#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_هشتم
شنیدن صدای "یوهوی" من به سمتم برگشتن. من هم به سمت اون ها تغییر مسیر دادم. با رسیدن به اون ها هر
کدوم چیزی گفتن و من در مقابل تعریف هاشون فقط تشکر کردم.
فرهاد شیربرنج با صدای نکرش گفت:
- عالی بود، ولی فکر نکنم که تو اسکی به پای متین برسید.
انقدر تعجب کردم که دهنم باز موند.
- واقعا؟! چه جالب.
متین چشم غره ای به شیربرنج رفت و گفت:
- فرهاد اغراق می کنه.
مریم یکی از دخترای محجبه ی کالس گفت:
- آخ جون بچه ها مسابقه آقا متین و ملیسا جون دیدنیه.
و قبل از این که ما جواب بدیم شروع به تشویق کردن. جالب این بود که اکثر دخترا متین رو تشویق می کردن و همه
ی پسرا جز شیربرنج هم منو.
رو به متین گفتم:
- سوسکت می کنم.
بدون این که نگاهم کنه پوزخند زد و گفت:
- باشه، من آمادم.
و کالهش رو پایین تر کشید.
لعنتی حتی یک درصد هم احتمال نمی دادم که طرف انقدر تو اسکی وارد باشه که من به گرد پاش هم نرسم. صبر کن
ببینم، مگه بچم به جز درس و خوندن کتابای مذهبی و اینا کار دیگه ای هم انجام می داده؟ نه، حتی اگه می مردم هم
نباید کم می آوردم. صدای داد و تشویق های بچه ها اون قدر دور شده بود که به زور به گوش می رسید، پس وقت
تمارض بود. تو یه ایست ناگهانی، با صورت پخش زمین شدم.
و کولی بازی درآوردم که بیا و ببین.
- آی خدا ... مُردم ... وای دستم شکست ... وای خدا ...
- چی شدید؟
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God
۴ تیر ۱۳۹۹
چی شدم؟ واقعا که، من داغون شدم اون وقت تو می پرسی چی شدم؟
کنارم زانو زد و گفت:
- دستتون طوری شد؟
- دست کی؟
سرش رو یک آن باال آورد و نگاه سیاهش رو حواله ی صورتم کرد، اما سریع به حالت قبل برگشت و گفت:
- دستت، دست ...
- آهان دست منو می گی؟ آخه گفتی دستتون فکر کردم من و یکی دیگه و ...
وسط چرت و پرتایی که می گفتم جفت پا پرید و گفت:
- خیلی خوب، حاال اوضاعش چطوره؟
آستینم رو تا آرنج باال زدم و گفتم:
- درد داره.
نگاهش رو از دست تا آرنج عریانم گرفت و گفت:
- ال ا... اال ا...
از جاش بلند شد. با لحن طلبکاری گفتم:
- کجا؟
درحالی که نگاهش به طرف دیگه ای بود گفت:
- برم کمک بیارم.
با دور شدن متین از من، زمینه ی بردم مهیا شد. سریع چوب هام رو پا کردم و برو که رفتیم. به بچه ها که رسیدم بهخوب کاری می کنی، برو.
عنوان برنده دست هام رو باال بردم و بعد از یکی دو دقیقه متین هم رسید. صورتش دیدنی بود.
نگاهش رو برای شش یا هفت ثانیه به چشم هام دوخت و چنان چشم غره ای رفت که خودم رو خیس کردم. وای
مامان، چقدر بچم جذبه داشت!
با گلوله ی برفی که محکم به پهلوم خورد به سمت بهروز برگشتم. ابروهاش رو چند بار باال و پایین انداخت و گفت:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
۴ تیر ۱۳۹۹
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
_نشونه گیری رو حال کردی؟
سریع گلوله ای برفی درست کردم و به سمت صورت نازی پرت کردم. جیغ نازی همانا و وسط ریختن بچه ها و پرت
کردن گلوله ها به هم همانا. در این گیر و دار دنبال متین می گشتم که دیدم داره آروم آروم به سمت خروجی پیست
می ره. سریع گلوله نسبتا بزرگی درست کردم و زدم پس سرش. یک آن ایست کرد و به سمت ما برگشت. دستم رو
باال بردم و با حرکت انگشتام نشون دادم کار من بوده. بدون این که جبران کنه به راهش ادامه داد و من از عصبانیت
پوفی کشیدم و با حرص دنبالش به راه افتادم. خیر سرم اومده بودم که امروز هر طور شده این بچه مثبت رو تور کنم،
اما متین حتی یه ذره هم تغییر نکرده بود.
"لعنتی آدمت می کنم."
- داداش، برادر من، آقا متین ... یه لحظه.
-ایستاد و به سمتم برگشت، اما باز هم نگاهش به کفش های لعنتیش بود.
- تو چرا ...
- ملیسا؟
با تعجب به سمت صدا برگشتم:
- وای خدا نه ...
این جمله بی اختیار با دیدن آرشام از دهانم خارج شد. متین آروم گفت:
- اتفاقی افتاده؟
با نزدیک شدن آرشام که مشکوک به من و متین نگاه می کرد، حتی نتونستم جوابش رو بدم.
- به به ملیسا جون، پارسال دوست امسال آشنا، از این طرفا؟
با حرص گفتم:
- یعنی می خوای بگی امروز تصادفا اینجا اومدی و احتماال مامانم بهت چیزی نگفته.
با پررویی گفت:
- دقیقا، از کجا این قدر درست حدس زدی؟
- واقعا که خیلی ...
- خیلی چی؟؟
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
۴ تیر ۱۳۹۹
به سمت متین که متفکر به آرشام نگاه می کرد برگشتم و گفتم:
- متین جان ایشون آقا آرشام هستن، دوست خانوادگی ما.
و رو به آرشام هم گفتم:
- ایشون هم همکالسی بنده هستن.
و به متین اشاره کردم.
متین از این که با آرشام سر و سنگین حرف زدم و با اون صمیمی، کامال جا خورده بود. آروم گفت:
- از آشناییتون خوشبختم.
و اما آرشام نگاه سر تا پا تحقیر کننده ای به متین و دستش که به نشان دست دادن جلوش دراز بود انداخت و در
حالی که دستش رو درون دست متین می گذاشت گفت:
- خیلی جالبه ملیسا، نه؟
- چی جالبه؟
- این که تو با این تیپ آدما دوست بشی.
متین دستش رو از دست آرشام بیرون کشید و گفت:
- ما فقط با هم همکالسی هستیم.
آرشام نگاهی به دورو برش انداخت و گفت:
- کامال مشخصه این که تنها اومدید این طرف و ...
- بسه آرشام. می دونی مشکل تو چیه؟ این که همه رو به کیش خود پنداری.
- بله ملیسا خانم، شما درست می گید.
متین با اجازه ای گفت و رفت.
با نگاهم اون رو دنبال کردم و بعد به سمت آرشام که با اخم نگاهم می کرد برگشتم و گفتم:
- چیه؟ حالت جا اومد جلوی اون منو ضایع کردی؟
- واقعا که ملیسا! یعنی اون واقعا واست مهم بود؟
- هیچ پسری واسه من مهم نیست، مخصوصا تو.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
۴ تیر ۱۳۹۹
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
۴ تیر ۱۳۹۹
#رمان
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_نهم
انگشتش رو به نشونه ی تهدید باال آورد و گفت:
- بهت گفتم یا نه؟ من هر چیزی رو که تا حاال خواستم به دست آوردم، تو رو هم می خوام و به دستت هم میارم.
- هه، خواب دیدی خیر باشه.
- خواهیم دید.
- می دونی چیه؟ چرا حالیت نیست من دوستت ندارم؟ اصال من حاال حاالها قصد ازدواج ندارم.
- بای هانی. منتظر حرکت بعدی من باش.
با حرص رفتنش رو نگاه کردم، احمق روانی.
همون وقت گوشیم رو از جیب پالتوم درآوردم و با مامان تماس گرفتم.
- الو؟
- گفتم چطور شد حالم رو پرسیدی و برات مهم شد که بهم خوش می گذره یا نه، پس پیش دوستاتی و داری ظاهرسالم ملیسا جان. چطوری؟ خوش می گذره ؟ مهلقا جان ملیسا بهت سالم می رسونه.
سازی می کنی؟
- جانم مامان؟ بگو گلم.
- خدا رو شکر نمردیم و این طور حرف زدنت رو هم شنیدیم. اوکی من زیاد مزاحم وقت شریف و گران بهاتون نمی
شم، فقط می خواستم بهت بگم پات رو از کفش من بکش بیرون و تو زندگی من دخالت نکن. اگه یه بار دیگه آرشام رو
دور و برم ببینم بد می بینی و به قول خودت آبروت جلوی مهلقا جونت می ره.
مامان که کامال مشخص بود نمی تونه درست صحبت کنه و مثل یه آتشفشان خاموشه گفت:
- باشه، بعدا در موردش صحبت می کنیم، بای.
حتی منتظر نشد جوابش رو بدم و قطع کرد و من با سردردی که ناگهانی سراغم اومد به سمت کولم تو اتوبوس حرکت
کردم تا یه قرص نوافن بخورم.
همین که وارد اتوبوس شدم یه راست سمت کیفم رفتم و یه نوافن انداختم باال و با چای توی فالکس یلدا قورت دادم.
در مسیر برگشت پیش بچه ها، با دیدن متین که داخل کافی شاپ نشسته بود وارد شدم و مثل دخترای مؤدب گفتم:
- اجازه هست این جا بشینم؟
متین که تازه متوجه حضور من شده بود کمی خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
۵ تیر ۱۳۹۹
_بفرمایید.
روی صندلی مقابلش نشستم و به او که به فنجون مقابلش خیره شده بود نگاهی انداختم. بدون بلند کردن سرش
گفت:
- چی می نوشید که واستون سفارش بدم؟
- شکالت داغ لطفا.
گارسون رو صدا زد و سفارش من رو گفت.
یکی دو دقیقه ای در سکوت گذشت تا سفارش من هم آماده شد، حاال هر دو به فنجون هامون خیره شده بودیم.
سکوت رو شکستم و گفتم:
- من بابت رفتار آرشام ازتون معذرت می خوام.
نمی دونم چرا دلم می خواست اون راجع به من فکر بدی نکنه بنابراین سریع ادامه دادم:
- تازه از اون ور آب اومده، هنوز نمی دونه این جا چه خبره.
- مهم نیست، من ناراحت نشدم.
برای این که عکس العملش رو ببینم مستقیم به اون خیره شدم و گفتم:
- خواستگارمه، خانوادمم بد جور موافقن.
بدون هیچ عکس العمل خاصی فنجونش رو برداشت و یک جرعه از قهوش رو خورد.
- خب مبارک باشه.
ای الل بمونی، ببین چطور زد تو پرم! الاقل یه اخمی، یه عصبانیتی، گندت بزنن که هیچیت شبیه آدمیزاد نیست.
- چی مبارک باشه؟ من ... من ...
یه کم طول دادم تا مشتاق شنیدن بشه. مثل این که موفق شدم، چون نگاهش رو یه لحظه به چشمام دوخت و سریع
گرفت.
- من دوستش ندارم.
- خب امیدوارم به کسی که دوستش دارین برسین.
وای که من کشته مرده این ری اکشناشم، نه تو رو خدا!
به گارسون اشاره کرد تا صورت حساب رو بیاره بعدم چندتا ده تومنی روی میز گذاشت و گفت:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God
۵ تیر ۱۳۹۹
_خب، بهتره بریم پیش بقیه.
بی هیچ حرفی بلند شدم و دنبالش راه افتادم، فقط گفتم:
- بابت شکالت داغ ممنون.
فقط سرش رو تکون داد، همین. خاک بر سر بی نزاکتت کنن.
هنوز از در خارج نشده بودم که یک پسر اِوا مامانم اینا اومد جلو و با لحن چندشی گفت:
- اِوا خوشگل خانوم کجا؟
زیر لب خفه شوی آرومی گفتم و به سمت متین که در رو برام باز نگه داشته بود رفتم.
- ببین خوشگل با ادب، من رامتینم، اینم شمارم.
به کارتی که جلوم گرفته بود نگاهی کردم و بعد از دستش کشیدم و پرت کردم تو صورتش.
- شمارت رو بده به عمت.
با لحن حال به هم زنش گفت:
- به اونم می دم.
- مشکلی پیش اومده؟
به متین که با اخم به رامتین نگاه می کرد نگاه کردم و گفتم:
- نه عزیزم، این کوچولو داره دنبال مامانش می گرده.
رامتین نگاه متعجبی به متین انداخت و گفت:
- خب خانم پلیسه، مثل این که بی افت مال گشت ارشاده، نه؟
متین جوش آورد و گفت:
- ملیسا برو بیرون تا من بیام.
چی شد؟ وای، خدا هنگ کردم گفت ملیسا، نه بابا! با دهان باز نگاهش کردم که با صدای نسبتا بلندی گفت:
- مگه با تو نیستم؟
- هان؟ چی؟
با دیدن اخمش نزدیک بود دوباره خودم رو خیس کنم، برای همین سرم رو انداختم پایین و سریع رفتم بیرون.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
۵ تیر ۱۳۹۹
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
۵ تیر ۱۳۹۹
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_دهم
با دمم داشتم گردو می شکستم. پس طرف اسمم رو می دونه. یعنی، یعنی من ... . با صدای داد و بیدادی که از تو کافی
شاپ بلند شد رشته افکارم از دستم در رفت.
صبر کن ببینم، چی شد؟ یعنی باور کنم پسر آروم و سر به زیر دانشگاه که آزارش به یه مورچه هم نمی رسید با اون
بچه سوسول و دوستاش درافتاده و مردم در پی جدا کردن اون ها از همن؟ وای خدا، متین عجب قلدری بود و من نمی
دونستم.
باالخره رضایت داد و زودتر از اون سوسوال از کافی شاپ بیرون اومد و گفت:
- زود راه بیفت.
حیف که هنوز تو کف حرف زدنش بودم وگرنه منم حسابی باهاش در می افتادم تا دیگه به من دستور نده. کنار هم راه
افتادیم که دیدم داره چندتا نفس عمیق می کشه. انگار کمی آروم شد و متاسفانه به روال قبل برگشت.
-شما حالتون خوبه؟
- بله و شما؟
- خوبم. باید حال اون بی ... ال ا... اال ا...!
- چی گفتن که جوش آوردی؟
- بگو چی نگفتن.
یهو به سمت من برگشت و گفت:
- البته شما هم مقصر بودید.
با تعجب گفتم:
- من؟
- بله، شما با نوع پوششتون این اجازه رو به بقیه می دین که راجع به شما جوری که در خور شان شما نیست قضاوت
کنن.
با عصبانیت نگاهی به سر تا پام انداختم و با صدایی که به زور داشتم کنترلش می کردم تا بلند نباشه، گفتم:
- اون وقت میشه بگین تیپ من چشه؟ ضمنا فکر نکنم به شما مربوط باشه. اصال ... اصال تا حاال به تیپ خودت نگاه
کردی؟ دکمه ی باالی لباست رو همچین بستی که آدم وقتی نگاهت می کنه احساس خفگی می کنه، یا ریشات مثل ...
مثل ...
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
۵ تیر ۱۳۹۹
به ریش های مرتب و کم پشتش نگاه کردم تا مثالی برای اون پیدا کنم، اما با این همه فسفر سوزوندن بی نتیجه
موندم، برای همین با عصبانیت ترکش کردم و اون مثل همیشه فقط صبوری کرد و پاسخم رو نداد. لعنت به هر چی
شرط و شرط بندیه!
***
ساالد الویه ای که مادر یلدا درست کرده بود فوق العاده بود. همراه شقایق و یلدا و نازی و بهروز نشسته بودیم و
شکمی از عزا درمی آوردیم که کورش با آرشام اومدن. با اخم به کوروش نگاه کردم و بهش فهموندم که آرشام رو
دنبال خودش راه نندازه، اما کوروش فقط شونه هاش رو باال انداخت. اون قدر اعصابم از دست متین خرد بود که دنبال
یه بهونه می گشتم سر کسی خالی کنم، ولی هنوز موقعیتش جور نشده بود. یلدا با لبخند چندتا ساندویچ جلوی
آرشام و کوروش گذاشت و گفت:
- بخورید، تعارف نکنید.
آرشام هم ممنونی گفت و افتاد به جون ساندویچ بخت برگشته.
دلم می خواست بهش بگم "حاال این یه تعارفی زد، تو چرا خودت رو خفه می کنی؟" اما از اون جایی که من خیلی
خانوم بودم، خانومی کردم و سکوت کردم. عـق، حالم از فکرام هم به هم می خوره. کوروش در حالی که گاز بزرگی به
ساندویچش می زد گفت:
- ملی چطور زدی تو پر این پسره که این قدر دمغ بود؟
- کدوم پسره؟
- همین بچه مثبته، متین جان.
- هیچی، بی خیال.
کوروش سریع رو به آرشام گفت:
- راستی، از قضیه ی شرط بندی خبر داری؟
آرشام گفت:
- نه.
قبل از این که کوروش حرفی از اون دهن لقش خارج بشه، با حرص گفتم:
- کوروش اون قضیه بین خودمونه و ...
کوروش پرید وسط حرفم و گفت:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃
💕join ➣ @Online_God
۵ تیر ۱۳۹۹
بابا سخت نگیر، آرشامم از خودمونه.
و بدون توجه به اخم و تَخم من شروع کرد به گفتن ماجرای شرط بندی.
زیر لب گفتم:
- ای الل بمیری کوروش!
کوروش تمام جریان شرط بندی رو مو به مو برای آرشام تعریف کرد و آخر هم گفت:
- ولی می دونی؟ مثل این که ملیسا باید کم کم اعتراف کنه که باخته و ...
دیگه در حد مرگ عصبانی بودم. با اعصابی داغون ساندویچ نصفه نیمم رو پرت کردم. شاید حاال بهترین موقع برای
تموم کردن این شرط مسخره ی اعصاب خرد کن بود. گفتم:
- من ...
هنوز کلمه ی دیگه ای از دهنم خارج نشده بود که صدای متین از رو به روم خفم کرد.
- خانوم احمدی میشه یه لحظه وقتتون رو بگیرم؟
نفس عصبی کشیدم. تازه با دیدنش یادم افتاد که در مورد لباسم چی گفته بود.
با ناراحتی نگاهم رو از اون گرفتم و به بچه ها که در واقع هر کدوم از تعجب یکی دو بار سکته ی خفیف زده بودن،
خیره شدم. نزدیک بود با دیدن قیافه هاشون پقی بزنم زیر خنده. زیر لبی به کوروش گفتم:
- دهنت رو ببند، اَه لوز المعدتم دیدم.
بعد به سمت متین برگشتم و در حالی که دوباره حالت چهرم اخم آلود شده بود، گفتم:
- ببیند آقا، شما چند دقیقه ی پیش حرفاتون رو زدین، فکر نکنم حرف دیگه ای باقی مونده باشه.
متین در حالی که هنوز نگاهش به کفش هاش بود گفت:
- بیشتر از دو دقیقه وقتتون رو نمی گیرم.
- ببین، موضوع یه دقیقه دو دقیقه نیست، من سردرد بدی گرفتم و می خوام سریع برگردم خونمون. بذارین واسه یه
وقت دیگه.
متین سرش رو بلند کرد و برای چند ثانیه به چشمام خیره شد و من شرمساری رو تو نگاهش خوندم.
- پس من یه وقت دیگه مزاحمتون می شم، با اجازه.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God
۵ تیر ۱۳۹۹