#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_دهم
با دمم داشتم گردو می شکستم. پس طرف اسمم رو می دونه. یعنی، یعنی من ... . با صدای داد و بیدادی که از تو کافی
شاپ بلند شد رشته افکارم از دستم در رفت.
صبر کن ببینم، چی شد؟ یعنی باور کنم پسر آروم و سر به زیر دانشگاه که آزارش به یه مورچه هم نمی رسید با اون
بچه سوسول و دوستاش درافتاده و مردم در پی جدا کردن اون ها از همن؟ وای خدا، متین عجب قلدری بود و من نمی
دونستم.
باالخره رضایت داد و زودتر از اون سوسوال از کافی شاپ بیرون اومد و گفت:
- زود راه بیفت.
حیف که هنوز تو کف حرف زدنش بودم وگرنه منم حسابی باهاش در می افتادم تا دیگه به من دستور نده. کنار هم راه
افتادیم که دیدم داره چندتا نفس عمیق می کشه. انگار کمی آروم شد و متاسفانه به روال قبل برگشت.
-شما حالتون خوبه؟
- بله و شما؟
- خوبم. باید حال اون بی ... ال ا... اال ا...!
- چی گفتن که جوش آوردی؟
- بگو چی نگفتن.
یهو به سمت من برگشت و گفت:
- البته شما هم مقصر بودید.
با تعجب گفتم:
- من؟
- بله، شما با نوع پوششتون این اجازه رو به بقیه می دین که راجع به شما جوری که در خور شان شما نیست قضاوت
کنن.
با عصبانیت نگاهی به سر تا پام انداختم و با صدایی که به زور داشتم کنترلش می کردم تا بلند نباشه، گفتم:
- اون وقت میشه بگین تیپ من چشه؟ ضمنا فکر نکنم به شما مربوط باشه. اصال ... اصال تا حاال به تیپ خودت نگاه
کردی؟ دکمه ی باالی لباست رو همچین بستی که آدم وقتی نگاهت می کنه احساس خفگی می کنه، یا ریشات مثل ...
مثل ...
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
به ریش های مرتب و کم پشتش نگاه کردم تا مثالی برای اون پیدا کنم، اما با این همه فسفر سوزوندن بی نتیجه
موندم، برای همین با عصبانیت ترکش کردم و اون مثل همیشه فقط صبوری کرد و پاسخم رو نداد. لعنت به هر چی
شرط و شرط بندیه!
***
ساالد الویه ای که مادر یلدا درست کرده بود فوق العاده بود. همراه شقایق و یلدا و نازی و بهروز نشسته بودیم و
شکمی از عزا درمی آوردیم که کورش با آرشام اومدن. با اخم به کوروش نگاه کردم و بهش فهموندم که آرشام رو
دنبال خودش راه نندازه، اما کوروش فقط شونه هاش رو باال انداخت. اون قدر اعصابم از دست متین خرد بود که دنبال
یه بهونه می گشتم سر کسی خالی کنم، ولی هنوز موقعیتش جور نشده بود. یلدا با لبخند چندتا ساندویچ جلوی
آرشام و کوروش گذاشت و گفت:
- بخورید، تعارف نکنید.
آرشام هم ممنونی گفت و افتاد به جون ساندویچ بخت برگشته.
دلم می خواست بهش بگم "حاال این یه تعارفی زد، تو چرا خودت رو خفه می کنی؟" اما از اون جایی که من خیلی
خانوم بودم، خانومی کردم و سکوت کردم. عـق، حالم از فکرام هم به هم می خوره. کوروش در حالی که گاز بزرگی به
ساندویچش می زد گفت:
- ملی چطور زدی تو پر این پسره که این قدر دمغ بود؟
- کدوم پسره؟
- همین بچه مثبته، متین جان.
- هیچی، بی خیال.
کوروش سریع رو به آرشام گفت:
- راستی، از قضیه ی شرط بندی خبر داری؟
آرشام گفت:
- نه.
قبل از این که کوروش حرفی از اون دهن لقش خارج بشه، با حرص گفتم:
- کوروش اون قضیه بین خودمونه و ...
کوروش پرید وسط حرفم و گفت:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃
💕join ➣ @Online_God
بابا سخت نگیر، آرشامم از خودمونه.
و بدون توجه به اخم و تَخم من شروع کرد به گفتن ماجرای شرط بندی.
زیر لب گفتم:
- ای الل بمیری کوروش!
کوروش تمام جریان شرط بندی رو مو به مو برای آرشام تعریف کرد و آخر هم گفت:
- ولی می دونی؟ مثل این که ملیسا باید کم کم اعتراف کنه که باخته و ...
دیگه در حد مرگ عصبانی بودم. با اعصابی داغون ساندویچ نصفه نیمم رو پرت کردم. شاید حاال بهترین موقع برای
تموم کردن این شرط مسخره ی اعصاب خرد کن بود. گفتم:
- من ...
هنوز کلمه ی دیگه ای از دهنم خارج نشده بود که صدای متین از رو به روم خفم کرد.
- خانوم احمدی میشه یه لحظه وقتتون رو بگیرم؟
نفس عصبی کشیدم. تازه با دیدنش یادم افتاد که در مورد لباسم چی گفته بود.
با ناراحتی نگاهم رو از اون گرفتم و به بچه ها که در واقع هر کدوم از تعجب یکی دو بار سکته ی خفیف زده بودن،
خیره شدم. نزدیک بود با دیدن قیافه هاشون پقی بزنم زیر خنده. زیر لبی به کوروش گفتم:
- دهنت رو ببند، اَه لوز المعدتم دیدم.
بعد به سمت متین برگشتم و در حالی که دوباره حالت چهرم اخم آلود شده بود، گفتم:
- ببیند آقا، شما چند دقیقه ی پیش حرفاتون رو زدین، فکر نکنم حرف دیگه ای باقی مونده باشه.
متین در حالی که هنوز نگاهش به کفش هاش بود گفت:
- بیشتر از دو دقیقه وقتتون رو نمی گیرم.
- ببین، موضوع یه دقیقه دو دقیقه نیست، من سردرد بدی گرفتم و می خوام سریع برگردم خونمون. بذارین واسه یه
وقت دیگه.
متین سرش رو بلند کرد و برای چند ثانیه به چشمام خیره شد و من شرمساری رو تو نگاهش خوندم.
- پس من یه وقت دیگه مزاحمتون می شم، با اجازه.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_یازدهم
.
جوابی بهش ندادم و اون سریع رفت. با خونه تماس گرفتم و به سوسن گفتم شوهرش رو بفرسته دنبالم، چون واقعا سر
درد بدی داشتم. آرشام گفت:
- خودم می برمت، می خوام یه سری به الینا جونم بزنم.
با حرص نگاهش کردم و گفتم:
- یعنی تو نمی دونی مامانم پیش خاله جانته و تو هم هنوز داری می گی تصادفا اومدی این جا؟ عجب رویی داری.
بچه ها تازه یکی یکی از بهت خارج می شدن. بهروز گفت:
- خاک تو سرت ملی! پسره رو که پروندی، تازه بعد این همه وقت روی خوش نشونت داده بود.
یلدا ادامه داد:
- ناقال، ما که نبودیم چی بهت گفته که ...
دوباره به آرشام که انگار نه انگار که به طور غیر مستقیم بهش گفتم شرش رو کم کنه و مشغول صحبت با شقایق بود،
نگاهی کردم و گفتم:
- چیز مهمی نبود. خیلی خب، من کم کم می رم پایین تا رانندمون بیاد دنبالم، سردردم بدتر شده.
آرشامم خدا رو شکر دیگه گیر نداد و من به سمت اتوبوس ها راه افتادم.
کولم رو که برداشتم با چندتا از بچه ها که دیدمشون خداحافظی کردم و به سمت پارکینگ که عباس آقا اون جا بود
رفتم.
- سالم.
- سالم خانم. کجا تشریف می برید؟
- خونه دیگه.
- بله، ولی مادرتون گفتن برید خونه مهلقا خانوم.
- بگه، من می رم خونه.
از آینه نگاهی به من و حالت تهاجمیی که گرفته بودم کرد و گفت:
- چشم.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God
برعکس سوسن که مهربون و دوست داشتنی بود، شوهرش نچسب و رسمی بود، اما این رو خوب می دونست که رو دم
من نباید پا بذاره چون اون وقت مثل سگ پاچش رو می گیرم. تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد و با دیدن
شماره ی مامان سریع گوشیم رو خاموش کردم، چون کامال مشخص بود چی می خواد بگه.
تا به خونه رسیدم سوسن جلوم ظاهر شد و گفت:
- سالم عزیزم. خوش گذشت؟ ناهار خوردی؟
- سالم سوسن جون. آره ممنون، ناهارم خوردم، فقط می خوام بخوابم، سرم درد می کنه.
- چرا؟ نکنه یخ کردی؟
- نه بابا، از بس از دست این مهلقا خانم با اون لقمه گرفتنش واسم حرص خوردم، مامانمم که دیگه نور علی نور.
سری تکان داد و گفت:
- قرص واست بیارم؟
در حالی که به سمت اتاقم می رفتم "نوچی" گفتم.
تنها کاری هم که کردم کشیدن تلفن اتاقم از پریز و سایلنت کردن موبایلم بود. حال لباس عوض کردنم نداشتم، اما با
اون پالتو و کاله کم کم داشتم به یه کباب خوشمزه تبدیل می شدم. مجبوری بلند شدم و خواستم لباس هام رو
دربیارم که یاد حرف متین افتادم و جلوی آینه رفتم و با دقت به خودم چشم دوختم.
پالتوم تا باالی زانوهام بود، اما خدایی نسبت به پالتویی که فرناز پوشیده بود خیلی خیلی با حجاب بود.
یقه اسکی کرم رنگم هم فقط یقه اش از زیر پالتو معلوم بود، اونم برای این که نمی خواستم گردنم مشخص باشه،
کالهم هم که ... . آهان، حتما منظورش همین موهای خوشگلمه که از جلوش بیرون زده.
پوفی کشیدم و همه لباس هام رو درآوردم و در حالی که مشغول پوشیدن لباس راحتی بودم با خودم گفتم: "به جهنم
که پسره ی احمق خوشش نیومد. اصال ببینم، این که انقدر ادعا داشت اصال به ماها نگاهم نمی کنه، طبق روال همیشه
باید فقط چکمه هام رو دیده باشه پس ... پس ... وای خدا، اون که گفت تیپم پس ... چقدر چرت و پرت فکر می کنم.
اگه دیده باشه هم فقط یه نگاه بوده که اونم حالله و حتما بعدش گفته استغفرا...!" از تصور قیافش در این وضع پقی
زدم زیر خنده و به سمت تختم شیرجه زدم و به ثانیه نکشید که غش کردم.
***
مامان مثل شمر این طرف و اون طرف می رفت و بعد باالی سرم می ایستاد و فقط غر می زد.
- نه من می خوام بدونم چی کار کردی که این پسره از وقتی از پیست برگشت تا اسم تو می اومد شروع به خندیدن
می کرد و می گفت "وای الینا جون واقعا که دختر با مزه ای دارید."؟
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
_اِ، به من چه؟ اون می خنده، من جواب باید پس بدم؟ اصال یارو منگوله که الکی می خنده. بعدم به جای این که من از
شما طلبکار باشم که چرا اون پسره رو دنبال من راه انداختید، شما دست پیش رو گرفتید پس نیفتید؟
بدون این که به روی خودش بیاره کنارم نشست و گفت:
- ملیسا من صالحت رو می خوام. آرشام همه چیز تمومه. می تونه خوشبختت کنه. اون با این که هنوز سنی نداره از
باباتم بیشتر پول داره.
- اوال اون کامل و به قول شما همه چیز تموم، من ناکاملم و برای من ازدواج زوده، بعدشم من هیچ عالقه ای به این بشر
ندارم.
- آخه دختره بی مغز، مگه من می گم همین االن عروسی کن و برو خونش و تا سال دیگه هم بچه بیار؟ دارم می گم
نامزد بشید تا تو آماده بشی و این کیس خوبم از دستت نپره. بعدم عالقه و این حرفا همش کشکه.
-مامان من، زندگی خودمه، خودمم تصمیم می گیرم و هر کسیم دلم بخواد انتخاب می کنم و اون شخصم مطمئنا
آرشام نیست.
مامان پوفی کشید و گفت:
- واقعا که احمقی.
- آره من احمق و شما هم عقل کل، لطفا دست از سر این احمق بردارید.
مامان با عصبانیت به سمت اتاقش رفت و در رو محکم بست. بی توجه به عکس العمل همیشگی مامان در هنگام کم
آوردن مقابل من، به سمت آشپزخونه راه افتادم تا شرمنده شکم خوشگلم نشم. سوسن مشغول پختن شام بود. با
دیدنم لبخندی زد و گفت:
- باز که با مامانت دهن به دهن گذاشتی.
- الیناست دیگه، اگه به یه چیزی پیله کرد ول کن نیست.
سوسن اخمی تصنعی کرد و گفت:
- راجع به مامانت درست صحبت کن.
با لبخند گفتم:
- چشم خانم معلم. حاال اینا رو بی خیال، به فکر شکم من بدبخت باش، االناس که دیگه صدای قار و قورش سر به
فلک بذاره. بدو هانی.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
مامان دوباره پیله کرد روی ازدواجم. بابا هم هیچ حرفی نمی زد، مثل همیشه. باالخره با هم فکری مغز متفکر گروه،
یعنی یلدا خانم تصمیم گرفتم که با خود آرشام مرد و مردونه صحبت کنم و ازش بخوام دور من یکی رو خط بکشه. با
ورودم به خونه باز مامان شروع کرد به نصیحت و موعظه. دیگه داشتم مثل آتشفشان وزوو تو ایتالیا به نقطه انفجار می
رسیدم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- بسه مامان، تو رو خدا بسه. باشه، هر چی تو بگی.
مامان با تعجب نگام کرد و گفت:
- واقعا؟
- آره ولی تو را خدا دست از سرم بردار، باشه؟ تا چند روز کاری به کارم نداشته باش.
مامان چشماش رو ریز کرد و به من خیره شد.
- چیه؟ چرا این طوری نگام می کنی؟
- از کجا بدونم نمی خوای منو سر بدوونی؟
-مادر من خودت خوب می دونی من از این عرضه ها ندارم. اصال امروز زنگ می زنم به آرشام واسه فردا قرار می ذارم
برم خونشون، خوبه؟
مامان لبخند عمیقی زد و گفت:
- عالیه.
مامان به ثانیه نکشید که با مادر آرشام تماس گرفت و واسه فرداش قرار گذاشت. ترسیده بود تا فردا بزنم زیرش. آی
حرصم می گیره که مامان خانوم فقط تو این موارد سریع زرنگ میشه. بعد از تلفن هم رو به من گفت:
- حاضر شو سریع بریم خرید.
- خرید واسه چی؟
- واسه فردا دیگه.
وای مامان من به چه چیزایی فکر می کنه و من تو چه فکریم. اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
- الزم نکرده، من نمیام. اون صد دست لباس رو ول کردی می خوای بری برام لباس بخری؟
- خیلی خب بریم ببینم چی داری که واسه فردا مناسب باشه.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_سیزدهم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
تمام مدتی که مامانم لباسا رو جلوم می گرفت و از توی آینه نگاهم می کرد، مثل مجسمه ایستاده بودم و با دندونام به
جون پوست لبای بیچارم افتاده بودم. مامان هم بی توجه به من و حتی پرسیدن نظرم کار خودش رو می کرد و انگار نه
انگار که من بیچاره هم این وسط آدمم. خدایا خودت بخیر بگذرون!
***
توی دانشگاه بودم که ده باری مامان زنگ زد و قرار امروز رو یادآوری کرد. این که بعد کالسم سریع برم خونه تا خودم
رو برای دیدن شاهزاده رویاهام، آرشام البته از دید مامانم آماده کنم. قضیه رو فقط واسه یلدا سر کالس آروم آروم
تعریف کردم و اون هم از این کار استقبال کرد. بعد کالس می خواستم سریع برم خونه که کسی از پشت سر صدام زد.
- خانم احمدی، یه لحظه لطفا صبر کنید؟ باهاتون کار دارم.
برگشتم و با دیدن متین پوفی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:
- تو رو دیگه کجای دلم بذارم؟
خودش رو به من رسوند و سر به زیر سالم کرد.
- علیک سالم.
- ببخشید من می خواستم زودتر بیام باهاتون صحبت کنم؛ اما دیدم چند روزه تو خودتونید گفتم مزاحم نشم.
اوالال، چی شد؟! من که هنگ کردم. اصال متین رو به طور کل فراموش کرده بودم. از بس ذهنم درگیر آرشام و غرغرای
مامان شده بود، هر چی شرط و شرط بندی بود از سرم پریده بود. با به یاد آوردن قضیه پوششم و حرفای متین اخمام
رو تو هم کشیدم و گفتم:
- من با شما صحبتی ندارم آقای به اصطالح محترم.
متین با شنیدن این حرفم سرش رو باال آورد و مستقیم به چشمام خیره شد و گفت:
- من بابت حرفای اون روزم تو کافی شاپ از شما معذرت می خوام. راستش اون قدر از دست اون پسره عصبانی بودم
که نفهمیدم چی می گم و ضمنا حق با شماست؛ نوع پوشش شما به من ربط نداره، یعنی به جز خودتون به هیچ کس
ربطی نداره. شما دختر باهوش و عاقلی هستید و مسلما صالح کار خودتون رو خیلی بیشتر از هر کسی می دونید. من
بابت این که باعث ناراحتیتون شدم واقعا متاسفم و امیدوارم بتونید منو ببخشید.
نگاهش رو از چشمام گرفت و گفت:
- خدانگهدار.
و رفت. نفس حبس شدم رو به زور بیرون دادم و گفتم:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God
_پدر سوخته عجب چشمایی داره!
اوه مای گاد! رنگ سیاه چشماش جذاب ترین رنگی بود که تا حاال دیده بودم. بیخود نیست که به کسی مستقیم نگاه
نمی کنه. آخه با این چشمایی که این داره نفس یارو رو بند میاره. یکی پس کله خودم زدم تا از این فکرا بیام بیرون. به
سمت خونه می رفتم و تمام ذهنم درگیر حرفاش شده بود. سیاست عجیبی داشت. در حالی که خودش رو متاسف
نشان می داد، خودش رو هم تبرئه می کرد. مدام این جملش در ذهنم می پیچید "شما دختر باهوش و عاقلی هستید
و مسلما صالح کار خودتون رو خیلی بیشتر از هر کسی می دونید." خدایا چه راحت با گفتن این جمله اعصابم رو
متشنج کرد. با رسیدن به در خونه تمام فکرهام رو پشت در گذاشتم و داخل شدم.
- سوسن خانم؟ سوسنی؟
سوسن با عجله از آشپزخونه بیرون اومد؛ ولی قبل از اون مامان از باالی پله ها سریع خودش رو به من رسوند و گفت:
- کجایی تو؟ بدو یه دوش بگیر تا آمادت کنم.
- بی خیال مامان، دیروز دوش گرفتم. االنم خیلی گشنمه.
مامان با حرص گفت:
- دیروزم ناهار خوردی!
- وا؟!
- واال! بدو خودت رو لوس نکن.
- آی الهی من بمیرم از دستتون راحت بشم.
- زود برو دوش بگیر تا خودم این وسط نکشتمت و به آرزوت نرسوندمت.
از پس مامان که برنمیام. با عصبانیت پوفی کشیدم و به اتاقم رفتم تا فرمایشاتشون رو انجام بدم.
***
آی خدا عجب جیگری شدم. آی قربون خودم برم، چقدر ناناز شدم و چقدر ...
- معلومه دو ساعت جلوی این آینه چی کار می کنی؟
- مادر من حق ندارم دو دقیقه با خودم خلوت کنم؟
مامان لبخند مهربون کمیابش رو زد و گفت:
- خیلی خوب شدی ...
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God 💕
سریع به حالت همیشگیش برگشت و گفت:
- بدو عباس آقا دم در منتظره.
- اِ؟ خودم می رفتم.
- حرف نباشه، بدو.
با این که گرسنه بودم، دندون روی جیگرم گذاشتم و به سمت در رفتم؛ اما قبل از خارج شدنم باز مامان نصیحت های
همیشگیش رو تکرار کرد که خانم باشم و آبروش رو نبرم، منم یه چشم بلند گفتم و قال قضیه رو کندم.
***
رو به روی خونه ی آرشام ایستادیم. عباس آقا چندتا بوق کوتاه زد و خدمتکار اونا با اون ابروهای پرپشت و قیافه ی
اخموش در رو باز کرد. با دیدن قیافه ی اون صد بار تو دلم از عباس آقا بابت فحشایی که تو دلم به قیافه ی اخموش
می دادم عذرخواهی کردم. با ورودم به ساختمان، آرشام و مادرش برای استقبال از من اومدن و با تعارفات اعصاب
خرد کن روی اعصابم قدم زدن. باالخره موفق شدم از دستشون در برم و روی یکی از مبالشون لم بدم.
- خب عزیزم، خیلی خوش اومدی. مامان چرا نیومدن؟
آخ خدا هر چی من می خوام متین و باوقار باشم، اینا نمی ذارن. دو ساعت دم در اینا رو پرسیده، دوباره روز از نو
روزی از نو. اصال یکی نیست بهش بگه تو رو سننه؟ من اومدم با آرشام سنگام رو وا بکنم، تو این وسط چی کاره ای؟
اما از اون جایی که من خیلی خانم بودم، نفس عمیقی کشیدم و یه لبخند ژکوندم چاشنیش کردم و گفتم:
- مامان عذر خواستن و گفتن خدمتتون عرض کنم انشاا... تو فرصت بهتری مزاحمتون می شن.
- وای عزیزم چه حرفیه؟ مزاحمت کدومه، این جا خونه ی خودتونه. تو هم مثل ...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- شما لطف دارید.
بعدم با چشم و ابرو به آرشام که مثل سیب زمینی رو مبل رو به روی من نشسته بود و با لبخند نگام می کرد، اشاره
کردم زودتر منو از این جو نجات بده. آرشام از روی مبل بلند شد و گفت:
- ملیسا جان پاشو بریم طبقه ی باال رو بهت نشون بدم.
با کمال میل پذیرفتم و باهاش همراه شدم. با رسیدن به طبقه باال نفس حبس شدم رو بیرون دادم و گفتم:
- آخی، داشتم خفه می شدم. آرشام یه وقت ناراحت نشیا؛ ولی عجب مامانی داری. همین که می بینمش یاد مدیر
دبیرستانمون که خیلی ازش حساب می بردم می افتم.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
💕join ➣ @Online_God 💕
واقعا که دیدنیه.
به چهره خندانش نگاه کردم و گفتم:
- چی؟
- خب معلومه، همون کسی که تو ازش حساب می بری.
-اوه اوه یادم نیار، چند دفعه تا مرز اخراجم منو برد.
آرشام غش غش خندید و گفت:
- خدایی با این همه شیطنتی که تو داری برای یه کشور بسی، چه برسه به یه مدرسه.
- کوفت، رو آب بخندی!
کم کم خندش رو جمع کرد و جدی نگاهم کرد و گفت:
- خب می خواستی منو ببینی؟
- آخ خوبه یادم آوردی، پاک داشتم فراموش می کردم. من امروز اومدم که بهت بگم ...
- آقا ببخشید؟
هر دو با حرص به سمت خدمتکار برگشتیم و آرشام گفت:
- چیه؟
- آقا، آتوسا خانم تشریف آوردن و می خواند شما رو ببینن.
اَه، مار از پونه بدش میاد، دم لونش سبز میشه!
با عصبانیت به آرشام گفتم:
- اگه می گفتی قراره برات مهمون بیاد مزاحمت نمی شدم.
- نه، این چه حرفیه؟ من خودمم ...
- سالم.
هر دو این بار به سمت آتوسا برگشتیم.
خدایا یعنی انقدر آدم قحط بود که با دیدن این بشر روزم شب بشه؟ آرشام جواب سالمش رو داد و منم مثل دیوار
ایستادم و نگاهش کردم تا حرفش رو بزنه و زود گورش رو گم کنه.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/22249
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_چهاردهم
_جانم آتوسا جان؟ کاری داشتی؟
- اوه هانی اگه می دونستم مهمون داری مزاحمت نمی شدم.
و بعد یه نگاهی به من انداخت که یاد قصابا که می خوان گوسفند بکشن افتادم.
- خب حاال که دیدی من این جام و مهمونشم، کارتون رو بگو و زود برو.
- ایش، من اگه می دونستم که تو این جایی عمرا پام رو می ذاشتم تو این خونه.
- دقیقا مثل من.
- تو که ...
آرشام وسط کل کل ما پرید و گفت:
-بسه لطفا. آتوسا با من کار داری؟
- االن که سرت انقدر شلوغه نه. دلم واست تنگ شده بود، واسه همین اومدم.
رو به آرشام گفتم:
- من دیگه می رم. راجع به اون موضوعم بعدم باهات حرف می زنم.
آشام گفت:
- کجا می ری؟ امروز قرار بود تکلیفم رو روشن کنی.
نگاهی به آتوسا انداختم و گفتم:
- فعال بای تا بعد.
آرشام آتوسا رو پس زد و دنبال من اومد. رو به خدمتکار گفتم:
- خانم کجان؟
- رفتن استراحت کنن.
- پس از طرف من ازشون خداحافظی کنین.
از در ساختمان که خارج شدم. آرشام دستم را کشید و گفت:
- کجا می ری ملیسا؟ چرا مثل بچه ها رفتار می کنی؟
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
🍃کانال به سمت خدا🍃
💕join ➣ @Online_God
🍃
آهان به نکته ی خوبی اشاره کردی. نکته چیه؟ دقیقا زدی وسط خال. موضوع همینه، من هنوز بچه ام و به هیچ
وجهم قصد ازدواج ندارم. امروز اومده بودم بهت همین رو بگم. ببین آرشام، حداقل تا وقتی دکترامم نگیرم ازدواج
نمی کنم، بعدم واقعا ببخشید که انقدر رکم؛ اما اصال هیچ حسی بهت ندارم.
- اوال که تو بچه نیستی. دوما من عاشق همین بچگی و شیطنتاتم. سوما تا هر وقت بخوای منتظرت می مونم و هیچ
وقتم مانع درس خوندنت نمی شم و مهم تر از همه اینا اون قدر دوست دارم که می تونم عاشق خودم بکنمت.
- پوف، من می گم نره تو می گی بدوش! من نمی خوامت، می فهمی؟ من دوست دارم قبل از ازدواجم عاشق بشم، نمی
خوام بگم خیلی رمانتیک اما به تو حتی یه کوچولو هم عالقه ندارم.
- من تمام سعیم رو می کنم تا عاشقت کنم.
- نمی تونی.
- می تونم.
- نمی تونی.
- می تونم.
- به جهنم! هر تالشی می خوای بکن؛ اما از حاال بهت بگم اینا همش زور زدن الکیه چون من کوتاه نمیام، ضمنا
مهمونتم منتظرته.
هنوز پام به خونه نرسیده بود که مامان شروع کرد به بازجویی. با اون بیگودی های روی سرش دقیقا شبیه مادام مارپل
شده بود.
- چی شد؟ چی گفتی؟ آبروم رو که نبردی؟ اصال چقدر زود اومدی. وای نکنه اصال نرفتی؟ به خداوندی خدا ملیسا اگه
...
- وای بسه مامان. یه نفس بگیر بعد پشت سر هم حرف بزن. رفتم خونشون با هم صحبت کردیم. قرار شد به هم وقت
بدیم هم رو بیشتر بشناسیم، ضمنا همه چیز داشت مطابق میل شما سر می شد که آتوسا خانم رسیدن.
- چی؟ آتوسا؟ خاک تو سرت ملیسا، یه کم از این دختره ی بی ریخت یاد بگیر. یه کم از خوشگلی تو رو نداره، در
عوضش یه دنیا سیاست داره.
- اَه مامان بس کنین. من صد سال حاضر نیستم واسه ی هیچ پسری خودم رو کوچیک کنم. قابل توجهتون باید بگم
آرشام محل سگم بهش نذاشت.
- آرشام هر پسری نیست خره، اون می تونه آینده ی ده نسل بعدتم فراهم کنه. حاال محل به آتوسا نمی ذاره؛ اما تو با
این بچه بازیات این دوتا را به هم نزدیک می کنی.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
تو دلم گفتم: "به جهنم!" اما تو روی مامان اخم کردم و گفتم:
- غلط کرده. ولی مامان آرشام اون قدرا هم خر نیست که به این دختره پا بده تا خودنمایی کنه. حاال هم می خوام یه
چیزی کوفت کنم اگه اجازه بدید.
مامان بدون این که جوابم رو بده به سمت تلفن رفت و منم خودم رو به آشپزخونه رسوندم تا شکم بیچارم رو پر کنم.
***
جلوی آینه ایستادم تا سریع آماده بشم و برم دانشگاه. تیپ همیشگیم رو زدم و تا مقنعم رو سر کردم و موهای تافت
زدم رو بیرون ریختم. یاد حرف متین افتادم. خدایا چرا حرفای این پسر انقدر ذهنم رو مشغول کرده؟ اومدم بی خیال
بشم و از جلوی آینه رد بشم که تصویر چشمای متین جلوی چشمام جون گرفت. واقعا چقدر چشماش معصوم و
دوست داشتنیه. با حرص پوفی کشیدم و سعی کردم که افکارم رو پس بزنم، اما مگه می شد؟ زیر لب گفتم:
- لعنت بهت، لعنت به حرف زدنت و چشمات.
موهام رو محکم تو زدم و مقنعم رو جلو کشیدم. آهان، این شد. برای قانع کردن خودم هم گفتم: "این طوری شاید
بتونم به متین نزدیک تر بشم و شرط رو ببرم." آخ خدا چه حالی می ده کوروش اون موهای بلند و خوشگش رو
بتراشه. وای بهروز بگو، احتماال به خاطر عادتی که کرده کف کله کچلشم ژل می ماله. نازنین و شقی و یلدا هم با چادر!
از تصورش پقی زدم زیر خنده. دوباره به قیافم تو آینه نگاه کردم و گفتم:
- یعنی میشه؟
با صدای سوسن که گفت: "خانم لطفا یه کم سریع تر، دیرتون شد." به خودم اومدم و جلدی رفتم پایین و بدون توقف
خودم رو به ماشینم رسوندم و دِ برو که رفتیم.
رسیدم دانشگاه. طبق معمول باز دیر شده بود. سریع رفتم تو کالس. سرم رو انداختم زیر و در زدم و وارد کالس شدم.
برای چند لحظه سکوت مطلق تو کالس برقرار شد و سهرابی اوهومی کرد. رو به استاد سالم کردم. سهرابی سریع
جوابم رو داد و گفت:
- نمی خواد چیزی تعریف کنی. از ظواهر امر پیداست که حراست دانشگاه احتماال امروز وقتت رو گرفتن و تو سر
موقع به کالس نرسیدی. بشین؛ اما دیگه تکرار نشه.
جانم؟ چی گفت؟ حراست؟ یعنی چهارتا تار مویی که بیرون می ذاشتم انقدر تو چشم بوده؟ بی خیال شدم و نشستم
کنار یلدا که هنوز داشت با تعجب نگاهم می کرد. بدون این که نگاهش کنم به استاد خیره شدم و تا آخر کالس جیکم
درنیومد. با خروج استاد از کالس، منم سریع وسایلم رو جمع کردم تا جیم بزنم که یلدا بازوم رو چسبید.
- ناکس عجب چیزی هستی. تو دیگه ...
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
کوروش و بقیه هم دورم جمع شدن؛ اما من تمام نگاهم به متین بود که آرام و سر به زیر از کالس خارج شد. کوروش
چونم رو گرفت و سرم رو باال برد و گفت:
- ببینمت. وای خدا، چقدر مظلوم شدی.
شقایق گفت:
- زود موهات رو درست کن حالم رو به هم زدی.
هر کدوم یه چیزی گفتن و آخر یلدا گفت:
- نکنه واقعا حراست بهت گیر داد؟ تو که گفتی رییس حراست دوست باباته.
از جام بلند شدم و گفتم:
- بچه ها من عوض شدم، دیگه اون آدم قبلی نیستم.
همشون با چشمایی که عین وزغ بیرون زده بود گفتن:
- چی؟
- آره درسته، من اون آدم قبلی نیستم؛ اما می دونید بدبختیم چیه؟
اونا پرسشگر نگاهم کردن. خندم رو کنترل کردم و با جدیت گفتم:
- بدبختیم اینه که آدم بعدیم نیستم!
کوروش از خنده منفجر شد. خودمم پقی زدم زیر خنده و یلدا هم چنان زد پس سرم که مغزم نود درجه تاب خورد.
بهروز گفت:
- ببین نیم وجبی چطور ما رو سر کار گذاشته.
نازنین گفت:
- یعنی واسه سهرابی خودت رو این شکلی کردی؟
ابروم رو باال انداختم و گفتم:
- نچ، واسه خاطر آقا متین.
کوروش با خنده گفت:
- تو دیگه چه مارمولکی هستی.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/22249
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/22280
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_پانزدهم
شقایقم گفت:
- بیخود زور نزن، اون حتی نگاهتم نمی کنه.
- خواهیم دید.
***
در حالی که با کوروش کل کل می کردم و بقیه بچه ها هم هرهر می خندیدن وارد کافی شاپ شدیم. سر میز همیشگی
نشستیم و من سفارش شکالت داغ برای همه دادم. قرار شد مهمون بهروز باشیم. با حس لرزش گوشی درون جیبم دو
انگشتی گوشیم رو از تو جیبم درآوردم و با دیدن شماره آرشام پوفی کشیدم.
یلدا گفت:
- چیه؟ چرا انقدر عصبانی شدی؟ نکنه این پسر سیریشه س؟
شقایق گفت:
- آرشام رو می گی؟
با سر تایید کردم و گوشیم رو روی میز گذاشتم. اصال حوصلش رو ندارم.
نازی گفت:
- وای دلت میاد؟ طرف که خیلی نانازه.
بهروز اوهومی کرد و گفت:
- ضعیفه، من این جا برگ چغندرم دیگه؟
نازی خندید و گفت:
- خفه بمیر گلم!
شقایق رو به من گفت:
- ملی؟ ملی؟ اون جا رو.
به سمت در ورودی که شقایق اشاره کرده بود برگشتم و چشمام از دیدن صحنه رو به روم اندازه یه نعلبکی شد. زیر
لب گفتم:
- چی شد؟
کورش خندید و گفت:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
_بیا، اینم از بچه مثبت کالسمون؛ تو زرد از آب دراومد!
یلدا گفت:
- چی می گی کوروش؟ نگاه به چادر و حجاب دختره بکن بعد حرف الکی بزن.
شقایق با حرص گفت:
- فعال که دور دور چادریاست.
تمام وجودم چشم شده بود و خیره به متین و دختر همراهش نگاه می کردم. هر دو سر به زیر سر میز نشستن. بدون
این که حتی به هم نگاهی هم بندازن. متین که مشغول بازی با دستمال روی میز بود و دختره هم که با اون صورت
بانمکش چادرش رو تا نزدیکی ابروهایش کشیده بود و به دستای متین خیره شده بود. از جا بلند شدم.
یلدا گفت:
- کجا؟
- می رم ببینم چه خبره.
دستم رو کشید و گفت:
- آخه به تو چه مربوطه؟
بی توجه به حرفاش دستم رو محکم از دستش کشیدم و گفتم:
- آدمش می کنم!
و قبل از هر عکس العمل دیگه ای سریع به سمت میز متین اینا رفتم.
قبل از این که به میزشون برسم تازه فهمیدم چه غلطی کردم. "آخه به من چه؟ چی چی رو به من چه؟ پسره ی پررو
از تیپ من ایراد می گیره و نصیحتم می کنه اون وقت خودش ... اَه، به من چه؟"
اومدم مثل بچه ی آدم برگردم سر جام بشینم که یهو متین سرش رو به سمتم برگردوند و از جاش بلند شد.
- سالم.
نگاهم رو از اون که دوباره به کفشاش خیره شده بود گرفتم و به دختر رو به روش نگاه کردم. دختره با یه لبخند بانمک
نگاهی به سر تا پام کرد و سالم کرد.
- علیک سالم.
بی اختیار لحنم طلبکار بود.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
زدم به طبل بی عاری و گفتم:
- شما هم که این جایید. خوب شد دیدمتون می خواستم ازتون جزوه ی امروز رو بگیرم.
- بله حتما، بفرمایید بشینید.
به جهنم من که گند زدم، چه یه وجب چه صد وجب!
- چشم، با اجازه.
متین رو به دختره گفت:
- ایشون خانم احمدی، هم کلاسیم هستن و ایشونم دختر داییم، مائده جان.
"جان؟ مائده جان؟ خاک تو سرت ملی با این شرط بندیت! طرف نامزد داره."
- از آشنایی با شما خرسندم.
منم همون که تو گفتی.
- و همچنین.
تازه به صورت طرف نگاه کردم. مائده به معنای واقعی کلمه زیبا و خواستنی بود، مخصوصا با اون ابروهای به هم
پیوستش.
متین از توی کیفش جزوه رو برداشت که گارسون اومد تا سفارش بگیره.
- شما چی میل دارید؟
به سمت بچه ها که مثل کسایی که رفتن سینما مشغول کوفت کردن شکلات داغ و دید زدن میز ما بودن، نگاهی کردم
و گفتم:
- شکلات داغ.
متین گفت:
- دو تا شکلات داغ، مائده جان شما چی؟
مائده لبخندی زد و گفت:
- من کیکم می خوام، آخه خیلی گرسنم.
- پس سه تا شکالت داغ و ...
نگاهی به من کرد و رو به گارسون ادامه داد:
- و سه تا پای سیب.
- ممنون.
قابلتون رو نداره. بفرمایید، اینم جزوه ی امروز
جزوه رو گرفتم و دوباره زیر چشمی به مائده نگاه کردم. حالت چهرش جوری بود که آرامش خاصی رو به قلب آدم میداد.
البته آدم، نه من، من که خودم یه پا فرشتم.
موبایل مائده زنگ خورد و اون با هیجان جواب داد:
- وای، سلام مامان.
... -
- خوبید؟
... -
- ممنون.
... -
- نه دیگه می رم خونمون.
... -
- آره با متینم.
... -
نگران نباشید گرسنه نمی مونم.
... -
- چشم، از من خداحافظ.
رو به متین گوشی رو گرفت و گفت:
- مامانه.
- سلام مامان.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/22249
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/22280
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22303
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝