eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
تب
💐💐💐💐
❤️ بچه مثبت
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 رو به شقایق گفتم: - خودت زر می زنی. می دونی چیه؟ تو حسودیت میشه متین جونت فقط به کفشای من نگاه می کنه نه تو. شقایق گفت: - فعال که داره ما تحت تو رو می سوزونه. - بی ادب! اصال می دونی چیه؟ همین جا اعالم می کنم این بچه مثبت رو هم به کلکسیون دوست پسرام اضافه می کنم. - نمی تونی ملی، من باهات شرط می بندم. - می تونم، خوبم می تونم. اگه من اون رو خر کردم، پسرا باید موهای خوشگلشون رو از ته بزنن و دخترا هم یک هفته با چادر بیان دانشگاه. شقایق با سرخوشی گفت: - اگه تو باختی چی جیگر؟ - من، من ... کوروش گفت: - هر کاری ما گفتیم به مدت یه هفته بکنی. - تو دوباره پررو شدی؟ - تو ذهنت منحرفه به من چه؟ یلدا گفت: - نه، اون طوری حال نمی ده. ملیسا باید جلوی تمام بچه های کالس به متین ابراز عشق کنه. همگی با هم گفتن: - قبوله. و من به این فکر کردم که چرا دوباره جوگیر شدم و شرط بستم؟ وای، اگه می باختم آبروم می رفت. کوروش که دید من جدیم باز ساز مخالف زد و گفت: - ملیسا تو رو خدا بی خیال شو. متین با بقیه فرق داره، بفهم این رو. 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 💕join ➣ @Online_God 💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 _جوش نزن کوری جونم، به جون تو نه، به جون این یلدا، نه به جون دوتاییتون، کاری می کنم که آقا متین تو روی همه جلوم رو بگیره بگه ملیسا من عاشقت شدم و به جای کفشام تو جفت چشام زل بزنه. یلدا با فریاد گفت: - خفه شو، از جون خودت مایه بذار. بی خیال جواب دادن به یلدا شدم و مانتوم رو از قسمت آستین جر دادم و کیف قرمز خوشگلم رو روی زمین مالیدم و بعد انداختم رو شونم و چندتا سیلی کوچولو هم زدم تو لپای سفیدم که کمی قرمز بشه. نازنین گفت: - وا؟ دیوونه شدی؟ خدا شفات بده. - خفه، همتون دنبالم بیاید. شقایق گفت: - آهان، این باز می خواد استاد رو رنگ کنه. - آهان، آفرین به عقل این بچه. شقایق با حرص گفت: - خاک تو سرت، من از تو یه سال بزرگ ترم. - می دونم گلم، تو فقط از نظر هیکلی و سنی بزرگ تری عقل که حتی در حد این بهزادم نداری. تا بهزاد و شقایق اومدن جواب بدن، یلدا گفت: - وای ملی این مانتو که االن آستینش رو پاره کردی، همونی نیست که دیروز خریدی و به خاطرش چهار ساعت من بدبخت رو تو پاساژ تاب دادی؟ - آره همونه آبجی. شقایق رو به بچه ها گفت: - پولداریه و بی دردیه و بی عقلی! به پشت در کالس رسیدیم، وگرنه جوابش رو می دادم. از پنجره کوچیک روی در نگاهی به داخل کالس انداختم، استاد مشغول درس دادن بود. در زدم و منتظر شدم. سهرابی با اون صدای کلفتش گفت: دارد.... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 💕join ➣ @Online_God 💕
_در حالی که پوستم هنوز از سیلی ها سرخ بود، در رو باز کردم و گفتم: - اجازه هست استاد؟ استاد در حالی که در ماژیک وایت بردش رو محکم می بست، با عصبانیت رو به من گفت: - خانم احمدی شما و دوستاتون باز دیر رسیدید. حتما توقع دارید که با این همه تاخیر باز راهتون بدم؟ در حالی که تصنعی گریه می کردم گفتم: - استاد به جون همین دوستام که برام خیلی عزیزن، من داشتم سر موقع می اومدم دانشگاه که یه پسره ی عوضی مزاحمم شد و بعد به آستینم اشاره کردم و و کیفم رو جلوم گرفتم و چند بار به اون ضربه زدم که باعث بلند شدن گرد و خاک شد و شقایق بیچاره که کنارم ایستاده بود به سرفه افتاد. بی خیال اون، رو به استاد گفتم: - باز خدا رو شکر من فنون کاراته رو بلد بودم. استاد که تحت تاثیر اشک هام قرار گرفته بود گفت: - خیلی خب دلیل شما موجه، دوستاتون چی؟ در حالی که به چهره خندون بهروز نگاه می کردم گفتم: - طبق معمول یا کافی شاپ بودن یا پارکی یا ... استاد محکم گفت: - بقیه بیرون، خانم احمدی بشینن، از درس دادن انداختیم. شقایق بشگونی از بازوم گرفت و در گوشم گفت: - خیلی نامردی. در حالی که در کالس رو به روشون می بستم زمزمه کردم: - گم شین همتون، من مانتوی نازنینم رو جر دادم که شما بیاید سر کالس؟ می خواستید یه کم ابتکار عمل داشته باشید. و در رو بستم. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری
با بسته شدن در کالس به سمت بچه ها برگشتم. اوالال، یه جای خالی درست کنار متین جونم بود. با لبخند شیطانی که روی لبم نشست به سمتش حرکت کردم. کیفش رو از روی صندلی برداشت و من تقریبا روی صندلی ولو شدم و با لبخند پهنی گفتم: - سالم. جوابم رو زیر لبی داد و به استاد خیره شد که یعنی خفه شم و درس رو گوش کنم. بچه مثبت برای یاد داشت مطالبی که استاد روی وایت برد نوشته بود جزوش رو باز کرد و مثل آدم های مرتب و حال به هم زن، شروع به جزوه برداری نکته به نکته کرد و بدتر از همه این بود که چهار رنگ خودکار توی دستاش بود و از هر کدوم برای منظور خاصی استفاده می کرد، مثال قرمز واسه تیتر نوشتن. توی عمرم فقط یه بار از چهار رنگ خودکار استفاده کردم، اونم زمانی بود که امتحان میان ترم داشتیم و چهار گزینه ای بود. ما شش تا رفیق کنار هم نشستیم و قرار شد من که از همشون درسم بهتر بود، به بقیه تقلب بدم. چهار رنگ خودکار برداشتم قرار گذاشتیم که بلند کردن خودکار آبی یعنی گزینه اول صحیحه، گزینه دو خودکار سبز، گزینه سه خودکار قرمز و چهار خودکار مشکی و به این ترتیب یه امتحان توپ دادیم و نمره ی هممون هفده شد. تموم مدت کالس به جزوه ی متین خیره بودم و کامال مشخص بود که متین معذب شده، هم از حضورم کنارش و هم از این که مثل بز زل زده بودم به جزوش. استاد گفت: "خسته نباشید" و باالخره من نگاهم رو به استاد دوختم و اون هم شروع به حضور و غیاب کرد. با خروج استاد از کالس چند نفر از دانشجوها برای رفع اشکال مثل جوجه اردک دنبال استاد راه افتادن. اگه کوروش االن این جا بود، می گفت: "اینا باز جل شدن." رو به متین که برای پسر بغل دستیش که البته دوست صمیمیش بود و به دلیل چهره بی نمکش بچه ها به اون شیربرنج می گفتن، مسئله ای رو حل می کرد گفتم: - متین جون؟ یه لحظه چنان جا خورد که گفتم االن با صندلی می افته رو زمین. خاک تو سرم، انگار خیلی زیاده روی کرده بودم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - آقای محمدی میشه من امروز جزوتون رو ببرم خونه؟ دفتر رو بست و بدون این که نگاهم کنه به سمتم گرفت و گفت: - بفرمایید. سریع از جا بلند شد و رو به شیربرنج گفت: دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 _بریم؟ هادی شیربرنج که انگار هنوز تو کف متین جان گفتن من بود، نگاه مشکوکش رو بین من و متین مثل پاندول ساعت گردوند و گفت: - بریم. و از جاش بلند شد. هنوز متین و دوستش از کالس خارج نشده بودن که شقایق و پشت سرش بقیه ی بچه ها به کالس حمله ور شدن. شقایق رو به من و بی توجه به حضور بقیه گفت: - می کشمت ملی، اشهدت رو بخون. دختره ی پررو، حاال ما پی خوشگذرونیمون بودیم و تو در حال مبارزه با مزاحم خیالیت؟ به سمتم دوید. جیغ کشیدم و سریع روی صندلیم ایستادم و گفتم: - یکی این رو بگیره، من پارچه ی قرمز ندارم. اوه، صبر کن. کیف قرمزم رو برداشتم و مثل گاوبازهای اسپانیایی کنارم تکون دادم و شقایق هم عین گاو وحشی ها به سمتم حمله ور شد و به جون موهام افتاد و محکم کشیدشون. در این گیر و دار یه آن نگام به متین افتاد که دم در کالس ایستاده بود و با تعجب و تمسخر نگاهم می کرد. تا نگاه منو دید سریع نگاهش رو دزدید و رو به هادی که با دهان باز نگاهمون می کرد، محکم و جدی گفت: - بریم. تمسخر نگاهش از هزار تا فحش برام بدتر بود. رو به شقایق با لحنی جدی گفتم: - اَه، بسه دیگه. دفتر متین رو توی کیفم انداختم و بی توجه به بقیه با بغضی که تو گلوم گیر کرده بود از کالس خارج شدم. شقایق دنبالم اومد و گفت: - هی ملی چت شد؟ تو که سوسول نبودی. ملیسا با توام، ملیسا؟ بی توجه به قربتی بازیای شقایق از دانشکده بیرون زدم و به سمت پارکینگ رفتم. به سمت مگان مشکی رنگم رفتم و سوار شدم. هنوز از پارک کامل بیرون نیومده بودم که فورد سفید رنگ کوروش راهم رو سد کرد. - کوروش برو کنار، امروز اصال حوصله ندارم. - اوه، مگه چی شده؟ دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 💕join ➣ @Online_God 💕
_هر چی، خدایی بی خیالم شو من برم خونه حالم که بهتر شد بهت زنگ می زنم. بدون جواب دادن به من سریع گازش رو گرفت و رفت. و من پشت سرش داد زدم: - گند دماغ! وارد خونه که شدم طبق معمول فقط خدمتکارها بودن. می خواستم به اتاقم پناه ببرم که سوسن خانم که بیشتر امور مربوط به منو بر عهده می گرفت، صدام کرد. - ملیسا جان؟ - بله چشم عسلی؟ لبخندی زد و گفت: - غذاتون. - نمی خوام، با بچه ها بیرون یه چیزی خوردم. - مامانتون فرمودن که واسه ساعت هفت آماده باشید مهمونی دوره ای ... - اَه، دوباره شروع شد. بهشون بفرمایید من نمیام. آ راستی، مگه قرار نبود یه هفته کیش باشه؟ - نمیشه، خودتونم می دونید اصرار فایده نداره و فقط اعصاب خودتون به هم می ریزه. مامانتون االن برگشتن و تو راه خونن. - اوکی اوکی، حاال مهمونی کجا هست؟ - خونه ی مهلقا خانوم. ادای عق زدن رو درآوردم و گفتم: - آدم قحط بود؟ - ملیسا؟ - اوه سالم مادر عزیزتر از جانم. از این طرفا؟ راه گم کردید؟ منزل این حقیر را منور کردید. - منظور؟ - منظوری ندارم، گفتم شاید هنوز سفر کیشتون با دوستای عزیزتون تموم نشده. دارد.... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 آره، به خاطر مهمونی مهلقا اومدم. با حرص گفتم: - حدس می زدم. در حالی که سوهان ناخن هاش رو تو کیفش می انداخت گفت: - واسه عصر آماده شو. - لباس ندارم، نمیام. - از کیش واست خریدم، خیلی نازن. - حتما لباس مجلسی که یه عالمه سنگ دوزی هم داره. - البته، خیلیم ماهه. - من این لباسا رو نمی پوشم. بوس، بای. - کجا؟ دارم باهات صحبت می کنم. - به قدر کافی مستفیض شدم. - ملیسا رو اعصابم راه نرو. باید ساعت هفت آماده باشی و دم در منتظرم. شیر فهم شد یا جور دیگه ای حالیت کنم؟ تو که نمی خوای با عباس آقا بری دانشگاه؟ عباس آقا رانندمون بود و شوهر سوسن خانم ابرو کمون خودم. - باشه، هفت آمادم. حاال اجازه می فرمایید برم استراحت؟ با دست اشاره کرد برم و منم با عصبانیت به اتاقم رفتم و تمام حرصم رو سر در اتاق خالی کردم. ساعت حدود شش بود که سوسن با یک ساندویچ کره ی بادوم زمینی و عسل به اتاقم اومد. عصرانه مورد عالقم رو خوردم و یه دوش سریع گرفتم. لباسم روی تخت آماده بود و مامان در حالی که روی مبل راحتی های کنار تختم لم داده بود و با اون سوهان کذایی باز ناخن هاش رو مانیکور می کرد، نیم نگاهی به من انداخت و گفت: - ببین از این لباس خوشت میاد؟ بی توجه به لباس به سمت آینه رفتم و موهام رو با سشوار خشک کردم. از درون آینه نگاهش کردم، حاال دست به سینه نشسته بود و تمام حرکات منو زیر نظر داشت. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری
_چیه مامان؟ خوشگل ندیدی؟ شونه هاش رو باال انداخت و از جا بلند شد و دریا رو صدا زد. دریا آرایشگر مخصوص مامان بود که ماهی چندبار مامانم رو تیغ می زد، ولی کارش عالی بود و حرف نداشت. با حرص گفتم: - من به دریا خانوم احتیاج ندارم. - اونش رو من تعیین می کنم. - مامان مگه امشب چه خبره؟ اینم یه مهمونیه مثل بقیه. - اگه مثل بقیه بود من از مسافرت می گذشتم تا بهش برسم؟ - نخیر، همین واسم شده بود جای سوال. - خب بپرس. - چی رو؟ - سوالت رو؟ پوفی کشیدم و قبل از حرف زدن دریا خانم با زدن تقه ای وارد اتاق شد. مامان با دیدنش به سمت لباس رفت و اون رو بلند کرد . لباس طالیی رنگ با سنگ دوزی فراوون چنان جلوه ای داشت که تو ذهنت فرشته ای رو توش تصور می کردی. - نظرت چیه؟ - عالیه الینا جون، ملیسا تو اون مجلس بی رقیب میشه. با تعریف دریا تازه یاد مهمونی افتادم و گفتم: - وای، مامان من این رو نمی پوشم. مامان بی توجه به حرف من رو به دریا گفت: - یه تیکه از موهاش رو با اسپری طالیی رنگ، راستی اصال آوردیش؟ - آره. - خوبه، سریع شروع کن ببینم چه می کنی. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 💕join ➣ @Online_God 💕
خودش هم باالی سرم ایستاد که مبادا کاری خالف خواستش انجام بشه. بعد از یک ساعت لباس رو پوشیدم و به دختر درون آینه نگاه کردم. بیشتر شبیه عروسکا شدم تا یک آدم. دریا موهای مشکیم رو با نظم خاصی مش موقت کرده بود و با این کار جلوه ی لباس صد برابر شد. شنل طالیی رنگم رو پوشیدم و با اون صندل ها به زور از پله ها پایین رفتم. بابا پایین آماده ایستاده بود. - سالم. - سالم خانم، چه عجب! زود باشید دیر شد. روابطم با پدر و مادرم در همین حد خالصه می شد. هیچ وقت با هم صمیمی نبودیم و با هم رسمی برخورد می کردیم شاید تعداد روزهایی که جمع سه نفره داشتیم و من به یاد دارم از انگشتان دست هم تجاوز نکنه. بابا که همیشه سفرهای تجاری خودش رو داشت و مامان هم یا مسافرت بود یا مهمانی. داخل ماشین نشستم و سرم رو به شیشه چسبوندم. *** - ملیسا خوب گوشات رو باز کن، امشب تمام شیطنتات رو کنار می ذاری و سنگین و متین رفتار می کنی. با این حرف مامان یاد متین افتادم؛ اما سریع افکارم رو پس زدم و گفتم: - واسه چی؟ - یعنی چی واسه چی؟ ناسالمتی سه ماه دیگه بیست سالت میشه. ملیسا رفتارت مثل بچه هاست. - مامان قضیه چیه؟ این همه رسیدگی به سر و وضعم و ... - باشه، باشه. پسرخواهر مهلقا رو یادته؟ آرشام رو می گم. - خب آره، یه چیزایی یادمه. همونی که مهلقا همش میگه خاله قربونش بره و فقط ازش تعریف می کنه که اله و بله! - بیست و پنج سالشه، دکترای بیو تکنولوژی داره، یه هفته ای هست که از کانادا اومده. - خب به من چه؟ خیرش رو خالش ببینه. - مودب باش دختر. مهلقا پیشنهاد داد تو رو باهاش آشنا کنم، یه دو سه ماهی میشه. - که چی بشه؟ - اونش دیگه به زرنگی تو بستگی داره! - وای مامان تو رو خدا! من تازه بیست سالمه. اصال اگه می دونستم هدفتون از آوردنم به این مهمونی پیدا کردن شوهر واسم بود، صد سال باهاتون نمی اومدم. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری
باشه، آرشامم مفت چنگ افسانه و آتوساش باشه! با شنیدن اسم آتوسا اخمام در هم رفت و با تنفر گفتم: - آتوسا این وسط چی کاره س؟ - آرشام لقمه چرب و نرمیه! - اوه نه بابا؟ یه وقت تو گلوش گیر نکنه، بوفالو! بابا در حالی که نگاهش به بیرون بود و هنوز رانندگی می کرد گفت: - ملیسا هر چی تو کلت می گذره به زبون نیار. بیا، اینم دو کلوم از پدر عروس! ساکت شدم اما تمام افکارم پیرامون آتوسا، دختر افسانه، دخترخاله ی مامانم می گشت. دختری که اندازه ی تمام دنیا￾چشم بابا. ازش بیزار بودم و حتی یک بار هم نشده بود که بدون بار کردن حرف کلفت به هم، همدیگه رو ببینیم. این مامان هم خوب نقطه ضعفم رو فهمیده بود. همون لحظه تصمیم گرفتم حال آتوسا رو تو این مورد هم بگیرم. مامان تا خود خونه ی مهلقا از آرشام و تیپ و قیافش و موقعیت مالیش گفت و گفت، غافل از این که من از تمام افراد و اشیایی که مورد پسند مامان باشه بیزارم، چون از تمام عالیقش بیزار بودم. تمام فکرم در اون لحظه پیچوندن این آقا آرشام بود تا طرف اون بوفالو نره. البته این کار بیشتر به نفع خود آرشام بود و برای جلوگیری از رویا پردازی بوفالو الزم بود. داخل ساختمان که رفتیم، بابا جلوتر از ما رفت و ما به اتاقای تعویض لباس رفتیم. مامان اول یه دستی به موهای مدل مصری و هایالیتش که تا روی شونش می رسید کشید. ماکسی سبز رنگش که با پرهای طاووس تزیین شده بود، واقعا برازنده ی هیکل مانکنش بود و باعث شد بی اختیار در دلم اعتراف کنم که مامانم هنوز هم فوق العاده س. من شنل طالییم رو درآوردم و برای آخرین بار به سفارش های مامان مبنی بر سنگین بودن و متانت گوش کردم و بی حوصله وارد سالن شدم. - وای الینا جان! با صدای فریاد مهلقا که بیشتر شبیه قارقار کالغ بود، به سمتش برگشتم و مامان هم در آغوشش جای گرفت. واقعا که حتی دنیای دوستیای من و مامان متفاوت بود. برای مامان شرط اول دوستی اصالت و پول بود و برای من مرام و صفا. با این فکر پوزخندی زدم و به مهلقا خیره شدم. در اون لباس پر از پولک و رنگارنگش یاد داستان کالغی در لباس طاووس افتادم و پوزخندم عمیق تر شد، مهلقا منو هم در آغوشش فشرد و در گوشم زمزمه کرد: - چقدر ناز شدی. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری
حرفم رو ادامه ندادم. مقصودم این بود که بگم شما هم مثل بوقلمون شدید، ولی بیچاره این طور برداشت کرد که شما￾ممنون، شما هم ... هم ناز شدید و لبخندی دندون نما زد. مامان تا میزی که بابا نشسته بود صد بار ایستاد و با شونصد نفر سالم و احوالپرسی کرد و من بی خیال دنبالش راه افتاده بودم و عین لک لک سرم رو باال پایین می کردم و زبونم رو آکبند نگه می داشتم. باالخره آتوسا جونم رو دیدم، کنار یه پسر خوشتیپ نشسته بود و همین که دیدمش یاد هنرپیشه های ایتالیایی افتادم. پسره هم به سمتم برگشت و با دیدنم از جاش بلند شد و کنارمون اومد، انگار نه انگار که آتوسای بیچاره با اون لباس دکلته ی کوتاهش داشت دو ساعت براش فک می زد. مامان با دیدنش گفت: - وای آرشام جان، خوبی خاله؟ اُ اُ، پس آرشام اینه؟ استثنائا مامان یه بار در مورد تیپ و قیافه سلیقش با من یکی شد. مامان با خوشحالی اون رو تحویل می گرفت و من مشغول دید زدن آتوسا بودم که داشت از حرص منفجر می شد. پوزخندی به روش زدم و رو به مامان گفتم: - مامان من رفتم پیش بابا، تنهاست. مامان عین ماست وا رفت و رو به من از اون اخم عمیقا کرد که معنیش این بود: "خونه که رسیدیم پوستت رو می کنم و فردا هم با عباس آقا می ری دانشگاه." آ آ، این رو اشتباه اومد. فردا که پنجشنبه س و کالس ندارم. با این فکر نیشم باز شد که آتیش مامان شعله ورتر شد و با حرص گفت: - ملیسا جان، ایشون آقا آرشامه پسرخواهر ... برای این که کمی از گندی رو که زده بودم ماست مالی کنم، وسط حرف مامان پریدم و گفتم: - وای شما آقا آرشامید؟ پسرخواهر مهلقا جان؟ واقعا که تعریفتون رو خیلی شنیدم. نفس عمیق مامان نشان داد که از خیر کندن پوستم گذشته. با لبخند گفت: - من می رم پیش بابات. با اجازتون آرشام خان. رو به من چشمک نامحسوسی زد و رفت. رو به آرشام که به من خیره شده بود گفتم: - لطفا چند دقیقه منو تحمل کنید تا این مامانم بی خیال من بشه و بعد ... - متوجه منظورتون نمی شم. لبخند نازی زدم و گفتم: دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 بریم اون جا بشینیم تا کامل توضیح بدم. و به میز دو نفره ی گوشه سالن اشاره کردم. همراهم اومد و از جلوی چشم های پر خشم آتوسا گذشتیم و به میز مورد نظر رسیدیم. صندلی رو برام جلو کشید. اصال از این سوسول بازی ها خوشم نمی اومد، برای همین میز رو دور زدم و روی صندلی مقابلش نشستم. در حالی که با تعجب نگاهم می کرد، خودش روی صندلی نشست. سریع اون چه رو در مغز فندقیم می گذشت به زبون آوردم. - ببین آرشام، می دونم پیش خودت فکر می کنی دیوونم، ولی من کال از این شعارهای فرست لیدی و صندلی عقب کشیدن و در ماشین رو باز کردن و چه می دونم هر کاری که احساس کنم بین دخترا و پسرا فرق می ذاره خوشم نمیاد، اوکی؟ منتظر جوابش نشدم و ادامه دادم: - و اما برای این بهت گفتم بیای این جا تا راحت حرفام رو بهت بزنم. مثل این که مامان من و خاله مهلقات واسه ما دوتا نقشه های فراوون در سر دارن، نمی خوام امشب دل کوچولوشون بشکنه. می فهمی که؟ من اهل ازدواج و این حرفا نیستم و به قول بچه ها، منظورم دوستامن، دهنم هنوز بوی شیر می ده، شما هم که سنی نداری، فعال باید از زندگی مجردیت استفاده کنی. مثل این که خیلی تند رفتم. بیچاره با دهن باز نگاهم می کرد، چشماشم مثل دوتا گردو شده بود. انگار زبونشم موش خورده بود، چون فقط نگاهم می کرد و حرفی نمی زد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - من دیوونه نیستم این طوری نگاهم می کنی، فقط یه کم رکم. از بهت دراومد و لبخندی زد و گفت: - فقط یه کم؟ جالبه! و بلند زد زیر خنده. انقدر خندید که اکثر مهمونا سرشون صد و هشتاد درجه چرخید و به ما خیره شدند. با حرص گفتم: - زهر مار! مگه واست جوک گفتم؟ از بس خندیده بود اشک قطره قطره از چشماش می چکید. بریده بریده گفت: - وای خدا ... مردم از خنده ... دختر تو فوق العاده ای! انقدر خندید تا آخر مهلقا هم کنارمون اومد و در حالی که به خنده های آرشام که به خاطر بد و بیراهای من کمی ولومش کم شده بود نگاه می کرد، گفت: - خاله جان پا شید با ملیسا یه خودی نشون بدید دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری
و به پیست رقص اشاره کرد. آخ قربون دهنت یه دفعه تو عمرش یه پیشنهاد درست و حسابی داد. اوال من خیلی عاشق رقص بودم و دوما این جوجه فوکولی که داشت با دستمال اشکاش رو پاک می کرد خندش قطع می شد. هم زمان با هم از جا بلند شدیم و به سمت پیست رفتیم. زیر گوشش گفتم: - واقعا الکی خوشیا. اونم گفت: - بیا بریم تا دل کوچولوشون نشکسته! و دوباره هرهر کرد. با حرص گفتم: - سرخوش! رو آب بخندی! شانس خوبم همین که رسیدیم وسط آهنگ الو یوی مهرزاد رو پخش کرد. "امشب تو مهمونی رو به رومی تو فاز رقصم دلم می خواد بیام ماچت کنم ازت می ترسم" آره! حاال یکی بیاد منو کنترل کنه، به قول کوروش جمم کنه! کالس رقصای متعددی که مامان واسه کالس گذاشتن فرستاده بودم خیلی خوب بود، به طوری که االن من یه رقصنده حرفه ای بودم. آرشامم کم نمی آورد و منو همراهی می کرد. رقصمون که تموم شد، مهلقا خودش رو انداخت وسطمون و گفت: - وای خدا عالی بود. انگار ماه ها با هم تمرین داشتید. بعد من و آرشام رو تف مالی کرد و رفت. زیر لب گفتم: - خدا خانوادگی شفاتون بده. - آمین! به چهره ی خندان آرشام نگاه کردم و گفتم: - خب آقای دکتر، من دیگه می رم پیش مامانم. امیدوارم دفعه ی اول و آخری باشه که زیارتتون می کنم. باز خندید و گفت: - می بینمتون. - خدا نکنه! بای هانی. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری
به سمت میز مامان و بابا رفتم. مامان که مشغول صحبت با یه خانم تپل بود و بابا هم طبق معمول با شوهر مهلقا خانم مشغول به الف زدن از تجارتاشون بود. سالمی کردم که یعنی من اومدم، یکی بلند شه من جاش رو صندلی بشینم؛ اما انگار نه انگار. منم رفتم یه صندلی بیارم. از دوستای مامانم تا حد مرگ متنفر بودم. یک مشت آدم تجملگرای افاده ای و در عوض مامان هم از دوستای من به جز کوروش که به قول مامان سرش به تنش می ارزید و مال یه خونواده ی پولدار بود و از قضا مامانش با مامانم دوست بود، متنفر بود. اگه با دوستام می دیدم خر بیار و باقالی بار کن، تا دو روز زندگی به کامم زهر می شد، اما من عاشق دوستام بودم و مامانم هم ایضا. در همین فکرا بودم که سروش طبق معمول خودش رو نخود هر آشی کرد و کنارم اومد و گفت: - نبینم تنها نشستی خوشگله، مگه سروشت مرده؟ یهو با هیجان گفتم: - واقعا! - چی؟ -همین که سروش مرده. اخماش رو تو هم کشید و گفت: - هنوز این زبونت مثل نیش ماره؟ - آره هانی، می خوای دوباره نیشت بزنم؟ - می دونی، گاهی وقتا آرزو می کنم که الل بشی. اون وقت با این چهره خواستنی تری. - خوبه خوبه. آرزو بر جوانان عیب نیست. سروش با حرص از من جدا شد و رفت. - کنه! - باز چی شده؟ - وای کوروش جونم تو این جا چه می کنی؟ کی اومدی من ندیدمت؟ - اوه پیاده شو با هم بریم. اول این که من االن رسیدم. دوم این که مگه میشه مامانت یه مهمونی بره که مامان من نباشه؟ سوم این که چی شده شدم کوروش جونت؟ - آ، قربون دهنت! همون کوری بهتره. هم من راحت تر تلفظش می کنم، هم تو باهاش آشنایی داری و گوشت ... - خیلی خب بابا. اون وقت تعجب کردم گفتم یه ملیسای دیگه ای، حاال مطمئن شدم خود بی لیاقتتی. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری
جوش نزن عزیزم، پوستت جوش می زنه. -بی خیال. نگفتی چرا امشب این همه خوشگل کردی؟ می خوای کار دست دل پسرای مردم بدی؟ -برو بابا دلت خوشه. مامانم گیر سه پیچ داد. -بی خیال، بیا بریم با هم بترکونیم. همراهش دوباره به سمت پیست رفتم و با هم شروع به رقصیدن کردیم. توی رقص وقتی با آهنگ یه چرخ خوردم، آتوسا رو دیدم که با آرشام مشغول رقص بود و جوری آرشام رو تو بغل گرفته بود که انگار دزد گرفته. انگار آرشامم تازه منو دیده بود. با اخم نگاهم کرد و باز دل آتوسا رو شکوند و به سمتم اومد. به من که رسید گفت: - ملیسا جان معرفی نمی کنی؟ و با سر به کوروش اشاره کرد. گفتم: - ایشون کورش جان هم کالس و دوست بنده هستند. کوروش ایشونم آقا آرشام پسرخواهر مهلقا خانم هستند. کورش دستش رو دوستانه فشار داد و گفت: - از آشناییتون خوشبختم. آتوسا بدون این که به من نگاه کنه، خودش رو انداخت وسط ما و گفت: - آرشام، عزیزم این جا جای رقصه بیا بریم به ... آرشام بدون توجه به بقیه حرفاش گفت: - میاید بریم بشینیم؟ برای ضایع شدن بیشتر آتوسا گفتم: - البته. و هر سه به سمت میزهای ته سالن رفتیم. در کمال تعجبم آتوسا از رو نرفت و همراه ما اومد. کوروش آدمی بود که سریع با همه صمیمی می شد، دقیق بر عکس من. سریع با آرشام رفیق شد و همون موقع یه پیامک براش اومد که باز یه موضوع جدید برای معرکه گیری دستش داد. پیامش رو سریع خوند و گفت: - وای آرشام گوش کن. "مزیت مذکر بودن. یک، دختر نیستید. دو، همیشه خودتون هستید "صد مدل آرایش نمی کنید." سه، فقط شما می تونید رییس جمهور بشید. چهار، فقط شما می تونید برید ورزشگاه آزادی و فوتبال ببینید. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 پنج، برای دعوا کردن به بابا یا داداش بزرگ تر احتیاج ندارید. شیش، توی اتوبوس جای بیشتری نسبت به دخترا دارید. هفت، در کمتر از ده دقیقه می تونید دوش بگیرید. هشت، هر جور که حال کنید لباس می پوشید. نه، در کمتر از دو دقیقه لباس می پوشید و آماده می شید. ده، مهم تر از همه این که شما هیچ وقت نمی ترشید." - هر هر! زهر مار، اصال جالب نبود. می دونی چیه، شما پسرا خیلیم دلتون بخواد مثل ماها باشید. دخترا خودشون رو خوشگل می کند، چون خوب فهمیدن که چشم پسرا تکامل یافته تر از مغز اوناست! - اوه اوه، زیر دیپلم حرف بزن بفهمم! - مهم نیست، تو همیشه نفهم بودی. - مرسی؛ ولی از تو عاقل ترم. - کوری جون، پسرم تو دوباره جوش آوردی؟ جوش می زنیا! آرشام به حرفای ما می خندید. هر دو به سمتش برگشتیم و گفتیم: - چته؟ مگه داریم جوک می گیم؟ - نه، ولی ملیسا تو خیلی باحالی. کوروش با حرص گفت: - زهر مار! من جوک براش خوندم و با این ورپریده دهن به دهن گذاشتم، اون وقت ملیسا باحال شد. آتوسا که تا اون موقع خیلی جلوی خودش رو گرفته بود حرفی نزنه، از جاش بلند شد و گفت: - آرشام جان من برم کنار مامانم، تنهاست. آرشام سری تکان داد و آتوسا با نگاهی خفن به من دور شد. - آره برو خاله قربون قدت. حوصلت رو من یکی ندارم. آرشام گفت: - واقعا که خیلی رکی. کوروش با خنده گفت: - تازه کجاش رو دیدی! ملی در نوع خود بی نظیره، مثل یه گورخری که راه راه نباشه. - خفه عزیزم. تو هم مثل یه االغی که صدای کالغ می ده هستی. اصال شعر معروف "کوری کالغه با مالقه زد تو سر خود االغش" در وصف تو بود بی نظیرم! دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃کانال به 💕join ➣ @Online_God 💕
آرشام رو به کوروش که قصد جواب دادن به مرا داشت گفت: - بسه تو رو خدا، تا صبحم این جا بشینیم شما با هم کل کل می کنید. کوروش گفت: - امروز ملی حالمون رو گرفته، باید یه جوری حالش رو بگیرم. و قضیه ی کالس امروز و دور زدن استاد رو برایش تعریف کرد. آرشام در تمام مدت فقط قهقهه زد، به قدری که من از دستش حرصی شدم و پیش مامان رفتم. *** تا ساعت دو ظهر خواب بودم. سوسن جون با تهدید منو بیدار کرد. همین که بیدار شدم، ناهار و صبحونم رو یه جا الزانیا خوردم و بعد اون به اتاقم برگشتم. خیر سرم می خواستم فقط برای یه بارم که شده به درس و دانشگاهم برسم. همین که کیفم رو باز کردم، دفتر متین رو دیدم و بازش کردم. تو صفخه اول بزرگ نوشته بود: "به نام او" و زیرش با خط ریز نوشته بود: "خدایا این ترمم مثل ترم های پیش کمکم کن، من محتاج کمکتم." اوه اوه پس بگو چرا هر ترم شاگرد اول میشه. خب خدا جون از این کمکا به ما هم بکن. صفحات بعدی همه جزوه بود و خیلی تمیز و مرتب نوشته شده بود. سریع همه جزوش رو کپی گرفتم و دوباره داخل کیفم گذاشتم تا فراموشش نکنم. حاال وقت کشیدن یه نقشه درست و حسابی برای این آقا پسر بود. مامان بدون در زدن وارد اتاقم شد و رو به من ایستاد. - جونم مامانم؟ - مهلقا االن زنگ زد. - خب بزنه، به من چه؟ - ملیسا مودب باش. گفت آرشام از تو خیلی خوشش اومده و خواسته بیشتر باهات آشنا بشه. - مامان من دلت خوشه ها. پسره افسردگی داره، فکر کرده من دلقکم و فقط می تونم بخندونمش. - بسه چرت نگو. اون برای بحث ازدواج می خواد باهات بیشتر آشنا بشه. - اینا فیلمشه. مامان که از این طرز جواب دادن من حسابی کفری شد داد زد: - اَه، بسه. هر چی من می گم تو یه چیز دیگه می گی. - عجب جمله ای گفتی، چیز! دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری
_ملیسا به خدا اگه بخوای با آبروی من جلوی آرشام بازی کنی، من می دونم و تو. - اوه، باشه بابا، چرا انقدر سرخ شدی؟ حاال انگار کی هست این آرشام خان. اصال من به آبروی شما چی کار دارم؟ - همین که گفتم. از اتاقم بیرون رفت و در رو محکم بست. *** دم در کالس منتظرش ایستادم. هنوز با شقایق کمی سر و سنگین بودم؛ اما به هر حال از امروز باید عملیات تور کردن بچه مثبت رو انجام می دادم. این رو خوب می دونستم که متین با همه پسرای دور و برم فرق داره. نمی شد با دادن یه شماره موبایل یا یه نخ دیگه منتظر واکنش ازش باشم. - سالم. متین بدون این که سرش را باال بیاره جوابم رو داد. - آقا متین من چند جای جزوتون مشکل داشتم، میشه راهنماییم کنید؟ نگاهی به ساعتش کرد و گفت: - بعد از کالس بعدی ربع ساعت وقت اضافه دارم. دلم می خواست خفش کنم. واسه من زمان تعیین می کنه. من، منی که پسرا واسه دادن یه لحظه قرار مالقات باهاشون خودشون رو می کشن. نفس عمیقی کشیدم تا خشمم را کنترل کنم. - خیلی خب بعد از کالس می بینمتون. داخل کالس رفتم و کنار یلدا نشستم. کالس شروع شد و استاد شروع کرد به ور ور کردن و من فقط به دهانش چشم دوخته بودم و گاهی هم دو سه خط یادداشت برمی داشتم، اونم واسه این که استاد شک نکنه. استاد با گفتن خسته نباشید از کالس خارج شد و من بدون توجه به حرفای یلدا از جا بلند شدم و با جزوه زیراکسی متین که دیشب برای نقشه امروز قشنگ مطالعش کرده بودم و به قول سوسن خانم از عجایب هفتگانه بود که من تو اتاقم مشغول درس خوندن باشم، به سمت متین رفتم. فقط یه لحظه سرش رو باال آورد و من تونستم رنگ جذاب چشماش رو ببینم. - بفرمایید این جا بشینید. به صندلی کناریش اشاره کرد. کنارش نشستم و زیر نگاه سنگین همکالسی هام که گاهی با تعجب و گاهی با شیطنت بود، جزوه رو باز کردم و یک به یک اشکاالتم رو پرسیدم. متین با طمانینه همه رو توضیح داد و من کامال تموم اون قسمتا رو متوجه می شدم. توضیحاتش چه بسا کامل تر از استاد هم بود و اون تاکید می کرد این رو از فالن کتاب خوندم. به ساعتش نگاهی انداخت و گفت: دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری
_وای نیم ساعت شد. کالس بعدیم االن شروع میشه. با اجازه. - ممنون که وقتتون رو در اختیارم قرار دادید. اوه اوه چه غلطا، من و این حرفا؟ - خواهش می کنم. با اجازه. خاک تو سر بی احساسش، نه یه لبخندی نه یه احساسی. مثل مجسمه می مونه این پسر، ولی من آدمش می کنم. با خروج متین از کالس که خیلی با عجله صورت گرفت، بچه ها وارد کالس شدن. - مارمولک چی شد؟ مخش رو زدی؟ - نه بابا، این خیلی پاستوریزه س. ذهنم بدجور درگیر رام کردن متین شده بود، به طوری که بچه ها هم متوجه سکوتم شده بودن، از طرفی هم مجبور بودم هر روز مامان و آرشام رو بپیچونم. تو کافی شاب مشغول هم زدن شکالت داغم بودم که یلدا محکم با آرنجش توی پهلوم زد. - هان؟ چته وحشی؟ - ملی دو ساعته داریم باهات حرف می زنیم اصال تو این دنیا نیستی، معلوم هست کجا سیر می کنی؟ - هیچ جا، یه کم فکرم درگیره. - اُ اُ، چی ذهن ملی خانم رو درگیر کرده؟ نگاهم به سمت کوروش کشیده شد. آهی کشیدم و گفتم: - اول از همه باید این آرشام رو از سرم باز کنم. مامان بدجوری پیله کرده. کوروش خندید و گفت: - نگو به زور می خواد شوهرت بده که باور نمی کنم. ملیسا و چشم گفتن به بابا و مامانش؟! - ببند اون نیشت رو. تو که رفیق فابریک اون پسره شدی و ... - ملی باور کن از سرتم زیاده. انقدر باحاله. اوه اوه حالل زاده هم که هست. و گوشیش رو از روی میز برداشت و گفت: - به به، آرشام خان! دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 - ممنون. ... - - کجایی االن؟ ... - - واقعا؟ ... - - پس بیا کافی شاپ آخر خیابون. ...- - منتظرتم. گوشی رو روی میز گذاشت و گفت: - االن میاد. - کوروش واقعا خری یا خودت رو به خریت می زنی؟ من می گم از این پسره خوشم نمیاد، تو ... - می دونم بابا، جوش نیار. من به خاطر تو دعوتش کردم. اول این که رو به روی دانشگاهمون بود و دوم این که وقتی بیاد تو جمع ما می فهمه چقدر تو بچه ای و حاال حاالها به درد ازدواج نمی خوری. نازنین گفت: - راست میگه. اون جوری دیگه خودش کنار می کشه و تو هم مجبور نیستی به خاطر این موضوع با خونوادت درگیر بشی. با ورود آرشام شقایق سوت آهسته ای کشید و گفت: - اوالال، عجب تیکه ایه! با حرص گفتم: - زهر مار! تابلو! کوروش به آرشام اشاره کرد و شقایق با تعجب به سمتم برگشت و گفت: دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری @Online_God
_این آرشامه؟ خاک تو سر بی لیاقتت ملی. تا اومدم جواب بدم آرشام به میز ما رسید و با همه احوالپرسی گرمی کرد و کورش همه رو به او معرفی کرد و در آخرم گفت: - اینم ملیسا خانوم ما. - به، سالم ملیسا خانم. پارسال دوست امسال ... نذاشتم حرفش تموم بشه و در حالی که چشم غره ای به کوروش می رفتم گفتم: - سالم، حال شما؟ خانواده خوبن؟ خاله مهلقا خوبه؟ - همه خوبن، از احوالپرسیای شما. کنار بهروز نشست و کوروش هم گارسون رو صدا زد. - چی می خوری آرشام جان؟ - قهوه اسپرسو. شقایق با دیدن آرشام آب از لب و لوچش آویزون شد. محکم زدم رو پاش و چشم غره ای بهش رفتم که حساب کار دستش اومد و خودش رو کمی جمع و جور کرد. باالخره به بهونه ی داشتن کالس آرشام رو دک کردیم. *** با این همه فکر کردن باز هم به نتیجه ای نرسیدم. متین واقعا از نظر من فوق العاده ناشناخته بود. کسی که با تمام پسرهای اطرافم فرق می کرد. توی این شرط بندی مسخره نمی خواستم و نباید شکست می خوردم. انگار این شرط بندی المپیک جهانی بود و من و متین تنها شرکت کننده هاش. بیچاره متین، حتی روحشم از وجود چنین شرطی خبر نداشت. بدتر از همه این که اگه شکست می خوردم آبروم نه تنها جلوی دوستانم، بلکه جلوی تمام بچه ها می رفت. وای تصور این که جلوی متین بایستم و بگم عاشقش شدم دیوونم می کنه. مطمئنم پوزخند مسخرش رو به لب میاره و بدون هیچ حرفی از کنارم می گذره. توی همین فکرا بودم که نازنین بلند توی گوشم داد زد. دستم رو روی گوشم گرفتم و با عصبانیت نگاهش کردم. - چیه؟ چرا این طوری نگاه می کنی؟ دارم کم کم به این نتیجه می رسم که عاشق شدی. - برو بابا دلت خوشه. مگه همه مثل تو و بهروز خرن؟ کوروش خندید و گفت: - دور از جون خر! دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری
بهروز یه پس گردنی محکمی به کوروش زد و گفت: - تو دوباره زر زدی؟ هنوز بچه ها مشغول کل کل با هم بودن که شقایق رسید. - بچه ها برنامه اردو رو دیدید؟ به اون که خم شده بود و دو دستش رو روی زانوش گذاشته بود و نفس نفس می زد نگاه کردم و گفتم: - علیک سالم. ممنون ما هم خوبیم، تو چطوری؟ شقایق ایشی گفت و بعد گفت: - مگه دامپزشکم که حال شما رو بپرسم؟ - راست می گی فقط ما دامپزشکیم و باید حال تو رو بپرسیم. - اَه، ملی کوفت بگیری بذار حرفم رو بزنم. جمعه می برنمون توچال پیست اسکی. - خب این همه هیجانش کجا بود؟ ما که ده بارم بیشتر رفتیم. - دِ نه دِ، این بار حدس بزنید کی نماینده نام نویسی شده و می خواد همراهمون بیاد؟ - خب معلومه، بچه های انجمن علمی. - آفرین یلدا، ترشی نخوری یه چیزی می شی اما کدومشون؟ - چه می دونم ریاحی یا ... - نه بابا، بچه مثبتمون آقا ... با هیجان گفتم: - متین؟ - آره دیگه. - پس چرا نشستید؟ من که رفتم ثبت نام کنم. همگی با هم به سمت انجمن رفتیم. متین همون طور که سرش پایین بود، مشغول نام نویسی چند تا از دخترای گروه بود. نمی دونم چرا بی اختیار تمام حواسم رو داده بودم به این که ببینم متین به فرناز که داشت با لحن پر عشوه ای براش از امکانات کم گروه برای اردوها می گفت نگاه می کنه یا نه. اما در کمال تعجبم با گفتن "حق با شماست، این بار سعی می کنیم بهتر باشیم." فرناز رو دک کرد، بدون این که حتی یک نگاه به صورت غرق در آرایشش بندازه. همین دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری