eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 پنج، برای دعوا کردن به بابا یا داداش بزرگ تر احتیاج ندارید. شیش، توی اتوبوس جای بیشتری نسبت به دخترا دارید. هفت، در کمتر از ده دقیقه می تونید دوش بگیرید. هشت، هر جور که حال کنید لباس می پوشید. نه، در کمتر از دو دقیقه لباس می پوشید و آماده می شید. ده، مهم تر از همه این که شما هیچ وقت نمی ترشید." - هر هر! زهر مار، اصال جالب نبود. می دونی چیه، شما پسرا خیلیم دلتون بخواد مثل ماها باشید. دخترا خودشون رو خوشگل می کند، چون خوب فهمیدن که چشم پسرا تکامل یافته تر از مغز اوناست! - اوه اوه، زیر دیپلم حرف بزن بفهمم! - مهم نیست، تو همیشه نفهم بودی. - مرسی؛ ولی از تو عاقل ترم. - کوری جون، پسرم تو دوباره جوش آوردی؟ جوش می زنیا! آرشام به حرفای ما می خندید. هر دو به سمتش برگشتیم و گفتیم: - چته؟ مگه داریم جوک می گیم؟ - نه، ولی ملیسا تو خیلی باحالی. کوروش با حرص گفت: - زهر مار! من جوک براش خوندم و با این ورپریده دهن به دهن گذاشتم، اون وقت ملیسا باحال شد. آتوسا که تا اون موقع خیلی جلوی خودش رو گرفته بود حرفی نزنه، از جاش بلند شد و گفت: - آرشام جان من برم کنار مامانم، تنهاست. آرشام سری تکان داد و آتوسا با نگاهی خفن به من دور شد. - آره برو خاله قربون قدت. حوصلت رو من یکی ندارم. آرشام گفت: - واقعا که خیلی رکی. کوروش با خنده گفت: - تازه کجاش رو دیدی! ملی در نوع خود بی نظیره، مثل یه گورخری که راه راه نباشه. - خفه عزیزم. تو هم مثل یه االغی که صدای کالغ می ده هستی. اصال شعر معروف "کوری کالغه با مالقه زد تو سر خود االغش" در وصف تو بود بی نظیرم! دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃کانال به 💕join ➣ @Online_God 💕
آرشام رو به کوروش که قصد جواب دادن به مرا داشت گفت: - بسه تو رو خدا، تا صبحم این جا بشینیم شما با هم کل کل می کنید. کوروش گفت: - امروز ملی حالمون رو گرفته، باید یه جوری حالش رو بگیرم. و قضیه ی کالس امروز و دور زدن استاد رو برایش تعریف کرد. آرشام در تمام مدت فقط قهقهه زد، به قدری که من از دستش حرصی شدم و پیش مامان رفتم. *** تا ساعت دو ظهر خواب بودم. سوسن جون با تهدید منو بیدار کرد. همین که بیدار شدم، ناهار و صبحونم رو یه جا الزانیا خوردم و بعد اون به اتاقم برگشتم. خیر سرم می خواستم فقط برای یه بارم که شده به درس و دانشگاهم برسم. همین که کیفم رو باز کردم، دفتر متین رو دیدم و بازش کردم. تو صفخه اول بزرگ نوشته بود: "به نام او" و زیرش با خط ریز نوشته بود: "خدایا این ترمم مثل ترم های پیش کمکم کن، من محتاج کمکتم." اوه اوه پس بگو چرا هر ترم شاگرد اول میشه. خب خدا جون از این کمکا به ما هم بکن. صفحات بعدی همه جزوه بود و خیلی تمیز و مرتب نوشته شده بود. سریع همه جزوش رو کپی گرفتم و دوباره داخل کیفم گذاشتم تا فراموشش نکنم. حاال وقت کشیدن یه نقشه درست و حسابی برای این آقا پسر بود. مامان بدون در زدن وارد اتاقم شد و رو به من ایستاد. - جونم مامانم؟ - مهلقا االن زنگ زد. - خب بزنه، به من چه؟ - ملیسا مودب باش. گفت آرشام از تو خیلی خوشش اومده و خواسته بیشتر باهات آشنا بشه. - مامان من دلت خوشه ها. پسره افسردگی داره، فکر کرده من دلقکم و فقط می تونم بخندونمش. - بسه چرت نگو. اون برای بحث ازدواج می خواد باهات بیشتر آشنا بشه. - اینا فیلمشه. مامان که از این طرز جواب دادن من حسابی کفری شد داد زد: - اَه، بسه. هر چی من می گم تو یه چیز دیگه می گی. - عجب جمله ای گفتی، چیز! دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری
_ملیسا به خدا اگه بخوای با آبروی من جلوی آرشام بازی کنی، من می دونم و تو. - اوه، باشه بابا، چرا انقدر سرخ شدی؟ حاال انگار کی هست این آرشام خان. اصال من به آبروی شما چی کار دارم؟ - همین که گفتم. از اتاقم بیرون رفت و در رو محکم بست. *** دم در کالس منتظرش ایستادم. هنوز با شقایق کمی سر و سنگین بودم؛ اما به هر حال از امروز باید عملیات تور کردن بچه مثبت رو انجام می دادم. این رو خوب می دونستم که متین با همه پسرای دور و برم فرق داره. نمی شد با دادن یه شماره موبایل یا یه نخ دیگه منتظر واکنش ازش باشم. - سالم. متین بدون این که سرش را باال بیاره جوابم رو داد. - آقا متین من چند جای جزوتون مشکل داشتم، میشه راهنماییم کنید؟ نگاهی به ساعتش کرد و گفت: - بعد از کالس بعدی ربع ساعت وقت اضافه دارم. دلم می خواست خفش کنم. واسه من زمان تعیین می کنه. من، منی که پسرا واسه دادن یه لحظه قرار مالقات باهاشون خودشون رو می کشن. نفس عمیقی کشیدم تا خشمم را کنترل کنم. - خیلی خب بعد از کالس می بینمتون. داخل کالس رفتم و کنار یلدا نشستم. کالس شروع شد و استاد شروع کرد به ور ور کردن و من فقط به دهانش چشم دوخته بودم و گاهی هم دو سه خط یادداشت برمی داشتم، اونم واسه این که استاد شک نکنه. استاد با گفتن خسته نباشید از کالس خارج شد و من بدون توجه به حرفای یلدا از جا بلند شدم و با جزوه زیراکسی متین که دیشب برای نقشه امروز قشنگ مطالعش کرده بودم و به قول سوسن خانم از عجایب هفتگانه بود که من تو اتاقم مشغول درس خوندن باشم، به سمت متین رفتم. فقط یه لحظه سرش رو باال آورد و من تونستم رنگ جذاب چشماش رو ببینم. - بفرمایید این جا بشینید. به صندلی کناریش اشاره کرد. کنارش نشستم و زیر نگاه سنگین همکالسی هام که گاهی با تعجب و گاهی با شیطنت بود، جزوه رو باز کردم و یک به یک اشکاالتم رو پرسیدم. متین با طمانینه همه رو توضیح داد و من کامال تموم اون قسمتا رو متوجه می شدم. توضیحاتش چه بسا کامل تر از استاد هم بود و اون تاکید می کرد این رو از فالن کتاب خوندم. به ساعتش نگاهی انداخت و گفت: دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری
_وای نیم ساعت شد. کالس بعدیم االن شروع میشه. با اجازه. - ممنون که وقتتون رو در اختیارم قرار دادید. اوه اوه چه غلطا، من و این حرفا؟ - خواهش می کنم. با اجازه. خاک تو سر بی احساسش، نه یه لبخندی نه یه احساسی. مثل مجسمه می مونه این پسر، ولی من آدمش می کنم. با خروج متین از کالس که خیلی با عجله صورت گرفت، بچه ها وارد کالس شدن. - مارمولک چی شد؟ مخش رو زدی؟ - نه بابا، این خیلی پاستوریزه س. ذهنم بدجور درگیر رام کردن متین شده بود، به طوری که بچه ها هم متوجه سکوتم شده بودن، از طرفی هم مجبور بودم هر روز مامان و آرشام رو بپیچونم. تو کافی شاب مشغول هم زدن شکالت داغم بودم که یلدا محکم با آرنجش توی پهلوم زد. - هان؟ چته وحشی؟ - ملی دو ساعته داریم باهات حرف می زنیم اصال تو این دنیا نیستی، معلوم هست کجا سیر می کنی؟ - هیچ جا، یه کم فکرم درگیره. - اُ اُ، چی ذهن ملی خانم رو درگیر کرده؟ نگاهم به سمت کوروش کشیده شد. آهی کشیدم و گفتم: - اول از همه باید این آرشام رو از سرم باز کنم. مامان بدجوری پیله کرده. کوروش خندید و گفت: - نگو به زور می خواد شوهرت بده که باور نمی کنم. ملیسا و چشم گفتن به بابا و مامانش؟! - ببند اون نیشت رو. تو که رفیق فابریک اون پسره شدی و ... - ملی باور کن از سرتم زیاده. انقدر باحاله. اوه اوه حالل زاده هم که هست. و گوشیش رو از روی میز برداشت و گفت: - به به، آرشام خان! دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 - ممنون. ... - - کجایی االن؟ ... - - واقعا؟ ... - - پس بیا کافی شاپ آخر خیابون. ...- - منتظرتم. گوشی رو روی میز گذاشت و گفت: - االن میاد. - کوروش واقعا خری یا خودت رو به خریت می زنی؟ من می گم از این پسره خوشم نمیاد، تو ... - می دونم بابا، جوش نیار. من به خاطر تو دعوتش کردم. اول این که رو به روی دانشگاهمون بود و دوم این که وقتی بیاد تو جمع ما می فهمه چقدر تو بچه ای و حاال حاالها به درد ازدواج نمی خوری. نازنین گفت: - راست میگه. اون جوری دیگه خودش کنار می کشه و تو هم مجبور نیستی به خاطر این موضوع با خونوادت درگیر بشی. با ورود آرشام شقایق سوت آهسته ای کشید و گفت: - اوالال، عجب تیکه ایه! با حرص گفتم: - زهر مار! تابلو! کوروش به آرشام اشاره کرد و شقایق با تعجب به سمتم برگشت و گفت: دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری @Online_God
_این آرشامه؟ خاک تو سر بی لیاقتت ملی. تا اومدم جواب بدم آرشام به میز ما رسید و با همه احوالپرسی گرمی کرد و کورش همه رو به او معرفی کرد و در آخرم گفت: - اینم ملیسا خانوم ما. - به، سالم ملیسا خانم. پارسال دوست امسال ... نذاشتم حرفش تموم بشه و در حالی که چشم غره ای به کوروش می رفتم گفتم: - سالم، حال شما؟ خانواده خوبن؟ خاله مهلقا خوبه؟ - همه خوبن، از احوالپرسیای شما. کنار بهروز نشست و کوروش هم گارسون رو صدا زد. - چی می خوری آرشام جان؟ - قهوه اسپرسو. شقایق با دیدن آرشام آب از لب و لوچش آویزون شد. محکم زدم رو پاش و چشم غره ای بهش رفتم که حساب کار دستش اومد و خودش رو کمی جمع و جور کرد. باالخره به بهونه ی داشتن کالس آرشام رو دک کردیم. *** با این همه فکر کردن باز هم به نتیجه ای نرسیدم. متین واقعا از نظر من فوق العاده ناشناخته بود. کسی که با تمام پسرهای اطرافم فرق می کرد. توی این شرط بندی مسخره نمی خواستم و نباید شکست می خوردم. انگار این شرط بندی المپیک جهانی بود و من و متین تنها شرکت کننده هاش. بیچاره متین، حتی روحشم از وجود چنین شرطی خبر نداشت. بدتر از همه این که اگه شکست می خوردم آبروم نه تنها جلوی دوستانم، بلکه جلوی تمام بچه ها می رفت. وای تصور این که جلوی متین بایستم و بگم عاشقش شدم دیوونم می کنه. مطمئنم پوزخند مسخرش رو به لب میاره و بدون هیچ حرفی از کنارم می گذره. توی همین فکرا بودم که نازنین بلند توی گوشم داد زد. دستم رو روی گوشم گرفتم و با عصبانیت نگاهش کردم. - چیه؟ چرا این طوری نگاه می کنی؟ دارم کم کم به این نتیجه می رسم که عاشق شدی. - برو بابا دلت خوشه. مگه همه مثل تو و بهروز خرن؟ کوروش خندید و گفت: - دور از جون خر! دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری
بهروز یه پس گردنی محکمی به کوروش زد و گفت: - تو دوباره زر زدی؟ هنوز بچه ها مشغول کل کل با هم بودن که شقایق رسید. - بچه ها برنامه اردو رو دیدید؟ به اون که خم شده بود و دو دستش رو روی زانوش گذاشته بود و نفس نفس می زد نگاه کردم و گفتم: - علیک سالم. ممنون ما هم خوبیم، تو چطوری؟ شقایق ایشی گفت و بعد گفت: - مگه دامپزشکم که حال شما رو بپرسم؟ - راست می گی فقط ما دامپزشکیم و باید حال تو رو بپرسیم. - اَه، ملی کوفت بگیری بذار حرفم رو بزنم. جمعه می برنمون توچال پیست اسکی. - خب این همه هیجانش کجا بود؟ ما که ده بارم بیشتر رفتیم. - دِ نه دِ، این بار حدس بزنید کی نماینده نام نویسی شده و می خواد همراهمون بیاد؟ - خب معلومه، بچه های انجمن علمی. - آفرین یلدا، ترشی نخوری یه چیزی می شی اما کدومشون؟ - چه می دونم ریاحی یا ... - نه بابا، بچه مثبتمون آقا ... با هیجان گفتم: - متین؟ - آره دیگه. - پس چرا نشستید؟ من که رفتم ثبت نام کنم. همگی با هم به سمت انجمن رفتیم. متین همون طور که سرش پایین بود، مشغول نام نویسی چند تا از دخترای گروه بود. نمی دونم چرا بی اختیار تمام حواسم رو داده بودم به این که ببینم متین به فرناز که داشت با لحن پر عشوه ای براش از امکانات کم گروه برای اردوها می گفت نگاه می کنه یا نه. اما در کمال تعجبم با گفتن "حق با شماست، این بار سعی می کنیم بهتر باشیم." فرناز رو دک کرد، بدون این که حتی یک نگاه به صورت غرق در آرایشش بندازه. همین دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری
که فرناز از کنارمون رد شد، صدای جون گفتن کوروش رو شنیدم و لبخند پهن فرناز که یک آن بهش خیره شد. البته این ها برای من عادی بود و رفتار متین بود که تازه و مهیج بود. شقایق اسم همه رو نوشت و طبق معمول منو تیغ زد تا هزینه های اردو رو مهمون من باشن. اینا برام مهم نبود، مهم این بود که شاید تو این اردو یک قدم به متین نزدیک شم. به تیپ بژ رنگم نگاه کردم و در آینه به خودم چشمک زدم. هیچ آرایشی جز رژ گونه نکردم، چون در این مدت پی برده بودم متین از این کارها خوشش نمیاد. عباس آقا منو تا در دانشگاهمان رسوند و رفت. کیف پر از تنقلات و دوربینم رو روی شونم جا به جا کردم و به سمت بچه ها راه افتادم. متین مشغول توضیح موارد ایمنی بود. نگاهش رو بدون منظور روی تمام بچه ها می گردوند و خیلی جدی مشغول توضیح بود. در کسری از ثانیه نگاهش به من افتاد و رشته کلام از دستش در رفت. سریع نگاهش رو از من گرفت و گفت: - خب کسی سوالی نداره؟ فرناز با عشوه فراوون گفت: - میشه شماره موبایلتون رو بدید؟ ممکنه الزم بشه. متین پوفی کشید و شمارش رو که از قضا رند هم بود گفت و من فقط نگاهش کردم.باگفتن"بفرمایید، سوار اتوبوسا بشید" خودش جلوتر از همه راهی شد. از پشت سر بر اندازش کردم، قد بلند و چهارشونه و به احتمال نود و نه درصد ورزشکار بود. هنوز در افکارم دست و پا می زدم که یکی محکم زد پس سرم. - آخ! برگشتم و به بهروز که باز مثل کنه به نازنین چسبیده بود نگاه کردم و گفتم: - الهی دستت بشکنه که مخم رو ناکار کردی. - مخ تو همین طوریشم داغون بود. کل کل من و بهروز ادامه داشت تا بقیه بچه ها هم به ما رسیدن و همگی با هم سوار اتوبوس دوم شدیم. شقایق با لحن کاملا جدی گفت: - ای بمیری ملی که بدون آرایشم انقدر نازی. کوروش با خنده گفت: - الان دقیقا ازش تعریف کردی یا فحشش دادی؟ - هر دو! دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری
من و یلدا کنار هم نشستیم و شقایق و کوروش هم جلومون و بهروز و نازنین هم پشت سرمون. با ورود متین به اتوبوس همه ساکت شدیم و نگاهش کردیم. لیستی رو که در دستش بود باال آورد و مشغول خواندن اسامی شد. همه با متلک و مسخره بازی جواب حضور غیابش رو دادن به اسم من که رسید بدون این که سرش را بلند کند نامم رو خوند و منتظر پاسخم شد و این طوری بود که من فهمیدم هنوز نتونستم جایی تو قلب بچه مثبتمون باز کنم که حتی متوجه حضور من هم نشده. دوباره نامم رو خوند و این بار با خودکار روی اسمم رو خط کشید و من فهمیدم که هنوز خیلی کار باید روی او انجام بدم. - ای بمیری، چرا نمی گی حاضرم؟ بدون این که جواب یلدا روبدم با اخم به متین خیره شدم و در دل گفتم: "آدمت می کنم، حاال ببین." *** نازنین که با بهروز قهر کرده بود کنار من و یلدا به زور خودش رو جا داد که این کارش مصادف با له شدن رون های پاهامون بود. بهروز با حرف های لوسش سعی در رام کردن نازنین داشت غافل از این که هر لحظه به حالت تهوع من و یلدا اضافه می کرد و از همه بدتر ناز کردن های نازنین بود که مرتب مثل دختر بچه ها می گفت "دیگه دوستت ندارم." شقایق و کورش هم که سر هندزفری موبایل کورش توی سر و مغز هم می زدن. واقعا دیگه به نقطه انفجار رسیدم و بلند داد زدم: - ساکت! همه ی نگاه ها به سمتم چرخید و از همه خنده دارتر نگاه یلدای بیچاره بود که همراه با اون چشمای ورقلمبیدش دستش رو هم روی قلبش گذاشته بود و تند تند نفس می کشید. از دیدن چهرش خندم گرفت و گفتم: - چی شدی؟ با حرص گفت: - زهرمار، با اون صدای خرس مانندت همچین داد زدی تمبونمو خیس کردم. - خوبه تو هم ... بهروز گفت: - ملی خدا وکیلی یه لحظه فکر کردی تو اَمریکن ایدل هستی و صدات رو ول دادی؟ - نخیرم آقای نسبتا محترم، به خاطر منت کشی شما و ادا و اصول بانوتون این طوری شدم. واقعا که! تو غرور نداری؟ اصال چرا یه چیزی بهش می گی که بعدش بخوای منت کشی کنی؟ بهروز با لودگی گفت: دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 💕join ➣ @Online_God
نازی کیف کردی ملی چی گفت؟ هان؟ نازی خانم؟ نازی جونم؟ نازنین ایشی گفت و من و یلدا پوفی کشیدیم. - باز شروع کردن، بیا بریم ملی. - باشه یلدا جونم. آ، بهروز من چی گفتم مگه بهت که نازی باید کیف کنه؟ - همین که من وقتی دارم ناز نازی رو می کشم برم اَمریکن آیدل تا صدای جوونای مردم شکوفا بشه. با کولم زدم تو سرش و گفتم: - خاک تو سرت، حال به هم زن! من که اگه جای نازی بودم عمرا با توی ... نازی با ناز گفت: - وا، ملی دلتم بخواد. بهروز و نازنین نگاه عمیقی به هم کردن و نازنین باز کنارش برگشت. - خاک تو سرتون که قهر و آشتیتونم مثل آدم نیست. خدا رو شکر متین توی این اتوبوس نبود وگرنه هر چی رشته بودم پنبه شده بود. اوه، حاال همچین می گم انگار طرف کشته مُردمه. خاک تو سرم که با خودم هم درگیری دارم، اَه. با پیاده شدنمون از اتوبوس نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد رو به ریه هایم فرستادم. کوروش باز به فرناز گیر داده بود و کنار هم راه می رفتن و فرناز بی دلیل یا با دلیل، هر چند لحظه یک بار قهقهه های مسخره ای سر می داد. نازی و بهروز هم زودتر جیم زدن. یلدا گفت: - ملی حاال تصمیمت چیه؟ - در مورد؟ - چه می دونم، همین شرط بندی و اینا. - نمی دونم. شقایق با هیجان گفت: - من می دونم. برو پشت سرش و لیز بخور تا اون مجبور شه کمکت کنه، بعدم نگاه بی قرارت رو تو چشماش ... دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃