#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_سوم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
_بریم؟
هادی شیربرنج که انگار هنوز تو کف متین جان گفتن من بود، نگاه مشکوکش رو بین من و متین مثل پاندول ساعت
گردوند و گفت:
- بریم.
و از جاش بلند شد.
هنوز متین و دوستش از کالس خارج نشده بودن که شقایق و پشت سرش بقیه ی بچه ها به کالس حمله ور شدن.
شقایق رو به من و بی توجه به حضور بقیه گفت:
- می کشمت ملی، اشهدت رو بخون. دختره ی پررو، حاال ما پی خوشگذرونیمون بودیم و تو در حال مبارزه با مزاحم
خیالیت؟
به سمتم دوید. جیغ کشیدم و سریع روی صندلیم ایستادم و گفتم:
- یکی این رو بگیره، من پارچه ی قرمز ندارم. اوه، صبر کن.
کیف قرمزم رو برداشتم و مثل گاوبازهای اسپانیایی کنارم تکون دادم و شقایق هم عین گاو وحشی ها به سمتم حمله
ور شد و به جون موهام افتاد و محکم کشیدشون. در این گیر و دار یه آن نگام به متین افتاد که دم در کالس ایستاده
بود و با تعجب و تمسخر نگاهم می کرد. تا نگاه منو دید سریع نگاهش رو دزدید و رو به هادی که با دهان باز نگاهمون
می کرد، محکم و جدی گفت:
- بریم.
تمسخر نگاهش از هزار تا فحش برام بدتر بود. رو به شقایق با لحنی جدی گفتم:
- اَه، بسه دیگه.
دفتر متین رو توی کیفم انداختم و بی توجه به بقیه با بغضی که تو گلوم گیر کرده بود از کالس خارج شدم.
شقایق دنبالم اومد و گفت:
- هی ملی چت شد؟ تو که سوسول نبودی. ملیسا با توام، ملیسا؟
بی توجه به قربتی بازیای شقایق از دانشکده بیرون زدم و به سمت پارکینگ رفتم. به سمت مگان مشکی رنگم رفتم و
سوار شدم. هنوز از پارک کامل بیرون نیومده بودم که فورد سفید رنگ کوروش راهم رو سد کرد.
- کوروش برو کنار، امروز اصال حوصله ندارم.
- اوه، مگه چی شده؟
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
💕join ➣ @Online_God 💕
_هر چی، خدایی بی خیالم شو من برم خونه حالم که بهتر شد بهت زنگ می زنم.
بدون جواب دادن به من سریع گازش رو گرفت و رفت.
و من پشت سرش داد زدم:
- گند دماغ!
وارد خونه که شدم طبق معمول فقط خدمتکارها بودن. می خواستم به اتاقم پناه ببرم که سوسن خانم که بیشتر امور
مربوط به منو بر عهده می گرفت، صدام کرد.
- ملیسا جان؟
- بله چشم عسلی؟
لبخندی زد و گفت:
- غذاتون.
- نمی خوام، با بچه ها بیرون یه چیزی خوردم.
- مامانتون فرمودن که واسه ساعت هفت آماده باشید مهمونی دوره ای ...
- اَه، دوباره شروع شد. بهشون بفرمایید من نمیام. آ راستی، مگه قرار نبود یه هفته کیش باشه؟
- نمیشه، خودتونم می دونید اصرار فایده نداره و فقط اعصاب خودتون به هم می ریزه. مامانتون االن برگشتن و تو راه
خونن.
- اوکی اوکی، حاال مهمونی کجا هست؟
- خونه ی مهلقا خانوم.
ادای عق زدن رو درآوردم و گفتم:
- آدم قحط بود؟
- ملیسا؟
- اوه سالم مادر عزیزتر از جانم. از این طرفا؟ راه گم کردید؟ منزل این حقیر را منور کردید.
- منظور؟
- منظوری ندارم، گفتم شاید هنوز سفر کیشتون با دوستای عزیزتون تموم نشده.
#ادامه دارد....
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
آره، به خاطر مهمونی مهلقا اومدم.
با حرص گفتم:
- حدس می زدم.
در حالی که سوهان ناخن هاش رو تو کیفش می انداخت گفت:
- واسه عصر آماده شو.
- لباس ندارم، نمیام.
- از کیش واست خریدم، خیلی نازن.
- حتما لباس مجلسی که یه عالمه سنگ دوزی هم داره.
- البته، خیلیم ماهه.
- من این لباسا رو نمی پوشم. بوس، بای.
- کجا؟ دارم باهات صحبت می کنم.
- به قدر کافی مستفیض شدم.
- ملیسا رو اعصابم راه نرو. باید ساعت هفت آماده باشی و دم در منتظرم. شیر فهم شد یا جور دیگه ای حالیت کنم؟
تو که نمی خوای با عباس آقا بری دانشگاه؟
عباس آقا رانندمون بود و شوهر سوسن خانم ابرو کمون خودم.
- باشه، هفت آمادم. حاال اجازه می فرمایید برم استراحت؟
با دست اشاره کرد برم و منم با عصبانیت به اتاقم رفتم و تمام حرصم رو سر در اتاق خالی کردم.
ساعت حدود شش بود که سوسن با یک ساندویچ کره ی بادوم زمینی و عسل به اتاقم اومد. عصرانه مورد عالقم رو
خوردم و یه دوش سریع گرفتم.
لباسم روی تخت آماده بود و مامان در حالی که روی مبل راحتی های کنار تختم لم داده بود و با اون سوهان کذایی باز
ناخن هاش رو مانیکور می کرد، نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
- ببین از این لباس خوشت میاد؟
بی توجه به لباس به سمت آینه رفتم و موهام رو با سشوار خشک کردم. از درون آینه نگاهش کردم، حاال دست به
سینه نشسته بود و تمام حرکات منو زیر نظر داشت.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_سوم
_چیه مامان؟ خوشگل ندیدی؟
شونه هاش رو باال انداخت و از جا بلند شد و دریا رو صدا زد.
دریا آرایشگر مخصوص مامان بود که ماهی چندبار مامانم رو تیغ می زد، ولی کارش عالی بود و حرف نداشت.
با حرص گفتم:
- من به دریا خانوم احتیاج ندارم.
- اونش رو من تعیین می کنم.
- مامان مگه امشب چه خبره؟ اینم یه مهمونیه مثل بقیه.
- اگه مثل بقیه بود من از مسافرت می گذشتم تا بهش برسم؟
- نخیر، همین واسم شده بود جای سوال.
- خب بپرس.
- چی رو؟
- سوالت رو؟
پوفی کشیدم و قبل از حرف زدن دریا خانم با زدن تقه ای وارد اتاق شد. مامان با دیدنش به سمت لباس رفت و اون رو
بلند کرد .
لباس طالیی رنگ با سنگ دوزی فراوون چنان جلوه ای داشت که تو ذهنت فرشته ای رو توش تصور می کردی.
- نظرت چیه؟
- عالیه الینا جون، ملیسا تو اون مجلس بی رقیب میشه.
با تعریف دریا تازه یاد مهمونی افتادم و گفتم:
- وای، مامان من این رو نمی پوشم.
مامان بی توجه به حرف من رو به دریا گفت:
- یه تیکه از موهاش رو با اسپری طالیی رنگ، راستی اصال آوردیش؟
- آره.
- خوبه، سریع شروع کن ببینم چه می کنی.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
💕join ➣ @Online_God 💕
خودش هم باالی سرم ایستاد که مبادا کاری خالف خواستش انجام بشه. بعد از یک ساعت لباس رو پوشیدم و به دختر
درون آینه نگاه کردم. بیشتر شبیه عروسکا شدم تا یک آدم. دریا موهای مشکیم رو با نظم خاصی مش موقت کرده
بود و با این کار جلوه ی لباس صد برابر شد. شنل طالیی رنگم رو پوشیدم و با اون صندل ها به زور از پله ها پایین
رفتم. بابا پایین آماده ایستاده بود.
- سالم.
- سالم خانم، چه عجب! زود باشید دیر شد.
روابطم با پدر و مادرم در همین حد خالصه می شد. هیچ وقت با هم صمیمی نبودیم و با هم رسمی برخورد می کردیم
شاید تعداد روزهایی که جمع سه نفره داشتیم و من به یاد دارم از انگشتان دست هم تجاوز نکنه. بابا که همیشه
سفرهای تجاری خودش رو داشت و مامان هم یا مسافرت بود یا مهمانی. داخل ماشین نشستم و سرم رو به شیشه
چسبوندم.
***
- ملیسا خوب گوشات رو باز کن، امشب تمام شیطنتات رو کنار می ذاری و سنگین و متین رفتار می کنی.
با این حرف مامان یاد متین افتادم؛ اما سریع افکارم رو پس زدم و گفتم:
- واسه چی؟
- یعنی چی واسه چی؟ ناسالمتی سه ماه دیگه بیست سالت میشه. ملیسا رفتارت مثل بچه هاست.
- مامان قضیه چیه؟ این همه رسیدگی به سر و وضعم و ...
- باشه، باشه. پسرخواهر مهلقا رو یادته؟ آرشام رو می گم.
- خب آره، یه چیزایی یادمه. همونی که مهلقا همش میگه خاله قربونش بره و فقط ازش تعریف می کنه که اله و بله!
- بیست و پنج سالشه، دکترای بیو تکنولوژی داره، یه هفته ای هست که از کانادا اومده.
- خب به من چه؟ خیرش رو خالش ببینه.
- مودب باش دختر. مهلقا پیشنهاد داد تو رو باهاش آشنا کنم، یه دو سه ماهی میشه.
- که چی بشه؟
- اونش دیگه به زرنگی تو بستگی داره!
- وای مامان تو رو خدا! من تازه بیست سالمه. اصال اگه می دونستم هدفتون از آوردنم به این مهمونی پیدا کردن
شوهر واسم بود، صد سال باهاتون نمی اومدم.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
باشه، آرشامم مفت چنگ افسانه و آتوساش باشه!
با شنیدن اسم آتوسا اخمام در هم رفت و با تنفر گفتم:
- آتوسا این وسط چی کاره س؟
- آرشام لقمه چرب و نرمیه!
- اوه نه بابا؟ یه وقت تو گلوش گیر نکنه، بوفالو!
بابا در حالی که نگاهش به بیرون بود و هنوز رانندگی می کرد گفت:
- ملیسا هر چی تو کلت می گذره به زبون نیار.
بیا، اینم دو کلوم از پدر عروس!
ساکت شدم اما تمام افکارم پیرامون آتوسا، دختر افسانه، دخترخاله ی مامانم می گشت. دختری که اندازه ی تمام دنیاچشم بابا.
ازش بیزار بودم و حتی یک بار هم نشده بود که بدون بار کردن حرف کلفت به هم، همدیگه رو ببینیم. این مامان هم
خوب نقطه ضعفم رو فهمیده بود. همون لحظه تصمیم گرفتم حال آتوسا رو تو این مورد هم بگیرم.
مامان تا خود خونه ی مهلقا از آرشام و تیپ و قیافش و موقعیت مالیش گفت و گفت، غافل از این که من از تمام افراد و
اشیایی که مورد پسند مامان باشه بیزارم، چون از تمام عالیقش بیزار بودم. تمام فکرم در اون لحظه پیچوندن این آقا
آرشام بود تا طرف اون بوفالو نره. البته این کار بیشتر به نفع خود آرشام بود و برای جلوگیری از رویا پردازی بوفالو
الزم بود. داخل ساختمان که رفتیم، بابا جلوتر از ما رفت و ما به اتاقای تعویض لباس رفتیم. مامان اول یه دستی به
موهای مدل مصری و هایالیتش که تا روی شونش می رسید کشید. ماکسی سبز رنگش که با پرهای طاووس تزیین
شده بود، واقعا برازنده ی هیکل مانکنش بود و باعث شد بی اختیار در دلم اعتراف کنم که مامانم هنوز هم فوق العاده
س. من شنل طالییم رو درآوردم و برای آخرین بار به سفارش های مامان مبنی بر سنگین بودن و متانت گوش کردم و
بی حوصله وارد سالن شدم.
- وای الینا جان!
با صدای فریاد مهلقا که بیشتر شبیه قارقار کالغ بود، به سمتش برگشتم و مامان هم در آغوشش جای گرفت. واقعا که
حتی دنیای دوستیای من و مامان متفاوت بود. برای مامان شرط اول دوستی اصالت و پول بود و برای من مرام و صفا. با
این فکر پوزخندی زدم و به مهلقا خیره شدم. در اون لباس پر از پولک و رنگارنگش یاد داستان کالغی در لباس
طاووس افتادم و پوزخندم عمیق تر شد، مهلقا منو هم در آغوشش فشرد و در گوشم زمزمه کرد:
- چقدر ناز شدی.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
حرفم رو ادامه ندادم. مقصودم این بود که بگم شما هم مثل بوقلمون شدید، ولی بیچاره این طور برداشت کرد که شماممنون، شما هم ...
هم ناز شدید و لبخندی دندون نما زد.
مامان تا میزی که بابا نشسته بود صد بار ایستاد و با شونصد نفر سالم و احوالپرسی کرد و من بی خیال دنبالش راه
افتاده بودم و عین لک لک سرم رو باال پایین می کردم و زبونم رو آکبند نگه می داشتم. باالخره آتوسا جونم رو دیدم،
کنار یه پسر خوشتیپ نشسته بود و همین که دیدمش یاد هنرپیشه های ایتالیایی افتادم. پسره هم به سمتم برگشت
و با دیدنم از جاش بلند شد و کنارمون اومد، انگار نه انگار که آتوسای بیچاره با اون لباس دکلته ی کوتاهش داشت دو
ساعت براش فک می زد. مامان با دیدنش گفت:
- وای آرشام جان، خوبی خاله؟
اُ اُ، پس آرشام اینه؟ استثنائا مامان یه بار در مورد تیپ و قیافه سلیقش با من یکی شد. مامان با خوشحالی اون رو
تحویل می گرفت و من مشغول دید زدن آتوسا بودم که داشت از حرص منفجر می شد. پوزخندی به روش زدم و رو به
مامان گفتم:
- مامان من رفتم پیش بابا، تنهاست.
مامان عین ماست وا رفت و رو به من از اون اخم عمیقا کرد که معنیش این بود: "خونه که رسیدیم پوستت رو می کنم
و فردا هم با عباس آقا می ری دانشگاه." آ آ، این رو اشتباه اومد. فردا که پنجشنبه س و کالس ندارم. با این فکر نیشم
باز شد که آتیش مامان شعله ورتر شد و با حرص گفت:
- ملیسا جان، ایشون آقا آرشامه پسرخواهر ...
برای این که کمی از گندی رو که زده بودم ماست مالی کنم، وسط حرف مامان پریدم و گفتم:
- وای شما آقا آرشامید؟ پسرخواهر مهلقا جان؟ واقعا که تعریفتون رو خیلی شنیدم.
نفس عمیق مامان نشان داد که از خیر کندن پوستم گذشته. با لبخند گفت:
- من می رم پیش بابات. با اجازتون آرشام خان.
رو به من چشمک نامحسوسی زد و رفت. رو به آرشام که به من خیره شده بود گفتم:
- لطفا چند دقیقه منو تحمل کنید تا این مامانم بی خیال من بشه و بعد ...
- متوجه منظورتون نمی شم.
لبخند نازی زدم و گفتم:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_پنجم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
بریم اون جا بشینیم تا کامل توضیح بدم.
و به میز دو نفره ی گوشه سالن اشاره کردم. همراهم اومد و از جلوی چشم های پر خشم آتوسا گذشتیم و به میز مورد
نظر رسیدیم. صندلی رو برام جلو کشید. اصال از این سوسول بازی ها خوشم نمی اومد، برای همین میز رو دور زدم و
روی صندلی مقابلش نشستم. در حالی که با تعجب نگاهم می کرد، خودش روی صندلی نشست. سریع اون چه رو در
مغز فندقیم می گذشت به زبون آوردم.
- ببین آرشام، می دونم پیش خودت فکر می کنی دیوونم، ولی من کال از این شعارهای فرست لیدی و صندلی عقب
کشیدن و در ماشین رو باز کردن و چه می دونم هر کاری که احساس کنم بین دخترا و پسرا فرق می ذاره خوشم
نمیاد، اوکی؟
منتظر جوابش نشدم و ادامه دادم:
- و اما برای این بهت گفتم بیای این جا تا راحت حرفام رو بهت بزنم. مثل این که مامان من و خاله مهلقات واسه ما
دوتا نقشه های فراوون در سر دارن، نمی خوام امشب دل کوچولوشون بشکنه. می فهمی که؟ من اهل ازدواج و این
حرفا نیستم و به قول بچه ها، منظورم دوستامن، دهنم هنوز بوی شیر می ده، شما هم که سنی نداری، فعال باید از
زندگی مجردیت استفاده کنی.
مثل این که خیلی تند رفتم. بیچاره با دهن باز نگاهم می کرد، چشماشم مثل دوتا گردو شده بود. انگار زبونشم موش
خورده بود، چون فقط نگاهم می کرد و حرفی نمی زد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- من دیوونه نیستم این طوری نگاهم می کنی، فقط یه کم رکم.
از بهت دراومد و لبخندی زد و گفت:
- فقط یه کم؟ جالبه!
و بلند زد زیر خنده. انقدر خندید که اکثر مهمونا سرشون صد و هشتاد درجه چرخید و به ما خیره شدند. با حرص
گفتم:
- زهر مار! مگه واست جوک گفتم؟
از بس خندیده بود اشک قطره قطره از چشماش می چکید. بریده بریده گفت:
- وای خدا ... مردم از خنده ... دختر تو فوق العاده ای!
انقدر خندید تا آخر مهلقا هم کنارمون اومد و در حالی که به خنده های آرشام که به خاطر بد و بیراهای من کمی
ولومش کم شده بود نگاه می کرد، گفت:
- خاله جان پا شید با ملیسا یه خودی نشون بدید
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
و به پیست رقص اشاره کرد.
آخ قربون دهنت یه دفعه تو عمرش یه پیشنهاد درست و حسابی داد. اوال من خیلی عاشق رقص بودم و دوما این
جوجه فوکولی که داشت با دستمال اشکاش رو پاک می کرد خندش قطع می شد. هم زمان با هم از جا بلند شدیم و به
سمت پیست رفتیم. زیر گوشش گفتم:
- واقعا الکی خوشیا.
اونم گفت:
- بیا بریم تا دل کوچولوشون نشکسته!
و دوباره هرهر کرد. با حرص گفتم:
- سرخوش! رو آب بخندی!
شانس خوبم همین که رسیدیم وسط آهنگ الو یوی مهرزاد رو پخش کرد.
"امشب تو مهمونی رو به رومی تو فاز رقصم
دلم می خواد بیام ماچت کنم ازت می ترسم"
آره! حاال یکی بیاد منو کنترل کنه، به قول کوروش جمم کنه! کالس رقصای متعددی که مامان واسه کالس گذاشتن
فرستاده بودم خیلی خوب بود، به طوری که االن من یه رقصنده حرفه ای بودم. آرشامم کم نمی آورد و منو همراهی
می کرد. رقصمون که تموم شد، مهلقا خودش رو انداخت وسطمون و گفت:
- وای خدا عالی بود. انگار ماه ها با هم تمرین داشتید.
بعد من و آرشام رو تف مالی کرد و رفت. زیر لب گفتم:
- خدا خانوادگی شفاتون بده.
- آمین!
به چهره ی خندان آرشام نگاه کردم و گفتم:
- خب آقای دکتر، من دیگه می رم پیش مامانم. امیدوارم دفعه ی اول و آخری باشه که زیارتتون می کنم.
باز خندید و گفت:
- می بینمتون.
- خدا نکنه! بای هانی.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
به سمت میز مامان و بابا رفتم. مامان که مشغول صحبت با یه خانم تپل بود و بابا هم طبق معمول با شوهر مهلقا خانم
مشغول به الف زدن از تجارتاشون بود. سالمی کردم که یعنی من اومدم، یکی بلند شه من جاش رو صندلی بشینم؛ اما
انگار نه انگار. منم رفتم یه صندلی بیارم. از دوستای مامانم تا حد مرگ متنفر بودم. یک مشت آدم تجملگرای افاده ای
و در عوض مامان هم از دوستای من به جز کوروش که به قول مامان سرش به تنش می ارزید و مال یه خونواده ی
پولدار بود و از قضا مامانش با مامانم دوست بود، متنفر بود. اگه با دوستام می دیدم خر بیار و باقالی بار کن، تا دو روز
زندگی به کامم زهر می شد، اما من عاشق دوستام بودم و مامانم هم ایضا. در همین فکرا بودم که سروش طبق معمول
خودش رو نخود هر آشی کرد و کنارم اومد و گفت:
- نبینم تنها نشستی خوشگله، مگه سروشت مرده؟
یهو با هیجان گفتم:
- واقعا!
- چی؟
-همین که سروش مرده.
اخماش رو تو هم کشید و گفت:
- هنوز این زبونت مثل نیش ماره؟
- آره هانی، می خوای دوباره نیشت بزنم؟
- می دونی، گاهی وقتا آرزو می کنم که الل بشی. اون وقت با این چهره خواستنی تری.
- خوبه خوبه. آرزو بر جوانان عیب نیست.
سروش با حرص از من جدا شد و رفت.
- کنه!
- باز چی شده؟
- وای کوروش جونم تو این جا چه می کنی؟ کی اومدی من ندیدمت؟
- اوه پیاده شو با هم بریم. اول این که من االن رسیدم. دوم این که مگه میشه مامانت یه مهمونی بره که مامان من
نباشه؟ سوم این که چی شده شدم کوروش جونت؟
- آ، قربون دهنت! همون کوری بهتره. هم من راحت تر تلفظش می کنم، هم تو باهاش آشنایی داری و گوشت ...
- خیلی خب بابا. اون وقت تعجب کردم گفتم یه ملیسای دیگه ای، حاال مطمئن شدم خود بی لیاقتتی.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری