#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22093
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_هشتم
من و یلدا کنار هم نشستیم و شقایق و کوروش هم جلومون و بهروز و نازنین هم پشت سرمون. با ورود متین به
اتوبوس همه ساکت شدیم و نگاهش کردیم. لیستی رو که در دستش بود باال آورد و مشغول خواندن اسامی شد. همه با
متلک و مسخره بازی جواب حضور غیابش رو دادن به اسم من که رسید بدون این که سرش را بلند کند نامم رو خوند
و منتظر پاسخم شد و این طوری بود که من فهمیدم هنوز نتونستم جایی تو قلب بچه مثبتمون باز کنم که حتی متوجه
حضور من هم نشده. دوباره نامم رو خوند و این بار با خودکار روی اسمم رو خط کشید و من فهمیدم که هنوز خیلی
کار باید روی او انجام بدم.
- ای بمیری، چرا نمی گی حاضرم؟
بدون این که جواب یلدا روبدم با اخم به متین خیره شدم و در دل گفتم: "آدمت می کنم، حاال ببین."
***
نازنین که با بهروز قهر کرده بود کنار من و یلدا به زور خودش رو جا داد که این کارش مصادف با له شدن رون های
پاهامون بود. بهروز با حرف های لوسش سعی در رام کردن نازنین داشت غافل از این که هر لحظه به حالت تهوع من و
یلدا اضافه می کرد و از همه بدتر ناز کردن های نازنین بود که مرتب مثل دختر بچه ها می گفت "دیگه دوستت
ندارم." شقایق و کورش هم که سر هندزفری موبایل کورش توی سر و مغز هم می زدن. واقعا دیگه به نقطه انفجار
رسیدم و بلند داد زدم:
- ساکت!
همه ی نگاه ها به سمتم چرخید و از همه خنده دارتر نگاه یلدای بیچاره بود که همراه با اون چشمای ورقلمبیدش
دستش رو هم روی قلبش گذاشته بود و تند تند نفس می کشید. از دیدن چهرش خندم گرفت و گفتم:
- چی شدی؟
با حرص گفت:
- زهرمار، با اون صدای خرس مانندت همچین داد زدی تمبونمو خیس کردم.
- خوبه تو هم ...
بهروز گفت:
- ملی خدا وکیلی یه لحظه فکر کردی تو اَمریکن ایدل هستی و صدات رو ول دادی؟
- نخیرم آقای نسبتا محترم، به خاطر منت کشی شما و ادا و اصول بانوتون این طوری شدم. واقعا که! تو غرور نداری؟
اصال چرا یه چیزی بهش می گی که بعدش بخوای منت کشی کنی؟
بهروز با لودگی گفت:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
💕join ➣ @Online_God
نازی کیف کردی ملی چی گفت؟ هان؟ نازی خانم؟ نازی جونم؟
نازنین ایشی گفت و من و یلدا پوفی کشیدیم.
- باز شروع کردن، بیا بریم ملی.
- باشه یلدا جونم. آ، بهروز من چی گفتم مگه بهت که نازی باید کیف کنه؟
- همین که من وقتی دارم ناز نازی رو می کشم برم اَمریکن آیدل تا صدای جوونای مردم شکوفا بشه.
با کولم زدم تو سرش و گفتم:
- خاک تو سرت، حال به هم زن! من که اگه جای نازی بودم عمرا با توی ...
نازی با ناز گفت:
- وا، ملی دلتم بخواد.
بهروز و نازنین نگاه عمیقی به هم کردن و نازنین باز کنارش برگشت.
- خاک تو سرتون که قهر و آشتیتونم مثل آدم نیست.
خدا رو شکر متین توی این اتوبوس نبود وگرنه هر چی رشته بودم پنبه شده بود. اوه، حاال همچین می گم انگار طرف
کشته مُردمه. خاک تو سرم که با خودم هم درگیری دارم، اَه.
با پیاده شدنمون از اتوبوس نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد رو به ریه هایم فرستادم. کوروش باز به فرناز گیر داده
بود و کنار هم راه می رفتن و فرناز بی دلیل یا با دلیل، هر چند لحظه یک بار قهقهه های مسخره ای سر می داد. نازی و
بهروز هم زودتر جیم زدن.
یلدا گفت:
- ملی حاال تصمیمت چیه؟
- در مورد؟
- چه می دونم، همین شرط بندی و اینا.
- نمی دونم.
شقایق با هیجان گفت:
- من می دونم. برو پشت سرش و لیز بخور تا اون مجبور شه کمکت کنه، بعدم نگاه بی قرارت رو تو چشماش ...
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
_نازی کیف کردی ملی چی گفت؟ هان؟ نازی خانم؟ نازی جونم؟
نازنین ایشی گفت و من و یلدا پوفی کشیدیم.
- باز شروع کردن، بیا بریم ملی.
- باشه یلدا جونم. آ، بهروز من چی گفتم مگه بهت که نازی باید کیف کنه؟
- همین که من وقتی دارم ناز نازی رو می کشم برم اَمریکن آیدل تا صدای جوونای مردم شکوفا بشه.
با کولم زدم تو سرش و گفتم:
- خاک تو سرت، حال به هم زن! من که اگه جای نازی بودم عمرا با توی ...
نازی با ناز گفت:
- وا، ملی دلتم بخواد.
بهروز و نازنین نگاه عمیقی به هم کردن و نازنین باز کنارش برگشت.
- خاک تو سرتون که قهر و آشتیتونم مثل آدم نیست.
خدا رو شکر متین توی این اتوبوس نبود وگرنه هر چی رشته بودم پنبه شده بود. اوه، حاال همچین می گم انگار طرف
کشته مُردمه. خاک تو سرم که با خودم هم درگیری دارم، اَه.
با پیاده شدنمون از اتوبوس نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد رو به ریه هایم فرستادم. کوروش باز به فرناز گیر داده
بود و کنار هم راه می رفتن و فرناز بی دلیل یا با دلیل، هر چند لحظه یک بار قهقهه های مسخره ای سر می داد. نازی و
بهروز هم زودتر جیم زدن.
یلدا گفت:
- ملی حاال تصمیمت چیه؟
- در مورد؟
- چه می دونم، همین شرط بندی و اینا.
- نمی دونم.
شقایق با هیجان گفت:
- من می دونم. برو پشت سرش و لیز بخور تا اون مجبور شه کمکت کنه، بعدم نگاه بی قرارت رو تو چشماش ...
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
عــق، خاک تو سرت با این فکر کردنت! تو یا فیلم هندی زیاد می بینی یا بازم گیر دادی به این رمانای حال به هم
زن عاشقانه.
- گمشو بی احساس، من مطمئنم این راه جواب می ده.
- بی خیال گلم من حاضرم زیر کامیون برم و تو بغل این یارو نرم، ضمنا نگاه بی قرار از کجام بیارم؟
یلدا با خنده گفت:
- می خوای به جای تو شقایق بره؟ بچم استعداداش داره هرز می ره.
- خودت رو مسخره کن.
- باشه بابا بد اخالق، جنبه شوخیم نداری.
همین طور که با شقایق کل کل می کردیم سوار تویوپ شدیم و با جیغ به پایین سر خوردیم. پایین که رسیدیم از بس
جیغ کشیده بودیم نفس نفس می زدیم.
- خاک تو گورت ملی، باز که دماسنجت به کار افتاد.
- دماسنج؟
بینیم رو فشار داد و گفت:
- منظورم نوک بینیته، عین دلقکا قرمز شده.
- بینی من االن از سرما سرخه، اما بینی تو کال همیشه عین دلقکا خنده داره.
- مار زبونت رو بزنه.
با خشم نگاهش کردم و ازش رو برگردوندم.
من زیاد اهل قهر کردن نبودم، اما تازگی ها شقایق رفتار جالبی نداشت و این باعث می شد نتونم مثل قبل از کنار
شوخی هامون بگذرم. شقایق بلند، طوری که من بشنوم گفت:
- اَه، باز خانم قهر کرد دیگه واقعا خیلی بچه ننه بازی درمیاره.
بی توجه به حرف های اون به یلدا، به طرف باال برگشتم.
از داخل اتوبوس چوب اسکیم رو که پارسال مامان از سوئیس برام آورده بود برداشتم. می دونستم که دوستام هیچ
کدوم تبحر من تو اسکی رو ندارن، برای همین تنها شروع کردم. بچه های کالس که یک گوشه جمع شده بودن با
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_هشتم
شنیدن صدای "یوهوی" من به سمتم برگشتن. من هم به سمت اون ها تغییر مسیر دادم. با رسیدن به اون ها هر
کدوم چیزی گفتن و من در مقابل تعریف هاشون فقط تشکر کردم.
فرهاد شیربرنج با صدای نکرش گفت:
- عالی بود، ولی فکر نکنم که تو اسکی به پای متین برسید.
انقدر تعجب کردم که دهنم باز موند.
- واقعا؟! چه جالب.
متین چشم غره ای به شیربرنج رفت و گفت:
- فرهاد اغراق می کنه.
مریم یکی از دخترای محجبه ی کالس گفت:
- آخ جون بچه ها مسابقه آقا متین و ملیسا جون دیدنیه.
و قبل از این که ما جواب بدیم شروع به تشویق کردن. جالب این بود که اکثر دخترا متین رو تشویق می کردن و همه
ی پسرا جز شیربرنج هم منو.
رو به متین گفتم:
- سوسکت می کنم.
بدون این که نگاهم کنه پوزخند زد و گفت:
- باشه، من آمادم.
و کالهش رو پایین تر کشید.
لعنتی حتی یک درصد هم احتمال نمی دادم که طرف انقدر تو اسکی وارد باشه که من به گرد پاش هم نرسم. صبر کن
ببینم، مگه بچم به جز درس و خوندن کتابای مذهبی و اینا کار دیگه ای هم انجام می داده؟ نه، حتی اگه می مردم هم
نباید کم می آوردم. صدای داد و تشویق های بچه ها اون قدر دور شده بود که به زور به گوش می رسید، پس وقت
تمارض بود. تو یه ایست ناگهانی، با صورت پخش زمین شدم.
و کولی بازی درآوردم که بیا و ببین.
- آی خدا ... مُردم ... وای دستم شکست ... وای خدا ...
- چی شدید؟
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God
چی شدم؟ واقعا که، من داغون شدم اون وقت تو می پرسی چی شدم؟
کنارم زانو زد و گفت:
- دستتون طوری شد؟
- دست کی؟
سرش رو یک آن باال آورد و نگاه سیاهش رو حواله ی صورتم کرد، اما سریع به حالت قبل برگشت و گفت:
- دستت، دست ...
- آهان دست منو می گی؟ آخه گفتی دستتون فکر کردم من و یکی دیگه و ...
وسط چرت و پرتایی که می گفتم جفت پا پرید و گفت:
- خیلی خوب، حاال اوضاعش چطوره؟
آستینم رو تا آرنج باال زدم و گفتم:
- درد داره.
نگاهش رو از دست تا آرنج عریانم گرفت و گفت:
- ال ا... اال ا...
از جاش بلند شد. با لحن طلبکاری گفتم:
- کجا؟
درحالی که نگاهش به طرف دیگه ای بود گفت:
- برم کمک بیارم.
با دور شدن متین از من، زمینه ی بردم مهیا شد. سریع چوب هام رو پا کردم و برو که رفتیم. به بچه ها که رسیدم بهخوب کاری می کنی، برو.
عنوان برنده دست هام رو باال بردم و بعد از یکی دو دقیقه متین هم رسید. صورتش دیدنی بود.
نگاهش رو برای شش یا هفت ثانیه به چشم هام دوخت و چنان چشم غره ای رفت که خودم رو خیس کردم. وای
مامان، چقدر بچم جذبه داشت!
با گلوله ی برفی که محکم به پهلوم خورد به سمت بهروز برگشتم. ابروهاش رو چند بار باال و پایین انداخت و گفت:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
_نشونه گیری رو حال کردی؟
سریع گلوله ای برفی درست کردم و به سمت صورت نازی پرت کردم. جیغ نازی همانا و وسط ریختن بچه ها و پرت
کردن گلوله ها به هم همانا. در این گیر و دار دنبال متین می گشتم که دیدم داره آروم آروم به سمت خروجی پیست
می ره. سریع گلوله نسبتا بزرگی درست کردم و زدم پس سرش. یک آن ایست کرد و به سمت ما برگشت. دستم رو
باال بردم و با حرکت انگشتام نشون دادم کار من بوده. بدون این که جبران کنه به راهش ادامه داد و من از عصبانیت
پوفی کشیدم و با حرص دنبالش به راه افتادم. خیر سرم اومده بودم که امروز هر طور شده این بچه مثبت رو تور کنم،
اما متین حتی یه ذره هم تغییر نکرده بود.
"لعنتی آدمت می کنم."
- داداش، برادر من، آقا متین ... یه لحظه.
-ایستاد و به سمتم برگشت، اما باز هم نگاهش به کفش های لعنتیش بود.
- تو چرا ...
- ملیسا؟
با تعجب به سمت صدا برگشتم:
- وای خدا نه ...
این جمله بی اختیار با دیدن آرشام از دهانم خارج شد. متین آروم گفت:
- اتفاقی افتاده؟
با نزدیک شدن آرشام که مشکوک به من و متین نگاه می کرد، حتی نتونستم جوابش رو بدم.
- به به ملیسا جون، پارسال دوست امسال آشنا، از این طرفا؟
با حرص گفتم:
- یعنی می خوای بگی امروز تصادفا اینجا اومدی و احتماال مامانم بهت چیزی نگفته.
با پررویی گفت:
- دقیقا، از کجا این قدر درست حدس زدی؟
- واقعا که خیلی ...
- خیلی چی؟؟
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
به سمت متین که متفکر به آرشام نگاه می کرد برگشتم و گفتم:
- متین جان ایشون آقا آرشام هستن، دوست خانوادگی ما.
و رو به آرشام هم گفتم:
- ایشون هم همکالسی بنده هستن.
و به متین اشاره کردم.
متین از این که با آرشام سر و سنگین حرف زدم و با اون صمیمی، کامال جا خورده بود. آروم گفت:
- از آشناییتون خوشبختم.
و اما آرشام نگاه سر تا پا تحقیر کننده ای به متین و دستش که به نشان دست دادن جلوش دراز بود انداخت و در
حالی که دستش رو درون دست متین می گذاشت گفت:
- خیلی جالبه ملیسا، نه؟
- چی جالبه؟
- این که تو با این تیپ آدما دوست بشی.
متین دستش رو از دست آرشام بیرون کشید و گفت:
- ما فقط با هم همکالسی هستیم.
آرشام نگاهی به دورو برش انداخت و گفت:
- کامال مشخصه این که تنها اومدید این طرف و ...
- بسه آرشام. می دونی مشکل تو چیه؟ این که همه رو به کیش خود پنداری.
- بله ملیسا خانم، شما درست می گید.
متین با اجازه ای گفت و رفت.
با نگاهم اون رو دنبال کردم و بعد به سمت آرشام که با اخم نگاهم می کرد برگشتم و گفتم:
- چیه؟ حالت جا اومد جلوی اون منو ضایع کردی؟
- واقعا که ملیسا! یعنی اون واقعا واست مهم بود؟
- هیچ پسری واسه من مهم نیست، مخصوصا تو.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_نهم
انگشتش رو به نشونه ی تهدید باال آورد و گفت:
- بهت گفتم یا نه؟ من هر چیزی رو که تا حاال خواستم به دست آوردم، تو رو هم می خوام و به دستت هم میارم.
- هه، خواب دیدی خیر باشه.
- خواهیم دید.
- می دونی چیه؟ چرا حالیت نیست من دوستت ندارم؟ اصال من حاال حاالها قصد ازدواج ندارم.
- بای هانی. منتظر حرکت بعدی من باش.
با حرص رفتنش رو نگاه کردم، احمق روانی.
همون وقت گوشیم رو از جیب پالتوم درآوردم و با مامان تماس گرفتم.
- الو؟
- گفتم چطور شد حالم رو پرسیدی و برات مهم شد که بهم خوش می گذره یا نه، پس پیش دوستاتی و داری ظاهرسالم ملیسا جان. چطوری؟ خوش می گذره ؟ مهلقا جان ملیسا بهت سالم می رسونه.
سازی می کنی؟
- جانم مامان؟ بگو گلم.
- خدا رو شکر نمردیم و این طور حرف زدنت رو هم شنیدیم. اوکی من زیاد مزاحم وقت شریف و گران بهاتون نمی
شم، فقط می خواستم بهت بگم پات رو از کفش من بکش بیرون و تو زندگی من دخالت نکن. اگه یه بار دیگه آرشام رو
دور و برم ببینم بد می بینی و به قول خودت آبروت جلوی مهلقا جونت می ره.
مامان که کامال مشخص بود نمی تونه درست صحبت کنه و مثل یه آتشفشان خاموشه گفت:
- باشه، بعدا در موردش صحبت می کنیم، بای.
حتی منتظر نشد جوابش رو بدم و قطع کرد و من با سردردی که ناگهانی سراغم اومد به سمت کولم تو اتوبوس حرکت
کردم تا یه قرص نوافن بخورم.
همین که وارد اتوبوس شدم یه راست سمت کیفم رفتم و یه نوافن انداختم باال و با چای توی فالکس یلدا قورت دادم.
در مسیر برگشت پیش بچه ها، با دیدن متین که داخل کافی شاپ نشسته بود وارد شدم و مثل دخترای مؤدب گفتم:
- اجازه هست این جا بشینم؟
متین که تازه متوجه حضور من شده بود کمی خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
_بفرمایید.
روی صندلی مقابلش نشستم و به او که به فنجون مقابلش خیره شده بود نگاهی انداختم. بدون بلند کردن سرش
گفت:
- چی می نوشید که واستون سفارش بدم؟
- شکالت داغ لطفا.
گارسون رو صدا زد و سفارش من رو گفت.
یکی دو دقیقه ای در سکوت گذشت تا سفارش من هم آماده شد، حاال هر دو به فنجون هامون خیره شده بودیم.
سکوت رو شکستم و گفتم:
- من بابت رفتار آرشام ازتون معذرت می خوام.
نمی دونم چرا دلم می خواست اون راجع به من فکر بدی نکنه بنابراین سریع ادامه دادم:
- تازه از اون ور آب اومده، هنوز نمی دونه این جا چه خبره.
- مهم نیست، من ناراحت نشدم.
برای این که عکس العملش رو ببینم مستقیم به اون خیره شدم و گفتم:
- خواستگارمه، خانوادمم بد جور موافقن.
بدون هیچ عکس العمل خاصی فنجونش رو برداشت و یک جرعه از قهوش رو خورد.
- خب مبارک باشه.
ای الل بمونی، ببین چطور زد تو پرم! الاقل یه اخمی، یه عصبانیتی، گندت بزنن که هیچیت شبیه آدمیزاد نیست.
- چی مبارک باشه؟ من ... من ...
یه کم طول دادم تا مشتاق شنیدن بشه. مثل این که موفق شدم، چون نگاهش رو یه لحظه به چشمام دوخت و سریع
گرفت.
- من دوستش ندارم.
- خب امیدوارم به کسی که دوستش دارین برسین.
وای که من کشته مرده این ری اکشناشم، نه تو رو خدا!
به گارسون اشاره کرد تا صورت حساب رو بیاره بعدم چندتا ده تومنی روی میز گذاشت و گفت:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God
_خب، بهتره بریم پیش بقیه.
بی هیچ حرفی بلند شدم و دنبالش راه افتادم، فقط گفتم:
- بابت شکالت داغ ممنون.
فقط سرش رو تکون داد، همین. خاک بر سر بی نزاکتت کنن.
هنوز از در خارج نشده بودم که یک پسر اِوا مامانم اینا اومد جلو و با لحن چندشی گفت:
- اِوا خوشگل خانوم کجا؟
زیر لب خفه شوی آرومی گفتم و به سمت متین که در رو برام باز نگه داشته بود رفتم.
- ببین خوشگل با ادب، من رامتینم، اینم شمارم.
به کارتی که جلوم گرفته بود نگاهی کردم و بعد از دستش کشیدم و پرت کردم تو صورتش.
- شمارت رو بده به عمت.
با لحن حال به هم زنش گفت:
- به اونم می دم.
- مشکلی پیش اومده؟
به متین که با اخم به رامتین نگاه می کرد نگاه کردم و گفتم:
- نه عزیزم، این کوچولو داره دنبال مامانش می گرده.
رامتین نگاه متعجبی به متین انداخت و گفت:
- خب خانم پلیسه، مثل این که بی افت مال گشت ارشاده، نه؟
متین جوش آورد و گفت:
- ملیسا برو بیرون تا من بیام.
چی شد؟ وای، خدا هنگ کردم گفت ملیسا، نه بابا! با دهان باز نگاهش کردم که با صدای نسبتا بلندی گفت:
- مگه با تو نیستم؟
- هان؟ چی؟
با دیدن اخمش نزدیک بود دوباره خودم رو خیس کنم، برای همین سرم رو انداختم پایین و سریع رفتم بیرون.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_دهم
با دمم داشتم گردو می شکستم. پس طرف اسمم رو می دونه. یعنی، یعنی من ... . با صدای داد و بیدادی که از تو کافی
شاپ بلند شد رشته افکارم از دستم در رفت.
صبر کن ببینم، چی شد؟ یعنی باور کنم پسر آروم و سر به زیر دانشگاه که آزارش به یه مورچه هم نمی رسید با اون
بچه سوسول و دوستاش درافتاده و مردم در پی جدا کردن اون ها از همن؟ وای خدا، متین عجب قلدری بود و من نمی
دونستم.
باالخره رضایت داد و زودتر از اون سوسوال از کافی شاپ بیرون اومد و گفت:
- زود راه بیفت.
حیف که هنوز تو کف حرف زدنش بودم وگرنه منم حسابی باهاش در می افتادم تا دیگه به من دستور نده. کنار هم راه
افتادیم که دیدم داره چندتا نفس عمیق می کشه. انگار کمی آروم شد و متاسفانه به روال قبل برگشت.
-شما حالتون خوبه؟
- بله و شما؟
- خوبم. باید حال اون بی ... ال ا... اال ا...!
- چی گفتن که جوش آوردی؟
- بگو چی نگفتن.
یهو به سمت من برگشت و گفت:
- البته شما هم مقصر بودید.
با تعجب گفتم:
- من؟
- بله، شما با نوع پوششتون این اجازه رو به بقیه می دین که راجع به شما جوری که در خور شان شما نیست قضاوت
کنن.
با عصبانیت نگاهی به سر تا پام انداختم و با صدایی که به زور داشتم کنترلش می کردم تا بلند نباشه، گفتم:
- اون وقت میشه بگین تیپ من چشه؟ ضمنا فکر نکنم به شما مربوط باشه. اصال ... اصال تا حاال به تیپ خودت نگاه
کردی؟ دکمه ی باالی لباست رو همچین بستی که آدم وقتی نگاهت می کنه احساس خفگی می کنه، یا ریشات مثل ...
مثل ...
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
به ریش های مرتب و کم پشتش نگاه کردم تا مثالی برای اون پیدا کنم، اما با این همه فسفر سوزوندن بی نتیجه
موندم، برای همین با عصبانیت ترکش کردم و اون مثل همیشه فقط صبوری کرد و پاسخم رو نداد. لعنت به هر چی
شرط و شرط بندیه!
***
ساالد الویه ای که مادر یلدا درست کرده بود فوق العاده بود. همراه شقایق و یلدا و نازی و بهروز نشسته بودیم و
شکمی از عزا درمی آوردیم که کورش با آرشام اومدن. با اخم به کوروش نگاه کردم و بهش فهموندم که آرشام رو
دنبال خودش راه نندازه، اما کوروش فقط شونه هاش رو باال انداخت. اون قدر اعصابم از دست متین خرد بود که دنبال
یه بهونه می گشتم سر کسی خالی کنم، ولی هنوز موقعیتش جور نشده بود. یلدا با لبخند چندتا ساندویچ جلوی
آرشام و کوروش گذاشت و گفت:
- بخورید، تعارف نکنید.
آرشام هم ممنونی گفت و افتاد به جون ساندویچ بخت برگشته.
دلم می خواست بهش بگم "حاال این یه تعارفی زد، تو چرا خودت رو خفه می کنی؟" اما از اون جایی که من خیلی
خانوم بودم، خانومی کردم و سکوت کردم. عـق، حالم از فکرام هم به هم می خوره. کوروش در حالی که گاز بزرگی به
ساندویچش می زد گفت:
- ملی چطور زدی تو پر این پسره که این قدر دمغ بود؟
- کدوم پسره؟
- همین بچه مثبته، متین جان.
- هیچی، بی خیال.
کوروش سریع رو به آرشام گفت:
- راستی، از قضیه ی شرط بندی خبر داری؟
آرشام گفت:
- نه.
قبل از این که کوروش حرفی از اون دهن لقش خارج بشه، با حرص گفتم:
- کوروش اون قضیه بین خودمونه و ...
کوروش پرید وسط حرفم و گفت:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃
💕join ➣ @Online_God
بابا سخت نگیر، آرشامم از خودمونه.
و بدون توجه به اخم و تَخم من شروع کرد به گفتن ماجرای شرط بندی.
زیر لب گفتم:
- ای الل بمیری کوروش!
کوروش تمام جریان شرط بندی رو مو به مو برای آرشام تعریف کرد و آخر هم گفت:
- ولی می دونی؟ مثل این که ملیسا باید کم کم اعتراف کنه که باخته و ...
دیگه در حد مرگ عصبانی بودم. با اعصابی داغون ساندویچ نصفه نیمم رو پرت کردم. شاید حاال بهترین موقع برای
تموم کردن این شرط مسخره ی اعصاب خرد کن بود. گفتم:
- من ...
هنوز کلمه ی دیگه ای از دهنم خارج نشده بود که صدای متین از رو به روم خفم کرد.
- خانوم احمدی میشه یه لحظه وقتتون رو بگیرم؟
نفس عصبی کشیدم. تازه با دیدنش یادم افتاد که در مورد لباسم چی گفته بود.
با ناراحتی نگاهم رو از اون گرفتم و به بچه ها که در واقع هر کدوم از تعجب یکی دو بار سکته ی خفیف زده بودن،
خیره شدم. نزدیک بود با دیدن قیافه هاشون پقی بزنم زیر خنده. زیر لبی به کوروش گفتم:
- دهنت رو ببند، اَه لوز المعدتم دیدم.
بعد به سمت متین برگشتم و در حالی که دوباره حالت چهرم اخم آلود شده بود، گفتم:
- ببیند آقا، شما چند دقیقه ی پیش حرفاتون رو زدین، فکر نکنم حرف دیگه ای باقی مونده باشه.
متین در حالی که هنوز نگاهش به کفش هاش بود گفت:
- بیشتر از دو دقیقه وقتتون رو نمی گیرم.
- ببین، موضوع یه دقیقه دو دقیقه نیست، من سردرد بدی گرفتم و می خوام سریع برگردم خونمون. بذارین واسه یه
وقت دیگه.
متین سرش رو بلند کرد و برای چند ثانیه به چشمام خیره شد و من شرمساری رو تو نگاهش خوندم.
- پس من یه وقت دیگه مزاحمتون می شم، با اجازه.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_یازدهم
.
جوابی بهش ندادم و اون سریع رفت. با خونه تماس گرفتم و به سوسن گفتم شوهرش رو بفرسته دنبالم، چون واقعا سر
درد بدی داشتم. آرشام گفت:
- خودم می برمت، می خوام یه سری به الینا جونم بزنم.
با حرص نگاهش کردم و گفتم:
- یعنی تو نمی دونی مامانم پیش خاله جانته و تو هم هنوز داری می گی تصادفا اومدی این جا؟ عجب رویی داری.
بچه ها تازه یکی یکی از بهت خارج می شدن. بهروز گفت:
- خاک تو سرت ملی! پسره رو که پروندی، تازه بعد این همه وقت روی خوش نشونت داده بود.
یلدا ادامه داد:
- ناقال، ما که نبودیم چی بهت گفته که ...
دوباره به آرشام که انگار نه انگار که به طور غیر مستقیم بهش گفتم شرش رو کم کنه و مشغول صحبت با شقایق بود،
نگاهی کردم و گفتم:
- چیز مهمی نبود. خیلی خب، من کم کم می رم پایین تا رانندمون بیاد دنبالم، سردردم بدتر شده.
آرشامم خدا رو شکر دیگه گیر نداد و من به سمت اتوبوس ها راه افتادم.
کولم رو که برداشتم با چندتا از بچه ها که دیدمشون خداحافظی کردم و به سمت پارکینگ که عباس آقا اون جا بود
رفتم.
- سالم.
- سالم خانم. کجا تشریف می برید؟
- خونه دیگه.
- بله، ولی مادرتون گفتن برید خونه مهلقا خانوم.
- بگه، من می رم خونه.
از آینه نگاهی به من و حالت تهاجمیی که گرفته بودم کرد و گفت:
- چشم.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God
برعکس سوسن که مهربون و دوست داشتنی بود، شوهرش نچسب و رسمی بود، اما این رو خوب می دونست که رو دم
من نباید پا بذاره چون اون وقت مثل سگ پاچش رو می گیرم. تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد و با دیدن
شماره ی مامان سریع گوشیم رو خاموش کردم، چون کامال مشخص بود چی می خواد بگه.
تا به خونه رسیدم سوسن جلوم ظاهر شد و گفت:
- سالم عزیزم. خوش گذشت؟ ناهار خوردی؟
- سالم سوسن جون. آره ممنون، ناهارم خوردم، فقط می خوام بخوابم، سرم درد می کنه.
- چرا؟ نکنه یخ کردی؟
- نه بابا، از بس از دست این مهلقا خانم با اون لقمه گرفتنش واسم حرص خوردم، مامانمم که دیگه نور علی نور.
سری تکان داد و گفت:
- قرص واست بیارم؟
در حالی که به سمت اتاقم می رفتم "نوچی" گفتم.
تنها کاری هم که کردم کشیدن تلفن اتاقم از پریز و سایلنت کردن موبایلم بود. حال لباس عوض کردنم نداشتم، اما با
اون پالتو و کاله کم کم داشتم به یه کباب خوشمزه تبدیل می شدم. مجبوری بلند شدم و خواستم لباس هام رو
دربیارم که یاد حرف متین افتادم و جلوی آینه رفتم و با دقت به خودم چشم دوختم.
پالتوم تا باالی زانوهام بود، اما خدایی نسبت به پالتویی که فرناز پوشیده بود خیلی خیلی با حجاب بود.
یقه اسکی کرم رنگم هم فقط یقه اش از زیر پالتو معلوم بود، اونم برای این که نمی خواستم گردنم مشخص باشه،
کالهم هم که ... . آهان، حتما منظورش همین موهای خوشگلمه که از جلوش بیرون زده.
پوفی کشیدم و همه لباس هام رو درآوردم و در حالی که مشغول پوشیدن لباس راحتی بودم با خودم گفتم: "به جهنم
که پسره ی احمق خوشش نیومد. اصال ببینم، این که انقدر ادعا داشت اصال به ماها نگاهم نمی کنه، طبق روال همیشه
باید فقط چکمه هام رو دیده باشه پس ... پس ... وای خدا، اون که گفت تیپم پس ... چقدر چرت و پرت فکر می کنم.
اگه دیده باشه هم فقط یه نگاه بوده که اونم حالله و حتما بعدش گفته استغفرا...!" از تصور قیافش در این وضع پقی
زدم زیر خنده و به سمت تختم شیرجه زدم و به ثانیه نکشید که غش کردم.
***
مامان مثل شمر این طرف و اون طرف می رفت و بعد باالی سرم می ایستاد و فقط غر می زد.
- نه من می خوام بدونم چی کار کردی که این پسره از وقتی از پیست برگشت تا اسم تو می اومد شروع به خندیدن
می کرد و می گفت "وای الینا جون واقعا که دختر با مزه ای دارید."؟
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
_اِ، به من چه؟ اون می خنده، من جواب باید پس بدم؟ اصال یارو منگوله که الکی می خنده. بعدم به جای این که من از
شما طلبکار باشم که چرا اون پسره رو دنبال من راه انداختید، شما دست پیش رو گرفتید پس نیفتید؟
بدون این که به روی خودش بیاره کنارم نشست و گفت:
- ملیسا من صالحت رو می خوام. آرشام همه چیز تمومه. می تونه خوشبختت کنه. اون با این که هنوز سنی نداره از
باباتم بیشتر پول داره.
- اوال اون کامل و به قول شما همه چیز تموم، من ناکاملم و برای من ازدواج زوده، بعدشم من هیچ عالقه ای به این بشر
ندارم.
- آخه دختره بی مغز، مگه من می گم همین االن عروسی کن و برو خونش و تا سال دیگه هم بچه بیار؟ دارم می گم
نامزد بشید تا تو آماده بشی و این کیس خوبم از دستت نپره. بعدم عالقه و این حرفا همش کشکه.
-مامان من، زندگی خودمه، خودمم تصمیم می گیرم و هر کسیم دلم بخواد انتخاب می کنم و اون شخصم مطمئنا
آرشام نیست.
مامان پوفی کشید و گفت:
- واقعا که احمقی.
- آره من احمق و شما هم عقل کل، لطفا دست از سر این احمق بردارید.
مامان با عصبانیت به سمت اتاقش رفت و در رو محکم بست. بی توجه به عکس العمل همیشگی مامان در هنگام کم
آوردن مقابل من، به سمت آشپزخونه راه افتادم تا شرمنده شکم خوشگلم نشم. سوسن مشغول پختن شام بود. با
دیدنم لبخندی زد و گفت:
- باز که با مامانت دهن به دهن گذاشتی.
- الیناست دیگه، اگه به یه چیزی پیله کرد ول کن نیست.
سوسن اخمی تصنعی کرد و گفت:
- راجع به مامانت درست صحبت کن.
با لبخند گفتم:
- چشم خانم معلم. حاال اینا رو بی خیال، به فکر شکم من بدبخت باش، االناس که دیگه صدای قار و قورش سر به
فلک بذاره. بدو هانی.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
مامان دوباره پیله کرد روی ازدواجم. بابا هم هیچ حرفی نمی زد، مثل همیشه. باالخره با هم فکری مغز متفکر گروه،
یعنی یلدا خانم تصمیم گرفتم که با خود آرشام مرد و مردونه صحبت کنم و ازش بخوام دور من یکی رو خط بکشه. با
ورودم به خونه باز مامان شروع کرد به نصیحت و موعظه. دیگه داشتم مثل آتشفشان وزوو تو ایتالیا به نقطه انفجار می
رسیدم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- بسه مامان، تو رو خدا بسه. باشه، هر چی تو بگی.
مامان با تعجب نگام کرد و گفت:
- واقعا؟
- آره ولی تو را خدا دست از سرم بردار، باشه؟ تا چند روز کاری به کارم نداشته باش.
مامان چشماش رو ریز کرد و به من خیره شد.
- چیه؟ چرا این طوری نگام می کنی؟
- از کجا بدونم نمی خوای منو سر بدوونی؟
-مادر من خودت خوب می دونی من از این عرضه ها ندارم. اصال امروز زنگ می زنم به آرشام واسه فردا قرار می ذارم
برم خونشون، خوبه؟
مامان لبخند عمیقی زد و گفت:
- عالیه.
مامان به ثانیه نکشید که با مادر آرشام تماس گرفت و واسه فرداش قرار گذاشت. ترسیده بود تا فردا بزنم زیرش. آی
حرصم می گیره که مامان خانوم فقط تو این موارد سریع زرنگ میشه. بعد از تلفن هم رو به من گفت:
- حاضر شو سریع بریم خرید.
- خرید واسه چی؟
- واسه فردا دیگه.
وای مامان من به چه چیزایی فکر می کنه و من تو چه فکریم. اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
- الزم نکرده، من نمیام. اون صد دست لباس رو ول کردی می خوای بری برام لباس بخری؟
- خیلی خب بریم ببینم چی داری که واسه فردا مناسب باشه.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝