eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
_وای نیم ساعت شد. کالس بعدیم االن شروع میشه. با اجازه. - ممنون که وقتتون رو در اختیارم قرار دادید. اوه اوه چه غلطا، من و این حرفا؟ - خواهش می کنم. با اجازه. خاک تو سر بی احساسش، نه یه لبخندی نه یه احساسی. مثل مجسمه می مونه این پسر، ولی من آدمش می کنم. با خروج متین از کالس که خیلی با عجله صورت گرفت، بچه ها وارد کالس شدن. - مارمولک چی شد؟ مخش رو زدی؟ - نه بابا، این خیلی پاستوریزه س. ذهنم بدجور درگیر رام کردن متین شده بود، به طوری که بچه ها هم متوجه سکوتم شده بودن، از طرفی هم مجبور بودم هر روز مامان و آرشام رو بپیچونم. تو کافی شاب مشغول هم زدن شکالت داغم بودم که یلدا محکم با آرنجش توی پهلوم زد. - هان؟ چته وحشی؟ - ملی دو ساعته داریم باهات حرف می زنیم اصال تو این دنیا نیستی، معلوم هست کجا سیر می کنی؟ - هیچ جا، یه کم فکرم درگیره. - اُ اُ، چی ذهن ملی خانم رو درگیر کرده؟ نگاهم به سمت کوروش کشیده شد. آهی کشیدم و گفتم: - اول از همه باید این آرشام رو از سرم باز کنم. مامان بدجوری پیله کرده. کوروش خندید و گفت: - نگو به زور می خواد شوهرت بده که باور نمی کنم. ملیسا و چشم گفتن به بابا و مامانش؟! - ببند اون نیشت رو. تو که رفیق فابریک اون پسره شدی و ... - ملی باور کن از سرتم زیاده. انقدر باحاله. اوه اوه حالل زاده هم که هست. و گوشیش رو از روی میز برداشت و گفت: - به به، آرشام خان! دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 - ممنون. ... - - کجایی االن؟ ... - - واقعا؟ ... - - پس بیا کافی شاپ آخر خیابون. ...- - منتظرتم. گوشی رو روی میز گذاشت و گفت: - االن میاد. - کوروش واقعا خری یا خودت رو به خریت می زنی؟ من می گم از این پسره خوشم نمیاد، تو ... - می دونم بابا، جوش نیار. من به خاطر تو دعوتش کردم. اول این که رو به روی دانشگاهمون بود و دوم این که وقتی بیاد تو جمع ما می فهمه چقدر تو بچه ای و حاال حاالها به درد ازدواج نمی خوری. نازنین گفت: - راست میگه. اون جوری دیگه خودش کنار می کشه و تو هم مجبور نیستی به خاطر این موضوع با خونوادت درگیر بشی. با ورود آرشام شقایق سوت آهسته ای کشید و گفت: - اوالال، عجب تیکه ایه! با حرص گفتم: - زهر مار! تابلو! کوروش به آرشام اشاره کرد و شقایق با تعجب به سمتم برگشت و گفت: دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری @Online_God
_این آرشامه؟ خاک تو سر بی لیاقتت ملی. تا اومدم جواب بدم آرشام به میز ما رسید و با همه احوالپرسی گرمی کرد و کورش همه رو به او معرفی کرد و در آخرم گفت: - اینم ملیسا خانوم ما. - به، سالم ملیسا خانم. پارسال دوست امسال ... نذاشتم حرفش تموم بشه و در حالی که چشم غره ای به کوروش می رفتم گفتم: - سالم، حال شما؟ خانواده خوبن؟ خاله مهلقا خوبه؟ - همه خوبن، از احوالپرسیای شما. کنار بهروز نشست و کوروش هم گارسون رو صدا زد. - چی می خوری آرشام جان؟ - قهوه اسپرسو. شقایق با دیدن آرشام آب از لب و لوچش آویزون شد. محکم زدم رو پاش و چشم غره ای بهش رفتم که حساب کار دستش اومد و خودش رو کمی جمع و جور کرد. باالخره به بهونه ی داشتن کالس آرشام رو دک کردیم. *** با این همه فکر کردن باز هم به نتیجه ای نرسیدم. متین واقعا از نظر من فوق العاده ناشناخته بود. کسی که با تمام پسرهای اطرافم فرق می کرد. توی این شرط بندی مسخره نمی خواستم و نباید شکست می خوردم. انگار این شرط بندی المپیک جهانی بود و من و متین تنها شرکت کننده هاش. بیچاره متین، حتی روحشم از وجود چنین شرطی خبر نداشت. بدتر از همه این که اگه شکست می خوردم آبروم نه تنها جلوی دوستانم، بلکه جلوی تمام بچه ها می رفت. وای تصور این که جلوی متین بایستم و بگم عاشقش شدم دیوونم می کنه. مطمئنم پوزخند مسخرش رو به لب میاره و بدون هیچ حرفی از کنارم می گذره. توی همین فکرا بودم که نازنین بلند توی گوشم داد زد. دستم رو روی گوشم گرفتم و با عصبانیت نگاهش کردم. - چیه؟ چرا این طوری نگاه می کنی؟ دارم کم کم به این نتیجه می رسم که عاشق شدی. - برو بابا دلت خوشه. مگه همه مثل تو و بهروز خرن؟ کوروش خندید و گفت: - دور از جون خر! دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری
بهروز یه پس گردنی محکمی به کوروش زد و گفت: - تو دوباره زر زدی؟ هنوز بچه ها مشغول کل کل با هم بودن که شقایق رسید. - بچه ها برنامه اردو رو دیدید؟ به اون که خم شده بود و دو دستش رو روی زانوش گذاشته بود و نفس نفس می زد نگاه کردم و گفتم: - علیک سالم. ممنون ما هم خوبیم، تو چطوری؟ شقایق ایشی گفت و بعد گفت: - مگه دامپزشکم که حال شما رو بپرسم؟ - راست می گی فقط ما دامپزشکیم و باید حال تو رو بپرسیم. - اَه، ملی کوفت بگیری بذار حرفم رو بزنم. جمعه می برنمون توچال پیست اسکی. - خب این همه هیجانش کجا بود؟ ما که ده بارم بیشتر رفتیم. - دِ نه دِ، این بار حدس بزنید کی نماینده نام نویسی شده و می خواد همراهمون بیاد؟ - خب معلومه، بچه های انجمن علمی. - آفرین یلدا، ترشی نخوری یه چیزی می شی اما کدومشون؟ - چه می دونم ریاحی یا ... - نه بابا، بچه مثبتمون آقا ... با هیجان گفتم: - متین؟ - آره دیگه. - پس چرا نشستید؟ من که رفتم ثبت نام کنم. همگی با هم به سمت انجمن رفتیم. متین همون طور که سرش پایین بود، مشغول نام نویسی چند تا از دخترای گروه بود. نمی دونم چرا بی اختیار تمام حواسم رو داده بودم به این که ببینم متین به فرناز که داشت با لحن پر عشوه ای براش از امکانات کم گروه برای اردوها می گفت نگاه می کنه یا نه. اما در کمال تعجبم با گفتن "حق با شماست، این بار سعی می کنیم بهتر باشیم." فرناز رو دک کرد، بدون این که حتی یک نگاه به صورت غرق در آرایشش بندازه. همین دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری
که فرناز از کنارمون رد شد، صدای جون گفتن کوروش رو شنیدم و لبخند پهن فرناز که یک آن بهش خیره شد. البته این ها برای من عادی بود و رفتار متین بود که تازه و مهیج بود. شقایق اسم همه رو نوشت و طبق معمول منو تیغ زد تا هزینه های اردو رو مهمون من باشن. اینا برام مهم نبود، مهم این بود که شاید تو این اردو یک قدم به متین نزدیک شم. به تیپ بژ رنگم نگاه کردم و در آینه به خودم چشمک زدم. هیچ آرایشی جز رژ گونه نکردم، چون در این مدت پی برده بودم متین از این کارها خوشش نمیاد. عباس آقا منو تا در دانشگاهمان رسوند و رفت. کیف پر از تنقلات و دوربینم رو روی شونم جا به جا کردم و به سمت بچه ها راه افتادم. متین مشغول توضیح موارد ایمنی بود. نگاهش رو بدون منظور روی تمام بچه ها می گردوند و خیلی جدی مشغول توضیح بود. در کسری از ثانیه نگاهش به من افتاد و رشته کلام از دستش در رفت. سریع نگاهش رو از من گرفت و گفت: - خب کسی سوالی نداره؟ فرناز با عشوه فراوون گفت: - میشه شماره موبایلتون رو بدید؟ ممکنه الزم بشه. متین پوفی کشید و شمارش رو که از قضا رند هم بود گفت و من فقط نگاهش کردم.باگفتن"بفرمایید، سوار اتوبوسا بشید" خودش جلوتر از همه راهی شد. از پشت سر بر اندازش کردم، قد بلند و چهارشونه و به احتمال نود و نه درصد ورزشکار بود. هنوز در افکارم دست و پا می زدم که یکی محکم زد پس سرم. - آخ! برگشتم و به بهروز که باز مثل کنه به نازنین چسبیده بود نگاه کردم و گفتم: - الهی دستت بشکنه که مخم رو ناکار کردی. - مخ تو همین طوریشم داغون بود. کل کل من و بهروز ادامه داشت تا بقیه بچه ها هم به ما رسیدن و همگی با هم سوار اتوبوس دوم شدیم. شقایق با لحن کاملا جدی گفت: - ای بمیری ملی که بدون آرایشم انقدر نازی. کوروش با خنده گفت: - الان دقیقا ازش تعریف کردی یا فحشش دادی؟ - هر دو! دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری
من و یلدا کنار هم نشستیم و شقایق و کوروش هم جلومون و بهروز و نازنین هم پشت سرمون. با ورود متین به اتوبوس همه ساکت شدیم و نگاهش کردیم. لیستی رو که در دستش بود باال آورد و مشغول خواندن اسامی شد. همه با متلک و مسخره بازی جواب حضور غیابش رو دادن به اسم من که رسید بدون این که سرش را بلند کند نامم رو خوند و منتظر پاسخم شد و این طوری بود که من فهمیدم هنوز نتونستم جایی تو قلب بچه مثبتمون باز کنم که حتی متوجه حضور من هم نشده. دوباره نامم رو خوند و این بار با خودکار روی اسمم رو خط کشید و من فهمیدم که هنوز خیلی کار باید روی او انجام بدم. - ای بمیری، چرا نمی گی حاضرم؟ بدون این که جواب یلدا روبدم با اخم به متین خیره شدم و در دل گفتم: "آدمت می کنم، حاال ببین." *** نازنین که با بهروز قهر کرده بود کنار من و یلدا به زور خودش رو جا داد که این کارش مصادف با له شدن رون های پاهامون بود. بهروز با حرف های لوسش سعی در رام کردن نازنین داشت غافل از این که هر لحظه به حالت تهوع من و یلدا اضافه می کرد و از همه بدتر ناز کردن های نازنین بود که مرتب مثل دختر بچه ها می گفت "دیگه دوستت ندارم." شقایق و کورش هم که سر هندزفری موبایل کورش توی سر و مغز هم می زدن. واقعا دیگه به نقطه انفجار رسیدم و بلند داد زدم: - ساکت! همه ی نگاه ها به سمتم چرخید و از همه خنده دارتر نگاه یلدای بیچاره بود که همراه با اون چشمای ورقلمبیدش دستش رو هم روی قلبش گذاشته بود و تند تند نفس می کشید. از دیدن چهرش خندم گرفت و گفتم: - چی شدی؟ با حرص گفت: - زهرمار، با اون صدای خرس مانندت همچین داد زدی تمبونمو خیس کردم. - خوبه تو هم ... بهروز گفت: - ملی خدا وکیلی یه لحظه فکر کردی تو اَمریکن ایدل هستی و صدات رو ول دادی؟ - نخیرم آقای نسبتا محترم، به خاطر منت کشی شما و ادا و اصول بانوتون این طوری شدم. واقعا که! تو غرور نداری؟ اصال چرا یه چیزی بهش می گی که بعدش بخوای منت کشی کنی؟ بهروز با لودگی گفت: دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 💕join ➣ @Online_God
نازی کیف کردی ملی چی گفت؟ هان؟ نازی خانم؟ نازی جونم؟ نازنین ایشی گفت و من و یلدا پوفی کشیدیم. - باز شروع کردن، بیا بریم ملی. - باشه یلدا جونم. آ، بهروز من چی گفتم مگه بهت که نازی باید کیف کنه؟ - همین که من وقتی دارم ناز نازی رو می کشم برم اَمریکن آیدل تا صدای جوونای مردم شکوفا بشه. با کولم زدم تو سرش و گفتم: - خاک تو سرت، حال به هم زن! من که اگه جای نازی بودم عمرا با توی ... نازی با ناز گفت: - وا، ملی دلتم بخواد. بهروز و نازنین نگاه عمیقی به هم کردن و نازنین باز کنارش برگشت. - خاک تو سرتون که قهر و آشتیتونم مثل آدم نیست. خدا رو شکر متین توی این اتوبوس نبود وگرنه هر چی رشته بودم پنبه شده بود. اوه، حاال همچین می گم انگار طرف کشته مُردمه. خاک تو سرم که با خودم هم درگیری دارم، اَه. با پیاده شدنمون از اتوبوس نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد رو به ریه هایم فرستادم. کوروش باز به فرناز گیر داده بود و کنار هم راه می رفتن و فرناز بی دلیل یا با دلیل، هر چند لحظه یک بار قهقهه های مسخره ای سر می داد. نازی و بهروز هم زودتر جیم زدن. یلدا گفت: - ملی حاال تصمیمت چیه؟ - در مورد؟ - چه می دونم، همین شرط بندی و اینا. - نمی دونم. شقایق با هیجان گفت: - من می دونم. برو پشت سرش و لیز بخور تا اون مجبور شه کمکت کنه، بعدم نگاه بی قرارت رو تو چشماش ... دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
_نازی کیف کردی ملی چی گفت؟ هان؟ نازی خانم؟ نازی جونم؟ نازنین ایشی گفت و من و یلدا پوفی کشیدیم. - باز شروع کردن، بیا بریم ملی. - باشه یلدا جونم. آ، بهروز من چی گفتم مگه بهت که نازی باید کیف کنه؟ - همین که من وقتی دارم ناز نازی رو می کشم برم اَمریکن آیدل تا صدای جوونای مردم شکوفا بشه. با کولم زدم تو سرش و گفتم: - خاک تو سرت، حال به هم زن! من که اگه جای نازی بودم عمرا با توی ... نازی با ناز گفت: - وا، ملی دلتم بخواد. بهروز و نازنین نگاه عمیقی به هم کردن و نازنین باز کنارش برگشت. - خاک تو سرتون که قهر و آشتیتونم مثل آدم نیست. خدا رو شکر متین توی این اتوبوس نبود وگرنه هر چی رشته بودم پنبه شده بود. اوه، حاال همچین می گم انگار طرف کشته مُردمه. خاک تو سرم که با خودم هم درگیری دارم، اَه. با پیاده شدنمون از اتوبوس نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد رو به ریه هایم فرستادم. کوروش باز به فرناز گیر داده بود و کنار هم راه می رفتن و فرناز بی دلیل یا با دلیل، هر چند لحظه یک بار قهقهه های مسخره ای سر می داد. نازی و بهروز هم زودتر جیم زدن. یلدا گفت: - ملی حاال تصمیمت چیه؟ - در مورد؟ - چه می دونم، همین شرط بندی و اینا. - نمی دونم. شقایق با هیجان گفت: - من می دونم. برو پشت سرش و لیز بخور تا اون مجبور شه کمکت کنه، بعدم نگاه بی قرارت رو تو چشماش ... دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
عــق، خاک تو سرت با این فکر کردنت! تو یا فیلم هندی زیاد می بینی یا بازم گیر دادی به این رمانای حال به هم زن عاشقانه. - گمشو بی احساس، من مطمئنم این راه جواب می ده. - بی خیال گلم من حاضرم زیر کامیون برم و تو بغل این یارو نرم، ضمنا نگاه بی قرار از کجام بیارم؟ یلدا با خنده گفت: - می خوای به جای تو شقایق بره؟ بچم استعداداش داره هرز می ره. - خودت رو مسخره کن. - باشه بابا بد اخالق، جنبه شوخیم نداری. همین طور که با شقایق کل کل می کردیم سوار تویوپ شدیم و با جیغ به پایین سر خوردیم. پایین که رسیدیم از بس جیغ کشیده بودیم نفس نفس می زدیم. - خاک تو گورت ملی، باز که دماسنجت به کار افتاد. - دماسنج؟ بینیم رو فشار داد و گفت: - منظورم نوک بینیته، عین دلقکا قرمز شده. - بینی من االن از سرما سرخه، اما بینی تو کال همیشه عین دلقکا خنده داره. - مار زبونت رو بزنه. با خشم نگاهش کردم و ازش رو برگردوندم. من زیاد اهل قهر کردن نبودم، اما تازگی ها شقایق رفتار جالبی نداشت و این باعث می شد نتونم مثل قبل از کنار شوخی هامون بگذرم. شقایق بلند، طوری که من بشنوم گفت: - اَه، باز خانم قهر کرد دیگه واقعا خیلی بچه ننه بازی درمیاره. بی توجه به حرف های اون به یلدا، به طرف باال برگشتم. از داخل اتوبوس چوب اسکیم رو که پارسال مامان از سوئیس برام آورده بود برداشتم. می دونستم که دوستام هیچ کدوم تبحر من تو اسکی رو ندارن، برای همین تنها شروع کردم. بچه های کالس که یک گوشه جمع شده بودن با دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری