#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_سیزدهم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
تمام مدتی که مامانم لباسا رو جلوم می گرفت و از توی آینه نگاهم می کرد، مثل مجسمه ایستاده بودم و با دندونام به
جون پوست لبای بیچارم افتاده بودم. مامان هم بی توجه به من و حتی پرسیدن نظرم کار خودش رو می کرد و انگار نه
انگار که من بیچاره هم این وسط آدمم. خدایا خودت بخیر بگذرون!
***
توی دانشگاه بودم که ده باری مامان زنگ زد و قرار امروز رو یادآوری کرد. این که بعد کالسم سریع برم خونه تا خودم
رو برای دیدن شاهزاده رویاهام، آرشام البته از دید مامانم آماده کنم. قضیه رو فقط واسه یلدا سر کالس آروم آروم
تعریف کردم و اون هم از این کار استقبال کرد. بعد کالس می خواستم سریع برم خونه که کسی از پشت سر صدام زد.
- خانم احمدی، یه لحظه لطفا صبر کنید؟ باهاتون کار دارم.
برگشتم و با دیدن متین پوفی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:
- تو رو دیگه کجای دلم بذارم؟
خودش رو به من رسوند و سر به زیر سالم کرد.
- علیک سالم.
- ببخشید من می خواستم زودتر بیام باهاتون صحبت کنم؛ اما دیدم چند روزه تو خودتونید گفتم مزاحم نشم.
اوالال، چی شد؟! من که هنگ کردم. اصال متین رو به طور کل فراموش کرده بودم. از بس ذهنم درگیر آرشام و غرغرای
مامان شده بود، هر چی شرط و شرط بندی بود از سرم پریده بود. با به یاد آوردن قضیه پوششم و حرفای متین اخمام
رو تو هم کشیدم و گفتم:
- من با شما صحبتی ندارم آقای به اصطالح محترم.
متین با شنیدن این حرفم سرش رو باال آورد و مستقیم به چشمام خیره شد و گفت:
- من بابت حرفای اون روزم تو کافی شاپ از شما معذرت می خوام. راستش اون قدر از دست اون پسره عصبانی بودم
که نفهمیدم چی می گم و ضمنا حق با شماست؛ نوع پوشش شما به من ربط نداره، یعنی به جز خودتون به هیچ کس
ربطی نداره. شما دختر باهوش و عاقلی هستید و مسلما صالح کار خودتون رو خیلی بیشتر از هر کسی می دونید. من
بابت این که باعث ناراحتیتون شدم واقعا متاسفم و امیدوارم بتونید منو ببخشید.
نگاهش رو از چشمام گرفت و گفت:
- خدانگهدار.
و رفت. نفس حبس شدم رو به زور بیرون دادم و گفتم:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God
_پدر سوخته عجب چشمایی داره!
اوه مای گاد! رنگ سیاه چشماش جذاب ترین رنگی بود که تا حاال دیده بودم. بیخود نیست که به کسی مستقیم نگاه
نمی کنه. آخه با این چشمایی که این داره نفس یارو رو بند میاره. یکی پس کله خودم زدم تا از این فکرا بیام بیرون. به
سمت خونه می رفتم و تمام ذهنم درگیر حرفاش شده بود. سیاست عجیبی داشت. در حالی که خودش رو متاسف
نشان می داد، خودش رو هم تبرئه می کرد. مدام این جملش در ذهنم می پیچید "شما دختر باهوش و عاقلی هستید
و مسلما صالح کار خودتون رو خیلی بیشتر از هر کسی می دونید." خدایا چه راحت با گفتن این جمله اعصابم رو
متشنج کرد. با رسیدن به در خونه تمام فکرهام رو پشت در گذاشتم و داخل شدم.
- سوسن خانم؟ سوسنی؟
سوسن با عجله از آشپزخونه بیرون اومد؛ ولی قبل از اون مامان از باالی پله ها سریع خودش رو به من رسوند و گفت:
- کجایی تو؟ بدو یه دوش بگیر تا آمادت کنم.
- بی خیال مامان، دیروز دوش گرفتم. االنم خیلی گشنمه.
مامان با حرص گفت:
- دیروزم ناهار خوردی!
- وا؟!
- واال! بدو خودت رو لوس نکن.
- آی الهی من بمیرم از دستتون راحت بشم.
- زود برو دوش بگیر تا خودم این وسط نکشتمت و به آرزوت نرسوندمت.
از پس مامان که برنمیام. با عصبانیت پوفی کشیدم و به اتاقم رفتم تا فرمایشاتشون رو انجام بدم.
***
آی خدا عجب جیگری شدم. آی قربون خودم برم، چقدر ناناز شدم و چقدر ...
- معلومه دو ساعت جلوی این آینه چی کار می کنی؟
- مادر من حق ندارم دو دقیقه با خودم خلوت کنم؟
مامان لبخند مهربون کمیابش رو زد و گفت:
- خیلی خوب شدی ...
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God 💕
سریع به حالت همیشگیش برگشت و گفت:
- بدو عباس آقا دم در منتظره.
- اِ؟ خودم می رفتم.
- حرف نباشه، بدو.
با این که گرسنه بودم، دندون روی جیگرم گذاشتم و به سمت در رفتم؛ اما قبل از خارج شدنم باز مامان نصیحت های
همیشگیش رو تکرار کرد که خانم باشم و آبروش رو نبرم، منم یه چشم بلند گفتم و قال قضیه رو کندم.
***
رو به روی خونه ی آرشام ایستادیم. عباس آقا چندتا بوق کوتاه زد و خدمتکار اونا با اون ابروهای پرپشت و قیافه ی
اخموش در رو باز کرد. با دیدن قیافه ی اون صد بار تو دلم از عباس آقا بابت فحشایی که تو دلم به قیافه ی اخموش
می دادم عذرخواهی کردم. با ورودم به ساختمان، آرشام و مادرش برای استقبال از من اومدن و با تعارفات اعصاب
خرد کن روی اعصابم قدم زدن. باالخره موفق شدم از دستشون در برم و روی یکی از مبالشون لم بدم.
- خب عزیزم، خیلی خوش اومدی. مامان چرا نیومدن؟
آخ خدا هر چی من می خوام متین و باوقار باشم، اینا نمی ذارن. دو ساعت دم در اینا رو پرسیده، دوباره روز از نو
روزی از نو. اصال یکی نیست بهش بگه تو رو سننه؟ من اومدم با آرشام سنگام رو وا بکنم، تو این وسط چی کاره ای؟
اما از اون جایی که من خیلی خانم بودم، نفس عمیقی کشیدم و یه لبخند ژکوندم چاشنیش کردم و گفتم:
- مامان عذر خواستن و گفتن خدمتتون عرض کنم انشاا... تو فرصت بهتری مزاحمتون می شن.
- وای عزیزم چه حرفیه؟ مزاحمت کدومه، این جا خونه ی خودتونه. تو هم مثل ...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- شما لطف دارید.
بعدم با چشم و ابرو به آرشام که مثل سیب زمینی رو مبل رو به روی من نشسته بود و با لبخند نگام می کرد، اشاره
کردم زودتر منو از این جو نجات بده. آرشام از روی مبل بلند شد و گفت:
- ملیسا جان پاشو بریم طبقه ی باال رو بهت نشون بدم.
با کمال میل پذیرفتم و باهاش همراه شدم. با رسیدن به طبقه باال نفس حبس شدم رو بیرون دادم و گفتم:
- آخی، داشتم خفه می شدم. آرشام یه وقت ناراحت نشیا؛ ولی عجب مامانی داری. همین که می بینمش یاد مدیر
دبیرستانمون که خیلی ازش حساب می بردم می افتم.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
💕join ➣ @Online_God 💕
واقعا که دیدنیه.
به چهره خندانش نگاه کردم و گفتم:
- چی؟
- خب معلومه، همون کسی که تو ازش حساب می بری.
-اوه اوه یادم نیار، چند دفعه تا مرز اخراجم منو برد.
آرشام غش غش خندید و گفت:
- خدایی با این همه شیطنتی که تو داری برای یه کشور بسی، چه برسه به یه مدرسه.
- کوفت، رو آب بخندی!
کم کم خندش رو جمع کرد و جدی نگاهم کرد و گفت:
- خب می خواستی منو ببینی؟
- آخ خوبه یادم آوردی، پاک داشتم فراموش می کردم. من امروز اومدم که بهت بگم ...
- آقا ببخشید؟
هر دو با حرص به سمت خدمتکار برگشتیم و آرشام گفت:
- چیه؟
- آقا، آتوسا خانم تشریف آوردن و می خواند شما رو ببینن.
اَه، مار از پونه بدش میاد، دم لونش سبز میشه!
با عصبانیت به آرشام گفتم:
- اگه می گفتی قراره برات مهمون بیاد مزاحمت نمی شدم.
- نه، این چه حرفیه؟ من خودمم ...
- سالم.
هر دو این بار به سمت آتوسا برگشتیم.
خدایا یعنی انقدر آدم قحط بود که با دیدن این بشر روزم شب بشه؟ آرشام جواب سالمش رو داد و منم مثل دیوار
ایستادم و نگاهش کردم تا حرفش رو بزنه و زود گورش رو گم کنه.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/22249
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_چهاردهم
_جانم آتوسا جان؟ کاری داشتی؟
- اوه هانی اگه می دونستم مهمون داری مزاحمت نمی شدم.
و بعد یه نگاهی به من انداخت که یاد قصابا که می خوان گوسفند بکشن افتادم.
- خب حاال که دیدی من این جام و مهمونشم، کارتون رو بگو و زود برو.
- ایش، من اگه می دونستم که تو این جایی عمرا پام رو می ذاشتم تو این خونه.
- دقیقا مثل من.
- تو که ...
آرشام وسط کل کل ما پرید و گفت:
-بسه لطفا. آتوسا با من کار داری؟
- االن که سرت انقدر شلوغه نه. دلم واست تنگ شده بود، واسه همین اومدم.
رو به آرشام گفتم:
- من دیگه می رم. راجع به اون موضوعم بعدم باهات حرف می زنم.
آشام گفت:
- کجا می ری؟ امروز قرار بود تکلیفم رو روشن کنی.
نگاهی به آتوسا انداختم و گفتم:
- فعال بای تا بعد.
آرشام آتوسا رو پس زد و دنبال من اومد. رو به خدمتکار گفتم:
- خانم کجان؟
- رفتن استراحت کنن.
- پس از طرف من ازشون خداحافظی کنین.
از در ساختمان که خارج شدم. آرشام دستم را کشید و گفت:
- کجا می ری ملیسا؟ چرا مثل بچه ها رفتار می کنی؟
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
🍃کانال به سمت خدا🍃
💕join ➣ @Online_God
🍃
آهان به نکته ی خوبی اشاره کردی. نکته چیه؟ دقیقا زدی وسط خال. موضوع همینه، من هنوز بچه ام و به هیچ
وجهم قصد ازدواج ندارم. امروز اومده بودم بهت همین رو بگم. ببین آرشام، حداقل تا وقتی دکترامم نگیرم ازدواج
نمی کنم، بعدم واقعا ببخشید که انقدر رکم؛ اما اصال هیچ حسی بهت ندارم.
- اوال که تو بچه نیستی. دوما من عاشق همین بچگی و شیطنتاتم. سوما تا هر وقت بخوای منتظرت می مونم و هیچ
وقتم مانع درس خوندنت نمی شم و مهم تر از همه اینا اون قدر دوست دارم که می تونم عاشق خودم بکنمت.
- پوف، من می گم نره تو می گی بدوش! من نمی خوامت، می فهمی؟ من دوست دارم قبل از ازدواجم عاشق بشم، نمی
خوام بگم خیلی رمانتیک اما به تو حتی یه کوچولو هم عالقه ندارم.
- من تمام سعیم رو می کنم تا عاشقت کنم.
- نمی تونی.
- می تونم.
- نمی تونی.
- می تونم.
- به جهنم! هر تالشی می خوای بکن؛ اما از حاال بهت بگم اینا همش زور زدن الکیه چون من کوتاه نمیام، ضمنا
مهمونتم منتظرته.
هنوز پام به خونه نرسیده بود که مامان شروع کرد به بازجویی. با اون بیگودی های روی سرش دقیقا شبیه مادام مارپل
شده بود.
- چی شد؟ چی گفتی؟ آبروم رو که نبردی؟ اصال چقدر زود اومدی. وای نکنه اصال نرفتی؟ به خداوندی خدا ملیسا اگه
...
- وای بسه مامان. یه نفس بگیر بعد پشت سر هم حرف بزن. رفتم خونشون با هم صحبت کردیم. قرار شد به هم وقت
بدیم هم رو بیشتر بشناسیم، ضمنا همه چیز داشت مطابق میل شما سر می شد که آتوسا خانم رسیدن.
- چی؟ آتوسا؟ خاک تو سرت ملیسا، یه کم از این دختره ی بی ریخت یاد بگیر. یه کم از خوشگلی تو رو نداره، در
عوضش یه دنیا سیاست داره.
- اَه مامان بس کنین. من صد سال حاضر نیستم واسه ی هیچ پسری خودم رو کوچیک کنم. قابل توجهتون باید بگم
آرشام محل سگم بهش نذاشت.
- آرشام هر پسری نیست خره، اون می تونه آینده ی ده نسل بعدتم فراهم کنه. حاال محل به آتوسا نمی ذاره؛ اما تو با
این بچه بازیات این دوتا را به هم نزدیک می کنی.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
تو دلم گفتم: "به جهنم!" اما تو روی مامان اخم کردم و گفتم:
- غلط کرده. ولی مامان آرشام اون قدرا هم خر نیست که به این دختره پا بده تا خودنمایی کنه. حاال هم می خوام یه
چیزی کوفت کنم اگه اجازه بدید.
مامان بدون این که جوابم رو بده به سمت تلفن رفت و منم خودم رو به آشپزخونه رسوندم تا شکم بیچارم رو پر کنم.
***
جلوی آینه ایستادم تا سریع آماده بشم و برم دانشگاه. تیپ همیشگیم رو زدم و تا مقنعم رو سر کردم و موهای تافت
زدم رو بیرون ریختم. یاد حرف متین افتادم. خدایا چرا حرفای این پسر انقدر ذهنم رو مشغول کرده؟ اومدم بی خیال
بشم و از جلوی آینه رد بشم که تصویر چشمای متین جلوی چشمام جون گرفت. واقعا چقدر چشماش معصوم و
دوست داشتنیه. با حرص پوفی کشیدم و سعی کردم که افکارم رو پس بزنم، اما مگه می شد؟ زیر لب گفتم:
- لعنت بهت، لعنت به حرف زدنت و چشمات.
موهام رو محکم تو زدم و مقنعم رو جلو کشیدم. آهان، این شد. برای قانع کردن خودم هم گفتم: "این طوری شاید
بتونم به متین نزدیک تر بشم و شرط رو ببرم." آخ خدا چه حالی می ده کوروش اون موهای بلند و خوشگش رو
بتراشه. وای بهروز بگو، احتماال به خاطر عادتی که کرده کف کله کچلشم ژل می ماله. نازنین و شقی و یلدا هم با چادر!
از تصورش پقی زدم زیر خنده. دوباره به قیافم تو آینه نگاه کردم و گفتم:
- یعنی میشه؟
با صدای سوسن که گفت: "خانم لطفا یه کم سریع تر، دیرتون شد." به خودم اومدم و جلدی رفتم پایین و بدون توقف
خودم رو به ماشینم رسوندم و دِ برو که رفتیم.
رسیدم دانشگاه. طبق معمول باز دیر شده بود. سریع رفتم تو کالس. سرم رو انداختم زیر و در زدم و وارد کالس شدم.
برای چند لحظه سکوت مطلق تو کالس برقرار شد و سهرابی اوهومی کرد. رو به استاد سالم کردم. سهرابی سریع
جوابم رو داد و گفت:
- نمی خواد چیزی تعریف کنی. از ظواهر امر پیداست که حراست دانشگاه احتماال امروز وقتت رو گرفتن و تو سر
موقع به کالس نرسیدی. بشین؛ اما دیگه تکرار نشه.
جانم؟ چی گفت؟ حراست؟ یعنی چهارتا تار مویی که بیرون می ذاشتم انقدر تو چشم بوده؟ بی خیال شدم و نشستم
کنار یلدا که هنوز داشت با تعجب نگاهم می کرد. بدون این که نگاهش کنم به استاد خیره شدم و تا آخر کالس جیکم
درنیومد. با خروج استاد از کالس، منم سریع وسایلم رو جمع کردم تا جیم بزنم که یلدا بازوم رو چسبید.
- ناکس عجب چیزی هستی. تو دیگه ...
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
کوروش و بقیه هم دورم جمع شدن؛ اما من تمام نگاهم به متین بود که آرام و سر به زیر از کالس خارج شد. کوروش
چونم رو گرفت و سرم رو باال برد و گفت:
- ببینمت. وای خدا، چقدر مظلوم شدی.
شقایق گفت:
- زود موهات رو درست کن حالم رو به هم زدی.
هر کدوم یه چیزی گفتن و آخر یلدا گفت:
- نکنه واقعا حراست بهت گیر داد؟ تو که گفتی رییس حراست دوست باباته.
از جام بلند شدم و گفتم:
- بچه ها من عوض شدم، دیگه اون آدم قبلی نیستم.
همشون با چشمایی که عین وزغ بیرون زده بود گفتن:
- چی؟
- آره درسته، من اون آدم قبلی نیستم؛ اما می دونید بدبختیم چیه؟
اونا پرسشگر نگاهم کردن. خندم رو کنترل کردم و با جدیت گفتم:
- بدبختیم اینه که آدم بعدیم نیستم!
کوروش از خنده منفجر شد. خودمم پقی زدم زیر خنده و یلدا هم چنان زد پس سرم که مغزم نود درجه تاب خورد.
بهروز گفت:
- ببین نیم وجبی چطور ما رو سر کار گذاشته.
نازنین گفت:
- یعنی واسه سهرابی خودت رو این شکلی کردی؟
ابروم رو باال انداختم و گفتم:
- نچ، واسه خاطر آقا متین.
کوروش با خنده گفت:
- تو دیگه چه مارمولکی هستی.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/22249
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/22280
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_پانزدهم
شقایقم گفت:
- بیخود زور نزن، اون حتی نگاهتم نمی کنه.
- خواهیم دید.
***
در حالی که با کوروش کل کل می کردم و بقیه بچه ها هم هرهر می خندیدن وارد کافی شاپ شدیم. سر میز همیشگی
نشستیم و من سفارش شکالت داغ برای همه دادم. قرار شد مهمون بهروز باشیم. با حس لرزش گوشی درون جیبم دو
انگشتی گوشیم رو از تو جیبم درآوردم و با دیدن شماره آرشام پوفی کشیدم.
یلدا گفت:
- چیه؟ چرا انقدر عصبانی شدی؟ نکنه این پسر سیریشه س؟
شقایق گفت:
- آرشام رو می گی؟
با سر تایید کردم و گوشیم رو روی میز گذاشتم. اصال حوصلش رو ندارم.
نازی گفت:
- وای دلت میاد؟ طرف که خیلی نانازه.
بهروز اوهومی کرد و گفت:
- ضعیفه، من این جا برگ چغندرم دیگه؟
نازی خندید و گفت:
- خفه بمیر گلم!
شقایق رو به من گفت:
- ملی؟ ملی؟ اون جا رو.
به سمت در ورودی که شقایق اشاره کرده بود برگشتم و چشمام از دیدن صحنه رو به روم اندازه یه نعلبکی شد. زیر
لب گفتم:
- چی شد؟
کورش خندید و گفت:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
_بیا، اینم از بچه مثبت کالسمون؛ تو زرد از آب دراومد!
یلدا گفت:
- چی می گی کوروش؟ نگاه به چادر و حجاب دختره بکن بعد حرف الکی بزن.
شقایق با حرص گفت:
- فعال که دور دور چادریاست.
تمام وجودم چشم شده بود و خیره به متین و دختر همراهش نگاه می کردم. هر دو سر به زیر سر میز نشستن. بدون
این که حتی به هم نگاهی هم بندازن. متین که مشغول بازی با دستمال روی میز بود و دختره هم که با اون صورت
بانمکش چادرش رو تا نزدیکی ابروهایش کشیده بود و به دستای متین خیره شده بود. از جا بلند شدم.
یلدا گفت:
- کجا؟
- می رم ببینم چه خبره.
دستم رو کشید و گفت:
- آخه به تو چه مربوطه؟
بی توجه به حرفاش دستم رو محکم از دستش کشیدم و گفتم:
- آدمش می کنم!
و قبل از هر عکس العمل دیگه ای سریع به سمت میز متین اینا رفتم.
قبل از این که به میزشون برسم تازه فهمیدم چه غلطی کردم. "آخه به من چه؟ چی چی رو به من چه؟ پسره ی پررو
از تیپ من ایراد می گیره و نصیحتم می کنه اون وقت خودش ... اَه، به من چه؟"
اومدم مثل بچه ی آدم برگردم سر جام بشینم که یهو متین سرش رو به سمتم برگردوند و از جاش بلند شد.
- سالم.
نگاهم رو از اون که دوباره به کفشاش خیره شده بود گرفتم و به دختر رو به روش نگاه کردم. دختره با یه لبخند بانمک
نگاهی به سر تا پام کرد و سالم کرد.
- علیک سالم.
بی اختیار لحنم طلبکار بود.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
زدم به طبل بی عاری و گفتم:
- شما هم که این جایید. خوب شد دیدمتون می خواستم ازتون جزوه ی امروز رو بگیرم.
- بله حتما، بفرمایید بشینید.
به جهنم من که گند زدم، چه یه وجب چه صد وجب!
- چشم، با اجازه.
متین رو به دختره گفت:
- ایشون خانم احمدی، هم کلاسیم هستن و ایشونم دختر داییم، مائده جان.
"جان؟ مائده جان؟ خاک تو سرت ملی با این شرط بندیت! طرف نامزد داره."
- از آشنایی با شما خرسندم.
منم همون که تو گفتی.
- و همچنین.
تازه به صورت طرف نگاه کردم. مائده به معنای واقعی کلمه زیبا و خواستنی بود، مخصوصا با اون ابروهای به هم
پیوستش.
متین از توی کیفش جزوه رو برداشت که گارسون اومد تا سفارش بگیره.
- شما چی میل دارید؟
به سمت بچه ها که مثل کسایی که رفتن سینما مشغول کوفت کردن شکلات داغ و دید زدن میز ما بودن، نگاهی کردم
و گفتم:
- شکلات داغ.
متین گفت:
- دو تا شکلات داغ، مائده جان شما چی؟
مائده لبخندی زد و گفت:
- من کیکم می خوام، آخه خیلی گرسنم.
- پس سه تا شکالت داغ و ...
نگاهی به من کرد و رو به گارسون ادامه داد:
- و سه تا پای سیب.
- ممنون.
قابلتون رو نداره. بفرمایید، اینم جزوه ی امروز
جزوه رو گرفتم و دوباره زیر چشمی به مائده نگاه کردم. حالت چهرش جوری بود که آرامش خاصی رو به قلب آدم میداد.
البته آدم، نه من، من که خودم یه پا فرشتم.
موبایل مائده زنگ خورد و اون با هیجان جواب داد:
- وای، سلام مامان.
... -
- خوبید؟
... -
- ممنون.
... -
- نه دیگه می رم خونمون.
... -
- آره با متینم.
... -
نگران نباشید گرسنه نمی مونم.
... -
- چشم، از من خداحافظ.
رو به متین گوشی رو گرفت و گفت:
- مامانه.
- سلام مامان.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/22249
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/22280
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22303
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_شانزدهم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"خاک تو سرم! دیدی نامزدشه؟ اصلا چرا خاک تو سر من؟ خاک تو سر بچه ها که منو مجبور به این شرط بندی
کردن، وگرنه من بچه به این آرومی."
مائده باز با اون لبخند نانازش پرید وسط افکار بی سر و ته من و گفت:
- شما همیشه انقدر آرومید؟
- من؟ نه بابا، تنها چیزی که نیستم آروم بودنه.
خندید و گفت:
- به چهرتونم می خوره از اون بچه شیطونا باشید.
خندیدم و گفتم:
- شما لطف دارید.
"دارم می میرم از فضولی."
- آخ راستی نامزدیتونم تبریک می گم، آقا متین چیزی بروز نداده بودن.
آخه یکی نیست به من بگه متین مگه با تو حرفم می زنه که بخواد چیزی بروز بده؟ ای بمیرید همتون با این شرط
بندیتون! لبخندی زد و تا اومد جواب بده گارسون رسید و سفارشا رو روی میز چید و متینم مکالمش رو تموم کرد.
مائده گفت:
- نه عزیزم، من و متین خواهر برادر رضایی هستیم.
هان؟ چی میگه؟ کاش زیر دیپلم حرف می زد منم بفهمم. فکر کنم قیافم تابلو بود که نفهمیدم. اونم برام توضیح داد
که چون مامانش رو هنگام به دنیا اومدنش از دست داده، عمش یعنی مادر متین بهش شیر داده و برای همینم حاال این
دوتا به هم محرمن.
- اوه، بابت فوت مادرتون واقعا متاسفم!
- ممنون عزیزم.
الهی! نفسم رو با آسودگی بیرون دادم، خب توجیهش اینه که هنوز شرط بندی پا بر جاست.
- بفرمائید میل کنید.
باز تشکر کردم و شروع به خوردن کردم.با دیدن یلدا که بال بال می زد و اشاره می کرد برم پیششون، ابروهام رو باال انداختم. یلدا بای بای کرد، یعنی می
خوان برن و بعدم دستش رو چند بار باالا و پایین برد، یعنی خاک تو سرت، بعدم کیف و موبایلم رو نشون داد. با
انگشتم به طور نامحسوس ئو رو نشون دادم که یعنی دو دقیقه بتمرگید سر جاتون تا من بیام.
- خب مائده جان، خیلی از دیدنت خوشحال شدم، کاش می شد بیشتر باهات آشنا می شدم.
خندید و گفت:
- من تو دانشگاه فلسفه می خونم، میام یه سری به متین بزنم سراغ تو هم میام عزیزم.
- ممنون، خوشحال می شم.
به سمت متین برگشتم و گفتم:
- بابت همه چیز ممنون. فردا جزوتون رو میارم.
فقط یه لحظه نگام کرد و گفت:
- خواهش می کنم، نوش جان. جزوه باشه پیشتون، تا چهارشنبه احتیاج ندارم.
از جا بلند شدم و با مائده دست دادم و و از متین خداحافظی کردم و د برو که رفتیم.
***
- وای ملیسا، چه رویی داری دختر.
- ملی حاالا دختره کی متین بود؟
- چرا هر چی بهت اشاره می کردم نمی اومدی؟
به سمت بچه ها برگشتم و گفتم:
- چه خبرتونه هی پشت سر هم سوال می پرسید؟ دختره، دخترداییش بود.
یلدا گفت:
- حتما نامزدشم بود.
- نه بابا، با هم خواهر و برادرن یه جوارایی، چون مامان متین به هر دوشون شیر داده.
کوروش خندید و گفت:
- مامان من به منم دلش نیومده شیر بده، اون وقت مامان این پسره هم زمان دو نفر رو ساپورت می کرده.#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
خلاصه با شوخی و مسخره بازی به دانشکده برگشتیم.
فرناز دم کلاس کشیک می کشید و تا ما رو دید آینه ی جیبیش رو شوت کرد تو کیفش و اومد.
- کوروش باید باهات حرف بزنم.
و بدون این که حتی منتظر جوابی از کوروش باشه، دست اون رو گرفت و کشید.
یلدا آروم گفت:
- از این دختره متنفرم.
شقایق و نازی هم با سر حرف اون رو تایید کردن. بهروز آروم گفت:
- دختره ی عوضی اون قدر عشوه خرکی میاد که حالت تهوع بهم دست می ده. نمی دونم چرا کوروش انقدر بهش رو
می ده.
شقایق چشماش رو ریز کرد و گفت:
- یعنی با کوروش چی کار داره؟
- بی خیال، بریم تا استاد نیومده.
بعد هم خودم وارد کلاس شدم.
وسطای کلاس بود که کوروش وارد کلاس شد. با اولین نگاه بهش متوجه شدم شدیدا عصبانیه.
شقایق آروم گفت:
- معلوم نیست دختره ی اکبیری چی بهش گفته!
استاد گفت:
- ساکت، چه خبره؟
تا آخر کلاس ساکت نشستیم و همین که استاد از کلاس خارج شد به طرف کوروش حمله کردیم.
- چی شد؟
- فرناز چی کارت داشت؟
- هی، با تو هستما.
کوروش با حوصله دفترش رو تو کیفش گذاشت و زیپش رو بست و از جا بلند شد.
ملی باید باهات حرف بزنم.
- چی شده؟
کوروش کلید ماشینش رو به بهروز داد و گفت:
- ماشینم امروز دستت باشه، من با ملی می رم.
بهروز با خوشحالی کلید رو قاپید و گفت:
- بچه ها بزنید بریم ددر.
یلدا و شقایق هم که اخم های در هم کورش رو دیدن، سریع همراه بهروز رفتن، نازی هم که زودتر از همه با بهروز
همراه شد. با کوروش به سمت ماشین حرکت کردیم. هیچ حرفی نمی زد و تمام طول مسیر تو فکر بود.
همین که سوار ماشین شدیم، آروم گفت:
- برو یه جای خلوت.
بی هدف شروع به حرکت کردم.
- چی شده کوروش؟
- ملی یه غلطی کردم خوردم که هیچ جوره نمیشه جمعش کرد.
- چی کار کردی؟
- من خر ... من ... من ...
- اَه، تو چی؟
- زهرمار، انقدر وسط حرفم نپر تا بگم.
سکوت کردم. چند لحظه گذشت تا گفت:
- فرناز حامله س.
- خب این که سورپرایز نیست، همچین دختری ... صبر کن ببینم، نکنه از تو ...
- آره، من خر همون بعد از ظهر روزی که از توچال برگشتیم دانشگاه، خواستم برسونمش خونشون که گفت برم
خونشون و اصرار کرد. کسیم خونشون نبود و خب اونم رفت واسم شربت بیاره ...
- وای کوروش نگو مثل دخترای چشم و گوش بسته شربتی رو خوردی که نمی دونستی چی توشه و بیهوش شدی و ...
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
بسه دیگه، من کی همچین حرفی زدم؟ اون فقط با نوع لباس پوشیدن و عشوه هاش تحریکم کرد.
- خاک تو سرت!
- نگفتم بهت که فحشم بدی.
- پس چی کار کنم؟
- چه می دونم؟ یه راهنمایی ...
- برو بگیرش.
- چی می گی؟
- چیه؟ چرا تعجب کردی؟
- اون حتی باکره هم نبود چطور من ...
- وای خدا، نگو که از خنده دل درد گرفتم. اون حتی اگه باکره هم بود تو اهل ازدواج و این حرفا نیستی.
- خب تو که می دونی، بگو چه غلطی بکنم؟
- بسپارش به من، فقط احتماال یه بیست، سی میلیونی واست آب می خوره.
-به جهنم، تو بگو صد میلیون، فقط از شرش خالصم کن. دختره ی احمق میگه تا هفته ی دیگه بهت وقت می دم بیای
خواستگاری.
- حالا تو مطمئنی حامله س؟
- جواب آزمایشش که این طوری می گفت.
- شاید جعلی باشه، یا مال تو نباشه.
- نباید بذارم مامان اینام چیزی بفهمن، می فهمی که؟
- ملیسا جون؟ بهاره گفت کارم داشتی.
به قیافه ی غرق در آرایشش خیره شدم و گفتم:
- آره فرناز جون، میای با هم یه سری بریم کافی شاپ نزدیک دانشگاه؟
نگاهی الکی به ساعتش کرد و لب هاش رو غنچه کرد و گفت:
- اوم، خب میشه بدونم چی کارم داری؟دلم می خواست پشت گردنش رو با دست چپم بگیرم و با دست راستم دوتا کف گرگی برم تو صورتش و بعدم با کله
بزنم تو دماغ عملیش و ... اوه اوه، چقدر خشن! نه، بی خیال.
- در رابطه با موضوع تو و کوروشه.
همچین نیشش باز شد انگار با این گندی که زده باید اسکار هم بهش داد.
- خب، ولی من که حرفام رو با خودش زدم و اونم پذیرفته.
نه بابا، شتر در خواب بیند پنبه دانه.
- می دونم. خود کوروش ازم خواهش کرده حرفای آخر رو باهات بزنم.
- باشه، بریم.
همچین مثل جت راه افتاد که وقتی به کافی شاپ رسیدیم نفس نفس می زدم. خاک بر سر دو دستی بازوم رو چسبید.
اَه، ولم کن من که فرار نمی کنم. با هم وارد کافی شاپ شدیم و یه جای پرت تو طبقه ی دوم نشستیم.
- خب؟
به صورت منتظرش نگاه کردم. "خب بریم سراغ مرحله ی اول نقشه، یعنی مطمئن شدن." از اون جایی که می
دونستم فرناز هر چی تو مغز پوکش می گذره تو چشماشم میشه دید، گفتم:
- خب ما باید اول مطمئن بشیم که تو حامله ای و مهم تر از همه، بچه مال کوروشه.
بدون هیچ ترسی گفت:
- باشه فردا می ریم آزمایش. چه می دونم؟ دی اِن اِی و از این کوفتا.
خب پس واقعا بچه مال کوروشه. مرحله ی دوم، مقدمه چینی بود.
- خیلی خب، خود کوروشم قبول داره که بچه مال اونه، اما ...
- اما چی؟
- خانوادش بد کوفتایین.
- یعنی چی؟
- بیچاره کوروش دیروز غیر مستقیم به پدرش گفته می خواد با دختر دوست باباهه ازدواج نکنه و یکی دیگه رو می
خواد، ندیدی چه قشقرقی به پا شد.
چشمای بابا قوریش رو ریز کرد و گفت:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
_مگه باباش می خواد اون با کس خاصی ازدواج کنه؟
خودم رو هیجان زده نشون دادم و گفتم:
- آره، باباش می خواد به زور شوهرش بده، نه یعنی زنش بده، طرفم از این خر پولاس که ...
گارسون وسط حرفم پرید و در حالی که نیشش تا بناگوشش باز بود گفت:
- سلام ملی خانوم. چی سفارش می دین؟
خاک تو سر این بچه ها کنن، از بس تو این کافی شاپ کوفتی اسمم رو بلند بلند صدا کردن اینم فهمیده. جدی
نگاهش کردم و گفتم:
- دوتا آب پرتقال.
از فرنازم نظر نپرسیدم اصلا، کارد بخوره تو شکمش. گارسون رفت و من دوباره رفتم تو دور خالی بندی.
- آره، می گفتم. دختره دختر شریک باباشه. فکر نکن مالیه ها، خیلی هم بی ریخته، ولی تا دلت بخواد خونه و ملک
داره.
- کوروشم دوستش داره؟
- نه بابا، مگه کوروش آدمه که کسی رو دوست داشته باشه؟ اون فقط فکر ارث باباشه. آخه باباش گفته اگه با محبوبه،
همون دختر پولداره دیگه، ازدواج نکنه از ارث مرث خبری نیست و کوروش باید بره گدایی!
- نه بابا!
- جون شما.
- پس من چی؟ یعنی تکلیف من و این بچه چی میشه؟
"آخ نگو که جیگرم برای مظلومیت تو یکی کباب شد، پررو!" مرحله ی سوم، تیر خالص بود.
- فرناز من طرف توام، هر چی باشه ما هم جنسیم. منم چند بار موقعیت حالای تو رو داشتم.
"البته به گور بابام خندیدم اگه همچین غلط هایی بکنم."
ادامه دادم:
- به نظر من که حقت رو ازش بگیر و خودتم از شر این بچه خالص کن.
با ناراحتی نگام کرد و گفت:
- چطوری؟به راحتی، برو بهش بگو سی میلیون بده تا بچه رو سقط کنم و بعدم برو بچه رو بنداز و با پولتم یه حال اساسی کن.
- اما آخه من کوروش رو دوست دارم.
ای خاک تو سرت، دو ساعته دارم فک می زنما. گارسون سفارشا رو آورد و من یه نفس تا ته لیوان رو سر کشیدم و
فرناز هم فقط به دستاش خیره شده بود.
- فرناز جون، عشق و عاشقی کیلو چنده؟ وقتی باباش از ارث محرومش کرد، با این پسر تن پروری هم که من می بینم
باید بری کلفتی تا از گشنگی نَمیری.
"وای خدا اگه کوروش بفهمه پشت سرش چی گفتم خفم می کنه."
- از من گفتن بود، تو با کوروش به هیچ جا نمی رسی.
"چرا به یه جا می رسی. به کجا؟ خونه ی پدر پسر شجاع، اِوا خاک بر سرم اون که زن داره، ای فرناز شوهر دزد!"
- مرسی از راهنماییت، من می خوام یه کم فکر کنم.
- باشه گلم، فکرات رو بکن.
از جاش بلند شد و گفت:
- من می رم خونه، کالس رو نمیام.
- اوکی.
"حالا نه این که حضور نداشته باشه بار علمی کلاس کم میشه!"
- بای.
"های! آخ جون رفت و آب میوه رو هم نخورد، کوفت بخوره دختره ی چشم سفید!"
آب پرتقال رو خوردم و سریع خودم رو به کلاس رسوندم. وای خدا، بازم سهرابی رفته سر کلاس و من دیر رسیدم.
***
دوتا تقه به در زدم و در رو باز کردم.
- سلام.
سهرابی با دیدنم پوفی کشید و کتابی رو که تو دستش بود تقریبا پرت کرد روی میز و با صدای نسبتا بلندی گفت:
- چه سلامی خانوم محترم؟ این چه وضع کلاس اومدنه؟ این دفعه چه بهونه ای می خواین جور کنین؟
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/22249
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/22280
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22303
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/22331
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_شانزدهم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
واقعا اگه به نظرت این کلاس انقدر مسخره و پیش پا افتاده س که ارزش سر وقت اومدن رو نداره، نیا خانوم، نیا سر
کلاس. کلاس من حرمت داره. بفرمایید بیرون و این ترمم درس رو حذف کنید، وگرنه خودم با صفر می اندازمت.
"اوه مای گاد، این دیگه امروز چشه که مثل سگ پاچه می گیره؟ مرتیکه جلوی بقیه سنگ روی یخم کرد."
هنوز به چشماش خیره بودم و هیچ صدایی هم غیر از نفس زدن های عصبی اون نمی اومد. نه، این طوری نمی شد،
منم باید حالش رو می گرفتم.
- تو اگه استاد بودی و عقده ای نبودی، لازم نبود برای پنج دقیقه دیر اومدن سر کلاست به هزار جور دروغ متوسل
شم.
- حرف دهنتون رو بفهمید خانم محترم.
- تو بفهم. چطور غرور یه دانشجو رو جلوی همکلاسی هاش خرد می کنی؟ واقعا برات متاسفم. معلومه که حذف می
کنم، چون حتی یه لحظه هم نمی خوام ریخت نحست رو ببینم.
در رو محکم بستم و در حالی که اشکام دراومده بود، به سمت ماشینم دویدم. حوصله ی هیچ کس و هیچ چیز رو
نداشتم. تقصیر خود خرمه، کاش اصلانرفته بودم، حداقل یه غیبت خورده بودم بهتر از این گند بود. گوشیم مرتب
زنگ می خورد، با عصبانیت موبایلم رو از ماشین بیرون انداختم.
*
- چی شده ملیسا خانم؟
- اصلا حوصله ی هیچ کسی رو ندارم سوسن، هیچ کس مزاحمم نشه.
- ملیسا ...
- مگه با تو نیستم؟
- بله خانوم، حتما.
داخل اتاقم رفتم و با مشت به جون خرس پشمی بزرگ گوشه اتاقم افتادم. انقدر زدمش که به نفس نفس افتادم و
افسوس خوردم که چرا به جای این خرس، سهرابی جلوی دست و بالم نبود تا لهش کنم.
*
سر میز نشستم و سوسن کباب شامی های خوشمزش رو گذاشت روی میز. غیر از دوتا لیوان آب پرتقال توی کافی
شاپ، هیچ چیز دیگه ای نخورده بودم. دو سه تا لقمه بیشتر نخورده بودم که بابا رسید. مثل همیشه جواب سلامم رو با
تکون دادن سرش داد و رو به روم نشست.رو به سوسن گفت:
- خانم کجان؟
- حمامن.
بابا برای خودش لقمه ای گرفت و خورد.
غذام رو تموم کردم و بلند شدم.
بابا رو به من گفت:
- بشین ملیسا.
با تعجب نشستم و گفتم:
- بله؟ با من کاری داری؟
- این استادتون کی بود؟
- کی؟
- همون که امروز باهاش بحثت شده؟
- نگرانت بود. گفت تلفن همراهت و تلفن اتاقت رو جواب ندادی، ناراحت بودی و اعصابت خرد بود، بعدم ماجرا روکی بهتون گفته؟ خب معلومه اون کوروش دهن لق!
تعریف کرد.
- خیله خب، حاال اسمش رو واسه چی می خوای؟
- خب معلومه، می خوام یه درس حسابی بهش بدم.
- لازم نکرده پدر من، من خودم از پس خودم برمیام.
- اگه برمی اومدی که مثل بچه ها قهر نمی کردی بیای خونه.
- حالا هر چی، نیازی نمی بینم شما خودتون رو درگیر این موضوع کنید.
- خب این نظر توئه، نه من.
با عصبانیت از جام بلند شدم و گفتم:
- آره، راست می گید، تو این خونه تنها چیزی که مهم نیست نظر منه.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God 💕
خواستم از آشپزخونه بزنم بیرون که مامان با اون حوله ی کالهیش جلوی راهم رو گرفت و گفت:
- باز چی شده؟
با گفتن "خدایا منو بکش و راحتم کن." به سمت اتاقم رفتم تا به کوروش زنگ بزنم و فحش کشش کنم.
*
- یعنی خاک بر سرت ملیسا! خب فامیل سهرابی رو می گفتی تا بابات حالش رو بگیره.
-کوروش من می گم نره، تو می گی بدوش؟ موضوع اینه که من نمی خوام پدر مادرم توی تمام مسائلم دخالت کنن.
- از بس خری!
- مرسی واقعا.
-نه دیگه، بهت برنخوره. بابات داره روشن فکر بازی درمیاره و می خواد حمایتت کنه، اون وقت تو می گی چرا من
بهش ماجرا رو گفتم.
- باشه من خر، پس لطفا دور من یکی رو خط بکش. دلیلی نداره با یه خر دوست باشی.
کوروش که دید بهم برخورده گفت:
- من تو رو با دنیا عوض نمی کنم. خیلی خب، معذرت، نباید به بابات می گفتم.
- دیگه تکرار نشه لطفا.
- چشم.
برای عوض کردن بحث گفتم:
- فرناز چیزی بهت نگفت؟
- نه فعلا.
- اوکی، من کار دارم.
- خب به من چه؟
- یعنی خداحافظ.
- خب مثل آدم بگو "کوروش جون ببخشید مزاحمت شدم، خداحافظ."
- اوه اوه، نچایی کوروش جون! ببخشید که گند زدی با اون کار کردنت .اه، چقدر پیله ای! من که معذرت خواهی کردم.
- باشه معذرت خواهیت رو می پذیرم کنیزک! فدام بشی کوروش جان! همیشه مزاحم بدون نقطتم، بای. اوه، راستی
کاش دیگه ریخت نحست رو نبینم.
کوروش خندید و گفت:
- آهان، حالا شدی ملی خودم. مرسی ارباب، بای.
*
با اراده ای محکم رفتم در آموزش گروه تا درسی که با سهرابی داشتم حذف اضطراری کنم. هنوز منتظر بودم تا نوبتم
بشه که متین رسید و ازم خواهش کرد چند دقیقه وقتم رو در اختیارش بذارم. "بابا با ادب!" با هم رفتیم بیرون
ساختمون و روی یه نیمکت با بیشترین فاصله ی ممکنه نشستیم. "نخورمت یه وقت!"
- خب راستش می خواستم باهاتون درباره ی دکتر سهرابی صحبت کنم.
- دلم نمی خواد ازش چیزی بشنوم.
- بله، کاملا درکتون می کنم. راستش دیروز من با ایشون درمورد رفتارشون با شما صحبت کردم.
نه بابا، داستان داره جالب میشه.
- خب؟
- راستش ایشون از رفتارشون پشیمون شدن، اما از نظر ایشون رفتار شما هم درست نبوده.
داشتم دوباره جوش می آوردم که سریع گفت:
- البته منظورم فقط از نظر دکتره، نه نظر خودم یا بقیه. شاید اگه اون طوری با من حرف می زد، چه بسا بدتر از شما
جوابش رو می دادم.
"اوه اوه، "چه بسات" تو حلقم."
- می دونید که فقط همین یه درس نیست که با دکتر سهرابی ارائه میشه.
- منظور؟
- چرا شما انقدر سریع جبهه می گیرید؟ بذارین عرایضم تموم بشه، بعد.
- بله البته، بفرمایید.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
شما بیاید و بزرگی کنید و ببخشیدشون. من باهاشون صحبت کردم، خودش می دونه کارش نادرست بوده. حداقل
باید می ذاشت اول شما دلیل دیر اومدنتون رو بگید، اما خب شما هم خوب جلوی دانشجوها شستیدشون.
منظورش از شستیدشون این بود که قهوه ایش کردم!
- حقش بود.
- یه کم منطقی باشید، تا ترم آخر هر ترم یه جورایی با این استاد درگیریم.
- من همه ی اینا رو می دونم، اما حالا کاریه که شده.
- نه دیگه، شما می تونید با یه عذرخواهی درستش کنید.
از جا بلند شدم و گفتم:
- عمرا، من و عذرخواهی؟
- شما کاملا هم بی تقصیر نبودید، حداقل به احترام کوچیک و بزرگتری ...
وای خدا چقدر این پسره فک می زد. یکی نیست بهش بگه تو چرا کاسه ی داغ تر از آش شدی؟ ولی خدایی بی راه
هم نمی گفت، هر ترم باهاش یه درس داشتیم و مطمئنا این سهرابی عقده ای پدر منو درمی آورد.
- من باید فکر کنم، اما می تونم دلیل این که دنبال کارای من هستید رو بدونم؟
بدون این که نگاهم کنه گفت:
- دلیل خاصی نداره. بالاخره من و شما هم کلاسی هستیم.
"ای تو اون روحت دروغگو!" مگه بقیه هم کلاسیش نیستن؟ چرا خودش رو هیچ وقت درگیر کارای بقیه نمی کنه؟
- امیدوارم از کار من برداشتی نکنید خانم احمدی.
"ای خاک بر سرت کنن، آخه تو عددی هستی که من در رابطه باهات برداشتی داشته باشم؟" با حرص گفتم:
- مثلا چه برداشتی؟
- هیچی. با اجازتون فعلا. امیدوارم تصمیمتون عاقلانه باشه و آینده نگر هم باشید. خداحافظ.
- به سلامت.
بچه پرروی بی ... بی ... بی ... چه می دونم بی چی!
لعنت بهت متین که باز ذهن و فکر منو انقدر درگیر حرفات کردی. انقدر کلافه بودم که حتی حوصله خوردن غذا رو
هم نداشتم. از اون طرف مامان درباره ی مسافرت تفریحی با خانواده ی آرشام صحبت می کرد که این یکی دیگه
خارج از تحملم بود، برای همین بدون هیچ درگیری لفظی با مامان نشستم و سرم رو با دیدن تلوزیون گرم کردم.
پس از دو سه روز خود درگیری و حبس کردن خودم تو اتاقم، بالاخره تصمیم گرفتم که با سهرابی صحبت کنم و تا اون
جایی که مقصر بودم ازش عذر بخوام. واقعا برای خودم هم رسیدن به این نتیجه جای تعجب داشت. انقدر خودم رو می
شناختم که بدونم سر هر موضوعی به راحتی کوتاه نمیام، اما تنها چیزی که ازش مطمئن بودم این بود که تو تصمیمم
حرفای متین بی تأثیر نبود.
***
دم در اتاق سهرابی ایستادم و دوتا نفس عمیق کشیدم. یک، دو، سه، حالا، دوتا تقه به در زدم.
- بفرمائید.
اَه اَه چه صدای نکره ای هم داره. در رو باز کردم و وارد شدم. شاید اگه می خواستم جون بدم راحت تر از این بود که
بخوام از این یالغوز عذرخواهی کنم. سهرابی سرش رو از روی برگه های روی میزش بلند کرد و متعجب نگاهم کرد.
قطعا اونم باورش نمی شد که من این جا باشم برای ... برای ... وای خدا، من این جا چه غلطی می کنم؟ بازم لعنت بهت
متین!
سهرابی زودتر به خودش اومد و گفت:
- بفرمایید، با من کاری داشتید؟
- سلام.
جهنم الضرر!
- سلام.
- ببخشید، من راستش ... خب ...
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- بابت رفتارم سر کلاس معذرت می خوام.
سهرابی سرش رو پایین انداخت و گفت:
- منم یه عذرخواهی بهتون بدهکارم. حق با محمدی بود، منم یه کم تند رفتم.
اولا یکم نه و خیلی، دوما محمدی ... اوه متین خودمون رو میگه. قربونم بره، اومده از من دفاع کرده.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God💕
اشکال نداره. با اجازه استاد.
اومدم بیام بیرون که گفت:
- سر کلاس که تشریف میارید؟
"خاک تو سرت! پس چرا دو ساعت برات خودم رو کوچیک کردم؟"
- با اجازتون.
لبخند پهنی زد و گفت:
- لطفا به موقع بیاید.
"نیشت رو ببند آکله!"
- حتما، خداحافظ.
در اتاقش رو که بستم تازه تونستم نفس بکشم.
همین که وارد کلاس شدم متین به طرفم اومد. "اوه مای گاد، اینم یه چیزیش میشه ها!" آروم سلام کرد و گفت:
- خانم احمدی میشه لطف کنید جزوم رو بهم بدید؟
"جزوه؟! وای خاک عالم! جزوش مگه دسته منه؟" انگار از مکث طولانیم فهمید تازگیا آلزایمر گرفتم، برای همین
گفت:
- توی کافی شاپ بهتون داده که ...
- اوه بله بله، الان براتون میارم.
یادم اومد گذاشته بودم تو کمدم تو دانشکده. سریع السیر رفتم برش داشتم و بهش دادم. وای خدا قرار بود
چهارشنبه پسش بدم. اَه، همش تقصیر کوروشه با اون گند کاریاش. اصلا یادم رفت ازش در رابطه با تصمیم فرناز
بپرسم.
- ببخشید دیر شد، یه کم ذهنم آشفته بود یادم رفت بهتون بدم.
- اشکالی نداره، البته قابلتونم نداشت.
- ممنون.
- ضمنا کار درستی کردید با استاد صحبت کردید. می دونستم عاقل تر از این حرفایید که با یه لجبازی بچگونه چند
ترم اعصاب خودتون رو داغون کنید."بچگانه؟ چی گفت؟" قبل از این که جوابش رو بدم رفت سر جاش نشست و منم آروم نشستم و رفتم تو فکر. اکیپ
بچه ها با دیدنم سر کلاس سهرابی سنکپ کردن. کورش به سمتم اومد و گفت:
- ملی تو این جا چی کار می کنی؟
- وا؟ جای سلامته؟ خب اومدم کلاس.
- ولی ...
با ورود استاد و برخاستن بچه ها، دوستام مثل منگولا نگاهم می کردن و آخر تمرگیدن سر جاشون. سهرابی با دیدنم
چنان لبخندی زد که چشام راست ایستاد. اخمی کردم و سرم رو به ورق زدن جزوه سفیدم گرم کردم. کل یک ساعت
و نیم رو به پر حرفیای سهرابی گوش کردم و با خسته نباشید استاد سریع وسایلم رو جمع کردم تا قبل از سوال پیچ
کردن بچه ها جیم بشم. یه جورایی روم نمی شد بگم من اول از سهرابی عذرخواهی کردم، انگار واسم افت داشت.
***
- قضیه چی بود؟
به یلدا که یه دستش رو به کمر زده بود و مثل نامادری سیندرلا به من نگاه می کرد لبخندی زدم و گفتم:
- قضیه چیه؟
- آهان یعنی قضیه نداره که تو بعد از فحش کش کردن استاد امروز اومدی سر کلاسش و یارو با لبخندایی که واست
می زد و الوایی که می ترکوند ...
اخمام رو کشیدم تو هم و وسط حرفش پریدم و گفتم:
- اَه یلدا چرا شر و ور می گی؟
کوروش که معلوم بود داره از فضولی می ترکه گفت:
- کافی شاپ مهمون من، بریم؟
قبل از هر حرفی نازنین پرید وسط و گفت:
- بریم.
نازنین رو هل دادم اون طرف و گفتم:
- اَه نازی خیلی خلی. من نیستم، می خوام برم خونه.
نازنین لب برچید و گفت:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/22249
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/22280
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22303
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/22331
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22361
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝