eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
چند لحظه ای می شد که بابا، مامان رو صدا زده بود و مامان هم رفت تو راهرو تا ببینه بابا چی کارش داره... مامان که برگشت ، کنار من روی مبل های ساده اما مرتب خونه مون نشست و رو به بقیه کرد... _ طبق صحبت هایی که آقایون کردن، نتیجه بر این شد که، با شناخت کاملی که خانواده ها از هم دارن، فقط باید این دوتا جوون باهم صحبت کنن تا ببینیم تصمیمشون چیه... ثنا خانم: درسته راحله جان...اصلش هم همینه...اما کی و کجا با هم صحبت کنن؟... _قرار شد که برن بیرون حرفاشون رو باهم بزنن... زن عمو ساجده: اتفاقا فکر خوبیه...این طوری بچه ها راحت ترن... از فکر تنها بودن با اون تمام بدنم یخ کرده بود... چه برسه بیرون از خونه...اما باید این شب به سر می رسید...ولی، همیشه همه چیز اون طور نمی شه که ما فکر می کنیم...! _پس سلما جان، مامان پاشو آماده شو که آقا امیرعلی جلو در منتظره... _چشم... با یک با اجازه و ببخشید از جمع دور شدم و به اتاقم رفتم... بیشتر لباس هام یشمی رنگ بود... ناخواسته بود اما هم خودم می دانستم و هم دیگران می گفتن که این رنگ خیلی بهم می آید..نمی دونم، شایدم به خاطر هم خوانیش با رنگ چشمام بود... شلوار پارچه ای مشکی راسته ام ، با مانتوی بلند یشمی رنگم رو به تن زدم و روسری یشمی ای که تیره تر از رنگ مانتوم بود رو به صورت لبنانی سر کردم... برق لبی که رو لب هام بود رو هم پاک کردم و با سر کردن چادر و برداشتن کیف دستی کوچیکم از اتاق خارج شدم... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○° نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 /بخش دوم . سر به‌ سر نیاز گذاشت و روزش را پرانرژے گذراند. طبق معمول ثریا ناهار نگذاشتہ بود. مهتاب بی‌خیال رژیم شد و پیتزا سفارش داد. خودش را ڪمے بالا ڪشید و بہ تاج تخت تڪیہ داد. برشے از پیتزایش برداشت. همانطورڪہ با ولع پیتزا می‌خورد، شماره‌ے معراج را در لیست مخاطبینش ثبت ڪرد. قبلا بہ صفحه‌ے اینستاگرامش سر زدہ بود. از آنجا چیزے دستگيرش نشد. شخصے و قفل بود. ڪمے بعد تلگرام را باز ڪرد. اڪانت معراج بہ لیست مخاطبینش اضافہ شد. سریع پروفایلش را باز ڪرد. عڪس اول، عڪس خودش بود. نیم رخش پشت فرمان افتادہ بود. لبخند ڪم رنگے روے لبش بود و چشم‌هایش بہ رو‌ بہ رو. مهتاب ابروهایش را با لا داد. _ خندیدنم بلدے اخوے؟! ما رو از خنده‌هات محروم نڪن! پوزخند زد و روے عڪس بعدے زوم ڪرد. معراج در فضاے سبزے ڪنار زنے چادرے ایستادہ بود. پیراهن آبے خوش رنگے بہ تن داشت همراہ با شلوار ڪرم. مهتاب از نوشابہ نوشید و گفت: از حق نگذریم تیپت خوبہ! توقع داشتم بستہ و شلخته‌تر ببینمت اما قابل تامل و بحثے! از معراج دل ڪند و بہ زن خیرہ شد‌. قدش تا نزدیڪ چشم‌هاے معراج می‌رسید. روسرے خوش رنگ فیروزه‌اے صورتش را قاب ڪردہ بود. پوستش سفید بود و چشم‌هایش درشت و مشڪے. همراہ با لبخند ملیحے بہ معراج تڪیہ دادہ بود. معراج هم گرم و صمیمے دستش را دور شانه‌ے زن پیچیدہ بود. مهتاب نگاہ پر ڪینه‌اے تحویل چشم‌هاے زن داد و گفت: تو باید رایحہ باشے! اینم شازدہ پسرت! دندان‌هایش را روے هم سابید و سریع عڪس را رد ڪرد. در عڪس سوم معراج روے پله‌هاے سفید ایوانے نشستہ بود. دخترے با چادر رنگے و صورتے زیبا ڪنارش جا گرفتہ بود. دختر دیگرے با همان مدل چادر و صورت، از پشت سر دست‌هایش را روے شانه‌ے هر دو گذاشتہ بود. لبخند هر دو دختر ڪم رنگ و محجوب بود. صورت‌ و لباسشان با هم مو نمی‌زد. مشخص بود دوقلو هستند. مهتاب سریع گفت: اینا حتما خواهراتن. شبیہ همدیگه‌این! در عڪس آخر هم معراج تنها بود. نیمے از صورت خودش پیدا بود و ڪمے از گنبد طلایے حرم امام رضا (ع). عڪس دیگرے نبود. مهتاب پیشانی‌اش را خاراند و زمزمہ ڪرد: ظاهرا خبرے از بابات نیست. انگار دارے پنهونش می‌ڪنے! بی‌خیال شانہ بالا انداخت و مشغول خوردن پیتزایش شد. باید فڪر می‌ڪرد چطور سر صحبت و آشنایے را با معراج باز ڪند. آنطور ڪہ بہ چشمش بیاید. یاد عڪس معراج و خواهرهایش افتاد. یڪهو دلش براے معین تنگ شد. بی‌ارادہ موبایل را برداشت و در واتساپ با معین تماس گرفت. چند بوق ڪہ خورد تماس قطع شد. چند ثانيہ بعد معین پیام داد. "ڪارے دارے پیام بدہ زنگ نزن" خندہ از یاد مهتاب رفت. بغض گلویش را در دست گرفت. دوبارہ عڪس خندان و صمیمے معراج و خواهرهایش جلوے چشمانش آمد. موبایلش را با حرص روے تخت پرت ڪرد و گفت: مهتاب نیستم اگہ بی‌چاره‌ت نڪنم معراج مولایے! خندہ و آرامشو ازت می‌گیرم! اعتبار و آرامشے ڪہ دارے حقت نیست. سهم منہ! سهم از حلقوم تو و امثال تو بیرون می‌ڪشم. جعبه‌ے پیتزا را ڪنار موبایل انداخت و براے اینڪہ راحت اشڪ بریزد بہ حمام رفت. مهتاب همیشہ تنها بود. همیشہ آغوش و گوشے شنوا را براے غم و ڪینه‌هایش ڪم داشت. خودش بود و خودش... . ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . تند می‌نوشت اما با عجلہ نہ! نمی‌توانست بگوید خونسرد است یا ڪلافہ! ظاهرش بیش از حد جدے بود. مهتاب یقین داشت معراج پشت این ظاهر جدے و آرام، چیزے را پنهان می‌ڪند. مثل پیشینه‌ے خانوادگے و پدرش! اما چرا؟! چرا پسر محراب مولایے، با اسم و رسم پدرش فخر نمی‌فروخت و نمی‌گفت پسر ڪیست؟! چرا ڪسے نمی‌دانست او پسر استاد محراب مولایی‌ معروف است؟! چرا انقدر تودار و ساڪت بود؟! چرا رشته‌ے تحصیلی‌ خودش را ادامہ ندادہ بود؟! ذهن مهتاب پر بود از سوال. ڪافی‌من قهوه‌هایشان را آورد و رفت. معراج سر بلند نڪرد. سرش پایین بود و همچنان مشغول نوشتن‌. مهتاب آرام گفت: قهوه‌تون! سرد نشہ آقاے مولایے! معراج دست از نوشتن ڪشید‌. ڪش و قوسے بہ مچش داد و فنجان قهوه‌اش را برداشت. مهتاب جرعه‌اے از ڪاپیچونویش نوشید.‌ موبایل معراج زنگ خورد. چشم مهتاب بہ صفحه‌ے موبایلش افتاد‌. تماس گیرندہ "آنا جان" بود! معراج سریع موبایلش را برداشت و جواب داد. _ جانم مامان! قلب مهتاب فشرہ شد. داشت با رایحہ حرف می‌زد. با زنے ڪہ بلاے زندگے مادرش شدہ بود! زنے ڪہ روزگار مهتاب و خانواده‌اش را سیاہ ڪردہ بود! سرش را پایین انداخت ڪہ معراج نگاہ پر ڪینه‌اش را نبیند! _ نہ دانشگاہ نیستم! با یڪے از هم‌ دانشگاهیام قرار داشتم. یڪم دیگہ برمی‌گردم دانشگاہ. هنوز ڪار دارم‌. _ فڪر ڪنم تا سہ چهار ڪارم تموم‌ بشہ. ماشین بردے دورت بگردم؟ بیام دنبالت؟ مڪث ڪرد و ڪمے بعد گفت: خیالت راحت! میام خونہ حرف می‌زنیم! اگہ خواستے خبر بدہ بیام دنبالت. فعلا عزیزم! چند ثانيہ طول ڪشید تا مهتاب‌ سرش را بالا بگیرد. معراج موبایل را از گوشش جدا ڪرد و دوبارہ مشغول نوشتن شد. مهتاب انگشت‌هایش را در هم پیچید. سوژه‌ے داستانش را پیدا ڪردہ بود! رایحہ نادرے! احساس می‌ڪرد رابطه‌ے معراج و مادرش نزدیڪ است و می‌تواند از طریق رایحہ بہ معراج نزدیڪ‌تر شود. با زبان لبش را تر ڪرد و محتاط گفت: نمی‌دونید چقدر ڪمڪتون بزرگہ! دو سہ تا مشڪل براے نوشتن داشتم ڪہ یڪیش بہ واسطه‌ے شما حل شد. معراج زمزمه‌وار گفت: ڪارے نڪردم‌. تعارفو بذارید ڪنار! مهتاب با لحنے شرمگین گفت: واقعا تعارفو بذارم ڪنار؟! معراج با ڪمے مڪث سر بلند ڪرد و چشم‌هاے پرسشگرش را بہ مهتاب دوخت. مهتاب با شرمے تصنعے مردمڪ چشم‌هایش را بہ این طرف و آن طرف چرخاند. مثلا خجالت ڪشید و نگاهش فرار ڪرد! معراج نامطمئن پرسید: ڪمڪ دیگه‌اے ازم برمیاد؟ مهتاب آب دهانش را فرو داد. _ از شما؟! نمی‌دونم! یعنے... ارتباطے بہ رشته‌تون ندارہ! بہ خودش جرات داد و آرام چشم‌هایش را بہ معراج برگرداند. نگاہ معراج ڪنجڪاو بود و همانطور جدے! _ می‌خوام یہ داستان بنویسم. این داستان برام حیاتیہ! می‌تونہ پله‌ے ترقے و پیشرفتم باشہ. معراج فنجان قهوه‌اش را بلند ڪرد و بہ لب‌هایش نزدیڪ. _ خب! مهتاب مطمئن نبود باید حرفش را بزند یا نہ؟! مطمئن نبود الان زمان مطرح ڪردن این موضوع هست یا نہ؟! اگر معراج عقب نشینے می‌ڪرد چہ؟! اگر همه‌ے راه‌هاے ارتباطے را می‌بست؟! ڪسے از راز معراج خبر نداشت. از اینڪہ او فرزند یڪے از پاسداران سابق و جانبازان فعلی‌ست. از اینڪہ مادرش در روزهاے انقلاب ڪمڪ حال پدرش بودہ و مدتے براے ڪمڪ بہ جنوب رفته‌. انگار این مسئلہ خط قرمز معراج بود! مهتاب نمی‌دانست باید از این خط قرمز عبور ڪند یا نہ؟! هنوز با خودش درگیر بود ڪہ صداے معراج رشته‌ے افڪارش را پارہ ڪرد. _ خانم محبے، چیزے نگفتید! مهتاب سرش را تڪان داد و گفت: داشتم فڪر می‌ڪردم! تو ذهنم اساتید و بچه‌هایے ڪہ ازشون شناخت دارمو رصد می‌ڪردم. می‌دانست معراج دوره‌ے ڪارشناسی‌اش را هم در دانشگاہ تهران گذراندہ اما خودش را زد بہ آن راہ! _ شما دوره‌ے ڪارشناسی‌ام دانشگاہ خودمون بودید؟! معراج سر تڪان داد: بلہ! _ پس شناختتون نسبت بہ استادا و بچه‌ها از من بیشترہ. سوژه‌اے ڪہ براے داستانم انتخاب ڪردم برام مهم و مقدسہ! اما... اما دور و ورم ڪسیو ندارم ڪہ ڪمڪم ڪنہ! معراج ڪمے چشم‌هایش را تنگ ڪرد. _ مگہ موضوع داستانتون چیہ؟ یا همون سوژه‌تون! لب‌هاے مهتاب با لرز تڪان خورد: خانما! خانمایے ڪہ تو دوران جنگ نقش داشتن و ڪمڪ ڪردن! این موضوع اصلیمہ و شخصیت داستانم دختر جسورے ڪہ براے ڪمڪ تا پشت جبهہ می‌رہ. می‌خوام از زنایے بنویسم ڪہ ڪمتر ازشون گفتہ شدہ. این موضوع تو جنگ ڪم رنگ مونده‌. ولے.‌.. من تو جوے بودم ڪہ... خب... غم را در صدایش نشاند و ادامہ داد: همچین افرادے هیچوقت اطرافم نبودن! همیشہ ارتباط من با آدما محدود بودہ! نمی‌دونم باید از ڪجا شروع ڪنم و سراغ ڪیا برم. نفس آہ مانندے ڪشید و شانہ بالا انداخت. . ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
هدایت شده از لَیْلِ قصه‌ها
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . یڪے از اساتید ڪنار عزیزے ایستاد و لبخند بہ لب گفت: حریف اینا نمی‌شے! همیشہ بہ دانشگاہ تهرانے بودنشون غره‌ان! دوبارہ صداے ڪف زدن اوج گرفت! عزیزے گفت: خداروشڪر از بچه‌هاے دانشگاهاے دیگہ دعوت نڪردیم وگرنہ یہ بحث و جدل اساسے داشتیم! اگہ اجازہ بدید حالا ڪہ ڪلام خدا رو شنیدیم بریم سراغ شروع مراسم و برنامه‌هایے ڪہ داریم. عزیزے لبخندش را بیشتر ڪشید و ادامہ داد: امروز افتخار میزبانے از اساتیدے رو داریم ڪہ شاگردشون نیستیم اما بہ قطع آوازه‌شونو شنیدیم و استاد ما هستن! اساتیدے ڪہ روزگارے هم‌سن و سال ما بودن و براے آرمان و اهدافشون جنگیدن! از روزهاے جوانے و حتے جونشون گذشتن و حالا الگو و استاد ما هستن! مهتاب بہ دیوار تڪیہ داد و دست‌ بہ سینہ شد‌. دیگر بہ وضوح صداے تپش قلبش را می‌شنید! احساس می‌ڪرد صداے ضربان قلبش در تمام سالن پخش می‌شود! لحظه‌اے لبش را بہ دندان گرفت و سریع رها ڪرد. عزیزے داشت با شور از اساتید تعریف می‌ڪرد. ڪمے ڪہ گذشت نفسے گرفت و گفت: من دیگہ پر حرفے نمی‌ڪنم! می‌خوام اول از استادے دعوت ڪنم ڪہ برامون خیلے محترمہ! استادے ڪہ جزو افراد انقلابی‌ بہ نامہ و سال‌ها تو سپاہ و جنگ فعالیت داشتہ! و امروز از اساتید برجسته‌ے رشته‌ے خودش و مایه‌ے افتخار ماست! صدایے از میان جمعیت با نیش خند گفت: برجستہ تو چہ رشته‌اے؟! تو گونے ڪردن؟! صداے خندہ از گوشه‌ے سالن بلند شد! عزیزے لبخندش را ڪشید و بی‌توجہ ادامہ داد: اما می‌خوام این دعوت رو بہ یڪے از دانشجوهاے خوبمون بسپارم! بہ پسرِ این استاد بزرگ ڪہ مدت‌هاست تو جمع ما و از دوستانمونہ! تقریبا همه‌ے نگاه‌ها متعجب شد. بیشتر دانشجوها بہ هم نگاہ ڪردند تا متوجہ بشوند پسر استاد برجسته‌اے با این سابقہ ڪیست ڪہ آن‌ها از وجودش در دانشگاہ بی‌خبر بوده‌اند! همهمه‌اے در سالن بلند شد‌. نگاہ معراج هم متعجب بود. بہ تبعیت از بقیہ نگاہ ڪنجڪاوش را در سالن چرخاند. ڪمے بعد افرادے ڪہ ڪنارش نشستہ بودند را برانداز ڪرد. همہ متعجب و ڪنجڪاو بہ یڪدیگر نگاہ می‌ڪردند. چند لحظہ بعد عزیزے با هیجان گفت: می‌خوام ڪہ دعوت اصلے از جناب مهندس مولایے رو دانشجوے خوبمون، آقاے معراج مولایے بہ عمل بیارہ! هم بہ عنوان پسر استاد و هم بہ عنوان نماینده‌ے بچه‌هاے دانشگاہ! صداے همهمہ قطع شد! همه‌ے نگاه‌ها روے معراج نشست‌‌. مبهوت و حیران! چشم‌هاے معراج از شدت تعجب گشاد شد. ابروهاے پر پشتش بالا پرید‌. چشم‌هاے گشاد شده‌اش را در اطراف گرداند و دوبارہ نگاہ متعجب و وا رفته‌اش را بہ عزیزے دوخت. بدون حرف و حرڪت روے صندلی‌اش میخڪوب شدہ بود! بعضے از نگاه‌ها هنوز متعجب بود و بعضے از نگاه‌ها خشمگین! عزیزے پرانرژے گفت: معراج جان تشریف میارے روے سن؟ معراج بہ پیشانی‌اش چین داد. نگاهش هنوز مبهوت بود و دهانش نیمہ باز! نتوانست هیچ حرڪتے ڪند‌. بغل دستی‌اش بلند و با لحن تیزے گفت: با شمان آقازادہ! گردن معراج بہ سمت صدا چرخید اما مردمڪ چشم و دهان نیمه‌ بازش نہ! مهتاب صداے نفس‌هاے مضطربش را می‌شنید. صداے تپش بی‌امان قلبش و حتے صداے بهت و تعجبش را! قلبِ داغ دیده‌اش از درماندگے معراج، خنڪ شد! عزیزے دوبارہ صدایش زد: معراج جان! دست‌هاے معراج روے دسته‌هاے صندلے فرود آمد. انگشت‌هایش از شدت فشار رنگ پریدہ بود! پسر جوانے از میان جمعیت گفت: ایشونم مثل پدرشون سابقه‌‌ے درخشان دارہ؟! یڪے بلند خندید و گفت: تو چے مصطفوے جان؟! تو گونے ڪردن؟! چند نفر خندیدند. _ بگے نگے البتہ بہ روش نوین! هرڪے پیش این نورچشمے درددل سیاسے ڪردہ زودتر جیم بشہ قبل از اینڪہ بیان دنبالش! یڪے از هم‌ڪلاسی‌هاے مهتاب با خندہ گفت: آمار بچہ سهمیه‌ایامون دارہ می‌رہ بالا! فڪر ڪردیم همہ خودی‌ان! مابقے نورچشمیارم معرفے ڪنید دیگہ جا نخوریم! پلڪ معراج پرید. نفس عمیقے ڪشید و زیر لب زمزمہ ڪرد: یاعلے مدد! پلڪ‌هایش را محڪم روے چشم‌هایش ڪشید و با تعلل سرپا ایستاد. اما نہ مثل همیشہ! سرش نہ بالا بود و نہ پایین! نگاهش را از همہ دزدید. چشم‌هاے ناراحتش بند هیچڪس نشد. لبخند روے لب مهتاب نشست! خوشحال بود! بیشتر از آن روزے ڪہ معراج گفت: لطفا رسیدید منزل اطلاع بدید! بیشتر از روزے ڪہ معراج مستقیم بہ چشم‌هایش نگاہ ڪرد و لبخند زد! بیشتر از روزے ڪہ گفت رایحہ براے مصاحبہ راضے شدہ! حتے بیشتر از روزے ڪہ فهمید معراج بہ او اعتماد ڪردہ! معراج پشت میڪروفون ایستاد. زبانش را روے لبش ڪشید و نگاہ لرزانش را بہ میڪروفون دوخت. آب دهانش را با خشم بلعید‌. لرزش سیب گلویش خوشحالے مهتاب را بیشتر ڪرد. . ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
هدایت شده از لَیْلِ قصه‌ها
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 / بخش دوم . سهم بابا شد دہ سال غربت و یہ عمر شرمندگے و دور شدن از ڪارے ڪہ عاشقش بود! سهم بابا شد جا گذاشتن آرامشش تو سنگر و ڪانال و خاڪریز! هنوزم بعضے شبا ڪہ خیلے دلش از دنیا می‌گیرہ، می‌رہ سر ڪمد و بہ لباساے سبزش خیرہ می‌شہ! بہ اینجا ڪہ رسید، مردمڪ چشم‌هایش پر شد. نفس عمیقے ڪشید و چشم‌هایش را با شدت باز و بستہ ڪرد تا اشڪش سرازیر نشود. چند لحظہ سرش را پایین انداخت. دوبارہ سرش را بلند ڪرد و نگاهش را گرداند. با صداے ضعیفے گفت: و اما سهم ما! سهم من، سهم خواهرام! سهم ما باباے مهربونے بود ڪہ وقتے یاد دوستاش میفتاد دیگہ نمی‌شناختیمش. اونم ما رو نمی‌شناخت! انگشت اشاره‌ے لرزانش را روے بینی‌اش گذاشت و دندان‌هایش را با شدت روے هم فشار داد. _ همیشہ بهمون گفتن هیس! صداے تلویزیونو بلند نڪن، بابا سرش درد می‌گیرہ. هیس! تو خونہ جیغ نڪشید، داد و بیداد نڪنید، اعصاب بابا بهم می‌ریزہ! هیس! اگہ بابا عصبانے بشہ حالش بد می‌شہ! حسرت یہ تفنگ و تانڪ اسباب بازے بہ دلم موند. دیدن فیلماے جنگے! بیسیم دست گرفتن و با بابا دنبال دشمنا رفتن! حق نداشتیم سمت هیچڪدوم بریم. چون بابا رو یاد دوستاش می‌نداخت. ما نباید تو خونہ سر و صدا می‌ڪردیم ڪہ یہ وقت بابا عصبانے نشہ. نمی‌تونستیم با صداے بلند حرف بزنیم یا درس بخونیم چون حوصله‌ے بابا نمی‌ڪشید! خونه‌ے ما اڪثر اوقات ساڪت بود. فقط وقتایے ڪہ بابا نبود می‌تونستیم هر چقدر دوست داشتیم داد بڪشیم! انقدر بدوییم تا نفسمون بگیرہ! با هم دعوا ڪنیم! بابا ڪہ میومد خونہ باید ساڪت می‌شدیم. آسون نبودا! چون می‌دیدیم بچه‌هاے دیگہ وقتایے ڪہ باباشونم خونه‌ست می‌تونن جیغ بزنن، بازے ڪنن، هر چقدر می‌خوان حرف بزنن. دلمون می‌گرفت. از طرفی‌ام نمی‌خواستیم اخماے بابا تو هم برہ. نمی‌خواستیم سرش درد بگیرہ و مشت مشت قرص بخورہ تا بی‌حال بشہ و سریع خوابش ببرہ! بابا رو دوست داشتیم، چون مهربون‌ترین باباے دنیا بود. جز وقتایے ڪہ حالش بد می‌شد. دوست نداشتیم حالش بد بشہ! صداے معراج بیشتر لرزید. صورتش را از جمعیت برگرداند و دوبارہ نگاهش را بہ پلہ دوخت. قفسه‌ے سینه‌اش بالا و پایین شد. _ اینڪہ وقتے بابا حالش بد شد ما چے دیدیم و چے شنیدیم و چے ڪشیدیم، بماند! بماند وقتایے ڪہ چشماش سرخ می‌شد و دو دو می‌زد، باید می‌دوییدیم تو اتاق و درو قفل می‌ڪردیم ڪہ جلوے چشمش نباشیم. باید دستامونو می‌ذاشتیم روے گوشامون تا صداے داد و خودزنی‌شو نشنویم! صداے شڪستن ظرفا، مشت ڪوبیدناش بہ دیوار، قفل شدن دندوناش روے هم و... هرطور ڪہ بود ما دوستش داشتیم. حتے اگہ حالش بد می‌شد. حتے اگہ شبیہ باباهاے دیگہ نبود! یہ وقتایے دلمون می‌خواست بریم بگیم بیا منو بزن ولے انقدر دستتو تو سر و صورتت نڪوب! انقدر امیرعباس و مسعودو صدا نزن. دیگہ نیستن، برنمی‌گردن! من مدرسه‌ے عادے درس خوندم مثل شما. بابام گفت تافته‌ے جدا بافتہ نیستید. شمام مثل بقیه‌ے بچه‌ها. برید مدرسه‌ے عادے. پیش مردم باشید. گفتیم چشم! رفتیم مدرسه‌ے عادے چون خودمونو تافته‌ے جدا بافتہ نمی‌دونستیم. انگشت اشاره‌اش را سمت جمعیت گرفت و با حرص گفت: ولے شما ما رو تافته‌ے جدا بافتہ ڪردید! از اون روز ڪہ حال بابام جلوے مدرسه‌م بد شد و بهش گفتن دیوونہ! گفتن مریض! از اون بہ بعد ڪہ چندتا از بچه‌ها، باباے منو نماد ترسوندن بقیه‌ے بچه‌ها ڪردن. وقتے می‌خواستن همدیگہ رو بترسونن می‌گفتن باباے معراجو میاریم! باباے من ترسناڪ نبود. عاشق بود! قهرمان بود! سرباز وطنش بود! هرچے ڪہ دیگہ نداشتو تو میدون جنگ جا گذاشتہ بود‌. براے اعتقاد و مردمش! از اون روز فهمیدم ما نخوایمم، شما ما رو تافته‌ے جدا بافتہ می‌دونید! یہ روزے مثل امروز تو مدرسہ براے همچین ماجرایے با بچه‌ها دست بہ یقہ شدم. اگہ نگفتم پسر یہ آزادہ و جانبازم چون شما نخواستید! شما با حرفاتون ما رو رنجوندید! شما ما رو جدا ڪردید! شما بہ ما گفتید نورچشمے و سهمیه‌اے و آقازادہ! شما ما رو همونطورڪہ هستیم نخواستید! حالا بحث سر چیہ؟! سر سهمیه‌ے ڪنڪور؟ فڪر می‌ڪنید بی‌دلیل تو دانشگاہ شما نشستم؟ صندلیم حق یڪے دیگہ بودہ؟ پوزخند صورت سرخش را نزارتر ڪرد. سرش را بہ حالت تاسف تڪان داد. _ من از سهمیه‌ے ڪنڪورم استفادہ نڪردم. ڪہ اگہ می‌ڪردم الان یڪے از شاگرداے بابام بودم. نہ دانشجوے رشته‌ے حقوق! نہ اینڪہ دو سال از عمرمو بدوام تا خودمو بہ بچه‌هاے انسانے برسونم و باهاشون ڪنڪور بودم. سهمِ نگاہ و حرف و تهمتاے شمام بمونہ. ولے... بہ علے قسم ما نمی‌خوایم بهمون بگید قهرمان. نمی‌خوایم ما رو بذارید روے سرتون و حلواحلوامون ڪنید. . ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻