#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_شانزدهم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"خاک تو سرم! دیدی نامزدشه؟ اصلا چرا خاک تو سر من؟ خاک تو سر بچه ها که منو مجبور به این شرط بندی
کردن، وگرنه من بچه به این آرومی."
مائده باز با اون لبخند نانازش پرید وسط افکار بی سر و ته من و گفت:
- شما همیشه انقدر آرومید؟
- من؟ نه بابا، تنها چیزی که نیستم آروم بودنه.
خندید و گفت:
- به چهرتونم می خوره از اون بچه شیطونا باشید.
خندیدم و گفتم:
- شما لطف دارید.
"دارم می میرم از فضولی."
- آخ راستی نامزدیتونم تبریک می گم، آقا متین چیزی بروز نداده بودن.
آخه یکی نیست به من بگه متین مگه با تو حرفم می زنه که بخواد چیزی بروز بده؟ ای بمیرید همتون با این شرط
بندیتون! لبخندی زد و تا اومد جواب بده گارسون رسید و سفارشا رو روی میز چید و متینم مکالمش رو تموم کرد.
مائده گفت:
- نه عزیزم، من و متین خواهر برادر رضایی هستیم.
هان؟ چی میگه؟ کاش زیر دیپلم حرف می زد منم بفهمم. فکر کنم قیافم تابلو بود که نفهمیدم. اونم برام توضیح داد
که چون مامانش رو هنگام به دنیا اومدنش از دست داده، عمش یعنی مادر متین بهش شیر داده و برای همینم حاال این
دوتا به هم محرمن.
- اوه، بابت فوت مادرتون واقعا متاسفم!
- ممنون عزیزم.
الهی! نفسم رو با آسودگی بیرون دادم، خب توجیهش اینه که هنوز شرط بندی پا بر جاست.
- بفرمائید میل کنید.
باز تشکر کردم و شروع به خوردن کردم.با دیدن یلدا که بال بال می زد و اشاره می کرد برم پیششون، ابروهام رو باال انداختم. یلدا بای بای کرد، یعنی می
خوان برن و بعدم دستش رو چند بار باالا و پایین برد، یعنی خاک تو سرت، بعدم کیف و موبایلم رو نشون داد. با
انگشتم به طور نامحسوس ئو رو نشون دادم که یعنی دو دقیقه بتمرگید سر جاتون تا من بیام.
- خب مائده جان، خیلی از دیدنت خوشحال شدم، کاش می شد بیشتر باهات آشنا می شدم.
خندید و گفت:
- من تو دانشگاه فلسفه می خونم، میام یه سری به متین بزنم سراغ تو هم میام عزیزم.
- ممنون، خوشحال می شم.
به سمت متین برگشتم و گفتم:
- بابت همه چیز ممنون. فردا جزوتون رو میارم.
فقط یه لحظه نگام کرد و گفت:
- خواهش می کنم، نوش جان. جزوه باشه پیشتون، تا چهارشنبه احتیاج ندارم.
از جا بلند شدم و با مائده دست دادم و و از متین خداحافظی کردم و د برو که رفتیم.
***
- وای ملیسا، چه رویی داری دختر.
- ملی حاالا دختره کی متین بود؟
- چرا هر چی بهت اشاره می کردم نمی اومدی؟
به سمت بچه ها برگشتم و گفتم:
- چه خبرتونه هی پشت سر هم سوال می پرسید؟ دختره، دخترداییش بود.
یلدا گفت:
- حتما نامزدشم بود.
- نه بابا، با هم خواهر و برادرن یه جوارایی، چون مامان متین به هر دوشون شیر داده.
کوروش خندید و گفت:
- مامان من به منم دلش نیومده شیر بده، اون وقت مامان این پسره هم زمان دو نفر رو ساپورت می کرده.#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
خلاصه با شوخی و مسخره بازی به دانشکده برگشتیم.
فرناز دم کلاس کشیک می کشید و تا ما رو دید آینه ی جیبیش رو شوت کرد تو کیفش و اومد.
- کوروش باید باهات حرف بزنم.
و بدون این که حتی منتظر جوابی از کوروش باشه، دست اون رو گرفت و کشید.
یلدا آروم گفت:
- از این دختره متنفرم.
شقایق و نازی هم با سر حرف اون رو تایید کردن. بهروز آروم گفت:
- دختره ی عوضی اون قدر عشوه خرکی میاد که حالت تهوع بهم دست می ده. نمی دونم چرا کوروش انقدر بهش رو
می ده.
شقایق چشماش رو ریز کرد و گفت:
- یعنی با کوروش چی کار داره؟
- بی خیال، بریم تا استاد نیومده.
بعد هم خودم وارد کلاس شدم.
وسطای کلاس بود که کوروش وارد کلاس شد. با اولین نگاه بهش متوجه شدم شدیدا عصبانیه.
شقایق آروم گفت:
- معلوم نیست دختره ی اکبیری چی بهش گفته!
استاد گفت:
- ساکت، چه خبره؟
تا آخر کلاس ساکت نشستیم و همین که استاد از کلاس خارج شد به طرف کوروش حمله کردیم.
- چی شد؟
- فرناز چی کارت داشت؟
- هی، با تو هستما.
کوروش با حوصله دفترش رو تو کیفش گذاشت و زیپش رو بست و از جا بلند شد.
ملی باید باهات حرف بزنم.
- چی شده؟
کوروش کلید ماشینش رو به بهروز داد و گفت:
- ماشینم امروز دستت باشه، من با ملی می رم.
بهروز با خوشحالی کلید رو قاپید و گفت:
- بچه ها بزنید بریم ددر.
یلدا و شقایق هم که اخم های در هم کورش رو دیدن، سریع همراه بهروز رفتن، نازی هم که زودتر از همه با بهروز
همراه شد. با کوروش به سمت ماشین حرکت کردیم. هیچ حرفی نمی زد و تمام طول مسیر تو فکر بود.
همین که سوار ماشین شدیم، آروم گفت:
- برو یه جای خلوت.
بی هدف شروع به حرکت کردم.
- چی شده کوروش؟
- ملی یه غلطی کردم خوردم که هیچ جوره نمیشه جمعش کرد.
- چی کار کردی؟
- من خر ... من ... من ...
- اَه، تو چی؟
- زهرمار، انقدر وسط حرفم نپر تا بگم.
سکوت کردم. چند لحظه گذشت تا گفت:
- فرناز حامله س.
- خب این که سورپرایز نیست، همچین دختری ... صبر کن ببینم، نکنه از تو ...
- آره، من خر همون بعد از ظهر روزی که از توچال برگشتیم دانشگاه، خواستم برسونمش خونشون که گفت برم
خونشون و اصرار کرد. کسیم خونشون نبود و خب اونم رفت واسم شربت بیاره ...
- وای کوروش نگو مثل دخترای چشم و گوش بسته شربتی رو خوردی که نمی دونستی چی توشه و بیهوش شدی و ...
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
بسه دیگه، من کی همچین حرفی زدم؟ اون فقط با نوع لباس پوشیدن و عشوه هاش تحریکم کرد.
- خاک تو سرت!
- نگفتم بهت که فحشم بدی.
- پس چی کار کنم؟
- چه می دونم؟ یه راهنمایی ...
- برو بگیرش.
- چی می گی؟
- چیه؟ چرا تعجب کردی؟
- اون حتی باکره هم نبود چطور من ...
- وای خدا، نگو که از خنده دل درد گرفتم. اون حتی اگه باکره هم بود تو اهل ازدواج و این حرفا نیستی.
- خب تو که می دونی، بگو چه غلطی بکنم؟
- بسپارش به من، فقط احتماال یه بیست، سی میلیونی واست آب می خوره.
-به جهنم، تو بگو صد میلیون، فقط از شرش خالصم کن. دختره ی احمق میگه تا هفته ی دیگه بهت وقت می دم بیای
خواستگاری.
- حالا تو مطمئنی حامله س؟
- جواب آزمایشش که این طوری می گفت.
- شاید جعلی باشه، یا مال تو نباشه.
- نباید بذارم مامان اینام چیزی بفهمن، می فهمی که؟
- ملیسا جون؟ بهاره گفت کارم داشتی.
به قیافه ی غرق در آرایشش خیره شدم و گفتم:
- آره فرناز جون، میای با هم یه سری بریم کافی شاپ نزدیک دانشگاه؟
نگاهی الکی به ساعتش کرد و لب هاش رو غنچه کرد و گفت:
- اوم، خب میشه بدونم چی کارم داری؟دلم می خواست پشت گردنش رو با دست چپم بگیرم و با دست راستم دوتا کف گرگی برم تو صورتش و بعدم با کله
بزنم تو دماغ عملیش و ... اوه اوه، چقدر خشن! نه، بی خیال.
- در رابطه با موضوع تو و کوروشه.
همچین نیشش باز شد انگار با این گندی که زده باید اسکار هم بهش داد.
- خب، ولی من که حرفام رو با خودش زدم و اونم پذیرفته.
نه بابا، شتر در خواب بیند پنبه دانه.
- می دونم. خود کوروش ازم خواهش کرده حرفای آخر رو باهات بزنم.
- باشه، بریم.
همچین مثل جت راه افتاد که وقتی به کافی شاپ رسیدیم نفس نفس می زدم. خاک بر سر دو دستی بازوم رو چسبید.
اَه، ولم کن من که فرار نمی کنم. با هم وارد کافی شاپ شدیم و یه جای پرت تو طبقه ی دوم نشستیم.
- خب؟
به صورت منتظرش نگاه کردم. "خب بریم سراغ مرحله ی اول نقشه، یعنی مطمئن شدن." از اون جایی که می
دونستم فرناز هر چی تو مغز پوکش می گذره تو چشماشم میشه دید، گفتم:
- خب ما باید اول مطمئن بشیم که تو حامله ای و مهم تر از همه، بچه مال کوروشه.
بدون هیچ ترسی گفت:
- باشه فردا می ریم آزمایش. چه می دونم؟ دی اِن اِی و از این کوفتا.
خب پس واقعا بچه مال کوروشه. مرحله ی دوم، مقدمه چینی بود.
- خیلی خب، خود کوروشم قبول داره که بچه مال اونه، اما ...
- اما چی؟
- خانوادش بد کوفتایین.
- یعنی چی؟
- بیچاره کوروش دیروز غیر مستقیم به پدرش گفته می خواد با دختر دوست باباهه ازدواج نکنه و یکی دیگه رو می
خواد، ندیدی چه قشقرقی به پا شد.
چشمای بابا قوریش رو ریز کرد و گفت:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
_مگه باباش می خواد اون با کس خاصی ازدواج کنه؟
خودم رو هیجان زده نشون دادم و گفتم:
- آره، باباش می خواد به زور شوهرش بده، نه یعنی زنش بده، طرفم از این خر پولاس که ...
گارسون وسط حرفم پرید و در حالی که نیشش تا بناگوشش باز بود گفت:
- سلام ملی خانوم. چی سفارش می دین؟
خاک تو سر این بچه ها کنن، از بس تو این کافی شاپ کوفتی اسمم رو بلند بلند صدا کردن اینم فهمیده. جدی
نگاهش کردم و گفتم:
- دوتا آب پرتقال.
از فرنازم نظر نپرسیدم اصلا، کارد بخوره تو شکمش. گارسون رفت و من دوباره رفتم تو دور خالی بندی.
- آره، می گفتم. دختره دختر شریک باباشه. فکر نکن مالیه ها، خیلی هم بی ریخته، ولی تا دلت بخواد خونه و ملک
داره.
- کوروشم دوستش داره؟
- نه بابا، مگه کوروش آدمه که کسی رو دوست داشته باشه؟ اون فقط فکر ارث باباشه. آخه باباش گفته اگه با محبوبه،
همون دختر پولداره دیگه، ازدواج نکنه از ارث مرث خبری نیست و کوروش باید بره گدایی!
- نه بابا!
- جون شما.
- پس من چی؟ یعنی تکلیف من و این بچه چی میشه؟
"آخ نگو که جیگرم برای مظلومیت تو یکی کباب شد، پررو!" مرحله ی سوم، تیر خالص بود.
- فرناز من طرف توام، هر چی باشه ما هم جنسیم. منم چند بار موقعیت حالای تو رو داشتم.
"البته به گور بابام خندیدم اگه همچین غلط هایی بکنم."
ادامه دادم:
- به نظر من که حقت رو ازش بگیر و خودتم از شر این بچه خالص کن.
با ناراحتی نگام کرد و گفت:
- چطوری؟به راحتی، برو بهش بگو سی میلیون بده تا بچه رو سقط کنم و بعدم برو بچه رو بنداز و با پولتم یه حال اساسی کن.
- اما آخه من کوروش رو دوست دارم.
ای خاک تو سرت، دو ساعته دارم فک می زنما. گارسون سفارشا رو آورد و من یه نفس تا ته لیوان رو سر کشیدم و
فرناز هم فقط به دستاش خیره شده بود.
- فرناز جون، عشق و عاشقی کیلو چنده؟ وقتی باباش از ارث محرومش کرد، با این پسر تن پروری هم که من می بینم
باید بری کلفتی تا از گشنگی نَمیری.
"وای خدا اگه کوروش بفهمه پشت سرش چی گفتم خفم می کنه."
- از من گفتن بود، تو با کوروش به هیچ جا نمی رسی.
"چرا به یه جا می رسی. به کجا؟ خونه ی پدر پسر شجاع، اِوا خاک بر سرم اون که زن داره، ای فرناز شوهر دزد!"
- مرسی از راهنماییت، من می خوام یه کم فکر کنم.
- باشه گلم، فکرات رو بکن.
از جاش بلند شد و گفت:
- من می رم خونه، کالس رو نمیام.
- اوکی.
"حالا نه این که حضور نداشته باشه بار علمی کلاس کم میشه!"
- بای.
"های! آخ جون رفت و آب میوه رو هم نخورد، کوفت بخوره دختره ی چشم سفید!"
آب پرتقال رو خوردم و سریع خودم رو به کلاس رسوندم. وای خدا، بازم سهرابی رفته سر کلاس و من دیر رسیدم.
***
دوتا تقه به در زدم و در رو باز کردم.
- سلام.
سهرابی با دیدنم پوفی کشید و کتابی رو که تو دستش بود تقریبا پرت کرد روی میز و با صدای نسبتا بلندی گفت:
- چه سلامی خانوم محترم؟ این چه وضع کلاس اومدنه؟ این دفعه چه بهونه ای می خواین جور کنین؟
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/22249
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/22280
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22303
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/22331
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_شانزدهم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
واقعا اگه به نظرت این کلاس انقدر مسخره و پیش پا افتاده س که ارزش سر وقت اومدن رو نداره، نیا خانوم، نیا سر
کلاس. کلاس من حرمت داره. بفرمایید بیرون و این ترمم درس رو حذف کنید، وگرنه خودم با صفر می اندازمت.
"اوه مای گاد، این دیگه امروز چشه که مثل سگ پاچه می گیره؟ مرتیکه جلوی بقیه سنگ روی یخم کرد."
هنوز به چشماش خیره بودم و هیچ صدایی هم غیر از نفس زدن های عصبی اون نمی اومد. نه، این طوری نمی شد،
منم باید حالش رو می گرفتم.
- تو اگه استاد بودی و عقده ای نبودی، لازم نبود برای پنج دقیقه دیر اومدن سر کلاست به هزار جور دروغ متوسل
شم.
- حرف دهنتون رو بفهمید خانم محترم.
- تو بفهم. چطور غرور یه دانشجو رو جلوی همکلاسی هاش خرد می کنی؟ واقعا برات متاسفم. معلومه که حذف می
کنم، چون حتی یه لحظه هم نمی خوام ریخت نحست رو ببینم.
در رو محکم بستم و در حالی که اشکام دراومده بود، به سمت ماشینم دویدم. حوصله ی هیچ کس و هیچ چیز رو
نداشتم. تقصیر خود خرمه، کاش اصلانرفته بودم، حداقل یه غیبت خورده بودم بهتر از این گند بود. گوشیم مرتب
زنگ می خورد، با عصبانیت موبایلم رو از ماشین بیرون انداختم.
*
- چی شده ملیسا خانم؟
- اصلا حوصله ی هیچ کسی رو ندارم سوسن، هیچ کس مزاحمم نشه.
- ملیسا ...
- مگه با تو نیستم؟
- بله خانوم، حتما.
داخل اتاقم رفتم و با مشت به جون خرس پشمی بزرگ گوشه اتاقم افتادم. انقدر زدمش که به نفس نفس افتادم و
افسوس خوردم که چرا به جای این خرس، سهرابی جلوی دست و بالم نبود تا لهش کنم.
*
سر میز نشستم و سوسن کباب شامی های خوشمزش رو گذاشت روی میز. غیر از دوتا لیوان آب پرتقال توی کافی
شاپ، هیچ چیز دیگه ای نخورده بودم. دو سه تا لقمه بیشتر نخورده بودم که بابا رسید. مثل همیشه جواب سلامم رو با
تکون دادن سرش داد و رو به روم نشست.رو به سوسن گفت:
- خانم کجان؟
- حمامن.
بابا برای خودش لقمه ای گرفت و خورد.
غذام رو تموم کردم و بلند شدم.
بابا رو به من گفت:
- بشین ملیسا.
با تعجب نشستم و گفتم:
- بله؟ با من کاری داری؟
- این استادتون کی بود؟
- کی؟
- همون که امروز باهاش بحثت شده؟
- نگرانت بود. گفت تلفن همراهت و تلفن اتاقت رو جواب ندادی، ناراحت بودی و اعصابت خرد بود، بعدم ماجرا روکی بهتون گفته؟ خب معلومه اون کوروش دهن لق!
تعریف کرد.
- خیله خب، حاال اسمش رو واسه چی می خوای؟
- خب معلومه، می خوام یه درس حسابی بهش بدم.
- لازم نکرده پدر من، من خودم از پس خودم برمیام.
- اگه برمی اومدی که مثل بچه ها قهر نمی کردی بیای خونه.
- حالا هر چی، نیازی نمی بینم شما خودتون رو درگیر این موضوع کنید.
- خب این نظر توئه، نه من.
با عصبانیت از جام بلند شدم و گفتم:
- آره، راست می گید، تو این خونه تنها چیزی که مهم نیست نظر منه.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God 💕
خواستم از آشپزخونه بزنم بیرون که مامان با اون حوله ی کالهیش جلوی راهم رو گرفت و گفت:
- باز چی شده؟
با گفتن "خدایا منو بکش و راحتم کن." به سمت اتاقم رفتم تا به کوروش زنگ بزنم و فحش کشش کنم.
*
- یعنی خاک بر سرت ملیسا! خب فامیل سهرابی رو می گفتی تا بابات حالش رو بگیره.
-کوروش من می گم نره، تو می گی بدوش؟ موضوع اینه که من نمی خوام پدر مادرم توی تمام مسائلم دخالت کنن.
- از بس خری!
- مرسی واقعا.
-نه دیگه، بهت برنخوره. بابات داره روشن فکر بازی درمیاره و می خواد حمایتت کنه، اون وقت تو می گی چرا من
بهش ماجرا رو گفتم.
- باشه من خر، پس لطفا دور من یکی رو خط بکش. دلیلی نداره با یه خر دوست باشی.
کوروش که دید بهم برخورده گفت:
- من تو رو با دنیا عوض نمی کنم. خیلی خب، معذرت، نباید به بابات می گفتم.
- دیگه تکرار نشه لطفا.
- چشم.
برای عوض کردن بحث گفتم:
- فرناز چیزی بهت نگفت؟
- نه فعلا.
- اوکی، من کار دارم.
- خب به من چه؟
- یعنی خداحافظ.
- خب مثل آدم بگو "کوروش جون ببخشید مزاحمت شدم، خداحافظ."
- اوه اوه، نچایی کوروش جون! ببخشید که گند زدی با اون کار کردنت .اه، چقدر پیله ای! من که معذرت خواهی کردم.
- باشه معذرت خواهیت رو می پذیرم کنیزک! فدام بشی کوروش جان! همیشه مزاحم بدون نقطتم، بای. اوه، راستی
کاش دیگه ریخت نحست رو نبینم.
کوروش خندید و گفت:
- آهان، حالا شدی ملی خودم. مرسی ارباب، بای.
*
با اراده ای محکم رفتم در آموزش گروه تا درسی که با سهرابی داشتم حذف اضطراری کنم. هنوز منتظر بودم تا نوبتم
بشه که متین رسید و ازم خواهش کرد چند دقیقه وقتم رو در اختیارش بذارم. "بابا با ادب!" با هم رفتیم بیرون
ساختمون و روی یه نیمکت با بیشترین فاصله ی ممکنه نشستیم. "نخورمت یه وقت!"
- خب راستش می خواستم باهاتون درباره ی دکتر سهرابی صحبت کنم.
- دلم نمی خواد ازش چیزی بشنوم.
- بله، کاملا درکتون می کنم. راستش دیروز من با ایشون درمورد رفتارشون با شما صحبت کردم.
نه بابا، داستان داره جالب میشه.
- خب؟
- راستش ایشون از رفتارشون پشیمون شدن، اما از نظر ایشون رفتار شما هم درست نبوده.
داشتم دوباره جوش می آوردم که سریع گفت:
- البته منظورم فقط از نظر دکتره، نه نظر خودم یا بقیه. شاید اگه اون طوری با من حرف می زد، چه بسا بدتر از شما
جوابش رو می دادم.
"اوه اوه، "چه بسات" تو حلقم."
- می دونید که فقط همین یه درس نیست که با دکتر سهرابی ارائه میشه.
- منظور؟
- چرا شما انقدر سریع جبهه می گیرید؟ بذارین عرایضم تموم بشه، بعد.
- بله البته، بفرمایید.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
شما بیاید و بزرگی کنید و ببخشیدشون. من باهاشون صحبت کردم، خودش می دونه کارش نادرست بوده. حداقل
باید می ذاشت اول شما دلیل دیر اومدنتون رو بگید، اما خب شما هم خوب جلوی دانشجوها شستیدشون.
منظورش از شستیدشون این بود که قهوه ایش کردم!
- حقش بود.
- یه کم منطقی باشید، تا ترم آخر هر ترم یه جورایی با این استاد درگیریم.
- من همه ی اینا رو می دونم، اما حالا کاریه که شده.
- نه دیگه، شما می تونید با یه عذرخواهی درستش کنید.
از جا بلند شدم و گفتم:
- عمرا، من و عذرخواهی؟
- شما کاملا هم بی تقصیر نبودید، حداقل به احترام کوچیک و بزرگتری ...
وای خدا چقدر این پسره فک می زد. یکی نیست بهش بگه تو چرا کاسه ی داغ تر از آش شدی؟ ولی خدایی بی راه
هم نمی گفت، هر ترم باهاش یه درس داشتیم و مطمئنا این سهرابی عقده ای پدر منو درمی آورد.
- من باید فکر کنم، اما می تونم دلیل این که دنبال کارای من هستید رو بدونم؟
بدون این که نگاهم کنه گفت:
- دلیل خاصی نداره. بالاخره من و شما هم کلاسی هستیم.
"ای تو اون روحت دروغگو!" مگه بقیه هم کلاسیش نیستن؟ چرا خودش رو هیچ وقت درگیر کارای بقیه نمی کنه؟
- امیدوارم از کار من برداشتی نکنید خانم احمدی.
"ای خاک بر سرت کنن، آخه تو عددی هستی که من در رابطه باهات برداشتی داشته باشم؟" با حرص گفتم:
- مثلا چه برداشتی؟
- هیچی. با اجازتون فعلا. امیدوارم تصمیمتون عاقلانه باشه و آینده نگر هم باشید. خداحافظ.
- به سلامت.
بچه پرروی بی ... بی ... بی ... چه می دونم بی چی!
لعنت بهت متین که باز ذهن و فکر منو انقدر درگیر حرفات کردی. انقدر کلافه بودم که حتی حوصله خوردن غذا رو
هم نداشتم. از اون طرف مامان درباره ی مسافرت تفریحی با خانواده ی آرشام صحبت می کرد که این یکی دیگه
خارج از تحملم بود، برای همین بدون هیچ درگیری لفظی با مامان نشستم و سرم رو با دیدن تلوزیون گرم کردم.
پس از دو سه روز خود درگیری و حبس کردن خودم تو اتاقم، بالاخره تصمیم گرفتم که با سهرابی صحبت کنم و تا اون
جایی که مقصر بودم ازش عذر بخوام. واقعا برای خودم هم رسیدن به این نتیجه جای تعجب داشت. انقدر خودم رو می
شناختم که بدونم سر هر موضوعی به راحتی کوتاه نمیام، اما تنها چیزی که ازش مطمئن بودم این بود که تو تصمیمم
حرفای متین بی تأثیر نبود.
***
دم در اتاق سهرابی ایستادم و دوتا نفس عمیق کشیدم. یک، دو، سه، حالا، دوتا تقه به در زدم.
- بفرمائید.
اَه اَه چه صدای نکره ای هم داره. در رو باز کردم و وارد شدم. شاید اگه می خواستم جون بدم راحت تر از این بود که
بخوام از این یالغوز عذرخواهی کنم. سهرابی سرش رو از روی برگه های روی میزش بلند کرد و متعجب نگاهم کرد.
قطعا اونم باورش نمی شد که من این جا باشم برای ... برای ... وای خدا، من این جا چه غلطی می کنم؟ بازم لعنت بهت
متین!
سهرابی زودتر به خودش اومد و گفت:
- بفرمایید، با من کاری داشتید؟
- سلام.
جهنم الضرر!
- سلام.
- ببخشید، من راستش ... خب ...
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- بابت رفتارم سر کلاس معذرت می خوام.
سهرابی سرش رو پایین انداخت و گفت:
- منم یه عذرخواهی بهتون بدهکارم. حق با محمدی بود، منم یه کم تند رفتم.
اولا یکم نه و خیلی، دوما محمدی ... اوه متین خودمون رو میگه. قربونم بره، اومده از من دفاع کرده.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God💕
اشکال نداره. با اجازه استاد.
اومدم بیام بیرون که گفت:
- سر کلاس که تشریف میارید؟
"خاک تو سرت! پس چرا دو ساعت برات خودم رو کوچیک کردم؟"
- با اجازتون.
لبخند پهنی زد و گفت:
- لطفا به موقع بیاید.
"نیشت رو ببند آکله!"
- حتما، خداحافظ.
در اتاقش رو که بستم تازه تونستم نفس بکشم.
همین که وارد کلاس شدم متین به طرفم اومد. "اوه مای گاد، اینم یه چیزیش میشه ها!" آروم سلام کرد و گفت:
- خانم احمدی میشه لطف کنید جزوم رو بهم بدید؟
"جزوه؟! وای خاک عالم! جزوش مگه دسته منه؟" انگار از مکث طولانیم فهمید تازگیا آلزایمر گرفتم، برای همین
گفت:
- توی کافی شاپ بهتون داده که ...
- اوه بله بله، الان براتون میارم.
یادم اومد گذاشته بودم تو کمدم تو دانشکده. سریع السیر رفتم برش داشتم و بهش دادم. وای خدا قرار بود
چهارشنبه پسش بدم. اَه، همش تقصیر کوروشه با اون گند کاریاش. اصلا یادم رفت ازش در رابطه با تصمیم فرناز
بپرسم.
- ببخشید دیر شد، یه کم ذهنم آشفته بود یادم رفت بهتون بدم.
- اشکالی نداره، البته قابلتونم نداشت.
- ممنون.
- ضمنا کار درستی کردید با استاد صحبت کردید. می دونستم عاقل تر از این حرفایید که با یه لجبازی بچگونه چند
ترم اعصاب خودتون رو داغون کنید."بچگانه؟ چی گفت؟" قبل از این که جوابش رو بدم رفت سر جاش نشست و منم آروم نشستم و رفتم تو فکر. اکیپ
بچه ها با دیدنم سر کلاس سهرابی سنکپ کردن. کورش به سمتم اومد و گفت:
- ملی تو این جا چی کار می کنی؟
- وا؟ جای سلامته؟ خب اومدم کلاس.
- ولی ...
با ورود استاد و برخاستن بچه ها، دوستام مثل منگولا نگاهم می کردن و آخر تمرگیدن سر جاشون. سهرابی با دیدنم
چنان لبخندی زد که چشام راست ایستاد. اخمی کردم و سرم رو به ورق زدن جزوه سفیدم گرم کردم. کل یک ساعت
و نیم رو به پر حرفیای سهرابی گوش کردم و با خسته نباشید استاد سریع وسایلم رو جمع کردم تا قبل از سوال پیچ
کردن بچه ها جیم بشم. یه جورایی روم نمی شد بگم من اول از سهرابی عذرخواهی کردم، انگار واسم افت داشت.
***
- قضیه چی بود؟
به یلدا که یه دستش رو به کمر زده بود و مثل نامادری سیندرلا به من نگاه می کرد لبخندی زدم و گفتم:
- قضیه چیه؟
- آهان یعنی قضیه نداره که تو بعد از فحش کش کردن استاد امروز اومدی سر کلاسش و یارو با لبخندایی که واست
می زد و الوایی که می ترکوند ...
اخمام رو کشیدم تو هم و وسط حرفش پریدم و گفتم:
- اَه یلدا چرا شر و ور می گی؟
کوروش که معلوم بود داره از فضولی می ترکه گفت:
- کافی شاپ مهمون من، بریم؟
قبل از هر حرفی نازنین پرید وسط و گفت:
- بریم.
نازنین رو هل دادم اون طرف و گفتم:
- اَه نازی خیلی خلی. من نیستم، می خوام برم خونه.
نازنین لب برچید و گفت:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/22249
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/22280
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22303
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/22331
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22361
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_هفدهم
خل خودتی. صدقه سر تو و فضولی کوروش بعد عمری این خسیس می خواست مهمونمون کنه تو نذاشتی.
کوروش گفت:
- ای نازی نامرد، حرومت باشه اون همه مهمونیایی که منو تیغ زدید.
بهروز گفت:
- هوی چه خبرته؟ یه بار که بیشتر مهمونی ندادی.
- ببخشید اون وقت خودتون چند بار ما رو مهمون کردید آقا بهروز؟
- من که ...
- اَه، ای درد بگیرید همتون، سرم رفت. مثل گدا گشنه ها رفتار می کنید.
رو به شقایق که همچنان در حال نطق غرّاش بود گفتم:
- اوکی پس شما تا با هم کل کل می کنید من برم خونه.
شقایق رو به من گفت:
- صبر کن ببینم، کجا؟ هی خونه خونه می کنه، حاال خوبه همش از خونه فراریه ها.
همین که از ساختمان دانشکده بیرون اومدیم، مائده رو دیدم که با دوتا دختر دیگه مشغول صحبت بود. با دیدنمخیلی خب بریم.
دستش رو برام تکون داد و به سمتم اومد. منم از بچه ها جدا شدم و کنارش رفتم. یلدا و شقایقم باهام اومدند و نازیم
گفت: "ما می ریم کافی شاپ زود بیاید." مائده با خوش رویی با هر سه ما دست داد و احوالپرسی کرد و من یلدا و
شقایق رو بهش معرفی کردم. بعد از تعارفات معمول، مائده رو به من گفت:
- ملیسا جان خوب شد دیدمت. پانزدهم تا بیستم تعطیلی رسمیه، برنامه خاصی که نداری؟
- نمی دونم. چطور مگه؟
- من و چندتا از دوستام می خوایم یه اتوبوس کرایه کنیم و بریم مشهد، تو و دوستاتم اگه می تونید بیاید. هم می ریم
زیارت و هم خیلی خوش می گذره.
نمی دونستم چه جوابی بهش بدم، تا حالا تو عمرم مشهد نرفته بودم. اصلا خونواده ی من به جز جاهای تفریحی و
تجاری جای دیگه ای نرفته بودن. به بیان ساده من و چه به مشهد؟ اونم واسه زیارت. منی که یه نماز دو رکعتیم بلد
نبودم بخونم. یلدا و شقایقم مثل من لال مونی گرفته بودن. مائده با لبخند گفت:می خواید به خونوادهاتون خبر بدید و تا آخر این هفته خبرم کنید.
- حتما.
من که از اولم می دونستم جوابم منفیه، نمی دونم چرا رک و راست بهش نگفتم نمیام. مائده خداحافظی کرد و پیش
دوستاش برگشت و ما سه تا هم در سکوت به سمت کافی شاپ راه افتادیم. آخر سر هم یلدا سکوت رو شکست و
گفت:
- خیلی دلم می خواد برم مشهد. کوچیک که بودم رفتم و الان هفده ساله که آرزوم شده برم. ملی نظرت چیه؟
- معلومه نه. آخه ... بی خیال!
***
هنوز پام به خونه نرسیده بود که دم ساختمون ماشین آرشام رو دیدم. "اَه، حوصله این یکی رو اصلا ندارم." اومدم
برگردم که مامان مچم رو گرفت و صدام کرد. برگشتم و به مامان که دم در ورودی با لبخند نگاهم می کرد نگاه کردم.
تا حالا یاد ندارم مامان برای استقبال از من اومده باشه. واقعا این کارش نوبر بود.
- سلام.
- سلام عزیزم. بیا تو.
نه بابا؟! کاش آرشام همش می اومد خونمون تا مامان من یه کم مهربون می شد. با ابروهای باالا پریده نگاهش کردم و
یه پوزخند تحویلش دادم.
- مامان جان کشته مرده ی این ابراز محبتتم!
مامان بی توجه به حرفم دستش رو پشت کمرم گذاشت و تقریبا هلم داد توی خونه.
آرشام و مامانش همراه با مه لقای عزیزتر از جانم که می خواستم سر به تنش نباشه روی مبل لمیده بودن و مشغول
خوردن میوه ها بودن. مامان زیر گوشم گفت:
- حواست به رفتارت باشه.
خیلی سرد با همه سلام احوالپرسی کردم و گفتم:
- با اجازه برم لباسام رو عوض کنم.
یه دقیقه کمتر دیدنشونم غنیمتی بود.
با برگشتن دوبارم به سالن، مه لقا که مشغول حرف زدن بود ساکت شد و مامان با هیجان ساختگی به سمت من
برگشت و گفت:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God 💕
ملیسا عزیزم، ببین مه لقا جان چه پیشنهادی داد.
دلم می خواست بگم به من چه؟ پیشنهادش بخوره تو سرش؛ اما در عوض لبخند تصنعی زدم و کنار مامان نشستم و
خودم رو آماده ی شنیدن نشون دادم.
- مه لقا جون میگه چند روز تعطیلی رو بریم ویلای کیش، چون اون جا ...
عق! واقعا این حرف نمی زد نمی شد؟ بمیره با این پیشنهاداتش! وسط حرف مامان پریدم و گفتم:
- وای مامان چرا الان داری بهم می گی؟
مامان چشماش رو ریز کرد و گفت:
- چطور مگه؟
-از طرف دانشگاه دارم می رم اردوی چند روزه.
آرشام سریع گفت:
- کجا؟
به تو چه پسره پررو؟ حاالا چی بگم؟ یهو یاد حرفای مائده افتادم و گفتم:
- مشهد.
از این ور اون ور صدای کجا گفتن بلند شد. با اعتماد به نفس خاصی پای راستم رو روی پای چپم انداختم و گفتم:
- مشهد دیگه.
مامان که از تعجب چشاش قدر گردو شده بود، سریع خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
- خیلی خوب حاال هر جا، فردا کنسلش کن.
- نمیشه، چون من به دوستام قول دادم.
مامان انگار زمان و مکان از دستش در رفت، چون مه لقا و بقیه رو فراموش کرد و رو به من با صدای بلندی گفت:
- شما خیلی بیجا کردید.
- مامان چرا زور می گی؟ نمی تونم بیام چون نمی خوام بیام.
- تو ...
مه لقا بین حرفای مامان پرید و گفت:اما ملیسا جان ما این سفر رو به خاطر تو و آرشام ترتیب دادیم.
با حرص گفتم:
- شما لطف کردید اما واقعا نمی تونم دل دوستام رو بشکنم.
- پس خود به خود رفتن ما هم منتفیه.
به سمت آرشام که بعد از گفتن این حرف با پوزخند نگام می کرد برگشتم و گفتم:
- هر جور راحتید.
با گفتن با اجازه به سمت اتاقم رفتم.
قیافه ی مامان جوری بود که کارد می زدی خونش درنمی اومد. هنوز دو دقیقه نبود که توی اتاقم نشسته بودم که دو
تا تقه به در خورد و بعد صدای آرشام که گفت:
- اجازه هست؟
- بفرمایید.
وارد اتاق شد و کنارم روی تخت نشست.
بی مقدمه گفت:
- چرا از من بدت میاد؟
به صورت در همش نگاه کردم و گفتم:
- این طوریا نیست.
- پس چطوریاس؟
- راستش من دفعه قبلم بهت گفتم موضوع تو نیستی، من کلا با ازدواج مخالفم، چه برسه تو این سن و سال. من هنوز
بچه ام.
- قبول؛ اما قرار شد بهم فرصت بدی. تو ازم فرار می کنی.
- حوصله مسخره بازی رو ندارم.
- این مسخره س که من عاشقت شدم و قصد دارم کاری کنم که تو ...
- بسه تو رو خدا. من نمی خوام کاری که دوست ندارم انجام بدم.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃