eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 بنام خدا - هوی! -کوفت بی ادب، چته؟ - طرف اومد. بدو مِلی، اومدش. ایول، من که حاضرم، بشین و تماشا کن. موهای وحشیم رو با فشار زیر مقنعم فرستادم ولی از اون جا که یه عالمه ژل و تافت روشون خالی کرده بودم به هیچ صراطی مستقیم نبودن و از جاشون جم نمی خوردن، بنابرین بی خیال حجاب و این حرفا شدم و به سمت اون که حاال تو یک قدمیم بود، برگشتم. صدام رو کمی کلفت تر از حد معمول کردم و گفتم: - سالم علیکم برادر. جا خورد و فقط یک ثانیه نه بیشتر نگاهش رو به چشمام دوخت و من تونستم چشمای خیلی مشکیش رو ببینم. طبق معمول همیشه نگاهش رو به کفش هاش دوخت و جواب سالمم رو داد و خیلی مودب گفت: - فرمایشی داشتید؟ با صدایی که از زور خنده کمی بلندتر از لحن اولم بود گفتم: - بله، می خواستم بدونم شباهت من و کفشاتون چیه که تا منو می بینید یه اونا نگاه می کنید؟ صدای خنده ی دوستام بلند شد. بدون این که نگاهشون کنم دستم رو به نشونه ی سکوت باال بردم و با دست دیگم که تو مسیر نگاه برادرمون قرار داده بودم، شروع به زدن بشکن کردم و گفتم: - ببین با حرکت دستم سعی کن نگاهت رو باال بیاری تا بهت نشون بدم دقیقا کجام. زیر لب "استغفر ا..." گفت. سرش رو باال آورد البته نه با حرکت دست من که دقیقا جلوی صورتم قرار داشت، بلکه جهت نگاهش به سمتی بود که می تونم قسم بخورم حتی یه مگس مونث هم از اون جا رد نمی شد. پوفی کشیدم و گفتم: - نه داداش من، این طوری نمیشه. حتما پیش یه متخصص بینایی و یکیم شنوایی برو چون این بار با صوتم نتونستی پیدام کنی. و بشکن دیگه ای زدم. - فرمایشتون رو نگفتید. در حالی که از این همه متانت و صبرش پوزم در آستانه ی کش اومدن بود، گفتم: - همین دیگه، می خواستم تستتون کنم ببینم بعد از این دو سالی که با هم همکالسی بودیم بیناییتون بهبود پیدا کرده که دیدم انگار خدا هنوز شفاتون نداده. باز هم بدون این که نگاهم کنه گفت: - خب اگه تستتون تموم شد، با اجازه. 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃کانال به 🍃 💕join ➣ @Online_God 💕 🔹نشر_صدقه_جاریست🔹 ❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 کیفش رو روی شونش مرتب کرد و از کنارم گذشت. با حرص پام رو روی زمین کوبیدم و به این فکر کردم که تو این دو سال که چندین بار سعی در اُسکل کردن طرف داشتم، به هیچ نتیجه ی مثبتی نرسیدم. یکی محکم زد پس سرم. - درد بگیری کوروش، دستت قلم شه! کوروش با لبخند گفت: - خوردی هان؟ هستش رو تف کن. براش پشت چشمی نازک کردم و گفتم: - جوجه رو آخر پاییز می شمارن کوری جونم. قبل از این که جوابم رو بده، نازنین با صدای جیغ جیغوش گفت: - وای بمیری ملی، کشتیمون از خنده. - وای راست می گی؟ اگه می دونستم تو با خندیدن می میری و دست از سر ما برمی داری هر روز برادرمون رو تست می کردیم. بهروز اومد بزنه پس کله ام که جا خالی دادم و اون با عصبانیت ساختگی گفت: - هوی، با ناناز من درست صحبت کن. حالت عق زدن به خودم گرفتم و گفتم: - نانازش، عـق! - کوفت. شقایق وسط پرید و گفت: - بریم کافی شاپ مهمون من. یلدا که یه نمه فاز مثبت بودنش فعال بود گفت: - وای نه بچه ها، پنج دقیقه دیگه کالسمون با سهرابی شروع میشه، این بار اگه نریم پدرمون رو درمیاره. کوروش گفت: - نترس بابا، این دیگه دست ملیسا رو می بوسه که باز واسه سهرابی فیلم بازی کنه و خرش کنه. 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃کانال به 🍃 💕join ➣ @Online_God 💕 🔹نشر_صدقه_جاریست🔹 ❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 هر شش نفرمون به سمت کافی شاپ حرکت کردیم. بچه های دانشگاه به ما اکیپ شش تایی ها می گفتن. کافی شاپ نزدیک دانشگاه مثل همیشه شلوغ بود و به زور جایی واسه نشستن پیدا کردیم و حسابی شقایق رو تیغ زدیم. - ملیسا؟ - هوم؟ - نکنه متین برات دردسر درست کنه. - متین دیگه کدوم خریه کوری جونم؟ - صد بار گفتم کوری نه و کوروش خان، متینم همین برادرمونه دیگه. یلدا با دهن پر گفت: - گناه داره، دیگه اذیتش نکن. - اَه اَه، هنوز نفهمیدی با دهن پر نباید حرف بزنی؟ و رو به کوروش ادامه دادم: - نترس بابا، برادرمون اهل لو دادن و اینا نیست. اگه بناش به دردسر درست کردن بود، دو سال پیش تا حاال این کار رو می کرد. بهروز گفت: - آره بابا، من شنیدم خرش تو حراست خیلی می ره. شقایق که قصد داشت بلند شه گفت: - خدایی خیلی پسر آقاییه. رو به شقایق با حرص گفتم: - چیه؟ نکنه پسندیدیش؟ - اوالال، تصور کن شقایق و متین، فتبارک ا... احسن الخالقین. - شقی بپا بیرون که می رین رو کفشت ضربدر بزنی تا تو رو با دخترایی که کفشاشون شبیه کفشتن اشتباه نگیره. احتماال از خونه هم بیرون نمیای مبادا یه مورچه نر نگات کنه. شقایق با بی خیالی همیشگیش گفت: - کم زر بزن. پاشو ببینم چطور می خوای استاد رو امروز راضی کنی؟ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 🍃کانال به سمت خدا🍃 💕join ➣ @Online_God 💕 🔹نشر_صدقه_جاریست🔹 ❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
🌟آیت الله اراکی : 💎من هر وقت مشکلی پیدا می کنم، یک دور تسبیح ،صلوات می فرستم وثواب آن را نثار چهارده معصوم میکنم، مشکلم به آسانی حل می شود. امام سجاد علیه السلام ∞∞∞ ¤ گناهانى كه باعث نزول عذاب مى‏شوند، عبارت‏اند از: ستم كردن شخص از روى آگاهى، تجاوز به حقوق مردم، و دست انداختن و مسخره كردن آنان . @ahadisenabeshia
تب
💐💐💐💐
❤️ بچه مثبت
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 رو به شقایق گفتم: - خودت زر می زنی. می دونی چیه؟ تو حسودیت میشه متین جونت فقط به کفشای من نگاه می کنه نه تو. شقایق گفت: - فعال که داره ما تحت تو رو می سوزونه. - بی ادب! اصال می دونی چیه؟ همین جا اعالم می کنم این بچه مثبت رو هم به کلکسیون دوست پسرام اضافه می کنم. - نمی تونی ملی، من باهات شرط می بندم. - می تونم، خوبم می تونم. اگه من اون رو خر کردم، پسرا باید موهای خوشگلشون رو از ته بزنن و دخترا هم یک هفته با چادر بیان دانشگاه. شقایق با سرخوشی گفت: - اگه تو باختی چی جیگر؟ - من، من ... کوروش گفت: - هر کاری ما گفتیم به مدت یه هفته بکنی. - تو دوباره پررو شدی؟ - تو ذهنت منحرفه به من چه؟ یلدا گفت: - نه، اون طوری حال نمی ده. ملیسا باید جلوی تمام بچه های کالس به متین ابراز عشق کنه. همگی با هم گفتن: - قبوله. و من به این فکر کردم که چرا دوباره جوگیر شدم و شرط بستم؟ وای، اگه می باختم آبروم می رفت. کوروش که دید من جدیم باز ساز مخالف زد و گفت: - ملیسا تو رو خدا بی خیال شو. متین با بقیه فرق داره، بفهم این رو. 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 💕join ➣ @Online_God 💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 _جوش نزن کوری جونم، به جون تو نه، به جون این یلدا، نه به جون دوتاییتون، کاری می کنم که آقا متین تو روی همه جلوم رو بگیره بگه ملیسا من عاشقت شدم و به جای کفشام تو جفت چشام زل بزنه. یلدا با فریاد گفت: - خفه شو، از جون خودت مایه بذار. بی خیال جواب دادن به یلدا شدم و مانتوم رو از قسمت آستین جر دادم و کیف قرمز خوشگلم رو روی زمین مالیدم و بعد انداختم رو شونم و چندتا سیلی کوچولو هم زدم تو لپای سفیدم که کمی قرمز بشه. نازنین گفت: - وا؟ دیوونه شدی؟ خدا شفات بده. - خفه، همتون دنبالم بیاید. شقایق گفت: - آهان، این باز می خواد استاد رو رنگ کنه. - آهان، آفرین به عقل این بچه. شقایق با حرص گفت: - خاک تو سرت، من از تو یه سال بزرگ ترم. - می دونم گلم، تو فقط از نظر هیکلی و سنی بزرگ تری عقل که حتی در حد این بهزادم نداری. تا بهزاد و شقایق اومدن جواب بدن، یلدا گفت: - وای ملی این مانتو که االن آستینش رو پاره کردی، همونی نیست که دیروز خریدی و به خاطرش چهار ساعت من بدبخت رو تو پاساژ تاب دادی؟ - آره همونه آبجی. شقایق رو به بچه ها گفت: - پولداریه و بی دردیه و بی عقلی! به پشت در کالس رسیدیم، وگرنه جوابش رو می دادم. از پنجره کوچیک روی در نگاهی به داخل کالس انداختم، استاد مشغول درس دادن بود. در زدم و منتظر شدم. سهرابی با اون صدای کلفتش گفت: دارد.... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 💕join ➣ @Online_God 💕
_در حالی که پوستم هنوز از سیلی ها سرخ بود، در رو باز کردم و گفتم: - اجازه هست استاد؟ استاد در حالی که در ماژیک وایت بردش رو محکم می بست، با عصبانیت رو به من گفت: - خانم احمدی شما و دوستاتون باز دیر رسیدید. حتما توقع دارید که با این همه تاخیر باز راهتون بدم؟ در حالی که تصنعی گریه می کردم گفتم: - استاد به جون همین دوستام که برام خیلی عزیزن، من داشتم سر موقع می اومدم دانشگاه که یه پسره ی عوضی مزاحمم شد و بعد به آستینم اشاره کردم و و کیفم رو جلوم گرفتم و چند بار به اون ضربه زدم که باعث بلند شدن گرد و خاک شد و شقایق بیچاره که کنارم ایستاده بود به سرفه افتاد. بی خیال اون، رو به استاد گفتم: - باز خدا رو شکر من فنون کاراته رو بلد بودم. استاد که تحت تاثیر اشک هام قرار گرفته بود گفت: - خیلی خب دلیل شما موجه، دوستاتون چی؟ در حالی که به چهره خندون بهروز نگاه می کردم گفتم: - طبق معمول یا کافی شاپ بودن یا پارکی یا ... استاد محکم گفت: - بقیه بیرون، خانم احمدی بشینن، از درس دادن انداختیم. شقایق بشگونی از بازوم گرفت و در گوشم گفت: - خیلی نامردی. در حالی که در کالس رو به روشون می بستم زمزمه کردم: - گم شین همتون، من مانتوی نازنینم رو جر دادم که شما بیاید سر کالس؟ می خواستید یه کم ابتکار عمل داشته باشید. و در رو بستم. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری
با بسته شدن در کالس به سمت بچه ها برگشتم. اوالال، یه جای خالی درست کنار متین جونم بود. با لبخند شیطانی که روی لبم نشست به سمتش حرکت کردم. کیفش رو از روی صندلی برداشت و من تقریبا روی صندلی ولو شدم و با لبخند پهنی گفتم: - سالم. جوابم رو زیر لبی داد و به استاد خیره شد که یعنی خفه شم و درس رو گوش کنم. بچه مثبت برای یاد داشت مطالبی که استاد روی وایت برد نوشته بود جزوش رو باز کرد و مثل آدم های مرتب و حال به هم زن، شروع به جزوه برداری نکته به نکته کرد و بدتر از همه این بود که چهار رنگ خودکار توی دستاش بود و از هر کدوم برای منظور خاصی استفاده می کرد، مثال قرمز واسه تیتر نوشتن. توی عمرم فقط یه بار از چهار رنگ خودکار استفاده کردم، اونم زمانی بود که امتحان میان ترم داشتیم و چهار گزینه ای بود. ما شش تا رفیق کنار هم نشستیم و قرار شد من که از همشون درسم بهتر بود، به بقیه تقلب بدم. چهار رنگ خودکار برداشتم قرار گذاشتیم که بلند کردن خودکار آبی یعنی گزینه اول صحیحه، گزینه دو خودکار سبز، گزینه سه خودکار قرمز و چهار خودکار مشکی و به این ترتیب یه امتحان توپ دادیم و نمره ی هممون هفده شد. تموم مدت کالس به جزوه ی متین خیره بودم و کامال مشخص بود که متین معذب شده، هم از حضورم کنارش و هم از این که مثل بز زل زده بودم به جزوش. استاد گفت: "خسته نباشید" و باالخره من نگاهم رو به استاد دوختم و اون هم شروع به حضور و غیاب کرد. با خروج استاد از کالس چند نفر از دانشجوها برای رفع اشکال مثل جوجه اردک دنبال استاد راه افتادن. اگه کوروش االن این جا بود، می گفت: "اینا باز جل شدن." رو به متین که برای پسر بغل دستیش که البته دوست صمیمیش بود و به دلیل چهره بی نمکش بچه ها به اون شیربرنج می گفتن، مسئله ای رو حل می کرد گفتم: - متین جون؟ یه لحظه چنان جا خورد که گفتم االن با صندلی می افته رو زمین. خاک تو سرم، انگار خیلی زیاده روی کرده بودم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - آقای محمدی میشه من امروز جزوتون رو ببرم خونه؟ دفتر رو بست و بدون این که نگاهم کنه به سمتم گرفت و گفت: - بفرمایید. سریع از جا بلند شد و رو به شیربرنج گفت: دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری