•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_صد_و_دہ
#عطر_نرگس
#بخش_دوم
.
سلالہ واڪنشے نشان نداد. ظرف را جلوے خودش و دوستش گذاشت و نگاهش را بہ مقابلش دوخت.
مهتاب از ڪیڪش خورد. خوشمزہ و تازہ بود. انگار طعمش با شیرینیهاے دیگر فرق داشت.
بہ صورت سلالہ خیرہ شد و مهربان گفت: خیلے خوشمزهس! از ڪجا گرفتے؟
_ خونگیہ، مامانم پختہ.
لبخند تلخے لبهاے مهتاب را ڪشید.
ڪیڪ را با حرص فرو داد و فڪر ڪرد چند سال است ڪہ دستپخت مامان النازش را نخوردہ؟!
اصلا مامان الناز تا حالا برایش ڪیڪ یزدے پختہ بود؟! یادش نمیآمد!
مابقے ڪیڪ را با اشتهاے ڪمترے خورد. خواست دوبارہ مشغول شود اما صداے سلالہ مانع شد.
_ شنیدم با یہ مجله ڪار میڪنید.
مهتاب بہ تڪان دادن سر اڪتفا ڪرد.
_ میشہ ما رو بہ مجلہ معرفے ڪنید؟! براے سوالات حقوقے و این چیزا! دوست داریم سریع شروع ڪنیم و تجربہ بہ دست بیاریم.
نیاز خندید. خندهاش پر از نیش و ڪنایہ بود.
_ بذار دو سہ ترم درس بخونے بعد فاز حقوقدانے بردار دخترم!
سلالہ خونسرد بہ نیاز نگاہ ڪرد. جدے و بدون ناراحتے گفت: گاهے برام عجیبہ چطور دانشگاہ تهران قبول شدید؟! بهتون نمیاد!
نیاز ڪم نیاورد. ابرویے بالا انداخت و گفت: ظاهر زندگے دیگران را با باطن زندگے خود مقایسہ نڪنید! خیلے بہ مغزت فشار نیار خانم ڪوچولو. هنوز بهش احتیاج دارے!
مهتاب هردویشان را تیز نگاہ ڪرد.
سلالہ پوزخند زد و جواب نداد. دوبارہ چشمهایش را بہ چشمهاے مهتاب وصل ڪرد. انگار منتظر جواب بود.
مهتاب گفت: باهاشون صحبت میڪنم.
سلالہ با ڪمے مڪث گفت: ممنون! آقاے مولاییام با مجله همڪارے دارن؟ انگار با شما ڪار میڪنن.
نیاز دوبارہ خندید. خندهاش از چشم سلالہ دور نماند.
مهتاب سریع گفت: تقریبا!
نمیخواست این دختر را حساس ڪند. حوصلهے ماجراے جدید و بچہ بازے نداشت.
سلالہ بہ پیشانیاش چین داد. چند لحظہ بعد در سڪوت مشغول خوردن ڪیڪ و چایش شد.
اما زیر چشمے مهتاب را نگاہ میڪرد!
لبخند صورت مهتاب را قلقلڪ داد. وجودش سلالہ را ترساندہ بود! این یعنے میتوانست بہ معراج نزدیڪ شود.
چقدر امروز پر از نشانههاے خوب بود! با لذت تمام آبمیوهاش را سر ڪشید و بہ سوالهاے حقوقیاے ڪہ باید دست و پا میڪرد، فڪر ڪرد!
•♡•
چشم در اطراف چرخاند و سعے ڪرد شادیاش پنهان بماند.
میز وسط ڪافہ را انتخاب ڪردہ بود ڪہ وقتے معراج آمد، راحت ببیندش.
ڪلاسهاے دانشگاہ تمام شدہ و مهتاب از عمد معطل ڪردہ بود.
میخواست معراج را بیرون از دانشگاہ ببیند.
نمیخواست در محیط دانشگاہ مشڪلے پیش بیاید.
بہ قول نیاز، سلالہ زیادے در نخش بود!
دستے بہ شال و مانتویش ڪشید و گلویش را صاف ڪرد.
با معراج در تلگرام قرار گذاشتہ بودند. قرار شد معراج براے جواب دادن بہ سوالهایش چند دقیقهاے بہ دیدنش بیاید. در یڪے از ڪافههاے نزدیڪ دانشگاہ.
مهتاب نسبت بہ روزهاے قبل سادهتر لباس پوشیدہ و ڪمتر آرایش ڪردہ بود.
مانتوے سبز تیرهاش هم رنگ چشمهایش بود. شالش را ڪیپتر سر و موهاے سیاهش را فرق باز ڪردہ بود.
نگاهے بہ ساعت موبایلش انداخت و زمزمہ ڪرد: الان میرسہ!
دفترچہ یادداشت و رواننویسش را روے میز گذاشت.
چند لحظہ بعد قامت معراج را دید. خوش قول بود!
معراج با نگاهش دنبال مهتاب میگشت. چشمش ڪہ بہ مهتاب افتاد، مقصد قدمهایش را مشخص ڪرد.
پیراهن سرمهاے تن ڪردہ بود با شلوار جین تیرہ و ڪتانے سیاہ.
از ذهن مهتاب گذشت ڪہ بیشتر اوقات این پسر را با لباسهاے تیرہ رنگ دیدہ. شاید هم در محیط دانشگاہ اینطور لباس میپوشید.
مهتاب بہ احترامش ایستاد. معراج موبایل و ڪیف دوشے ڪوچڪش را روے میز گذاشت و گفت: سلام!
مهتاب لبخند ڪمے رنگے تحویلش داد.
_ سلام! خوش اومدید.
مهتاب ڪہ نشست، معراج هم پشت میز جا گرفت.
جدے بہ ساعت مچیاش چشم دوخت و در همان حین گفت: حدود چهل دقیقہ در خدمتتونم!
مهتاب نگاہ سرسریاے بہ منو انداخت و گفت: پس سریع سفارش بدیم.
سپس براے ڪافیمن دست بلند ڪرد. ڪافیمن سر میزشان آمد و گفت: در خدمتم.
مهتاب گفت: یہ ڪاپیچونو لطفا!
معراج بدون اینڪہ بہ منو نگاہ ڪند گفت: منم یہ اسپرسو میخورم.
ڪافیمن سر تڪان داد و دور شد. معراج چشمهایش را روے میز تنظیم ڪرد.
مهتاب دفترش را باز ڪرد و جلوے معراج گذاشت.
معراج مسیر نگاهش را تغییر داد. مهتاب محجوب گفت: سوالامو تو اون صفحہ نوشتم. زحمتش با شما.
معراج رواننویس را برداشت و گفت: الان جوابشونو مینویسم. نمیخواید توضیح بدم؟
مهتاب چشمهایش را بند صورت معراج ڪرد.
_ بنویسید راحتترم. اگہ دچار ابهام شدم پیام میدم. البتہ با عرض معذرت!
معراج چیزے نگفت و مشغول نوشتن شد. مهتاب نگاهش را از صورت معراج پایین ڪشید و حرڪات انگشتهایش را زیر نظر گرفت.
.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_صد_و_دہ
#عطر_نرگس
#بخش_سوم
.
تند مینوشت اما با عجلہ نہ! نمیتوانست بگوید خونسرد است یا ڪلافہ!
ظاهرش بیش از حد جدے بود. مهتاب یقین داشت معراج پشت این ظاهر جدے و آرام، چیزے را پنهان میڪند.
مثل پیشینهے خانوادگے و پدرش! اما چرا؟! چرا پسر محراب مولایے، با اسم و رسم پدرش فخر نمیفروخت و نمیگفت پسر ڪیست؟!
چرا ڪسے نمیدانست او پسر استاد محراب مولایی معروف است؟!
چرا انقدر تودار و ساڪت بود؟!
چرا رشتهے تحصیلی خودش را ادامہ ندادہ بود؟!
ذهن مهتاب پر بود از سوال. ڪافیمن قهوههایشان را آورد و رفت.
معراج سر بلند نڪرد. سرش پایین بود و همچنان مشغول نوشتن.
مهتاب آرام گفت: قهوهتون! سرد نشہ آقاے مولایے!
معراج دست از نوشتن ڪشید. ڪش و قوسے بہ مچش داد و فنجان قهوهاش را برداشت.
مهتاب جرعهاے از ڪاپیچونویش نوشید.
موبایل معراج زنگ خورد. چشم مهتاب بہ صفحهے موبایلش افتاد.
تماس گیرندہ "آنا جان" بود!
معراج سریع موبایلش را برداشت و جواب داد.
_ جانم مامان!
قلب مهتاب فشرہ شد. داشت با رایحہ حرف میزد.
با زنے ڪہ بلاے زندگے مادرش شدہ بود! زنے ڪہ روزگار مهتاب و خانوادهاش را سیاہ ڪردہ بود!
سرش را پایین انداخت ڪہ معراج نگاہ پر ڪینهاش را نبیند!
_ نہ دانشگاہ نیستم! با یڪے از هم دانشگاهیام قرار داشتم.
یڪم دیگہ برمیگردم دانشگاہ. هنوز ڪار دارم.
_ فڪر ڪنم تا سہ چهار ڪارم تموم بشہ.
ماشین بردے دورت بگردم؟ بیام دنبالت؟
مڪث ڪرد و ڪمے بعد گفت: خیالت راحت! میام خونہ حرف میزنیم!
اگہ خواستے خبر بدہ بیام دنبالت. فعلا عزیزم!
چند ثانيہ طول ڪشید تا مهتاب سرش را بالا بگیرد.
معراج موبایل را از گوشش جدا ڪرد و دوبارہ مشغول نوشتن شد.
مهتاب انگشتهایش را در هم پیچید.
سوژهے داستانش را پیدا ڪردہ بود! رایحہ نادرے!
احساس میڪرد رابطهے معراج و مادرش نزدیڪ است و میتواند از طریق رایحہ بہ معراج نزدیڪتر شود.
با زبان لبش را تر ڪرد و محتاط گفت: نمیدونید چقدر ڪمڪتون بزرگہ! دو سہ تا مشڪل براے نوشتن داشتم ڪہ یڪیش بہ واسطهے شما حل شد.
معراج زمزمهوار گفت: ڪارے نڪردم. تعارفو بذارید ڪنار!
مهتاب با لحنے شرمگین گفت: واقعا تعارفو بذارم ڪنار؟!
معراج با ڪمے مڪث سر بلند ڪرد و چشمهاے پرسشگرش را بہ مهتاب دوخت.
مهتاب با شرمے تصنعے مردمڪ چشمهایش را بہ این طرف و آن طرف چرخاند. مثلا خجالت ڪشید و نگاهش فرار ڪرد!
معراج نامطمئن پرسید: ڪمڪ دیگهاے ازم برمیاد؟
مهتاب آب دهانش را فرو داد.
_ از شما؟! نمیدونم! یعنے... ارتباطے بہ رشتهتون ندارہ!
بہ خودش جرات داد و آرام چشمهایش را بہ معراج برگرداند.
نگاہ معراج ڪنجڪاو بود و همانطور جدے!
_ میخوام یہ داستان بنویسم. این داستان برام حیاتیہ! میتونہ پلهے ترقے و پیشرفتم باشہ.
معراج فنجان قهوهاش را بلند ڪرد و بہ لبهایش نزدیڪ.
_ خب!
مهتاب مطمئن نبود باید حرفش را بزند یا نہ؟! مطمئن نبود الان زمان مطرح ڪردن این موضوع هست یا نہ؟!
اگر معراج عقب نشینے میڪرد چہ؟! اگر همهے راههاے ارتباطے را میبست؟!
ڪسے از راز معراج خبر نداشت. از اینڪہ او فرزند یڪے از پاسداران سابق و جانبازان فعلیست. از اینڪہ مادرش در روزهاے انقلاب ڪمڪ حال پدرش بودہ و مدتے براے ڪمڪ بہ جنوب رفته.
انگار این مسئلہ خط قرمز معراج بود! مهتاب نمیدانست باید از این خط قرمز عبور ڪند یا نہ؟!
هنوز با خودش درگیر بود ڪہ صداے معراج رشتهے افڪارش را پارہ ڪرد.
_ خانم محبے، چیزے نگفتید!
مهتاب سرش را تڪان داد و گفت: داشتم فڪر میڪردم! تو ذهنم اساتید و بچههایے ڪہ ازشون شناخت دارمو رصد میڪردم.
میدانست معراج دورهے ڪارشناسیاش را هم در دانشگاہ تهران گذراندہ اما خودش را زد بہ آن راہ!
_ شما دورهے ڪارشناسیام دانشگاہ خودمون بودید؟!
معراج سر تڪان داد: بلہ!
_ پس شناختتون نسبت بہ استادا و بچهها از من بیشترہ.
سوژهاے ڪہ براے داستانم انتخاب ڪردم برام مهم و مقدسہ! اما... اما دور و ورم ڪسیو ندارم ڪہ ڪمڪم ڪنہ!
معراج ڪمے چشمهایش را تنگ ڪرد.
_ مگہ موضوع داستانتون چیہ؟ یا همون سوژهتون!
لبهاے مهتاب با لرز تڪان خورد: خانما! خانمایے ڪہ تو دوران جنگ نقش داشتن و ڪمڪ ڪردن!
این موضوع اصلیمہ و شخصیت داستانم دختر جسورے ڪہ براے ڪمڪ تا پشت جبهہ میرہ. میخوام از زنایے بنویسم ڪہ ڪمتر ازشون گفتہ شدہ. این موضوع تو جنگ ڪم رنگ مونده.
ولے... من تو جوے بودم ڪہ... خب...
غم را در صدایش نشاند و ادامہ داد: همچین افرادے هیچوقت اطرافم نبودن! همیشہ ارتباط من با آدما محدود بودہ! نمیدونم باید از ڪجا شروع ڪنم و سراغ ڪیا برم.
نفس آہ مانندے ڪشید و شانہ بالا انداخت.
.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_صد_و_دہ
#عطر_نرگس
#بخش_چهارم
.
_ شاید بتونم از بعضے از اساتید ڪمڪ بگیرم.
این دغدغهے اصلے این روزاے منہ.
بعد با زیرڪے صفحهے موبایلش را روشن ڪرد و نیم نگاهے بہ آن انداخت.
_ اے واے! الان چهل دقیقہ تموم میشہ.
بیشتر از این وقتتونو نمیگیرم.
معراج بہ دفتر اشارہ ڪرد و گفت: اما هنوز بہ همهے سوالاتون جواب ندادم.
_ باشہ یہ وقت دیگہ. شاید اومدم دانشگاہ و همدیگہ رو دیدیم.
معراج دفتر را بست و رواننویس را جلوے مهتاب گذاشت.
همانطورڪہ بلند میشد، دفتر را زیر بغلش زد.
_ تو وقت آزاد جوابا رو براتون مینویسم. اگہ عجلہ دارید دفترو ببرید و سوالاے باقے موندہ رو تو تلگرام یا واتساپ برام بفرستید.
مهتاب نمیخواست فرصت دیدن معراج را از دست بدهد.
_ نہ فعلا عجلہ ندارم. دفتر دستتون باشہ.
براے بدرقهے معراج ایستاد. معراج خواست چیزے بگوید اما پشیمان شد!
بدون لحن خاصے گفت: موفق باشید! خدانگهدار.
مهتاب لبخند زد. محجوب و لطیف.
_ ممنون، امیدوارم بتونم جبران ڪنم. روزتون بہ خیر.
معراج لحظهاے بہ چشمهایش نگاہ ڪرد و بعد رفت.
حالا مهتاب چیز دیگرے ڪشف ڪردہ بود!
غم و تشویش عجیبے ڪہ در چشمهاے معراج تہ نشین شدہ بود!
مهتاب خوب حالِ چشمها را میخواند.
شاید دلیل پنهان ماندنِ نگاههاے معراج همین بود. همین غم و تشویشے ڪہ در عمق چشمهایش نشستہ بود.
انگار معراج چیزهاے زیادے براے مخفے ڪردن داشت...
.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_صد_و_یازدہ
#عطر_نرگس
#بخش_اول
.
نگاهش بہ سنگ قبر مرمر بود. از زیر عینڪ دودے همهجا ڪدر دیدہ میشد اما میدانست سنگ سفید است با نماے ترڪهاے ریز طلایے ڪہ عظمت صاحبانش را بہ رخ میڪشید.
چشمش روے عبارت "مرحوم حاج فتاح پایداری" و "مرحومہ حاجیہ خانم الهام اڪبری" لغزید.
حدود شش سال از مرگ حاج فتاح و سہ سال از مرگ مامان الهام میگذشت.
مامان الناز روبهرویش روے ویلچر نشستہ بود. نگاهش بہ سنگ قبر بود و چشمهایش تر.
الناز آهے ڪشید و ڪمے خم شد. گلاب را روے سنگ قبر خالے ڪرد و آرام انگشتهایش را روے آن ڪشید.
زمزمهوار گفت: دلم براشون تنگ شدہ.
مهتاب عینڪ آفتابے را از روے چشمهایش برداشت و ڪنار قبر دو طبقهے پدربزرگ و مادربزرگش زانو زد.
دستش را روے سنگ گذاشت و نام مامان الهام را نوازش ڪرد.
بعد از بابافتاح از پا افتاد. البتہ همہ میدانستند نصف جانش براے غصهے الناز رفت.
مرگ حاج فتاح بهانہ شد نصف جان دیگرش را هم بدهد و براے همیشہ ڪنارش آرام بگیرد.
مهتاب نگاهش را بالا برد و بہ مامان الناز خیرہ شد.
مانتوے سادهے یشمے رنگے بہ تن داشت همراہ با روسرے سیاه.
چند تار موے سفید و طلایے از ڪنار روسریاش بیرون زدہ بود.
صورت سفیدش تڪیدہ و بیروح بود.
تلاشے براے سرحال نشان دادن خودش نداشت. لباسهاے تیرہ قاب همیشگے تنش شدہ بودند. چشمهاے عسلے خورشید نشانش در گودے دفن شدہ بود.
انگشتهاے نازڪش را روے سنگ قبر ڪشید. رگ برجستهے دستهایش توے چشم میزد.
مهتاب براے همدردے گفت: دل منم براشون تنگ شدہ. واسہ لالایے خوندناے مامان الهام، غرغراے بابافتاح!
الناز بدون اینڪہ از قبر پدر و مادرش چشم بگیرد گفت: بہ داییات بگو براشون خیرات بدن. چشمشون بہ این دنیا نمونہ.
مڪث ڪرد و با بغض ادامہ داد: مامان الهام میگفت بعدِ مرگ، چشم پدر و مادر بہ اولادشہ ڪہ بهش خیر و ثواب برسونہ.
مهتاب دستش را دراز ڪرد و روے دست مادرش گذاشت.
_ بهشون میگم. خیالت راحت مامان.
نگاہ سرخ الناز بہ چشمهاے مهتاب گرہ خورد.
_ از معین خبر دارے؟ خوبہ؟
مهتاب شانہ بالا انداخت و سرد جواب داد: خوبہ ڪہ از من و تو خبر نمیگیرہ. خبر بد زود میرسہ، خوبہ ڪہ خبرے ازش نمیرسہ!
دورا دور ازش خبر دارم. سرگرم زندگے و ڪارشہ.
پیش باباجونش خوشہ! با ارث حاج عزت دارن حال میڪنن! همہ چیو بالا ڪشیدن و...
پوفے ڪرد و ادامہ نداد. الناز اخم ڪرد.
_ اون پدر توام هَ...
صداے مهتاب از شدت خشم لرزید.
_ نہ! علیرضا محبے باباے من نیست!
فقط فامیلیش روے من موندہ. باباے من دایے الیاسمہ ڪہ مراقبم بود و بزرگم ڪرد.
اون... اون... هیچے من نیست! هیچے!
دیگہ معینم برام مهم نیست! من بہ جهنم، اصلا منو دخترعموش ببینہ. تو چے؟ مگہ مادرش نیستے؟ چرا ازت خبر نمیگیرہ؟ چرا این همہ سال یہ بارم دیدنت نیومدہ؟
دندانش را روے لبش ڪشید و با حرص گفت: ڪاش یہ ذرہ از غیرت و محبت محمدعلے رو داشت!
انگشتهاے الناز میان انگشتهایش قفل شد.
_ معین سر ازدواجم با علیرضا ناراحته. براش سخت بود عموش جاے پدرشو بگیرہ و...
مهتاب پوزخند زد.
_ خواهرش دخترعموشم بشہ! فعلا ڪہ ڪنار عموجونش خوشہ. اگہ بہ ڪینہ و ناراحتے بود باید بيشتر از همہ از عموش ناراحت میشد ڪہ جاے باباشو گرفتہ.
الناز نفسش را بیرون داد و چیزے نگفت.
مهتاب فشارے بہ شقیقههایش وارد ڪرد و بہ صورت مادرش خیرہ شد.
_ ڪاش امشب بیاے خونهے باباالیاس. مدام حالتو میپرسہ. ڪاش بیاے پیشمون مامان!
بیاے خونہ حالت بهتر میشہ.
_ ڪہ زیر منت برادر و زن برادرم باشم؟!
_ خودتم میدونے این حرفا بهونهست. دوست ندارے باباالیاسو ببینے! اگہ منتے باشہ باید بیشتر از همہ روے سر من باشہ ڪہ نبودہ.
الناز دستش را عقب ڪشید و تڪیهاش را بہ ویلچرش داد.
_ الیاس دلمو نَشڪَست، سوزوند! میخواست... ولش ڪن مهتاب! گذشتهها گذشتہ!
_ اگہ گذشتہ پس چرا هنوز روزا خاڪسترے و غمگینہ؟ چرا دلتو با دایے الیاس صاف نمیڪنے؟
الناز غمگین نگاهش ڪرد.
_ من اینطورے راحتم مهتاب. دیدن الیاس داغ گذشتہ رو برام داغتر میڪنہ.
زخمام دوبارہ سر باز میڪنہ!
مهتاب محتاط پرسید: بهخاطر محراب؟ همون مردے ڪہ دوستش داشتے!
الناز نگاهش را دزدید. لبهایش را جمع ڪرد و انگشتهایش را در هم قفل.
مهتاب آرام گفت: چند وقتش دیدمش!
نگاہ الناز سریع برگشت. اخمهایش را در هم ڪشید و با حرص پرسید: ڪجا دیدیش؟ نمیخوام اونا دور و ورت باشن!
_ تو تلویزیون! مصاحبہ داشت.
دڪتر محراب مولایے، از مهندسا و اساتید برجستهے دانشگاہ صنعتے شریف!
مگہ همون محراب مولایے نیست؟
.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_صد_و_یازدہ
#عطر_نرگس
#بخش_دوم
.
الناز دندانش را روے لبش ڪشید. حسرت در چشمهایش جا گرفت و لرز در دستهایش.
مهتاب ڪمے نزدیڪ شد و جدے پرسید: خودشہ آرہ؟
الناز جواب نداد.
مهتاب لبخند زد و با شیطنت گفت: پس خودشہ! من ڪہ جوونیاشو ندیدم اما تو سرترے مامان!
بغض صداے الناز را لرزاند: پیر شدہ؟
مهتاب سرش را تڪان داد.
_ موها و ریشاش خاڪسترے بود. راستے، مگہ نگفتے نظامے بودہ؟ چطور سر از دانشگاہ درآوردہ؟
الناز بہ شاخههاے درخت مقابلش چشم دوخت. چند ثانيہ طول ڪشید تا لبهایش را تڪان بدهد.
_ تو سپاہ بود. اوایل جنگ رفت و وقتے دو سہ تا بهار از تموم شدن جنگ گذشت برگشت.
_ اسیر شدہ بود؟
الناز سر تڪان داد: آرہ! وقتے برگشت موجے شدہ بود. سر همین تو سپاہ دووم نیاورد.
رفت سر درس و مشقش و بازار. خیلے ازش خبر نداشتم.
مهتاب خیلے چیزها میدانست اما میخواست ماجرا را از زبان مادرش بشنود و مطمئن شود. مطمئن شود و جا نزند. آتش ڪینهاش آرام نگیرد و نفس داشتہ باشد براے جنگیدن!
_ اون دخترہ از تو خوشگلتر بود؟
الناز چشمهاے تنگش را بہ صورت مهتاب وصل ڪرد.
_ ڪدوم دخترہ؟!
مهتاب مردد گفت: همون ڪہ زنش شد!
نگاہ الناز چروڪتر شد. غم صدایش را گرفت.
_ رایحہ! رایحہ نادرے! دختر حاج خلیل نادرے و فهیمہ خانم!
همہ میگفتن من خوشگلترم اما عقل و بخت و اقبال اون خوشگلتر بود!
محراب مردے نبود ڪہ دنبال بر و روے ڪسے باشه. رگ خوابش دست رایحہ اومد و تموم شد!
محراب اسیر رایحہ شد و شهرهے شهر!
از خیلے چیزا دست ڪشید، بهخاطر دختر حاج خلیل!
هنوزم نمیدونم چہ وردے خوند، چطور محراب مولاییو افسون خودش ڪرد!
چے شدہ یاد قصهے عشق ناڪام من افتادے؟
لبخند روے لب مهتاب جا گرفت.
_ مگہ دختر محرم مادرش نیست؟ دلم تنگ شدہ براے قصههاے قدیمے.
ثریا همهش سرگرم دوستاش و دورههاشہ. خوبہ اما مثل تو نیست!
الناز هم لبخند زد.
_ قصههاے قدیمے درداے قدیمیو تازہ میڪنن. تڪرارش چہ فایدہ دارہ؟
_ هنوزم دوستش دارے؟
لبخند از صورت الناز ڪنار رفت. غم در صورتش هویدا بود.
_ محمدرضا رو دوست داشتم. آروم و آقا بود.
گاهے با خودم میگم پس معین بہ ڪے رفتہ؟
من محرابو براے خودم ڪشتم، همون موقع ڪہ بہ پسر حاج عزت گفتم بلہ!
بعدش فقط حسرتش موند نہ چیز دیگہ!
حسرت این ڪہ میشد خوشبخت باشم و نذاشتن، میشد ڪنار ڪسے ڪہ میخواستمش باشم و نذاشتم!
خوشبختے منو یڪے دیگہ براے خودش برداشت. ولے من راضیام! چون تو و معینو دارم.
مهتاب با شڪ پرسید: هیچوقت نخواستے تلافے ڪنے؟
الناز سر تڪان داد: بعضے وقتا دلم خواست اما روزگار انقدر برام بازے درآورد ڪہ پے زندگے خودم باشم.
جواب اونایی ڪہ حقو ناحق ڪردن خدا میدہ! راستے!
نگاہ مهتاب ڪنجڪاو شد: جانم؟
_ شاید تو دختر رایحہ میشدے! اصرار داشتن عروس ڪوچیڪهے محبیا بشہ، زن علیرضا!
مهتاب بلند خندید: بہ قول مامان الهام بلا بہ دور! مامان فقط مامان الناز!
•♡•
با حرص دفتر را در ڪولهاش چپاند و در ماشین را باز ڪرد.
رانندہ سلام داد و خوش آمد گفت. باباالیاس برایش ماشین فرستادہ بود.
روے صندلے عقب جا گرفت و زمزمهوار جواب رانندہ را داد.
رانندہ منتظر بود راہ باز شود. مهتاب دندان فروچهاے ڪرد و زیر لب گفت: لعنت بهت معراج! لعنت بهت!
سر آخرین ڪلاس نیاز دفترش را دستش داد و گفت: برادر مولایے اینو داد و گفت بدم بہ تو! گفت خیلے درگیرہ و شاید نرسہ ببینتت.
خواست دفترتو بهت بدم.
مهتاب هاج و واج ماند. قرار نبود بہ این زودے رشتهے ارتباطشان پارہ شود!
ڪولهاش را روے صندلے رها ڪرد و با خودش گفت: واقعا لعنت بهت!
ناگهان نگاهش بہ آن طرف خیابان افتاد.
معراج ڪلافہ در عابرہ پیادہ ایستادہ بود.
ماشین شاسے بلندے نزدیڪ شد و برایش بوق زد.
معراج پوفے ڪرد و سربرگرداند. نگاهش ڪہ بہ ماشین افتاد سرعت قدمهایش را بیشتر ڪرد و دور شد! آنقدر دور ڪہ مهتاب دیگر ندیدش.
راہ باز شد و ماشین حرڪت ڪرد. مهتاب ڪنجڪاو گردن ڪشید تا رانندهے شاسے بلند را ببیند.
نگاهش روے صورت مردے شصت و چند سالہ با مو و ریش سفید نشست.
صورتش سرخ شدہ بود و انگشتهایش روے فرمان قفل.
چندبار نفس عمیق ڪشید. آن صورت جدے را خوب میشناخت! محراب مولایے بود!
بهت و تعجب در صورتش نشست. هنوز چشمش بہ محراب بود ڪہ سرعت ماشین بیشتر شد.
لحظهے آخر دید ڪہ محراب چشمهایش را با درد بست و بدون توجہ بہ صداے بوق ماشینها و فریاد رانندهها سرش را روے فرمان گذاشت!
صداے همهمہ بیشتر شد و دیدِ مهتاب دورتر.
خواست بہ رانندہ بگوید بایستد اما دیر شدہ بود!
چند نفر ڪہ دور ماشین محراب را گرفتند دیگر چیزے ندید!
.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
هدایت شده از لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_صد_و_پونزدہ
#عطر_نرگس
#بخش_دوم
.
دو سہ روز بعد جلوے در دانشگاہ رایحہ را دید! بدون اینڪہ خبر داشتہ باشد!
ڪنار معراج ایستادہ بود. انگار معراج روز و ساعت ڪلاسهایش را حفظ ڪردہ بود.
اولین بار بود ڪہ رایحہ را از نزدیڪ میدید. بہ چند قدمیشان ڪہ رسید پاهایش خشڪ شد!
آب دهانش را با شدت فرو داد. قامت رایحہ در چادر سیاہ پوشیدہ شدہ بود و صورتش میان روسرے خوش رنگ آبے.
نگاہ و لبخندش روے مهتاب بود.
صورت آرام و چشمهاے مهربانے داشت.
تعلل مهتاب را ڪہ دید پیش قدم شد. همانطورڪہ نزدیڪش میشد گفت: سلام ماہ شب چهاردہ!
وقتے رایحہ دستش را مقابل مهتاب گرفت، مهتاب بہ خودش آمد!
هرچہ توان داشت بہ ڪار گرفت ڪہ حالت صورتش عوض شود!
دست رایحہ را گرفت و محڪم فشار داد.
_ سلام خانم دڪتر! از دیدنتون جا خوردم!
رایحہ نگاهے بہ معراج انداخت و گفت: من از معراج خواستم امروز همراهش بیام. هم براے دیدن دانشگاہ و رفع دلتنگے هم دیدن شما!
چند دقیقہ جلوے در دانشگاہ صحبت ڪردند. رایحہ دفتر خاطراتش را بہ مهتاب سپرد و خواست بعد از خواندنش بیشتر صحبت ڪنند.
مهتاب وقتے بہ خانہ برگشت دفتر را گوشهے ڪشویش انداخت. بدون اینڪہ یڪ خط بخواند!
آنقدر مشغول بود ڪہ وقتے براے خواندن خاطرات رقیب عشقے مادرش نداشت. هرچہ باید میفهمید را میدانست.
مهتاب مسئولیت برگزارے جشن روز دانشجو را بہ عهدہ گرفتہ بود.
با اصرار و خواهش!
از چند نفر از دوستانش هم ڪمڪ خواست. از جملہ نیاز.
برنامههاے مهتاب مورد استقبال قرار گرفت. بہ پیشنهاد مهتاب، چند نفر از اساتید برجستهے دانشگاههاے دیگر ڪہ سابقهے فعالیت سیاسے و انقلابے داشتند براے روز جشن دعوت شدند.
مهتاب گفتہ بود: خوبہ بہ این بهونہ بچهها با ڪسایے ڪہ تو اون روزا بودن آشنا بشن و براے رسیدن بہ خواستہ و هدفاشون گرم بشن!
از طرفے یہ موقعيت خوب براے دانشگاہ ماست. هم براے پذیرایے و هم تعاملمون با دانشگاههاے دیگہ!
روز موعود بود و مهتاب دوستانش مشغول آمادہ ڪردن سالن براے جشن.
دوبارہ اجرا بہ بهزاد عزیزے سپردہ شدہ بود.
گل آرایے ڪہ تمام شد، مهتاب سالن را بررسے ڪرد و چند دقیقہ بعد گفت همہ چیز مرتب است.
چند دقیقہ بیشتر بہ شروع مراسم نماندہ بود.
عزیزے بالاے سن ایستادہ بود و سیستم صوتے را امتحان میڪرد.
مهتاب خودش را بہ او رساند. موقر ڪنارش ایستاد.
عزیزے از میڪروفن دست ڪشید. مهتاب با لحن ملایمے گفت: میشہ ازتون یہ خواهشے داشتہ باشم؟
عزیزے سر تڪان داد و گفت: حتما!
هیجان لبخند را بہ لبهاے مهتاب بخشید!
•♡•
مهتاب نزدیڪ سن ایستادہ بود. همهے اساتید دعوت شدہ آمدہ و ڪنار اساتید دانشگاہ تهران نشستہ بودند.
تقریبا جمعیت زیادے در سالن بود. معراج هم آمدہ بود.
مهتاب دل نگران آمدنش بود!
اما معراج جزو اولین نفرانے بود ڪہ آمد. ردیف دوم و در چند مترے او نشستہ بود. مهتاب براے اساتیدش سر تڪان داد و نفس عمیقے ڪشید.
بہ زحمت سرپا ایستادہ بود. از شدت هیجان و استرس دست و پاهایش میلرزید.
انگشتهایش را در هم قفل ڪرد و پشت ڪمرش بود ڪہ ڪسے نبیند.
سنگين چشمهایے سرش را برگرداند.
نگاہ معراج بود!
لبخند روے لبش نبود اما بہ سردے روزهاے قبل هم نبود.
مهتاب قفل انگشتهایش را باز ڪرد و بیهدف مقنعهاش را مرتب!
معراج متوجہ اضطرابش شد. چشمهایش را آرام بست و باز ڪرد. با آرامش و مهربانیاے ڪہ در مردمڪهاے سیاهش بود!
این حرڪت یعنے نگران نباش! همہ چیز خوب پیش میرود.
مهتاب نتوانست لبخند بزند. بدون واڪنشے از معراج چشم دزدید.
براے اینڪہ حالش بهتر بشود از ردیف اساتید فاصلہ گرفت و گوشهاے ایستاد.
نیاز ڪنارش رفت و بطرے آب معدنے را بہ دستش داد.
متعجب پرسید: براے مراسم انقدر استرس دارے؟!
مهتاب با عجلہ چند جرعہ آب نوشید و هم زمان سرش را بہ نشانهے مثبت تڪان داد.
نیاز شانہ بالا انداخت.
_ اینم مثل همهے مراسما و همایشاے دیگہ!
مهتاب چیزے نگفت. چند دقیقہ ڪہ گذشت عزیزے بالاے سن رفت.
قارے، قرآن خواند و همہ پشت بندش صلوات فرستادند.
عزیزے مثل همیشہ با لبخند بشاش و پرانرژے شروع بہ صحبت ڪرد.
_ بہ نامش و بہ یادش!
عرض سلام و ادب دارم اول خدمت اساتید محترمے ڪہ بہ ما افتخار دادن و مهمانمون شدن و همینطور بہ دانشجوهاے پر آوازهے دانشگاہ تهران!
همین ڪہ نام دانشجوهاے تهران بہ میان آمد، همهے سالن خودجوش ڪف زدند و سوت ڪشیدند.
نگاہ مهتاب روے معراج نشست. معراج با لبخند ڪم رنگے سربرگرداند و هم دانشگاهیهایش را تماشا ڪرد.
ڪوتاہ ڪف زد و دوبارہ چشمهایش را بہ عزیزے داد.
عزیزے موقر خندید و گفت: جلوے بزرگان یڪم تواضع داشتہ باشید!
دانشجوها دوبارہ سوت ڪشیدند و بلندتر براے خودشان ڪف زدند!
.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
هدایت شده از لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_صد_و_پونزدہ
#عطر_نرگس
#بخش_سوم
.
یڪے از اساتید ڪنار عزیزے ایستاد و لبخند بہ لب گفت: حریف اینا نمیشے! همیشہ بہ دانشگاہ تهرانے بودنشون غرهان!
دوبارہ صداے ڪف زدن اوج گرفت!
عزیزے گفت: خداروشڪر از بچههاے دانشگاهاے دیگہ دعوت نڪردیم وگرنہ یہ بحث و جدل اساسے داشتیم!
اگہ اجازہ بدید حالا ڪہ ڪلام خدا رو شنیدیم بریم سراغ شروع مراسم و برنامههایے ڪہ داریم.
عزیزے لبخندش را بیشتر ڪشید و ادامہ داد: امروز افتخار میزبانے از اساتیدے رو داریم ڪہ شاگردشون نیستیم اما بہ قطع آوازهشونو شنیدیم و استاد ما هستن!
اساتیدے ڪہ روزگارے همسن و سال ما بودن و براے آرمان و اهدافشون جنگیدن!
از روزهاے جوانے و حتے جونشون گذشتن و حالا الگو و استاد ما هستن!
مهتاب بہ دیوار تڪیہ داد و دست بہ سینہ شد.
دیگر بہ وضوح صداے تپش قلبش را میشنید! احساس میڪرد صداے ضربان قلبش در تمام سالن پخش میشود!
لحظهاے لبش را بہ دندان گرفت و سریع رها ڪرد.
عزیزے داشت با شور از اساتید تعریف میڪرد. ڪمے ڪہ گذشت نفسے گرفت و گفت: من دیگہ پر حرفے نمیڪنم! میخوام اول از استادے دعوت ڪنم ڪہ برامون خیلے محترمہ!
استادے ڪہ جزو افراد انقلابی بہ نامہ و سالها تو سپاہ و جنگ فعالیت داشتہ! و امروز از اساتید برجستهے رشتهے خودش و مایهے افتخار ماست!
صدایے از میان جمعیت با نیش خند گفت: برجستہ تو چہ رشتهاے؟! تو گونے ڪردن؟!
صداے خندہ از گوشهے سالن بلند شد!
عزیزے لبخندش را ڪشید و بیتوجہ ادامہ داد: اما میخوام این دعوت رو بہ یڪے از دانشجوهاے خوبمون بسپارم! بہ پسرِ این استاد بزرگ ڪہ مدتهاست تو جمع ما و از دوستانمونہ!
تقریبا همهے نگاهها متعجب شد. بیشتر دانشجوها بہ هم نگاہ ڪردند تا متوجہ بشوند پسر استاد برجستهاے با این سابقہ ڪیست ڪہ آنها از وجودش در دانشگاہ بیخبر بودهاند!
همهمهاے در سالن بلند شد. نگاہ معراج هم متعجب بود.
بہ تبعیت از بقیہ نگاہ ڪنجڪاوش را در سالن چرخاند. ڪمے بعد افرادے ڪہ ڪنارش نشستہ بودند را برانداز ڪرد.
همہ متعجب و ڪنجڪاو بہ یڪدیگر نگاہ میڪردند.
چند لحظہ بعد عزیزے با هیجان گفت: میخوام ڪہ دعوت اصلے از جناب مهندس مولایے رو دانشجوے خوبمون، آقاے معراج مولایے بہ عمل بیارہ! هم بہ عنوان پسر استاد و هم بہ عنوان نمایندهے بچههاے دانشگاہ!
صداے همهمہ قطع شد! همهے نگاهها روے معراج نشست. مبهوت و حیران!
چشمهاے معراج از شدت تعجب گشاد شد. ابروهاے پر پشتش بالا پرید.
چشمهاے گشاد شدهاش را در اطراف گرداند و دوبارہ نگاہ متعجب و وا رفتهاش را بہ عزیزے دوخت.
بدون حرف و حرڪت روے صندلیاش میخڪوب شدہ بود!
بعضے از نگاهها هنوز متعجب بود و بعضے از نگاهها خشمگین!
عزیزے پرانرژے گفت: معراج جان تشریف میارے روے سن؟
معراج بہ پیشانیاش چین داد. نگاهش هنوز مبهوت بود و دهانش نیمہ باز!
نتوانست هیچ حرڪتے ڪند. بغل دستیاش بلند و با لحن تیزے گفت: با شمان آقازادہ!
گردن معراج بہ سمت صدا چرخید اما مردمڪ چشم و دهان نیمه بازش نہ!
مهتاب صداے نفسهاے مضطربش را میشنید. صداے تپش بیامان قلبش و حتے صداے بهت و تعجبش را!
قلبِ داغ دیدهاش از درماندگے معراج، خنڪ شد!
عزیزے دوبارہ صدایش زد: معراج جان!
دستهاے معراج روے دستههاے صندلے فرود آمد. انگشتهایش از شدت فشار رنگ پریدہ بود!
پسر جوانے از میان جمعیت گفت: ایشونم مثل پدرشون سابقهے درخشان دارہ؟!
یڪے بلند خندید و گفت: تو چے مصطفوے جان؟! تو گونے ڪردن؟!
چند نفر خندیدند.
_ بگے نگے البتہ بہ روش نوین! هرڪے پیش این نورچشمے درددل سیاسے ڪردہ زودتر جیم بشہ قبل از اینڪہ بیان دنبالش!
یڪے از همڪلاسیهاے مهتاب با خندہ گفت: آمار بچہ سهمیهایامون دارہ میرہ بالا! فڪر ڪردیم همہ خودیان! مابقے نورچشمیارم معرفے ڪنید دیگہ جا نخوریم!
پلڪ معراج پرید. نفس عمیقے ڪشید و زیر لب زمزمہ ڪرد: یاعلے مدد!
پلڪهایش را محڪم روے چشمهایش ڪشید و با تعلل سرپا ایستاد. اما نہ مثل همیشہ! سرش نہ بالا بود و نہ پایین!
نگاهش را از همہ دزدید. چشمهاے ناراحتش بند هیچڪس نشد.
لبخند روے لب مهتاب نشست! خوشحال بود! بیشتر از آن روزے ڪہ معراج گفت: لطفا رسیدید منزل اطلاع بدید!
بیشتر از روزے ڪہ معراج مستقیم بہ چشمهایش نگاہ ڪرد و لبخند زد! بیشتر از روزے ڪہ گفت رایحہ براے مصاحبہ راضے شدہ! حتے بیشتر از روزے ڪہ فهمید معراج بہ او اعتماد ڪردہ!
معراج پشت میڪروفون ایستاد. زبانش را روے لبش ڪشید و نگاہ لرزانش را بہ میڪروفون دوخت.
آب دهانش را با خشم بلعید. لرزش سیب گلویش خوشحالے مهتاب را بیشتر ڪرد.
.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
هدایت شده از لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_صد_و_پونزدہ
#عطر_نرگس
#بخش_چهارم
.
انگشتهاے لرزان معراج نتوانست میڪروفون را جلوے دهانش تنظیم ڪند.
پلڪ نمیزد. نگاهش خاموش بود و صورتش پر تلاطم!
خواست دهان باز ڪند ڪہ چند نفر برایش هو ڪشیدند!
معراج دندان قروچهاے ڪرد و دست لرزانش را پشت ڪمرش پنهان!
دندانهاے بالاییاش روے لب پایینیاش فرود آمد. مهتاب احساس ڪرد الان است ڪہ فریاد بڪشد یا با عزیزے دست بہ یقہ شود!
نگاہ جدے محراب از ردیف اول روے معراج بود.
ساڪت و موقر نشستہ بود با چاشنے اخم در چشمهاے پر ابهتش.
ابروهاے معراج در هم رفت. هنوز نگاہ بیتاب و درماندهاش روے میڪروفون بود.
چند بار آرام گفت: سهم! سهم! سهم! سهم!
صدایش در سالن طنین انداز شد! هرڪسے چیزے میگفت.
ابروهاے معراج دوبارہ بالا رفت، متعجب! مثل همان ثانیهے اول ڪہ عزیزے صدایش زد.
شانہ بالا انداخت!
نمیدانست براے چہ ڪسے شانہ بالا انداختہ! شاید براے خودش!
دوبارہ چند نفر هو ڪشیدند!
بدون اینڪہ چشم از میڪروفون بگیرد بلندتر گفت: سهم! ڪاش... ڪاش میشد از سهم تموم این سالا گفت!
سرش را بالا گرفت و نگاہ محزونش را بہ محراب دوخت.
لبخند عمیقے روے لبش نشست. لبخندے ڪہ ڪسے جز مهتابندیدہ بود! لبخندے ڪہ غمش روے چشمهاے محراب آوار شد و نگاهش را لحظهاے لرزاند!
معراج دندانش را روے لبش ڪشید و از محراب نگاہ گرفت.
_ سهم من از جنگِ پدرم شبایے بود ڪہ ڪابوس میدید هنوز تو تڪریتہ و منو فراموش میڪرد!
لبهایش از شدت حرص جمع شد! ببخشیدے گفت و با قدمهاے بلند از سن پایین رفت.
وقتے از بین صندلیها رد میشد چند نفر روے زمین پا ڪوبیدند و دوبارہ برایش هو ڪشیدند! بلند و طولانے!
لبخند مهتاب عمیقتر شد! قلبش آرام گرفتہ بود!
نفسش را آسودہ بیرون داد و گفت: حالا میفهمے تنهایے یعنے چے!
نظم سالن بهم ریخت. چند نفر سر پا ایستادند و شروع ڪردند بہ شعار دادن!
محراب نفس عمیقے ڪشید و بدون حرف بلند شد. توجهے بہ اصرار رئیس دانشڪدہ نڪرد و راہ افتاد.
برعڪس معراج، سر او بالا بود. اما نگاهش نہ!
مهتاب نمیتوانست تشخیص بدهد نگاہ محراب بہ ڪجاست!
محراب ڪتش را مرتب ڪرد و با قدمهاے آرام و محڪم از مقابل اساتید و دانشجوها گذشت.
وقتے از ڪنار مهتاب عبور میڪرد، مهتاب زمزمهاش را شنید: یہ وقتایے تاوان آبروے ریختہ شدہ بیشتر از دل شڪستهست! چون صاحب آبرو خداست!
.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_صد_و_شانزدہ / بخش دوم
#عطر_نرگس
#بخش_اول
.
تا مهتاب نگاهش را از او بگیرد و بہ امیرے بدهد، معراج در یڪ ثانیہ فاصلهاش با امیرے را طے ڪردہ بود.
مشتش ڪہ با شدت وسط صورت امیرے نشست و قطرههاے خون از دماغ امیرے روے زمین چڪید، دست مهتاب روے دهانش نشست. وایاے گفت و چند قدم عقب رفت.
صورت معراج آنقدر سرخ و رگهاے پیشانے و گردنش طورے متورم شدہ بود ڪہ مهتاب ترسید!
امیرے تلوتلو خورد و عقب رفت. صورتش از شدت درد جمع شد.
دستش را زیر بینیاش گرفت. گوشهے چشمهایش چین خورد.
تا خواست سر بلند ڪند معراج مشت بعدے را زد و یقهے پیراهنش را با انگشتهاے لرزانش گرفت. دندانهایش را روے هم سابید و گفت: واسہ حرف بہ حرف اونے ڪلمهاے ڪہ از دهنت دراومد، دندوناتو خورد میڪنم!
دست و پاے مهتاب خشڪ شد. نیاز هم دست ڪمے از او نداشت. هیچڪدامشان معراج آرام و سرد را اینطور ندیدہ بودند.
هنوز مهتاب ڪامل پلڪ نزدہ بود ڪہ معراج میان جمعیتے ڪہ بہ سمتش هجوم بردند گم شد.
نیاز دستش را روے دهانش گذاشت و بلند گفت: اے واے! چرا اینطورے شد؟!
نگاہ مهتاب همانطور خیرہ ماندہ بود. شوڪہ و ملتهب. نیاز
با فشار دست مهتاب را مجبور ڪرد عقبتر برود.
هنوز نگاہ خشڪ شدهے مهتاب بہ جمعیت بود.
هر چہ چشم گرداند معراج را ندید. چند لحظہ بعد نگاهش بہ او افتاد. یقهے امیرے را چسبیدہ بود و رها نمیڪرد!
نیاز با صدایے مرتعش گفت: بیا بریم مهتاب! دعواشون بالا گرفتہ. این وسط واسہ مام دردسر میشہ.
قفسهے سینهے مهتاب چند بار بالا و پایین شد تا بتواند نفسش را بیرون بدهد و از بهت خارج شود. مردمڪهاے از حدقہ بیرون زدهاش هنوز دنبال معراج بود.
چند نفر از پسرهاے ڪلاس روے سرش ریختہ بودند و سعے داشتند با چڪ و لگد امیرے را از زیر دستش بیرون بڪشند. دو سہ نفر خودشان را وسط انداختند ڪہ واسطہ شوند. اما ڪسے توجہ نداشت و ڪار خودش را میڪرد.
در عرض چند ثانیہ جمعیت داخل سالن چند برابر شد.
همہ از ڪلاس و طبقهها بیرون ریختہ بودند. چند نفر از بچههاے مذهبے دانشڪدہ بہ هواے ڪمڪ بہ معراج جلو رفتند و درگیر شدند.
نگاہ همہ مات و ترسیدہ بود. چند نفر فیلم میگرفتند و چشم مهتاب هنوز بہ جمعیت بود.
صداے قدمهاے تندے باعث شد نگاہ مهتاب برگردد.
سلالہ را دید ڪہ با رنگ پریدہ و قدمهاے بلند از سالن بیرون رفت.
استاد خاتم و دو سہ نفر از اساتید دیگر هم وارد معرڪہ شدند تا جمعیت را آرام ڪنند.
سر مهتاب سنگین شدہ بود. صداها در گوشش بد میپیچیدند. نمیدانست چقدر گذشت ڪہ از حراست آمدند.
سلالہ هم پشت سرشان بود. حتما او خبرشان ڪردہ بود. بهخاطر معراج!
چند نفر با دیدن نگهبانها سریع خودشان را ڪنار ڪشیدند.
بہ مرور جمعیت عقب رفت. چشم مهتاب بہ معراج افتاد.
ڪاپشنش از تنش افتادہ بود. صورتش سرخ بود، مثل شعلههاے آتش! صداے نفسهاے تند و عصبانیاش را از آن فاصلہ میشنید.
بدتر از همہ رگ ورم ڪردهے پیشانیاش بود و نبض ڪوبندهاش.
دست راستش را زیر بینے خون آلودش گرفت و تلاشے براے مرتب ڪردن موهاے پریشانش نڪرد.
یڪے از نگهبانها محڪم دستش را گرفت و نگهبان دیگر دست امیرے را.
نگهبانے ڪہ اخمش غلیظتر بود بلند گفت: هیچڪس حق ندارہ بیرون برہ تا تڪلیف این آشفتگے مشخص بشہ! هرڪسے تو درگیرے بودہ خودش دنبال ما بیاد.
چند نفر از بچهها پشت امیرے ایستادند و چند نفر دیگر پشت معراج.
نگهبان با شدت دست معراج را ڪشید. یڪے از دخترها با غیظ معراج را نگاہ ڪرد و زیر لب چیزے گفت. مهتاب نشنید اما حتما معراج شنید ڪہ ایستاد.
نگهبان با شدت بیشترے دستش را ڪشید و فریاد زد: بقیہ ڪنار!
معراج از جایش تڪان نخورد. نگهبان ڪہ تیز نگاهش ڪرد با صدایے خش دار گفت: یہ چیزے بگم بعد هرجا خواستید میام!
نگهبان خواست چیزے بگوید اما استاد خاتم اجازہ نداد.
خودش را ڪنار معراج رساند و دستش را روے شانهے معراج گذاشت.
چیزے ڪنار گوشش گفت. سعے داشت آرامش ڪند.
معراج با صداے خش دار گفت: فقط میخوام چند ڪلمہ حرف بزنم!
بعد آب دهانش را با شدت فرو داد. شاید براے برگرداندن فریادش شاید هم بغضش!
استاد خاتم بہ صورتش دقیق نگاہ ڪرد. پوفے ڪرد و رو بہ نگهبان گفت: چند لحظہ اجازہ بدید صحبت ڪنہ!
نگهبان گفت: ڪہ دوبارہ درگیرے شروع بشہ؟
معراج با تحڪم گفت: من دنبال دعوا نیستم. فقط میخوام حرف بزنم! دارم خفہ میشم!
استاد خاتم با آرامش چشمهایش را بست و باز ڪرد.
.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
هدایت شده از لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_صد_و_شانزدہ / بخش دوم
#عطر_نرگس
#بخش_دوم
.
نگهبان مردد چشمش را میان استاد خاتم و معراج چرخاند. چند لحظہ بعد دست معراج را رها ڪرد. معراج ڪہ دوبارہ آب دهانش را فرو داد، سیب گلویش لرزید.
نگاهش را روے تڪتڪ صورتها انداخت و با سرفهاے گلویش را صاف ڪرد.
همہ ساڪت بودند و ڪنجڪاو. معراج درماندہ بود. خواست سمت نگهبان برود و حرفش را بخورد اما پشیمان شد!
چند قدم عقب رفت و خودش را بہ پلهها رساند. نگهبان بہ سمتش خیز برداشت. وقتے دید معراج روے پلهے چهارم ایستادہ، سرجایش ماند.
معراج با انگشت خون دماغش را گرفت و پوزخند زد. لب زد: اینم یڪے دیگہ از سهماے من!
عضلات صورتش منقبض شدہ بود. انگار حرف زدن برایش آسان نبود.
صورت سرخش درماندہ بود و بیجان.
نگاہ همہ روے او ثابت ماند. پچپچها ڪہ شروع شد، معراج زبان باز ڪرد. تن صدایش بلند بود!
دستش را محڪم بہ قفسهے سینهاش ڪوبید و گفت: حق با شماست. من بچہ سهمیهایام!
درست میگید! خیلے چیزا بہ من رسیدہ ڪہ بہ شما نرسیدہ.
سرش را عصبے تڪان داد.
_ این چند روزہ ڪہ بہ این اسم صدام زدید یادم آوردید من خیلے سهم داشتم ڪہ غافل بودم ازشون یا غافل شدہ بودم!
بغض صدایش را لرزاند. چند ثانيہ مڪث ڪرد.
زبانش را روے لبش ڪشید و بغضش را پس زد
_ آرہ، پدر من پاسدار بودہ! حدود دوازدہ سال.
اما شاید بہ اندازهے دو سال اون لباساے سبزو تنش ڪردہ باشہ.
عصبے خندید و لبش را جوید.
_ بعضے از دوستاش بہ زبون ما بهش میگن ترڪیبے پررو!
آخہ... آخہ هم روز آزادہ رو بهش تبریڪ میگیم، هم روز پاسدار و جانبازو!
سهم پدرِ من از جنگ شد اعصاب ناآروم! شد یہ آدم تنها و جاموندہ!
شد یہ جوونے ڪہ بیست و پنج سالگے از شهرش رفت و سے و پنج سالگے از غربت برگشت! شد حدود دہ سال اسارت!
شد چشم انتظار موندن پدر و مادرش بہ در! پدر و مادرے ڪہ تو تمام این دنیا همین یہ بچہ رو داشتن. شد سوختن جوونے مادرم! شد دہ سال بیخبر موندنش از مردے ڪہ دوستش داشت و تیڪہ تیڪہ شدن قلبش.
از این قصهها زیاد شنیدید اما قصهے ما واقعیہ!
از وسطش شروع میڪنم. یڪے بود یڪے نبود!
یہ روزے یہ باباے جوون، ڪہ اون روزا نہ زنے داشت نہ بچهاے، با دوتا از دوستاش از میدون جنگ راهے اسارت شد. از شانسش قرعهے تڪریت خورد بہ نامش! اردوگاہ مرگ!
یہ جوون بیست و پنج سالہ با ڪلے امید و آرزو. یہ جوون عاشق ڪہ تازہ داشتن رضایت میدادن برسہ بہ وصال معشوقش!
یہ بهار، دوتا بهار، سہ تا بهار!
هر دہ تا انگشتش را رو بہ جمعیت گرفت و ادامہ داد: شد دہ تا بهار! دہ تا بهار و تابستون و پاییز گذشت تا جوون برگردہ بہ شهرش. بہ وطنش.
وقتے برگشت یڪے از دوستاش نبود!
بابا دوستشو جا گذاشتہ بود!
سهم بابا از جنگ شد یہ تیڪہ از قلب و غرورش ڪہ تو خاڪ دشمن جا موند!
شد شرمندگے، شد شڪستن جلوے مادرِ رفیقش!
آخہ رفیقش سربازش بود. حالا سربازش ڪے بود؟ پسر عمہ مهلامون. همسایهے چشم تو چشممون!
یہ عمہ مهلا داشتیم، عمہ مهلاے مامانم.
یہ پسر داشت ڪہ ما فقط اسمشو شنیدہ بودیم. پسرے ڪہ از اون همہ تعریف، یہ تیڪہ استخوونم ازش برنگشت.
عمہ مهلا همیشہ چشمش بہ در بود. همیشہ منتظر بود...
سر باباے من همیشہ جلوے عمہ مهلا خم بود. هیچوقت تو چشماش نگاہ نمیڪرد.
دستش را تڪان داد و محڪمتر گفت: هیچوقت! هیچوقت!
تو عالم بچگے نمیفهمیدیم چرا.
انقدر پرسیدیم تا فهمیدیم عمہ مهلا، مادر همون دوست باباست ڪہ تو تڪریت جاموندہ. تو ناڪجاآباد! بدون نام و نشون.
فهمیدیم بابا ازش خجالت میڪشہ! خجالت میڪشہ ڪہ تنها برگشتہ. بدون سربازش.
مام از عمہ مهلا خجالت میڪشیدیم. آخہ باباے ما، داماد شدہ بود اما امیرعباسِ عمہ مهلا نہ. باباے ما بابا شدہ بود اما امیرعباسِ عمہ مهلا نہ. بابا زندہ بود اما امیرعباسِ عمہ مهلا نہ.
هروقت ڪہ جلوے در میشست و نگاهشو بہ سر ڪوچہ بند میڪرد، دلشو نداشتیم تو ڪوچہ بازے ڪنیم.
من و امیرعباس، پسرخالهم ڪہ هم اسم امیرعباسِ عمہ مهلا بود.
عمہ ما رو ڪہ میدید هم میخندید هم بغض میڪرد!
قربون صدقهے قد و بالامون میرفت اما تهش با یہ پز مادرانهاے میگفت: هِشڪیم منیم امیریمدن اوجاتر دَییر! (هیچڪس از امیرِ من بلندتر نیست)
عمہ مهلا ڪم براے ما مادرے نڪرد. انگار ما امیرعباساش باشیم ڪہ دوبارہ دارہ بزرگمون میڪنہ.
اما پسرداراے فامیل خیلے مراعات دلشو میڪردن. ڪہ یہ وقت خیلے پز پسرشونو ندن. از قد ڪشیدنش نگن. واسہ داماد شدنش خیلے خوشحالے نڪنن!
عمہ مهلا براے همهے ما مادر بود. بہ خصوص براے شهیداے گمنامِ بهشت زهرا!
این یہ سهم ما بود. خجالت و مراعات پیش عمہ مهلا.
اما بیشتر سهم شرمندگے و غمش براے بابا بود تا ما!
.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
هدایت شده از لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_صد_و_شانزدہ / بخش دوم
#عطر_نرگس
#بخش_سوم
.
سهم بابا شد دہ سال غربت و یہ عمر شرمندگے و دور شدن از ڪارے ڪہ عاشقش بود! سهم بابا شد جا گذاشتن آرامشش تو سنگر و ڪانال و خاڪریز!
هنوزم بعضے شبا ڪہ خیلے دلش از دنیا میگیرہ، میرہ سر ڪمد و بہ لباساے سبزش خیرہ میشہ!
بہ اینجا ڪہ رسید، مردمڪ چشمهایش پر شد.
نفس عمیقے ڪشید و چشمهایش را با شدت باز و بستہ ڪرد تا اشڪش سرازیر نشود.
چند لحظہ سرش را پایین انداخت. دوبارہ سرش را بلند ڪرد و نگاهش را گرداند.
با صداے ضعیفے گفت: و اما سهم ما! سهم من، سهم خواهرام!
سهم ما باباے مهربونے بود ڪہ وقتے یاد دوستاش میفتاد دیگہ نمیشناختیمش. اونم ما رو نمیشناخت!
انگشت اشارهے لرزانش را روے بینیاش گذاشت و دندانهایش را با شدت روے هم فشار داد.
_ همیشہ بهمون گفتن هیس! صداے تلویزیونو بلند نڪن، بابا سرش درد میگیرہ.
هیس! تو خونہ جیغ نڪشید، داد و بیداد نڪنید، اعصاب بابا بهم میریزہ!
هیس! اگہ بابا عصبانے بشہ حالش بد میشہ!
حسرت یہ تفنگ و تانڪ اسباب بازے بہ دلم موند. دیدن فیلماے جنگے! بیسیم دست گرفتن و با بابا دنبال دشمنا رفتن!
حق نداشتیم سمت هیچڪدوم بریم. چون بابا رو یاد دوستاش مینداخت.
ما نباید تو خونہ سر و صدا میڪردیم ڪہ یہ وقت بابا عصبانے نشہ.
نمیتونستیم با صداے بلند حرف بزنیم یا درس بخونیم چون حوصلهے بابا نمیڪشید!
خونهے ما اڪثر اوقات ساڪت بود. فقط وقتایے ڪہ بابا نبود میتونستیم هر چقدر دوست داشتیم داد بڪشیم! انقدر بدوییم تا نفسمون بگیرہ! با هم دعوا ڪنیم!
بابا ڪہ میومد خونہ باید ساڪت میشدیم. آسون نبودا! چون میدیدیم بچههاے دیگہ وقتایے ڪہ باباشونم خونهست میتونن جیغ بزنن، بازے ڪنن، هر چقدر میخوان حرف بزنن.
دلمون میگرفت. از طرفیام نمیخواستیم اخماے بابا تو هم برہ.
نمیخواستیم سرش درد بگیرہ و مشت مشت قرص بخورہ تا بیحال بشہ و سریع خوابش ببرہ!
بابا رو دوست داشتیم، چون مهربونترین باباے دنیا بود. جز وقتایے ڪہ حالش بد میشد. دوست نداشتیم حالش بد بشہ!
صداے معراج بیشتر لرزید. صورتش را از جمعیت برگرداند و دوبارہ نگاهش را بہ پلہ دوخت.
قفسهے سینهاش بالا و پایین شد.
_ اینڪہ وقتے بابا حالش بد شد ما چے دیدیم و چے شنیدیم و چے ڪشیدیم، بماند!
بماند وقتایے ڪہ چشماش سرخ میشد و دو دو میزد، باید میدوییدیم تو اتاق و درو قفل میڪردیم ڪہ جلوے چشمش نباشیم.
باید دستامونو میذاشتیم روے گوشامون تا صداے داد و خودزنیشو نشنویم!
صداے شڪستن ظرفا، مشت ڪوبیدناش بہ دیوار، قفل شدن دندوناش روے هم و...
هرطور ڪہ بود ما دوستش داشتیم. حتے اگہ حالش بد میشد. حتے اگہ شبیہ باباهاے دیگہ نبود!
یہ وقتایے دلمون میخواست بریم بگیم بیا منو بزن ولے انقدر دستتو تو سر و صورتت نڪوب! انقدر امیرعباس و مسعودو صدا نزن. دیگہ نیستن، برنمیگردن!
من مدرسهے عادے درس خوندم مثل شما. بابام گفت تافتهے جدا بافتہ نیستید. شمام مثل بقیهے بچهها. برید مدرسهے عادے. پیش مردم باشید.
گفتیم چشم! رفتیم مدرسهے عادے چون خودمونو تافتهے جدا بافتہ نمیدونستیم.
انگشت اشارهاش را سمت جمعیت گرفت و با حرص گفت: ولے شما ما رو تافتهے جدا بافتہ ڪردید!
از اون روز ڪہ حال بابام جلوے مدرسهم بد شد و بهش گفتن دیوونہ! گفتن مریض!
از اون بہ بعد ڪہ چندتا از بچهها، باباے منو نماد ترسوندن بقیهے بچهها ڪردن. وقتے میخواستن همدیگہ رو بترسونن میگفتن باباے معراجو میاریم!
باباے من ترسناڪ نبود. عاشق بود! قهرمان بود! سرباز وطنش بود!
هرچے ڪہ دیگہ نداشتو تو میدون جنگ جا گذاشتہ بود. براے اعتقاد و مردمش!
از اون روز فهمیدم ما نخوایمم، شما ما رو تافتهے جدا بافتہ میدونید!
یہ روزے مثل امروز تو مدرسہ براے همچین ماجرایے با بچهها دست بہ یقہ شدم.
اگہ نگفتم پسر یہ آزادہ و جانبازم چون شما نخواستید! شما با حرفاتون ما رو رنجوندید! شما ما رو جدا ڪردید! شما بہ ما گفتید نورچشمے و سهمیهاے و آقازادہ!
شما ما رو همونطورڪہ هستیم نخواستید!
حالا بحث سر چیہ؟! سر سهمیهے ڪنڪور؟
فڪر میڪنید بیدلیل تو دانشگاہ شما نشستم؟ صندلیم حق یڪے دیگہ بودہ؟
پوزخند صورت سرخش را نزارتر ڪرد.
سرش را بہ حالت تاسف تڪان داد.
_ من از سهمیهے ڪنڪورم استفادہ نڪردم. ڪہ اگہ میڪردم الان یڪے از شاگرداے بابام بودم. نہ دانشجوے رشتهے حقوق!
نہ اینڪہ دو سال از عمرمو بدوام تا خودمو بہ بچههاے انسانے برسونم و باهاشون ڪنڪور بودم.
سهمِ نگاہ و حرف و تهمتاے شمام بمونہ.
ولے... بہ علے قسم ما نمیخوایم بهمون بگید قهرمان. نمیخوایم ما رو بذارید روے سرتون و حلواحلوامون ڪنید.
.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
هدایت شده از لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_صد_و_شانزدہ / بخش دوم
#عطر_نرگس
#بخش_چهارم
.
پدر من و امثال من، بہ خواستهے خودشون رفتن. منتی نیست اما حقمون این نیش و ڪنایههام نیست.
حقمون نیست بابت دردامون طورے نگاهمون ڪنید ڪہ انگار دنیا رو ازتون گرفتیم! ڪہ انگار دنیا مال ماست!
پوزخندش را بیشتر ڪشید و تند تند سرش را تڪان داد. بغضش بیشتر شد.
_ آرہ... آرہ... سهم ما خیلے بیشتر از شماست! خیلے!
ابروهایش را درهم ڪشید و با پشت دست خون دماغش را پاڪ ڪرد.
بغضش را قورت داد و غرور را بہ صدایش برگرداند.
دستش را روے قلبش گذاشت و سرش را بالا گرفت.
_ من آقازادهام! چون پدرم آقاست!
دهانش را جنباند و نگاہ نافذ و خشمگینش را میان جمعیت چرخاند.
نگهبان صبر نڪرد صدایے دربیاید. سریع پلهها را رد ڪرد و دست معراج را گرفت.
معراج اعتراضے نڪرد. نگاهش روے چشمهاے مهتاب نشست. غمگین و آشفتہ و خستہ.
مهتاب با شدت آب دهانش را قورت داد. پلڪش پرید.
برق نگاہ معراج را نمیفهمید. نہ خبرے از خشم بود و نہ از ڪینہ!
حرڪت لبهاے معراج را خواند: حالا فهمیدے تنهایے یعنے چے؟!
لحظهاے تن مهتاب لرزید. معراج نگاهش را از مهتاب گرفت و همراہ نگهبان راہ افتاد.
دوبارہ صداے همهمہ بلند شد. گروهے دنبال معراج و امیرے راہ افتادند.
چشم مهتاب بہ قامت بلند معراج بود. تا لحظهاے ڪہ از سالن خارج شود، از او چشم برنداشت.
نیاز دستش را فشار داد و آہ ڪشید.
مهتاب بہ جمعیت پشت ڪرد. صداے اعتراض و فریادها برایش مهم نبود.
حالش خوب نبود. معراج را سوزاندہ بود. معراجِ محراب را، معراجِ رایحہ را، معراجِ رایحهے محراب را.
اما قلبش آرام نگرفتہ بود!
لبش را بہ دندان گرفت و نفسش را با صدا بیرون داد.
آتش قلبش بیشتر الو گرفت! نمیدانست چرا...
•♡•
پاے معراج بہ حراست ڪشیدہ شد و مهتاب نفهمید چہ اتفاقے افتاد.
جز اینڪہ معراج براے چند روز دانشگاہ نیامد. مهتاب جلوے چشمش آفتابے نشدہ بود.
معراج تماس گرفت اما مهتاب جوابش را نداد.
یڪے دو روز بعد از آن ماجرا، رایحہ با مهتاب تماس گرفت. گفت یڪ روز ڪسے خانہ نیست و میتواند بخشے از خاطراتش را در عمارت سفید بخواند.
مهتاب پیشنهادش را قبول ڪرد نمیدانست چرا!
با رایحہ قرار گذاشتند. رفت درمانگاہ و ڪلید را گرفت.
همان روز بیتوجہ وارد حیاط شد و از میان باغچهها گذشت.
نگاهے سرسرے بہ طبقهے پایین انداخت و از پلههاے طبقهے دوم بالا رفت.
بہ اتاق تہ راهرو ڪہ رسید، وارد شد و همانجا دفتر رایحہ را باز ڪرد.
اتاقے ڪہ بعد از خواندن دفتر فهمید، اتاق محراب بودہ.
خاطرات رایحہ شبیہ خاطرات مامان النازش نبود.
دلش میان ڪاغذهایے ماند ڪہ عطر نرگس و مریم داشتند. پاگیر خاطراتے شد ڪہ بوے عشق و خلوص میداد. عطر رایحهے محراب.
همان روز معراج تماس گرفت اما مهتاب باز هم جوابش را نداشت. حال عجیبے داشت. انگار دیگر خودش را نمیشناخت.
بہ خانہ ڪہ برگشت براے معراج نوشت ڪہ میخواهد بہ غار تنهایے پناہ ببرد.
معراج پیامش را خواند و برایش پیغام گذاشت.
از آن روز بہ بعد از معراج خبر نداشت. حالا دفتر خاطرات رایحہ را تمام ڪردہ بود. آمدہ بود پسش بدهد. با یڪ دنیا حال عجیب و درماندگے. شڪست خوردہ بود! شڪست پشت و عقبهاش را!
دماغش را بالا ڪشید و همینطور نگاہ پر آب و بغض ڪردهاش را.
نگاہ شرمندہ و ترسیدهاش بہ صورت رایحہ میخ شد. رایحهے پنجاہ و نہ سالہ! رایحهاے ڪہ از او متنفر بود و حالا دوستش داشت! شاید بہ اندازهے مامان الناز.
صورت رایحہ آرام بود. نہ اخم ڪردہ بود و نہ لبخند روے لبش داشت.
مهتاب گوشهے لبش را بہ دندان گرفت و آرام گفت: قصهے ما بہ سر رسید!
.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻