#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_چهل-دوم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"- عاشق همین کاراشم. -آرشام آروم تو گوشم زمزمه کرد: - یه بار جستی ملخک دوبار جستی ملخک آخر تو دستی ملخک! نگاه نگرانم رو تو چشمای مادرجون دوختم .مادرجون گفت: - خب اول کدوم چمدون رو باز می کنی؟ آرشام دستم رو گرفت و روی تخت نشست .به تبعیت از اون منم نشستم و پدرجونم روی مبل راحتی نشست. - خب اول کادوی بهادری بزرگ. پیپ و چندتا پیراهن مردونه خدایی هم سلیقش محشر بود .واسه مادرجون هم انواع لوازم آرایش و دو دست لباس مجلسی سنگین و شیک. - خب دیگه شب خوش. - ،ِا هنوز اون چمدون رو باز نکردی. - شرمنده مامان، اونا خصوصیه. - اوه داره کم کم حسودیم میشه. - فداتون بشم .خسته شدین امروز برین بخوابین دیگه. - وا؟ خستگی کجا بود؟ رو به مادرجون گفتم: - حاالا چه عجله ای واسه خوابیدن دارین؟ مادرجون با خنده شونه هاش رو باالا انداخت و گفت: - من که عجله ندارم این آرشامه که عجله داره ما بریم بخوابیم. بعد هم همراه آقاجون زدن زیر خنده. "واقعا که انگار نه،انگار یه ذره شرم و حیا ندارن." آرشام بی حوصله روی تخت دراز کشید."مادرجون رو به من و آقاجون گفت: - بهتره از اتاق بریم بیرون بچه ام خسته س. با خوشحالی سرم رو تکون دادم و گفتم: - آره راست میگین .شب بخیر آرشام جون. قبل از این که یه قدم بردارم آرشام دستم رو کشید و گفت: - تو کجا؟ - زشته دستم رو ول کن. - من تا سوغاتیات رو ندم که خوابم نمی بره. مادرجون پوفی کشید. پدرجون رو به مادرجون گفت: - بهتره بریم بخوابیم عزیزم. مادرجون زیر چشمی نگاهم کرد ."حاالا چه خاکی باید تو سرم بریزم؟" - آرشام عزیزم میشه یه لحظه بیای تو اتاقم؟ کارت دارم. آرشام مشکوک نگاهی به مادرجون کرد و همراهش از اتاق خارج شد .پدرجون رو به من گفت: - معلومه این جا چه خبره؟ - نمی دونم. آره خب یه دروغ مصلحتی بهتر از گفتن این بود که پسرت رو امشب نمی خوام تو اتاق راه بدم . بعد از بیست دقیقه که مسواک زده بودم و مشغول شونه زدن موهام بودم در اتاقم زده شد. - بفرمایید. آرشام وارد شد و در رو پشت سرش بست .چشماش شدیدا عصبانی بود .سریع به سمتم اومد و بازوهام رو محکم گرفت .در حالی که سعی می کرد صداش باالا نره گفت: - تو راجع به من چی فکر کردی؟ هان؟ یعنی انقدر برات غریبه هستم که از مادرم کمک می خوای تا پیشت نباشم؟ - آرشام ...
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God💕