.com/havase/22882 https://eitaa.com/havase/22912 https://eitaa.com/havase/22948 https://eitaa.com/havase/22979 https://eitaa.com/havase/23013 https://eitaa.com/havase/23043 https://eitaa.com/havase/23060 https://eitaa.com/havase/23092 https://eitaa.com/havase/23123 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
🍃❤️🍃❤️🍃 "دستم رو محکم تو دستش گرفت و به سمت کمد برد. - چه غلطی می کنی؟ ولم کن . بی توجه به تقلاهام در کمد روو باز کرد و یه شیشه ودکا درآورد. - ولم کن عوضی! نگاهم رو به شیشه دوختم و گفتم: - چه درسی هم می خوندی عوضی! خندید. - خوشم میاد وقتی هم که مثل یه موش کوچولوی ترسو داری میلرزی باز این زبونت کم نمیاره. در شیشه رو یه دستی باز کرد و سر کشید .با تعجب به اون که یه نفس اون همه ودکا رو بدون این که گلوش بسوزه تو حلقش می ریخت خیره شدم .شیشه رو روی زمین کوبید .از ترس زبونم بند اومده بود .اون لحظه قیافش از یه خون آشام هم وحشتناک تر بود .به خودم که اومدم روی دستاش بودم. "- عاشقتم ملیسا تو فوق العاده ای! در حالی که به خاطر گریه ی زیاد هق هق میکردم زمزمه کردم: - ازت متنفرم آرشام بهادری از حاالا تا آخر عمرم ازت متنفرم! خندید و گفت: - حداقل ازم ممنون باش که یه دلیلی واسه تنفر از خودم دستت دادم.- دلم نمی خواد دیگه ببینمت. - تازه فهمیدم چطور باهات رفتار کنم. - تو ...تو ... - من چی عزیزم؟ تا دو هفته دیگه می ریم کانادا. - چی؟ - دوباره جملم رو تکرار کنم؟ - من با تو هیچ کجا نمیام. -چرا میای عزیزم مجبوری که بیای .فکر نکنم بابات هنوز قدرت پرداخت بیست میلیارد رو داشته باشه. - توی عوضی آشغال ... وسط حرفم پرید و گفت: - نچ نچ خانوم خوشگله دیگه داری با حرفات اون روی منو باالا میاری. - مگه تو رویی بدتر از این روت هم داری؟ آره عزیزم خوبش هم دارم. - من شوهرتم و وظیفت بود که ... وسط حرفش پریدم. - من هنوز آماده نبودم. اون رفت و من از ته دل زار زدم .حاالا خوب فهمیدم که تو زندگی یه عروسک خیمه شب بازی بیشتر نیستم . در کلبه زده شد بی شک آرشام نبود. صدای مادرجون رو شنیدم. - ملیساعزیزم؟ صدای گریم بلندتر شد .در با شتاب باز شد ومادرجون وارد شد.با سرعت به سمتم دوید و گفت: - خوبی؟ ملیسا تو خوبی؟ آرشام وارد کلبه شد .مانتو و شالم دستش بود. - مامان شما این جا ... - رفتم به ملیسا سر بزنم دیدم نیست .اومدم تو باغ دیدم تو داری از کلبه به سمت ساختمون می دوی و بعدم صدای گریه ی ملیسا_دیروز حالش خوب نبود هیچی هم که نخورده ضعف هم که داره. - االان وقت این حرفا نیست .بایدببریمش دکتر،لازم نیس بیارش تو ساختمون که یه کم بهش برسم .انگار همه ی اتفاقا دست به دست هم می دادن تا من و متین مال هم نباشیم. زیر لب جوری که خودم هم نمی شنیدم زمزمه کردم: - خداحافظ متینم خداحافظ عشقم .من فراموشت میکنم مجبورم فراموشت کنم. مادرجون اون قدر بهم می رسید که شرمندم کرده بود. - بیا عزیزم این هفت مغزه یکمش رو بخور. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
https://eitaa.com/havase/21908 https://eitaa.com/havase/21935 https://eitaa.com/havase/21953 https://eitaa.com/havase/21983 https://eitaa.com/havase/22009 https://eitaa.com/havase/22043 https://eitaa.com/havase/22067 https://eitaa.com/havase/22093 https://eitaa.com/havase/22118 https://eitaa.com/havase/22145 https://eitaa.com/havase/22164 https://eitaa.com/havase/22189 https://eitaa.com/havase/22219 https://eitaa.com/havase/22249 https://eitaa.com/havase/22280 https://eitaa.com/havase/22303 https://eitaa.com/havase/22331 https://eitaa.com/havase/22361 https://eitaa.com/havase/22389 https://eitaa.com/havase/22416 https://eitaa.com/havase/22444 https://eitaa.com/havase/22589 https://eitaa.com/havase/22630 https://eitaa.com/havase/22658 https://eitaa.com/havase/22693 https://eitaa.com/havase/22721 https://eitaa.com/havase/22753 https://eitaa.com/havase/22787 https://eitaa.com/havase/22822 https://eitaa.com/havase/22849 https://eitaa.com/havase/22882 https://eitaa.com/havase/22912 https://eitaa.com/havase/22948 https://eitaa.com/havase/22979 https://eitaa.com/havase/23013 https://eitaa.com/havase/23043 https://eitaa.com/havase/23060 https://eitaa.com/havase/23092 https://eitaa.com/havase/23123 https://eitaa.com/havase/23155 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 دستم رو دور بازوی آرشام حلقه کردم و به چشمای هیز فرشاد نگاهی کردم و گفتم: - شرمنده به عشقم قول دادم امشب فقط با اون برقصم. آرشام سرخوش خندید و من به چشمای عصبی فرشاد خیره شدم. - عاشقتم عزیزم . * خداحافظی از خونواده و دوستام برام خیلی سخت بود .اشک می ریختم و هر کدومشون رو توی بغلم پرس می کردم . مامان اون قدر گریه کرد که حالش بد شد و بابا به همراه شقایق و مائده اون رو به بیمارستان بردن تا باز رگ دستش یه سرم نوش جان کنه !قبلش رو به آرشام گفت :"ازت می خوام مواظب پاره ی تنم باشی اون غیر از تو کسی رو نداره." آرشام با بی خیالی فقط به گفتن باشه ای اکتفا کرد .با اعلام پروازمون باز همه رو یه بار دیگه محکم بغل کردم . مادرجونم گریه می کرد .پدرجون آرشام رو کناری کشید و چیزایی را زیر گوشش گفت و آرشام فقط می گفت "خیالتون راحت باشه." آرشام تموم سعیش رو می کرد تا با حرفاش من و از اون حال و هوا دربیاره اما فکرم اون قدر درگیر وضعیت مامان بود که متوجه حرفای آرشام نبودم. توی فرودگاه نروژ راننده و منشی شخصی آرشام منتظرمون بودن .آنابل زنی حدود چهل و پنج ساله بود که صورتی سخت و رفتار رسمی داشت .دستم رو فشرد و ازدواج و ورودم به نروژ رو تبریک گفت .با خروج از فرودگاه و دیدن هوای ابری و دلگیر تروندهایم -Trondheimدلم بیشتر گرفت .آرشام در مورد تروندهایم و جاهای دیدنیش یه کم توضیح داد؛ ولی من اصلا حوصله نداشتم و زمزمه کردم: - آرشام لطفا این حرفا رو بذار برای بعد .واقعا سرم درد میکنه دلم می خواد فقط بخوابم. - باشه عزیزم. - لطفا همراهت رو بهم بده. آرشام موبایلش رو تو دستم گذاشت و من سریع با بابا تماس گرفتم .اون مطمئنم کرد که حال مامان خوبه و االان داره استراحت می کنه. * "خونه آرشام فوق العاده ،بود یه ساختمون دو طبقه شیک وسط یه حیاط پر از گل و شمشاد .با باز شدن در دو تا زن با لباس خدمتکارها مقابلمون ایستادن .یکی از اونا که سیاه پوست بود و موهاش دقیقا مثل سیم تلفن بود با لبخند مهربونی بهم خوش آمد گفت و خودش رو کاترینا معرفی کرد و زن دیگر که کمی مسن تر بود خودش رو مارگارت معرفی کرد .طبقه همکف دارای دو اتاق مخصوص خدمتکارها و آشپزخونه و پذیرایی بزرگی بود و طبقه دوم دوتا اتاق خواب یه اتاق کار و یه کتابخونه داشت. * هفته ی اول فقط به گشت و گذار گذشت قلعه کریستینستن، باغ استیفس، جزیره مانک هولمن و موزه ی زیبای شهر ،رستوران گردان ،برج رادیویی مراکز خرید محشر شهر مثل بیهاون -byhavenو سیتی سید .عاشق شهر شده بودم؛ ولی اختلاف من و آرشام از استخر پیر بادت شروع شد .اصرار آرشام برای شنا اونم با یه مایویی که روی هم رفته بیست سانتم پارچه مصرف نکرده بود باعث درگیری لفظی من و آرشام شد. - من توی این استخر اونم با این مایو نمیام. شاید قبلا برام این چیزا مهم نبود اما بودن کنار متین حتی برای مدت کوتاهی بدجور روی عقایدم تاثیر گذاشته بود اگر چه حجابم کامل نبود و نمازمم دقیقا از زمان ازدواج با آرشام دیگه نخونده بودم اما این یه کار اونم بین این همه آدم معذبم می کرد. - ملیسا روی اعصابم مسابقه دو نذار. - تو چی کار به من داری؟ برو شنا منم این جا تشویقت می کنم. - چرا لجبازی می کنی؟ -لجبازی نمیکنم دوست ندارم جلوی این همه آدم با این مایو ... بین حرفم پرید و گفت: - این امل بازیا چیه درمیاری؟ مگه می خوان بخورنت؟ "خدایا تفاوت بین متین و آرشام تا چه حد؟ متین از لباس پرنسسی پوشیدم ایراد می گرفت و آرشام به خاطر نپوشیدن مایو املم می خوند." - امل خودتی .من نمیام. - لیاقت نداری. - آره تو راست می گی. وسایلی رو که تو دستش بود محکم روی زمین کوفت و تو چشمام خیره شد و گفت: "- انگار اون پسره امل بدجور روت تاثیر گذاشته. آمپر چسبوندم .بعد از مدت ها مقابلش ایستادم و با داد گفتم: - مراقب حرف زدنت باش .امل تویی نه اون .یه موی گندیده اون شرف داره به صد تا آدم مثل تو. با فرود اومدن دستش روی گونم تازه فهمیدم چه کاری کردم .آره من باز فراموش کردم یه خدمتکار شخصیم . جوشش اشک به چشمام رو حس کردم .توی چشماش زل زدم و گفتم: - می دونی تنها آرزوم چیه؟ این که بمیرم و از این زندگی خلاص بشم. - ملیسا من یهو عصبانی شدم معذرت می خوام. - مهم نیست .تقصیر خودمه که فراموش می کنم تو ارباب منی و من تو چشم تو یه کنیز زر خریدم. - این چه حرفیه؟ - حقیقته. -خیلی خب من زیاد روی کردم معذرت. حرفی نزدم. دو روز از قضیه دعوامون می گذشت .آرشام ازمخواست تا خودم رو واسه یه جشنی که به مناسبت ازدواجمون بود آماده کنم. - کی؟ - دو روز دیگه. اشاره ای به گونم که جای انگشتای آرشام روش سیاه بود کردم و گفتم: - با این صورت؟ بی خیال گفت: - با گریم درست میشه. "یعنی من کشته مرده عذاب وجدانش بودم!" - تو رو خدا نمی ری از وجدان درد؟ دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
https://eitaa.com/havase/21908 https://eitaa.com/havase/21935 https://eitaa.com/havase/21953 https://eitaa.com/havase/21983 https://eitaa.com/havase/22009 https://eitaa.com/havase/22043 https://eitaa.com/havase/22067 https://eitaa.com/havase/22093 https://eitaa.com/havase/22118 https://eitaa.com/havase/22145 https://eitaa.com/havase/22164 https://eitaa.com/havase/22189 https://eitaa.com/havase/22219 https://eitaa.com/havase/22249 https://eitaa.com/havase/22280 https://eitaa.com/havase/22303 https://eitaa.com/havase/22331 https://eitaa.com/havase/22361 https://eitaa.com/havase/22389 https://eitaa.com/havase/22416 https://eitaa.com/havase/22444 https://eitaa.com/havase/22589 https://eitaa.com/havase/22630 https://eitaa.com/havase/22658 https://eitaa.com/havase/22693 https://eitaa.com/havase/22721 https://eitaa.com/havase/22753 https://eitaa.com/havase/22787 https://eitaa.com/havase/22822 https://eitaa.com/havase/22849 https://eitaa.com/havase/22882 https://eitaa.com/havase/22912 https://eitaa.com/havase/22948 https://eitaa.com/havase/22979 https://eitaa.com/havase/23013 https://eitaa.com/havase/23043 https://eitaa.com/havase/23060 https://eitaa.com/havase/23092 https://eitaa.com/havase/23123 https://eitaa.com/havase/23155 https://eitaa.com/havase/23190 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 "- هلنا اومد؟ - آره اتفاقا براش از تو گفتم .بیا امشب سه تایی بریم بیرون. - اوکی خوبه .تا هفته دیگه باید بریم سراغ درس و مشقمون. * - آرشام چرا همچین می کنی؟ من باهاشون قرار گذاشتم. - کنسلش کن. - آر ... وسط حرفم پرید و گفت: - تو دیگه شوربا رو از مزه بردی .همیشه وقتت واسه هاله جونه پس من چی؟ - آهان آقا حسودی می کنه. - آره من حسودم. - خب خدا رو شکر خودتم فهمیدی. پوفی کشید و گفت: - ببین ملیسا من دوست ندارم وقتت مال این و اون باشه. - آدم دوست داره جایی باشه که دلش خوشه. - لعنت بهت یعنی می خوای بگی ... وسط حرفش پریدم و گفتم: - اَه آرشام تو رو خدا انقدر پیله نکن .خیلی خب فقط امشب رو چون قول دادم باهاشون می رم و بعد روابطم رو محدودتر میکنم هوم؟ - امشب رو باهات میام اوکی؟ با عصبانیت گفتم: - هر غلطی دلت می خواد بکن. - آهان این شد .باشه نمیام فقط بار آخرت باشه بدون هماهنگی با من قول و قرار می ذاری. "با نفرت نگاهش کردم و با عصبانیت از خونه بیرون زدم. * هلنا دختر شاد و شنگولی بود که دست هاله رو از پشت بسته بود .از بس جوک های چرت و پرت تعریف کرد دهنش کف کرده بود .زیادی پر حرف بود و گاهی وقتا دلم می خواست دستم رو تا ته فرو کنم تو دهنش تا برای یه لحظه خفه بشه .برای یه لحظه ساکت شد با تعجب نگاهش کردیم که دیدیم بله واسه خانوم اس ام اس اومده .آخ خدا پدر و مادر و اموات اون طرف رو بیامرزه که واسه چند لحظه فک این بشر رو بست. - خب ملیسا جان می گفتی. "هی روت رو برم بچه اصلا من بیچاره اون وقت تا حاالا یه کلمه هم حرف زدم؟" - خب؟ تا اومدم ابراز وجود کنم جفت پا پرید وسط حرفم و با هیجان گفت: - وای بچه ها یادم رفت بگم ... اوپس باز شروع کرد. - یه پسر ایرونی اومده یونیمون .وای نمی دونید چقدر نازه !یه اسم نازیم داشت چی بود؟ هوم ...یادم نمیاد اما اسمشم مثل خودش بود. وای خدا حاالا از ثانیه ی اولی که پسر رو دیده تا الانش توضیح میده .وسط حرفش پریدم و در یه تصمیم آنی سعی کردم روش رو کم کنم برای همین هر شر و وری که به زبونم می اومد رو می گفتم .گرچه هاله ی بیچاره متعجب نگاهم میکرد اما هلنا انگار خیلی خوشش اومده بود. - راستی هلنا بینیت رو عمل کردی؟ - آره دیگه مدلش عروسکیه .اون روزی که رفتم ... وای غلط کردم !دوباره شروع کرد و از رفتن به دکتر تا شش ماه بعد از عمل و کندن چسب بینی یه ریز گفت .دیگه کم کم داشت حوصلم سر می رفت چشم غره ای به هاله رفتم .بیچاره هاله مونده بود طرف کی رو بگیره و چی کار کنه .البته اون طور که مشخص بود پر حرفیای هلنا واسه هاله عادی بود .من موندم مامانه تو حاملگیش سر هلنا چی خورده؟ به احتمال زیاد کله ی گنجیشک.ااااوق حالم بد شد. آخر هم نتونستم دندون سر جیگر بذارم و با عصبانیت گفتم: - یه لحظه اون فکت رو ببند بذار گوش ما هم استراحت کنه. "یهو ساکت شد و بعد با لحن مظلومی گفت: - وای باز زیاد حرف زدم؟ هاله خندید و گفت: - آره یه کم. - چی چی رو یه کم؟ سرم رفت. هاله از خنده غش کرد و جوری خندید که ما هم خندمون گرفت. - وای خیلی باحال بود .قیافه ی هر دوتون خیلی باحاله. من و هلنا همزمان گفتیم "درد" و همین باعث شد باز سه تایی بزنیم زیر خنده. - بچه ها االان دقیقا مثل سه کله پوک شدیم! * محدود شدن رابطم با هاله شروع سال تحصیلی دوری از خانواده و دوستام و تبدیل شدن به موجودی که آرشام اون رو فقط برای خودش می خواست منو دوباره به ملیسای گوشه گیر و حرف گوش کن تبدیل کرد . همکلاسی هام از دو حالت خارج نبودن یا بور و سفید و چشم آبی بودن و یا سیاه پوست.تنها آسیایی کلاس من بودم به قول اونا تنها شرقی کلاس... * - آرشام برنامت واسه تعطیالت عید چیه؟ بریم ایران؟؟ "- آه ملیسا یادم رفت بهت بگم .مامان بابام واسه تعطیلات میان این جا. - اما من می خواستم برم ایران دلم واسه ... حرفم رو قطع کرد و گفت: - ایران رفتن باشه واسه یه فرصت دیگه.- باشه.راستی من می خوام با هاله و مامان باباش فردا صبح برم مولد یکی دوتا از فامیلاشون اون جاهستن منم حوصلم خیلی سر رفته تو هم که فردا کلا درگیر کاراتی.ضمنا اون قدر هاله از مولد و زیبایی هاش تعریف کرده که مشتاق شدم.- خیلی خب چون دختر خوبی بودی قبوله. به هاله زنگ زدم که گفت فردا ساعت هفت میاد دنبالم و من هم چمدون کوچیکم رو جمع کردم. *** شهر ساحلی مولد شهر زیبایی بود و خانواده ی هاله هم فوق العاده بودن .هلنا کانادا بود و من تازه فهمیدم پر حرفیش رو از باباش به ارث برده. با آرشام تماس گرفتم و گفتم که مولدم . ساعت هشت بود که بابای هاله بهمون گفت امشب باید برگردیم تا فردا صبح یه کار مهمی که براش پیش اومده رو حل کنه.ساعت یازده دم در خونه پیاده شدم و از خانواده ی هاله تشکر کردم. کلید انداختم و در رو باز کردم . دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞
https://eitaa.com/havase/21908 https://eitaa.com/havase/21935 https://eitaa.com/havase/21953 https://eitaa.com/havase/21983 https://eitaa.com/havase/22009 https://eitaa.com/havase/22043 https://eitaa.com/havase/22067 https://eitaa.com/havase/22093 https://eitaa.com/havase/22118 https://eitaa.com/havase/22145 https://eitaa.com/havase/22164 https://eitaa.com/havase/22189 https://eitaa.com/havase/22219 https://eitaa.com/havase/22249 https://eitaa.com/havase/22280 https://eitaa.com/havase/22303 https://eitaa.com/havase/22331 https://eitaa.com/havase/22361 https://eitaa.com/havase/22389 https://eitaa.com/havase/22416 https://eitaa.com/havase/22444 https://eitaa.com/havase/22589 https://eitaa.com/havase/22630 https://eitaa.com/havase/22658 https://eitaa.com/havase/22693 https://eitaa.com/havase/22721 https://eitaa.com/havase/22753 https://eitaa.com/havase/22787 https://eitaa.com/havase/22822 https://eitaa.com/havase/22849 https://eitaa.com/havase/22882 https://eitaa.com/havase/22912 https://eitaa.com/havase/22948 https://eitaa.com/havase/22979 https://eitaa.com/havase/23013 https://eitaa.com/havase/23043 https://eitaa.com/havase/23060 https://eitaa.com/havase/23092 https://eitaa.com/havase/23123 https://eitaa.com/havase/23155 https://eitaa.com/havase/23190 https://eitaa.com/havase/23224 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 - بچه ها آماده شید یه کم بریم بیرون. قبل از هر گونه اظهار نظر هاله دستاش رو به هم کوبید و با ذوق گفت: - بزن بریم. - خاک بر سرت هاله! - خب حوله خانوم ببخشید هاله خانوم منتظرتونم. - بی ادب! در طول مدتی که بیرون بودیم فرشاد و هاله فقط با هم کل کل می کردن و من یه جورایی حوصلشون رو نداشتم .روی اسکله به قایق های کوچیک و کشتی های بزرگ خیره شده بودم و کمی از فرشاد و هاله فاصله گرفته بودم که سنگینی نگاهی رو حس کردم .به خاطر حدسیاتی که زده بودم آینه ی کوچیک آرایشیم رو از کیفم درآوردم و با اون به طرز نامحسوسی پشت سرم رو نگاه کردم.بله حدسم درست بود آرشام درست پشت سرم بود.صورتش رو برای اولین بار با ته ریش دیدم.از دستش دیگه عصبانی نبودم با خودم کنار اومده بودم.آره اون شب لعنتی من فراموش کردم که یه خریدار می تونه از جنسش خسته بشه و بره سراغ یکی جدیدتر .این طوری بهترشد بهم ثابت شد که کم کم داره تاریخ انقضام سر می رسه. آهی کشیدم و آینه رو جمع کردم .بلند شدم و به سمتش رفتم .از کارم شوکه شد. بهش که رسیدم اخم کردم و خیره شدم تو چشمای مشتاقش. - گفتم بهت بگه نمی خوام ببینمت.- تقصیر اون نیست تقصیردلمه اون منو کشوند تا این جا. پوزخندی زدم.- همون دلت که کارولین رو کشوند تو خونه من؟ "- ملیسا خواهش می کنم اون موضوع رو فراموش کن فقط یه حماقت بود.کارولین از غیبتت آگاه بود اومد در خونه و منم نتونستم راهش ندم تو.بعدم...خب اون ... - اون چی؟ جذاب بود؟ معرکه بود نه؟ حاالا من بهترم یا اون؟- ملیسا بسه دیگه.- چی شد آقا؟ حقیقت تلخه.- خیلی خب عزیزم یه فرصت دوباره بهم بده.بازم انقدر شعور داشت که نگه برگرد سر خونه زندگیت وگرنه باید بری طلب بابات رو جور کنی.آهی کشیدم.سکوتم رو که دیدگفت: - بریم خونه؟-به همین راحتی؟ - باشه ملیسا از حاالا هر چیزی که بگی هان؟ می بخشی منو؟ حاالا هاله و فرشاد هم رسیدن. فرشاد با دیدنم کنار آرشام با نگرانی گفت: - ملیسا خوبی؟ - آره ممنون می خوام با آرشام برگردم خونه.ببخش که مزاحمت بودم. - چی می گی؟ خواهر آدم که مزاحم نمیشه. هاله با مانیومد به قول خودش می خواست ما رو با هم تنها بذاره.آرشام با خوشحالی ماشین رو روشن کرد و با یه تشکر سرسری ازفرشاد حرکت کرد.سریع آهنگ رو عوض کرد و این آهنگ رو گذاشت. "تو این چند روزه که رفتی همش حرف می زنم با تو جلوی آینه وایمیستم خودم می دم جواباتو شبیه خوبی هات میشم به جات می گم دوستت دارم با چشمای تو می خوابم خودم تا صبح بیدارم "نمیشه نه نمیشه مطمئن باش که این حال خوشو از من بگیری بدون من بری راحت باشی تو از دنیای من بیرون نمی ری تو این چند روزه که رفتی همش توی خیابونم دیگه از خونه می ترسم مریض و گیج و داغونم همون جاهایی می رم که منو یاد تو می ندازن بله حتی خیابونا منو بی تو نمی شناسن تو هرجایی باهام بودی یه جای خالی می بینم نمی پرسم چرا نیستی خودم جای تو می شینم نمیشه نه نمیشه مطمئن باش که این حال خوشو از من بگیری بدون من بری راحت ،باشی تو از دنیای من بیرون نمی ری" زندگی من و آرشام باز هم به روزای تکراری قبلی برگشته بود.با اومدن پدرجون و مادرجون اون هم برای مدت دو هفته زندگیمون از اون حالت کسل کننده دراومد.مادرجون انواع و اقسام ترشیجات و لواشک ها و خوراکی هایی که من دوست داشتم رو تو دو تا چمدون برامون آورده بود.تقریبا بیشتر جاهای دیدنی نروژ رو تو این دو هفته دیده بودیم.هاله رو با مادرجون آشنا کردم و یواشکی هم براش از این که چقدر فرشاد و هاله به هم میان حرف زدم. مادرجون هم که از هاله و زبون بازیش خیلی خوشش اومده بود مرتب می رفت روی مخ فرشاد که هاله اِله هاله بِله.خدایی با تعریفایی که مادرجون از هاله می کرد چند بار تصمیم گرفتم خودم به هاله پیشنهاد ازدواج بدم و نتیجه ی تلاش مادرجون جواب مثبت فرشاد شد و خبر دادن به عمو و زن عمو. قرار شد تا دو ماه دیگه همگی بریم ایران و اون جا عقدکنن آخه تموم فامیل هاله ایران بودن و من از این بابت خوشحال بودم چون آرشام گفت که ما هم می ریم. دیدن خانواده و دوستام بعد از چندین ماه اون قدر هیجان زدم کرده بود که فقط اشک می ریختم. همه ی دوستام اومده بودن و این وسط دلم واسه مائده و یلدا بیشتر از همه تنگ شده بود در حالی که حداقل هفته ای یک بار رو با هم در تماس بودیم.شقایق با یه پسر دماغ عملی مو سیخ سیخی نامزد کرده بود و با این که از نامزدش زیاد خوشم نیومد اما خیلی تحویلش گرفتم .همگی به خونه مامان و بابا رفتیم و بابا جلوم یه گوسفند بی زبون رو سربرید .مامان اون قدر محکم بغلم کرد که یک لحظه احساس کردم الانه که با هم یکی بشیم دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 💕join ➣ @Online_God ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
https://eitaa.com/havase/21908 https://eitaa.com/havase/21935 https://eitaa.com/havase/21953 https://eitaa.com/havase/21983 https://eitaa.com/havase/22009 https://eitaa.com/havase/22043 https://eitaa.com/havase/22067 https://eitaa.com/havase/22093 https://eitaa.com/havase/22118 https://eitaa.com/havase/22145 https://eitaa.com/havase/22164 https://eitaa.com/havase/22189 https://eitaa.com/havase/22219 https://eitaa.com/havase/22249 https://eitaa.com/havase/22280 https://eitaa.com/havase/22303 https://eitaa.com/havase/22331 https://eitaa.com/havase/22361 https://eitaa.com/havase/22389 https://eitaa.com/havase/22416 https://eitaa.com/havase/22444 https://eitaa.com/havase/22589 https://eitaa.com/havase/22630 https://eitaa.com/havase/22658 https://eitaa.com/havase/22693 https://eitaa.com/havase/22721 https://eitaa.com/havase/22753 https://eitaa.com/havase/22787 https://eitaa.com/havase/22822 https://eitaa.com/havase/22849 https://eitaa.com/havase/22882 https://eitaa.com/havase/22912 https://eitaa.com/havase/22948 https://eitaa.com/havase/22979 https://eitaa.com/havase/23013 https://eitaa.com/havase/23043 https://eitaa.com/havase/23060 https://eitaa.com/havase/23092 https://eitaa.com/havase/23123 https://eitaa.com/havase/23155 https://eitaa.com/havase/23190 https://eitaa.com/havase/23224 https://eitaa.com/havase/23255 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
🍃❤️🍃❤️🍃 "- یعنی فقط به خاطر پول به هم زدی؟ پس عشق و علاقه چی؟ مهلقا با پررویی جواب داد: - وا عزیزم تو دیگه چرا این حرف رو می زنی؟ تو که ازدواجت فقط واسه پول بود و بس! وا رفتم و بی حرف به آرشام مظلومانه نگاه کردم تا حداقل ازم دفاع کنه که آقا با کمال صفا فرمودند. - خوب کردی بهارک جون .این روزا پول حلال همه مشکلاته با پول حتی میشه عشقم خرید. این حرفش دیگه خیلی سنگین بود .با عصبانیت به اتاقم رفتم و در رو محکم به هم کوبیدم .حرف حساب که جواب نداشت داشت؟ * نیمه شب بود که با احساس درد وحشتناکی تو ناحیه کمرم از خواب بلند شدم .آرشام کنارم نبود و این باعث تعجبم شد .از جا بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا حداقل قرصام رو بخورم اما نمی دونم چرا بی اختیار از پله ها باالا رفتم .درد داشتم اما برام مهم نبود مخصوصا حاالا که صدای خنده های ریز بهارک رو می شنیدم .پشت در اتاق خوابمون رفتم اتاق خواب سابقم که به خاطر حاملگی مجبور به ترکش و رفتن به طبقه پایین شدم .دستم روی دستگیره قرار گرفت و به آرومی در رو باز کردم .من قبلا این صحنه رو دیده بودم فقط معشوقه ی شوهرم تغییر کرده بود وگرنه صحنه همون صحنه بود.اشک جلوی دیدم رو گرفت."خدایا به تاوان کدوم گناه این طوری عذابم می دی؟" آرشام و بهارک اون قدر غرق در کار خودشون بودن که متوجه باز بودن در نشدن .صدای مهلقا از پشت سرم بلند شد. - خدای من این جا چه خبره؟! نگاه ترسان آرشام به سمتم برگشت و من در آغوش مهلقا سقوط کردم. * - هاله بچم؟ - به خاطر نارس بودنش تو دستگاهه گلم .نگران نباش دکترش گفت تا دو هفته دیگه که ریه هاش قشنگ تشکیل شد می تونی ببریش خونه. مهلقا مثل پروانه دورم می چرخید .گفت بهارک برگشته ایران و آرشامم روش نمیشه بیاد دیدنم ."به جهنم چه بهتر." هاله بی خبر از همه جا از ذوق آرشام وقتی طلوع رو دیده بود تعریف می کرد و فرشاد که انگار یه بوهایی برده بود مرتب تاکید می کرد مثل برادر پشتمه. * "طلوع صورت زیبایی داشت .دقیقا شبیه مامانم بود و من عاشق دستای کوچولو و لبای غنچه ایش بودم .سینم رو نمی تونست بمکه و مجبور بودم توی یه سرنگ بدوشم و به زور تو حلقش بریزیم .آرشام کنارم اومد اما من ندیده گرفتمش و حتی جواب حرفاش رو هم نمی دادم .آرشام واقعا برای من مرده بود.مامان و مادرجون به دلیل حضور مهلقا و اصرارهای من نیومدن.دوست نداشتم اونا هم به رایطه ی خراب بین من و آرشام پی ببرند .ازشون خواستم نیان در عوض من دو ماه دیگه برم پیششون .آرشام مخالفت کرد اما مهلقا جلوش محکم ایستاد و گفت: - واسه تو که بهتره بدون سر خر به گند کاریات می رسی. - خاله تو دخالت نکن .من نمیتونم از طلوع دور باشم. - بهتره عادت کنی چون من و ملیسا با هم برمی گردیم .می خوام یه چند ماه ازت دور باشه تا بتونه اون اتفاق رو فراموش کنه .نترس با اون چک و سفته ها محاله ازت جدا بشه. پوزخندی زدم .ببین چقدر بدبخت شدم که مهلقا با اون قلب سنگیش دلش به حالم سوخته .طلوع مرخص شد و تمام دار و ندار من و آرشام شد.هیچ کدوممون راجع به اون شب کذایی حرفی نمیزدیم اما کماکان من انقدر با آرشام سرد برخورد می کردم که واقعا بعضی وقتا اصلا متوجه حضورش نبودم. * قرار بود پنجشنبه من و مهلقا و طلوع برگردیم ایران و آرشام تا یک ماه فقط بهمون فرصت داده بود که برگردیم و گرنه خودش می اومد.یک ماه ندیدنش هم غنیمت بود .آرشام هر شب دو تا تقه به در می زد و وارد اتاق می شد کنار تخت طلوع می رفت و اون رو می بوسید و بعد نگاه حسرت زدش رو بهم می انداخت منم ملحفه رو تا روی سرم باالا می کشیدم و اون فقط زمزمه می کرد "شب بخیر" و بعد می رفت. شب آروم طلوع رو تو تختش خوابوندم و به سمت تختم رفتم تا روش دراز بکشم که آرشام دو تا تقه به در زد بعد وارد اتاق شد به سمت تخت طلوع رفت اما یه چیزی مثل هر شب نبود .به طرف آرشام برگشتم که متعجب و وحشت زده به طلوع خیره شده بود .به سمت تخت دویدم. طلوعم کبود شده بود و نمی تونست نفس بکشه.اونقدر هول کردم که فقط بغلش کردم و دویدم .آرشامم دنبالم می دوید.سوار ماشین شدیم و خودمون رو به بیمارستان رسوندیم .همه چیز ده دقیقه هم طول نکشید.دکتر بیرون اومد و فقط گفت: - متاسفم! آرشام یقه اون رو گرفت و به دیوار کوبیدش. - یعنی چی؟ دکتر با ملایمت دست اون رو پس زد. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃 💕join ➣ @Online_God ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
https://eitaa.com/havase/21908 https://eitaa.com/havase/21935 https://eitaa.com/havase/21953 https://eitaa.com/havase/21983 https://eitaa.com/havase/22009 https://eitaa.com/havase/22043 https://eitaa.com/havase/22067 https://eitaa.com/havase/22093 https://eitaa.com/havase/22118 https://eitaa.com/havase/22145 https://eitaa.com/havase/22164 https://eitaa.com/havase/22189 https://eitaa.com/havase/22219 https://eitaa.com/havase/22249 https://eitaa.com/havase/22280 https://eitaa.com/havase/22303 https://eitaa.com/havase/22331 https://eitaa.com/havase/22361 https://eitaa.com/havase/22389 https://eitaa.com/havase/22416 https://eitaa.com/havase/22444 https://eitaa.com/havase/22589 https://eitaa.com/havase/22630 https://eitaa.com/havase/22658 https://eitaa.com/havase/22693 https://eitaa.com/havase/22721 https://eitaa.com/havase/22753 https://eitaa.com/havase/22787 https://eitaa.com/havase/22822 https://eitaa.com/havase/22849 https://eitaa.com/havase/22882 https://eitaa.com/havase/22912 https://eitaa.com/havase/22948 https://eitaa.com/havase/22979 https://eitaa.com/havase/23013 https://eitaa.com/havase/23043 https://eitaa.com/havase/23060 https://eitaa.com/havase/23092 https://eitaa.com/havase/23123 https://eitaa.com/havase/23155 https://eitaa.com/havase/23190 https://eitaa.com/havase/23224 -پایان https://eitaa.com/havase/23255 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝