eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
❤️ بچه مثبت
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 رو به شقایق گفتم: - خودت زر می زنی. می دونی چیه؟ تو حسودیت میشه متین جونت فقط به کفشای من نگاه می کنه نه تو. شقایق گفت: - فعال که داره ما تحت تو رو می سوزونه. - بی ادب! اصال می دونی چیه؟ همین جا اعالم می کنم این بچه مثبت رو هم به کلکسیون دوست پسرام اضافه می کنم. - نمی تونی ملی، من باهات شرط می بندم. - می تونم، خوبم می تونم. اگه من اون رو خر کردم، پسرا باید موهای خوشگلشون رو از ته بزنن و دخترا هم یک هفته با چادر بیان دانشگاه. شقایق با سرخوشی گفت: - اگه تو باختی چی جیگر؟ - من، من ... کوروش گفت: - هر کاری ما گفتیم به مدت یه هفته بکنی. - تو دوباره پررو شدی؟ - تو ذهنت منحرفه به من چه؟ یلدا گفت: - نه، اون طوری حال نمی ده. ملیسا باید جلوی تمام بچه های کالس به متین ابراز عشق کنه. همگی با هم گفتن: - قبوله. و من به این فکر کردم که چرا دوباره جوگیر شدم و شرط بستم؟ وای، اگه می باختم آبروم می رفت. کوروش که دید من جدیم باز ساز مخالف زد و گفت: - ملیسا تو رو خدا بی خیال شو. متین با بقیه فرق داره، بفهم این رو. 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 💕join ➣ @Online_God 💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 _جوش نزن کوری جونم، به جون تو نه، به جون این یلدا، نه به جون دوتاییتون، کاری می کنم که آقا متین تو روی همه جلوم رو بگیره بگه ملیسا من عاشقت شدم و به جای کفشام تو جفت چشام زل بزنه. یلدا با فریاد گفت: - خفه شو، از جون خودت مایه بذار. بی خیال جواب دادن به یلدا شدم و مانتوم رو از قسمت آستین جر دادم و کیف قرمز خوشگلم رو روی زمین مالیدم و بعد انداختم رو شونم و چندتا سیلی کوچولو هم زدم تو لپای سفیدم که کمی قرمز بشه. نازنین گفت: - وا؟ دیوونه شدی؟ خدا شفات بده. - خفه، همتون دنبالم بیاید. شقایق گفت: - آهان، این باز می خواد استاد رو رنگ کنه. - آهان، آفرین به عقل این بچه. شقایق با حرص گفت: - خاک تو سرت، من از تو یه سال بزرگ ترم. - می دونم گلم، تو فقط از نظر هیکلی و سنی بزرگ تری عقل که حتی در حد این بهزادم نداری. تا بهزاد و شقایق اومدن جواب بدن، یلدا گفت: - وای ملی این مانتو که االن آستینش رو پاره کردی، همونی نیست که دیروز خریدی و به خاطرش چهار ساعت من بدبخت رو تو پاساژ تاب دادی؟ - آره همونه آبجی. شقایق رو به بچه ها گفت: - پولداریه و بی دردیه و بی عقلی! به پشت در کالس رسیدیم، وگرنه جوابش رو می دادم. از پنجره کوچیک روی در نگاهی به داخل کالس انداختم، استاد مشغول درس دادن بود. در زدم و منتظر شدم. سهرابی با اون صدای کلفتش گفت: دارد.... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 💕join ➣ @Online_God 💕
_در حالی که پوستم هنوز از سیلی ها سرخ بود، در رو باز کردم و گفتم: - اجازه هست استاد؟ استاد در حالی که در ماژیک وایت بردش رو محکم می بست، با عصبانیت رو به من گفت: - خانم احمدی شما و دوستاتون باز دیر رسیدید. حتما توقع دارید که با این همه تاخیر باز راهتون بدم؟ در حالی که تصنعی گریه می کردم گفتم: - استاد به جون همین دوستام که برام خیلی عزیزن، من داشتم سر موقع می اومدم دانشگاه که یه پسره ی عوضی مزاحمم شد و بعد به آستینم اشاره کردم و و کیفم رو جلوم گرفتم و چند بار به اون ضربه زدم که باعث بلند شدن گرد و خاک شد و شقایق بیچاره که کنارم ایستاده بود به سرفه افتاد. بی خیال اون، رو به استاد گفتم: - باز خدا رو شکر من فنون کاراته رو بلد بودم. استاد که تحت تاثیر اشک هام قرار گرفته بود گفت: - خیلی خب دلیل شما موجه، دوستاتون چی؟ در حالی که به چهره خندون بهروز نگاه می کردم گفتم: - طبق معمول یا کافی شاپ بودن یا پارکی یا ... استاد محکم گفت: - بقیه بیرون، خانم احمدی بشینن، از درس دادن انداختیم. شقایق بشگونی از بازوم گرفت و در گوشم گفت: - خیلی نامردی. در حالی که در کالس رو به روشون می بستم زمزمه کردم: - گم شین همتون، من مانتوی نازنینم رو جر دادم که شما بیاید سر کالس؟ می خواستید یه کم ابتکار عمل داشته باشید. و در رو بستم. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری
با بسته شدن در کالس به سمت بچه ها برگشتم. اوالال، یه جای خالی درست کنار متین جونم بود. با لبخند شیطانی که روی لبم نشست به سمتش حرکت کردم. کیفش رو از روی صندلی برداشت و من تقریبا روی صندلی ولو شدم و با لبخند پهنی گفتم: - سالم. جوابم رو زیر لبی داد و به استاد خیره شد که یعنی خفه شم و درس رو گوش کنم. بچه مثبت برای یاد داشت مطالبی که استاد روی وایت برد نوشته بود جزوش رو باز کرد و مثل آدم های مرتب و حال به هم زن، شروع به جزوه برداری نکته به نکته کرد و بدتر از همه این بود که چهار رنگ خودکار توی دستاش بود و از هر کدوم برای منظور خاصی استفاده می کرد، مثال قرمز واسه تیتر نوشتن. توی عمرم فقط یه بار از چهار رنگ خودکار استفاده کردم، اونم زمانی بود که امتحان میان ترم داشتیم و چهار گزینه ای بود. ما شش تا رفیق کنار هم نشستیم و قرار شد من که از همشون درسم بهتر بود، به بقیه تقلب بدم. چهار رنگ خودکار برداشتم قرار گذاشتیم که بلند کردن خودکار آبی یعنی گزینه اول صحیحه، گزینه دو خودکار سبز، گزینه سه خودکار قرمز و چهار خودکار مشکی و به این ترتیب یه امتحان توپ دادیم و نمره ی هممون هفده شد. تموم مدت کالس به جزوه ی متین خیره بودم و کامال مشخص بود که متین معذب شده، هم از حضورم کنارش و هم از این که مثل بز زل زده بودم به جزوش. استاد گفت: "خسته نباشید" و باالخره من نگاهم رو به استاد دوختم و اون هم شروع به حضور و غیاب کرد. با خروج استاد از کالس چند نفر از دانشجوها برای رفع اشکال مثل جوجه اردک دنبال استاد راه افتادن. اگه کوروش االن این جا بود، می گفت: "اینا باز جل شدن." رو به متین که برای پسر بغل دستیش که البته دوست صمیمیش بود و به دلیل چهره بی نمکش بچه ها به اون شیربرنج می گفتن، مسئله ای رو حل می کرد گفتم: - متین جون؟ یه لحظه چنان جا خورد که گفتم االن با صندلی می افته رو زمین. خاک تو سرم، انگار خیلی زیاده روی کرده بودم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - آقای محمدی میشه من امروز جزوتون رو ببرم خونه؟ دفتر رو بست و بدون این که نگاهم کنه به سمتم گرفت و گفت: - بفرمایید. سریع از جا بلند شد و رو به شیربرنج گفت: دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 _بریم؟ هادی شیربرنج که انگار هنوز تو کف متین جان گفتن من بود، نگاه مشکوکش رو بین من و متین مثل پاندول ساعت گردوند و گفت: - بریم. و از جاش بلند شد. هنوز متین و دوستش از کالس خارج نشده بودن که شقایق و پشت سرش بقیه ی بچه ها به کالس حمله ور شدن. شقایق رو به من و بی توجه به حضور بقیه گفت: - می کشمت ملی، اشهدت رو بخون. دختره ی پررو، حاال ما پی خوشگذرونیمون بودیم و تو در حال مبارزه با مزاحم خیالیت؟ به سمتم دوید. جیغ کشیدم و سریع روی صندلیم ایستادم و گفتم: - یکی این رو بگیره، من پارچه ی قرمز ندارم. اوه، صبر کن. کیف قرمزم رو برداشتم و مثل گاوبازهای اسپانیایی کنارم تکون دادم و شقایق هم عین گاو وحشی ها به سمتم حمله ور شد و به جون موهام افتاد و محکم کشیدشون. در این گیر و دار یه آن نگام به متین افتاد که دم در کالس ایستاده بود و با تعجب و تمسخر نگاهم می کرد. تا نگاه منو دید سریع نگاهش رو دزدید و رو به هادی که با دهان باز نگاهمون می کرد، محکم و جدی گفت: - بریم. تمسخر نگاهش از هزار تا فحش برام بدتر بود. رو به شقایق با لحنی جدی گفتم: - اَه، بسه دیگه. دفتر متین رو توی کیفم انداختم و بی توجه به بقیه با بغضی که تو گلوم گیر کرده بود از کالس خارج شدم. شقایق دنبالم اومد و گفت: - هی ملی چت شد؟ تو که سوسول نبودی. ملیسا با توام، ملیسا؟ بی توجه به قربتی بازیای شقایق از دانشکده بیرون زدم و به سمت پارکینگ رفتم. به سمت مگان مشکی رنگم رفتم و سوار شدم. هنوز از پارک کامل بیرون نیومده بودم که فورد سفید رنگ کوروش راهم رو سد کرد. - کوروش برو کنار، امروز اصال حوصله ندارم. - اوه، مگه چی شده؟ دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 💕join ➣ @Online_God 💕
_هر چی، خدایی بی خیالم شو من برم خونه حالم که بهتر شد بهت زنگ می زنم. بدون جواب دادن به من سریع گازش رو گرفت و رفت. و من پشت سرش داد زدم: - گند دماغ! وارد خونه که شدم طبق معمول فقط خدمتکارها بودن. می خواستم به اتاقم پناه ببرم که سوسن خانم که بیشتر امور مربوط به منو بر عهده می گرفت، صدام کرد. - ملیسا جان؟ - بله چشم عسلی؟ لبخندی زد و گفت: - غذاتون. - نمی خوام، با بچه ها بیرون یه چیزی خوردم. - مامانتون فرمودن که واسه ساعت هفت آماده باشید مهمونی دوره ای ... - اَه، دوباره شروع شد. بهشون بفرمایید من نمیام. آ راستی، مگه قرار نبود یه هفته کیش باشه؟ - نمیشه، خودتونم می دونید اصرار فایده نداره و فقط اعصاب خودتون به هم می ریزه. مامانتون االن برگشتن و تو راه خونن. - اوکی اوکی، حاال مهمونی کجا هست؟ - خونه ی مهلقا خانوم. ادای عق زدن رو درآوردم و گفتم: - آدم قحط بود؟ - ملیسا؟ - اوه سالم مادر عزیزتر از جانم. از این طرفا؟ راه گم کردید؟ منزل این حقیر را منور کردید. - منظور؟ - منظوری ندارم، گفتم شاید هنوز سفر کیشتون با دوستای عزیزتون تموم نشده. دارد.... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 آره، به خاطر مهمونی مهلقا اومدم. با حرص گفتم: - حدس می زدم. در حالی که سوهان ناخن هاش رو تو کیفش می انداخت گفت: - واسه عصر آماده شو. - لباس ندارم، نمیام. - از کیش واست خریدم، خیلی نازن. - حتما لباس مجلسی که یه عالمه سنگ دوزی هم داره. - البته، خیلیم ماهه. - من این لباسا رو نمی پوشم. بوس، بای. - کجا؟ دارم باهات صحبت می کنم. - به قدر کافی مستفیض شدم. - ملیسا رو اعصابم راه نرو. باید ساعت هفت آماده باشی و دم در منتظرم. شیر فهم شد یا جور دیگه ای حالیت کنم؟ تو که نمی خوای با عباس آقا بری دانشگاه؟ عباس آقا رانندمون بود و شوهر سوسن خانم ابرو کمون خودم. - باشه، هفت آمادم. حاال اجازه می فرمایید برم استراحت؟ با دست اشاره کرد برم و منم با عصبانیت به اتاقم رفتم و تمام حرصم رو سر در اتاق خالی کردم. ساعت حدود شش بود که سوسن با یک ساندویچ کره ی بادوم زمینی و عسل به اتاقم اومد. عصرانه مورد عالقم رو خوردم و یه دوش سریع گرفتم. لباسم روی تخت آماده بود و مامان در حالی که روی مبل راحتی های کنار تختم لم داده بود و با اون سوهان کذایی باز ناخن هاش رو مانیکور می کرد، نیم نگاهی به من انداخت و گفت: - ببین از این لباس خوشت میاد؟ بی توجه به لباس به سمت آینه رفتم و موهام رو با سشوار خشک کردم. از درون آینه نگاهش کردم، حاال دست به سینه نشسته بود و تمام حرکات منو زیر نظر داشت. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری
_چیه مامان؟ خوشگل ندیدی؟ شونه هاش رو باال انداخت و از جا بلند شد و دریا رو صدا زد. دریا آرایشگر مخصوص مامان بود که ماهی چندبار مامانم رو تیغ می زد، ولی کارش عالی بود و حرف نداشت. با حرص گفتم: - من به دریا خانوم احتیاج ندارم. - اونش رو من تعیین می کنم. - مامان مگه امشب چه خبره؟ اینم یه مهمونیه مثل بقیه. - اگه مثل بقیه بود من از مسافرت می گذشتم تا بهش برسم؟ - نخیر، همین واسم شده بود جای سوال. - خب بپرس. - چی رو؟ - سوالت رو؟ پوفی کشیدم و قبل از حرف زدن دریا خانم با زدن تقه ای وارد اتاق شد. مامان با دیدنش به سمت لباس رفت و اون رو بلند کرد . لباس طالیی رنگ با سنگ دوزی فراوون چنان جلوه ای داشت که تو ذهنت فرشته ای رو توش تصور می کردی. - نظرت چیه؟ - عالیه الینا جون، ملیسا تو اون مجلس بی رقیب میشه. با تعریف دریا تازه یاد مهمونی افتادم و گفتم: - وای، مامان من این رو نمی پوشم. مامان بی توجه به حرف من رو به دریا گفت: - یه تیکه از موهاش رو با اسپری طالیی رنگ، راستی اصال آوردیش؟ - آره. - خوبه، سریع شروع کن ببینم چه می کنی. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 💕join ➣ @Online_God 💕