#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_چهل-دوم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"- عاشق همین کاراشم. -آرشام آروم تو گوشم زمزمه کرد: - یه بار جستی ملخک دوبار جستی ملخک آخر تو دستی ملخک! نگاه نگرانم رو تو چشمای مادرجون دوختم .مادرجون گفت: - خب اول کدوم چمدون رو باز می کنی؟ آرشام دستم رو گرفت و روی تخت نشست .به تبعیت از اون منم نشستم و پدرجونم روی مبل راحتی نشست. - خب اول کادوی بهادری بزرگ. پیپ و چندتا پیراهن مردونه خدایی هم سلیقش محشر بود .واسه مادرجون هم انواع لوازم آرایش و دو دست لباس مجلسی سنگین و شیک. - خب دیگه شب خوش. - ،ِا هنوز اون چمدون رو باز نکردی. - شرمنده مامان، اونا خصوصیه. - اوه داره کم کم حسودیم میشه. - فداتون بشم .خسته شدین امروز برین بخوابین دیگه. - وا؟ خستگی کجا بود؟ رو به مادرجون گفتم: - حاالا چه عجله ای واسه خوابیدن دارین؟ مادرجون با خنده شونه هاش رو باالا انداخت و گفت: - من که عجله ندارم این آرشامه که عجله داره ما بریم بخوابیم. بعد هم همراه آقاجون زدن زیر خنده. "واقعا که انگار نه،انگار یه ذره شرم و حیا ندارن." آرشام بی حوصله روی تخت دراز کشید."مادرجون رو به من و آقاجون گفت: - بهتره از اتاق بریم بیرون بچه ام خسته س. با خوشحالی سرم رو تکون دادم و گفتم: - آره راست میگین .شب بخیر آرشام جون. قبل از این که یه قدم بردارم آرشام دستم رو کشید و گفت: - تو کجا؟ - زشته دستم رو ول کن. - من تا سوغاتیات رو ندم که خوابم نمی بره. مادرجون پوفی کشید. پدرجون رو به مادرجون گفت: - بهتره بریم بخوابیم عزیزم. مادرجون زیر چشمی نگاهم کرد ."حاالا چه خاکی باید تو سرم بریزم؟" - آرشام عزیزم میشه یه لحظه بیای تو اتاقم؟ کارت دارم. آرشام مشکوک نگاهی به مادرجون کرد و همراهش از اتاق خارج شد .پدرجون رو به من گفت: - معلومه این جا چه خبره؟ - نمی دونم. آره خب یه دروغ مصلحتی بهتر از گفتن این بود که پسرت رو امشب نمی خوام تو اتاق راه بدم . بعد از بیست دقیقه که مسواک زده بودم و مشغول شونه زدن موهام بودم در اتاقم زده شد. - بفرمایید. آرشام وارد شد و در رو پشت سرش بست .چشماش شدیدا عصبانی بود .سریع به سمتم اومد و بازوهام رو محکم گرفت .در حالی که سعی می کرد صداش باالا نره گفت: - تو راجع به من چی فکر کردی؟ هان؟ یعنی انقدر برات غریبه هستم که از مادرم کمک می خوای تا پیشت نباشم؟ - آرشام ...
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"- ساکت شو ملیسا .من تو رو راحت به دست نیاوردم خودتم خوب می دونی چقدر دوستت دارم اما االان فهمیدم دید تو به من یه آدم بوالهوسه !تو توی احمق به جای این که به خودم بگی آمادگی نداری و منو قانع کنی ازم فرار می کنی؟ خودت رو پشت مادرم مخفی می کنی؟ - بسه آرشام بذار منم حرف بزنم.آره درست حدس زدی دیدم بهت همونه که گفتی .می دونی چرا؟ یه کم مکث کردم که ولوم صدام رو کمی پایین تر بیارم. - برای این که تا حاالا هر چی از تو به من رسیده اجباربوده ازدواجمون دادن چک و سفته ها بهت اونم دو برابر . یادت میاد چه جوری از شر ازدواج باهات خلاص شدم وقتی مامانم در مقابلم موضع گرفته بود؟ هوم؟ با فرستادن یه دختر توبغلت به همین راحتی.تو ... - خفه شو ملیسا بسه. روی تخت نشست و سرش رو بین دستاش گرفت. - دوستت داشتم.آره من خر دوستت داشتم و دارم .هر کاری کردم اصلامنو ندیدی .اصلا دلیل این که ازم متنفری رو درک نمیکنم تو حتی منو نمی شناسی چطور می تونی ... وسط حرفش پریدم و گفتم: - جالبه نمی دونستم واسه شناخت اول باید با هم به اجبار ازدواج کنیم و بعد ... این بار اون بین حرفم پرید و گفت: - آره اجباربود واست اجبار بود .تو حتی به من فرصت ندادی خودم رو بهت بشناسونم از اول خودت بریدی و دوختی. لحنش رو ملایم کرد و به سمتم اومد. - من دوستت دارم ملیسا تو همه ی زندگیمی!- بهم فرصت بده باشه عزیزم؟"خدایا چرا نمی تونم دوستش داشته باشم؟ چرا حس خیانت به عشق واقعیم داره نابودم می کنه؟" دستام رو روی سینش گذاشتم و با حرص هلش دادم."مسخره خندید و چمدون رو جلو کشید. - خوشگله حدس می زنی چی واست خریدم؟ - حوصله ی این مسخره بازیا رو ندارم. - اوه چه بداخلاق !خب ساکت بشین این جا تا کادوهات رو بهت بدم. کنارش نشستم و بی حوصله به چمدون چشم دوختم .چمدون ِپر پر بود .اول زیپ توی در چمدون رو باز کرد و یه جعبه ی خیلی شیک بیرون کشید و روی پاهام گذاشت. - این رو به یه جواهر ساز معروفی سوئیسی سفارش دادم .خیلی پیادم کرد ولی ارزشش رو داشت. با این توصیفا وسوسه شدم و در جعبه رو باز کردم .حاضر بودم قسم بخورم که تا به حال تو عمرم همچین سرویسی ندیدم .الماسای درخشانش چشم آدم رو مسحور می کرد. - وای خیلی قشنگه! - تو قشنگ تری عشقم. بی توجه به حرف آرشام از جام بلند شدم و رو به آینه گردنبند رو به گردنم گرفتم. - فوق العاده س ممنون. - قابلت رو نداشت خانومم. با شنیدن این کلمه بی اختیار یاد متین افتادم .گردنبند رو به جعبش برگردوندم حاالا به نظرم اصلا هم زیبا نبود. - خب بریم سراغ بقیه ی کادوها . لوازم آرایش و عطر و دو دست لباس راحتی و یه لباس مجلسی آبی کاربنی خیلی ناز اما قدش تا سر زانوهام بود. بعد از تموم شدن کادوها رو بهش گفتم:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
- ممنون بابت کادوهات .بهتره دیگه بری بخوابی. - کجا برم؟آرشامممم_ شوخی کردم. نباید از موضعم کوتاه می اومدم .من واقعا هیچ حسی نسبت بهش نداشتم و در عوض هر لحظه دلم از دوری متین بی تاب تر می شد. با عصبانیت به سمتش برگشتم و گفتم: - بهتره بری تو اتاق خودت. - چرا اون وقت؟ این طوری که بهتره! - چرا حرف حالیت نیست؟ نمی خوام کنارم باشی. چشماش تیره تر شد و صورتش از خشم قرمز شد. - من شوهرتم لعنتی! - انقدر این واژه ی مسخره رو پتک نکن و بزن تو سرم .آره شوهرمی یه شوهر اجباری. - تو هم انقدر این کلمه ی "اجباری" رو توی سرم نزن .حاالا چه اجباری چه به دلخواه خانوم ... شمرده شمرده ادامه داد : - من ...االان ...شوهرتم. - به جهنم می خوای خودم رو واست حلوا حلوا کنم؟ برای چند لحظه ساکت شد و بعد با حرفش شوکم کرد."- اگه اون پسره ...چی بود اسمش؟ آهان متین خانتون جای من بود هم این حرفا رو تحویلش می دادی؟ نه البته که نه اون مالک روحم بود .حرفی به آرشام نزدم .سکوتم رو که دید پای پاسخ مثبتم گذاشت .یقه ی لباسم رو تو دستاش محکم گرفت و منو به سمت خودش کشید .از بین دندونای کلید شدش گفت: - می دونی چیه؟ تو از اون دسته آدم هایی هستی که حرف حساب تو اون کله ی پوکشون نمیره باید یه چیزی رو به زور حالیشون کرد. - ولم کن آشغال! محکم به سمت دیوار هلم داد.لعنتی کمر بیچارم داغون شد. - آشغال؟ آره راست میگی من یه آشغال دیوونم که برای به دست آوردن توی بی ارزش ده میلیارد خرج کردم. پس باالاخره شروع کرد باالاخره سر کوفتاش شروع شد .بغض راه گلوم رو بست و اشک تو چشام حلقه بست.انگشت اشارش رو به حالت تهدید تکون داد و گفت: - بهتره تا من میرم یه لیوان آب بخورم وبیام آدم شده باشی_ تو حق نداری که ... وسط حرفم پرید و با عصبانیت گفت: - من حق هر کاری رو دارم .یادت نره که من تو رو ده میلیارد خریدم! بهت زده وسط اتاق خشکم زد توقع این حرف رو ازش نداشتم حداقل االان نداشتم .از اتاق خارج شد و کلید رو هم با خودش برد .مغز قفل شدم رو به زحمت به کار انداختم .حاالا بدون کلید چی کار باید می کردم؟ آهان اتاق مهمان . موبایلم رو برداشتم و سریع به سمت اتاق مهمان رفتم .کلیدش روی قفل بود .سریع در رو قفل کردم و به سمت بالکن دویدم اون رو هم قفل کردم و با خیالی آسوده روی تخت نشستم. بعد چهار پنج دقیقه دستگیره ی در باالا و پایین رفت و بعد صدای عصبی آرشام رو شنیدم که سعی میکرد بلند نشه. - لعنت بهت ملیسا! و بعد صدای قدم های محکمش که از اتاق دور شد. زمزمه کردم: - آره لعنت به من لعنت به من و این سرنوشت گندم!
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"اشکام سرازیر شد و همون وقت چشمم به موبایلم افتاد .سریع قفلش رو باز کردم و روی لیست مخاطبینم رفتم. روی شمارش مکث کردم ."کارم غلطه نباید بهش زنگ بزنم .بهش قول دادم فراموشش کنم .اما آخه تا حاالاکدوم کارم درست بوده که این یکی دومیش باشه؟" دکمه ی تماس رو زدم و گوشی رو به گوشم چسبوندم .همه ی وجودم گوش شد .صدای خواب آلودش توی گوشی پیچید. - الو بفرمایید؟ پس نفهمیده منم. - متین؟ با تعجب گفت: - ملیسا؟ چقدر دلم واسه ملیسا گفتنش تنگ بود .صداش نشون داد که کاملا هوشیار شده. - متین من ... وسط حرفم پرید و با لحنی سرد گفت: - خانوم احمدی ساعت سه ی نصف شبه. بی توجه به لحنش بی توجه به حرفش ادامه دادم: - من نمی تونم من بدون تو ... باز وسط حرفم پرید. - خانوم محترم من فردا پروازدارم، دارم واسه همیشه از ایران میرم .می خوام استراحت کنم .ضمنا شما به من قول دادید فراموشم کنید. گریم شدت گرفت .صداش نرم شد. - بسه ملیسا بسه گریه نکن .چرا می خوای نابودم کنی؟ دارم با تموم وجود سعی می کنم که فراموشت کنم اون وقت تو ... مکث کرد فقط چند ثانیه. - من از ایران می رم و دیگه همدیگه رو نمی بینیم .سعی کن خوشبخت باشی. و قطع کرد. "چطور سعی کنم خوشبخت باشم؟ من بی متین هیچی نیستم.
***
از اتاق خارج نشدم نه برای این که با آرشام رو به رو نشم نه برای این که نگاهم روی ساعت خشک شده بود ساعتی که بی وقفه جلو می رفت و رفتن متین رو نزدیک و نزدیک تر می کرد .انگار تمام عالم و آدم دست به دست هم داده بودن که بی اون باشم بی متینم .من می تونستم بی اون نفس بکشم؟ معلومه که نه .دیگه طاقتم تموم شد .پا شدم و از اتاق خارج شدم .در اتاقم باز بود و کسی توش نبود سریع حاضر شدم .هیچ کس توی سالن نبود برای همین با خیال راحت از ساختمون خارج شدم و سوار ماشینم شدم و با سرعت روندم .حتی اجازه ندادم در به طور کامل باز بشه .خودم رو به فرودگاه رسوندم .این که تا این جا سالم رسیدم خودش خیلی بود. خودم رو به مائده و مادر متین رسوندم. - مائده؟ مائده با تعجب به سمتم برگشت .روم نشد به مادرش نگاه کنم نگاهم رو دزدیدم و سریع سلام کردم . - ملیسا؟ تو این جا ... - متین کو؟ مائده به رو به روش نگاه کرد .مسیر نگاهش رو گرفتم و به متین رسیدم .از نرده ها گذشته بود. به سمتش دویدم و داد زدم : - متین؟ ایستاد اما برنگشت. دوباره صداش زدم .این بار با شتاب از در خارج شد .بی طاقت می خواستم دنبالش بدوم که دوتا نگهبان جلوم رو گرفتن .اون رفت .باورم نمی شد که اون رفت بدون این که حتی اجازه بده برای آخرین بار چشمای سیاهش رو ببینم. یکی زیر کتفم رو گرفت و بلندم کرد .تازه متوجه شدم روی زمین نشسته بودم و زار زار گریه میکردم .برگشتم و به کسی که بلندم کرد نگاه کردم .مادر متین با چشمای مظلوم و گریونش در آغوشم کشید و در گوشم زمزمه کرد: - قسمتتون با هم نبود. همین .واقعا که من از دست همه گله دارم اول از همه از دست تو خدایا .چرا قسمتم باید دوری و روزهای پیش روم باید بی متین باشه؟ من این زندگی رو نمی خوام.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God💕
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/22249
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/22280
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22303
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/22331
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22361
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/22389
#قسمت_نوردهم
https://eitaa.com/havase/22416
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/22444
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/22589
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/22630
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/22658
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/22693
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/22721
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/22753
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/havase/22787
#قسمت_سی_چهارم
https://eitaa.com/havase/22822
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/havase/22849
#قسمت_سی_ششم
https://eitaa.com/havase/22882
#قسمت_سی_هفتم
https://eitaa.com/havase/22912
#قسمت_سی_هفتم
https://eitaa.com/havase/22948
#قسمت_سی_نهم
https://eitaa.com/havase/22979
#قسمت_چهلم
https://eitaa.com/havase/23013
#قسمت_چهل_یکم
https://eitaa.com/havase/23043
#قسمت_چهل_دوم
https://eitaa.com/havase/23060
#قسمت_چهل_سوم
https://eitaa.com/havase/23092
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_چهل_سوم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"از فرودگاه یه راست پیش یلدا رفتم .یلدا تموم سعیش رو می کرد تا آرومم کنه اما من این حرفا حالیم نبود .ته سیگارم رو محکم توی بشقاب فشار دادم و یکی دیگه رو آتیش زدم. یلدا با عصبانیت سیگار رو از بین انگشتام بیرون کشید و با صورتی سرخ از عصبانیت فریاد زد: - معلومه داری چه غلطی می کنی؟ می خوای خودت رو بکشی؟ هان؟ چشمای اشکیم رو به چشای عصبانیش دوختم و سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم. - یعنی خاک تو سرت ملی! بی توجه به موعظه هاش یه سیگار دیگه برداشتم و آتیش زدم .به سیگار خیره شدم. - یلدا یه جایی خوندم: "سیگارم چه خوب درک می کند مرا و چه زیبا کام میدهد این نو عروس شب تنهایی هایم لباس سپیدش را برایم می سوزاند و من تا صبح بر لبانش بوسه می زنم چه لذتی می بریم از این هم بستری او از جان مایه می گذارد و من از عمر هر دو می سوزیم به پای هم!" یلدا نالید: - ملیسا! - یلدا می دونی دلم از چی می سوزه؟ از این که حتی نمی دونم به جرم کدوم یکی از گناهای گذشتم خدا این جوری مجازاتم میکنه .از روی شیطنت هزار نفر رو سر کارگذاشتم ،آره ولی ...ولی آخه هیچ وقت گناهم انقدر سنگین نبوده که تاوانش به این سنگینی باشه. یلدا سرم رو تو آغوش کشید و گفت: - بسه ملیسا تو رو خدا بسه. - یلدا چی رو بس کنم؟ تازه کم کم می فهمم که چه بلایی سرم اومده .من با دستای خودم قبرم رو کندم .این مرگ تدریجی ...
"یلدا بین حرفم پرید و گفت: - ملیسا همیشه همه چیز اون طوری که ما دوست داریم پیش نمی ره. قهقهه زدم .اون قدر خندیدم که ته گلوم می سوخت .یلدا مثل مسخ شده ها بهم خیره شده بود. کم کم خندم تبدیل به گریه شد. - کاش بمیرم یلدا کاش! - خفه شو مگه الکیه؟ - آره زندگی همش الکیه. - داری میترسونیم تو اون کله ی پوکت چه خبره؟ - ذهنم خالی خالیه اون قدر خالی که دارم کم کم شک می کنم اصلا زندم یا مرده. از جاش بلند شد و سریع به سمت
آشپزخونه رفت .سیگارم تموم شده بود محکم بین انگشتام فشارش دادم .یلدا با یه قرص و یه لیوان آب برگشت. - این رو بخور. بی حرف قرص رو انداختم تو دهنم و بی آب قورتش دادم. - پاشو تو اتاق یه کم دراز بکش. زیر بغلم رو گرفت و من روی تخت دراز کشیدم. - یلدا؟ - هوم؟ - می خواستم فراموشش کنم .تموم سعیم روکردم اما باز ... - میدونم میدونم .دراز بکش و به هیچی فکر نکن. قرص آرام بخشی که یلدا بهم داد منو به آغوش خواب فرستاد. از خواب که بیدار شدم صدای پچ پچ می اومد .آروم بلند شدم و یه دستی به سر و صورتم کشیدم با نگاه به ساعت سرم سوت کشید ."آخه بچه مگه کمبود خواب داری؟" چشمام هم از زیاد خوابیدن و هم گریه باد کرده بود. با وارد شدن به حال
کوچیکشون و دیدن آرشام یه جورایی شوکه شدم .بهروز و یلدا هم با بلند شدن آرشام به سمتم برگشتن .با اخم به یلدا خیره شدم.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"از فرودگاه یه راست پیش یلدا رفتم .یلدا تموم سعیش رو می کرد تا آرومم کنه اما من این حرفا حالیم نبود .ته سیگارم رو محکم توی بشقاب فشار دادم و یکی دیگه رو آتیش زدم. یلدا با عصبانیت سیگار رو از بین انگشتام بیرون کشید و با صورتی سرخ از عصبانیت فریاد زد: - معلومه داری چه غلطی می کنی؟ می خوای خودت رو بکشی؟ هان؟ چشمای اشکیم رو به چشای عصبانیش دوختم و سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم. - یعنی خاک تو سرت ملی! بی توجه به موعظه هاش یه سیگار دیگه برداشتم و آتیش زدم .به سیگار خیره شدم. - یلدا یه جایی خوندم: "سیگارم چه خوب درک می کند مرا و چه زیبا کام میدهد این نو عروس شب تنهایی هایم لباس سپیدش را برایم می سوزاند و من تا صبح بر لبانش بوسه می زنم چه لذتی می بریم از این هم بستری او از جان مایه می گذارد و من از عمر هر دو می سوزیم به پای هم!" یلدا نالید: - ملیسا! - یلدا می دونی دلم از چی می سوزه؟ از این که حتی نمی دونم به جرم کدوم یکی از گناهای گذشتم خدا این جوری مجازاتم میکنه .از روی شیطنت هزار نفر رو سر کارگذاشتم ،آره ولی ...ولی آخه هیچ وقت گناهم انقدر سنگین نبوده که تاوانش به این سنگینی باشه. یلدا سرم رو تو آغوش کشید و گفت: - بسه ملیسا تو رو خدا بسه. - یلدا چی رو بس کنم؟ تازه کم کم می فهمم که چه بلایی سرم اومده .من با دستای خودم قبرم رو کندم .این مرگ تدریجی ...
"یلدا بین حرفم پرید و گفت: - ملیسا همیشه همه چیز اون طوری که ما دوست داریم پیش نمی ره. قهقهه زدم .اون قدر خندیدم که ته گلوم می سوخت .یلدا مثل مسخ شده ها بهم خیره شده بود. کم کم خندم تبدیل به گریه شد. - کاش بمیرم یلدا کاش! - خفه شو مگه الکیه؟ - آره زندگی همش الکیه. - داری میترسونیم تو اون کله ی پوکت چه خبره؟ - ذهنم خالی خالیه اون قدر خالی که دارم کم کم شک می کنم اصلا زندم یا مرده. از جاش بلند شد و سریع به سمت
آشپزخونه رفت .سیگارم تموم شده بود محکم بین انگشتام فشارش دادم .یلدا با یه قرص و یه لیوان آب برگشت. - این رو بخور. بی حرف قرص رو انداختم تو دهنم و بی آب قورتش دادم. - پاشو تو اتاق یه کم دراز بکش. زیر بغلم رو گرفت و من روی تخت دراز کشیدم. - یلدا؟ - هوم؟ - می خواستم فراموشش کنم .تموم سعیم روکردم اما باز ... - میدونم میدونم .دراز بکش و به هیچی فکر نکن. قرص آرام بخشی که یلدا بهم داد منو به آغوش خواب فرستاد. از خواب که بیدار شدم صدای پچ پچ می اومد .آروم بلند شدم و یه دستی به سر و صورتم کشیدم با نگاه به ساعت سرم سوت کشید ."آخه بچه مگه کمبود خواب داری؟" چشمام هم از زیاد خوابیدن و هم گریه باد کرده بود. با وارد شدن به حال
کوچیکشون و دیدن آرشام یه جورایی شوکه شدم .بهروز و یلدا هم با بلند شدن آرشام به سمتم برگشتن .با اخم به یلدا خیره شدم.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God 💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"با چشمام بهش فهموندم که این یارو این جا چه غلطی می کنه؟ ولی یلدا دنده پهن تر از این حرفا بود. با لبخند به سمتم اومد و گفت: - به به شازده خانوم از خواب پاشدین سرورم؟ بهش نزدیک شدم و با حرص گفتم: - مزه نریز این این جا چی کار می کنه؟ - هزار بار به گوشیت زنگ زد مجبور شدم ... وسط حرفش پریدم و با حرص گفتم: - چیزی که بهش نگفتی؟ - نه فقط گفتم سرش درد می کنه و ... بی توجه به ادامه ی حرفش کنار بهروز رفتم و باهاش دست دادم و رو به آرشام گفتم: - من می رم خونه. یلدا گفت: - حاالا که زوده یه کم دیگه بمونید. آرشام به جای من جواب داد: - نه می ریم خونه مامان و بابا نگران ملیسا هستن. رو به بهروز گفت: - ماشین ملیسا این جابمونه رانندمون رو می فرستم دنبالش. - نیازی نیست خودم میارمش. بدون این که به حرفم توجهی کنه گفت: - ملیسا بریم. از یلدا و بهروز خداحافظی کردم .یلدا آروم تو گوشم گفت: - می دونم سخته که فراموشش کنی اما اینم می دونم که ملیسا دختریه که هر کاری بخواد می تونه انجام بده. - ممنون یلدا .اگه تو رو نداشتم ... "- حاالا که داری مواظب خودت باش. اگرچه نمی خواستم به حرف آرشام گوش بدم اما خودم هم حوصله ی رانندگی کردن رو نداشتم و برای همین بدون لجبازی سوار ماشینش شدم .همین که حرکت کرد آهنگ شادمهر سکوت ماشین رو شکست. "به همه می خندی با همه دست می دی دستتو می گیرم دستمو پس می دی اما دوستت دارم اما دوستت دارم پشت من بد می گی حرف مردم می شم دستشو می گیری عشق دوم می شم اما دوستت دارم چه خوابایی برات دیدم ..." نذاشتم آهنگ ادامه پیدا کنه و قطعش کردم .لعنتی همه چیز رو می دونست. - ملیسا؟ - االان نه باشه واسه فردا. تا خونه ساکت بود و هیچ حرفی نزد .پدر جون و مادرجون با نگرانی به سمتم اومدن اما آرشام اجازه نداد کسی در رابطه با تاخیر امروزم چیزی بپرسه و گفت: - ملیسا حالش خوب نیست باید استراحت کنه. ***
به ساعت نگاه کردم سه ی صبح بود. "لعنتی این طوری خوابم نمی بره .بهتره برم تو باغ یه کم قدم بزنم." از ساختمون زدم بیرون و به سمت ته باغ راه افتادم. لب استخر آرشام رو دیدم که روی صندلی راحتیش نشسته بود و به رو به روش خیره شده بود .سیگار ال به الی انگشتاش بهم چشمک می زد .رو به روش نشستم .نگاهش رو تو چشمام قفل کرد. - یه دونه سیگار به من می دی؟
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
جوابم رو نداد و در عوض جا سیگاری سیلور و خوشگلش رو به سمتم هل داد .یه سیگار از توش برداشتم و با فندک طلایی آرشام که روش بزرگ حرف A حک شده بود روشنش کردم. فندک رو بین انگشتام تاب دادم و گفتم: - خیلی قشنگه! نگاه خیرش رو از روی چشمام برداشت و به دستم دوخت .پوزخندی زد و گفت: - حیف که اول اسمم M نیست که بدمش به تو .مثال اگه اسمم متین بود خوب بود نه؟ حداقل مثل ملیسا اولش M بود. این شر و ورا چی بود می گفت؟ - آرشام؟ - صدام نزن لعنتی صدام نزن! متعجب به مرد رو به روم چشم دوختم .سرش رو بین دستاش گرفت و موهاش رو محکم چنگ زد .با چشمای غمگینش به چشمام خیره شد. - گفتم به زور به دستت میارم و تو هم فراموشش میکنی اون قدر عشق به پات می ریزم که خود به خود فراموشش می کنی؛ اما نمیتونم طاقت ندارم .می فهمی؟ تو دلت پیش اونه .امروز رفتی بدرقش. - اون طوری که تو فکر می کنی نیست. - با چشمای خودم دیدم چی رو انکار می کنی؟ - خب ... - حرف نزن ملیسا. - آرشام من ... باز وسط حرفم پرید. - االان که فکر می کنم می بینم اشتباه کردم باهات راه اومدم با تو باید به زور رفتار کرد. چی می گفت؟ انگار حالش واقعا داغون بود. - پاشو بیا. از جاش بلند شد .هنوز نشسته بودم و بهش نگاه میکردم انگار این پسر نمی تونست آرشام باشه."-یاالله معطل چی هستی؟ - من ...من ... - تو چی؟ از من می ترسی؟ از شوهر قانونی و شرعیت می ترسی؟ خنده داره خیلی خنده داره. خودش شروع کرد به خندیدن. - کجا می خوای بری؟ - منظورت اینه کجا می خوایم بریم نه؟ - من باهات جایی نمیام. خندید و گفت: - قانون اول از حاالا به بعد هر حرفی من زدم همونه. از جام بلند شدم که به ساختمون برگردم دستم رو گرفت و به سمت خودش کشوند. - نترس فقط می خوام یه چیزی رو بهت نشون بدم. - باشه واسه بعد االان خوابم میاد. - همین االان. با قدم های محکم جلو می رفت و من برای این که دستم کنده نشه مجبور بودم دنبالش بدوم. تا حاالا این قسمت باغ رو ندیده بودم .یه کلبه ی کوچیک چوبی بود .آرشام در رو باز کرد و منو تقریبا تو کلبه پرت کرد .نگاهم رو دور تا دور کلبه چرخوندم یه تخت خواب و یه کمد همین. - این جا ... - اتاق منه .وقتایی که مامان مهمونی داشت توش درس می خوندم. - چرا اومدیم این جا؟ نگو می خوای درس بخونی! - نه عزیزم می خوام یه درس خوب بهت بدم که بفهمی آرشام کیه. با عصبانیت تو صورتش براق شدم. - من خوب تو رو می شناسم نیازی به درس دادن نیست. - نه خانومم هنوز مونده منو بشناسی.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God💕
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/22249
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/22280
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22303
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/22331
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22361
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/22389
#قسمت_نوردهم
https://eitaa.com/havase/22416
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/22444
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/22589
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/22630
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/22658
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/22693
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/22721
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/22753
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/havase/22787
#قسمت_سی_چهارم
https://eitaa.com/havase/22822
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/havase/22849
#قسمت_سی_ششم
https://eitaa.com/havase/22882
#قسمت_سی_هفتم
https://eitaa.com/havase/22912
#قسمت_سی_هفتم
https://eitaa.com/havase/22948
#قسمت_سی_نهم
https://eitaa.com/havase/22979
#قسمت_چهلم
https://eitaa.com/havase/23013
#قسمت_چهل_یکم
https://eitaa.com/havase/23043
#قسمت_چهل_دوم
https://eitaa.com/havase/23060
#قسمت_چهل_سوم
https://eitaa.com/havase/23092
#قسمت_چهل_چهارم
https://eitaa.com/havase/23123
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_چهل_چهارم
🍃❤️🍃❤️🍃
"دستم رو محکم تو دستش گرفت و به سمت کمد برد. - چه غلطی می کنی؟ ولم کن . بی توجه به تقلاهام در کمد روو باز کرد و یه شیشه ودکا درآورد. - ولم کن عوضی! نگاهم رو به شیشه دوختم و گفتم: - چه درسی هم می خوندی عوضی! خندید. - خوشم میاد وقتی هم که مثل یه موش کوچولوی ترسو داری میلرزی باز این زبونت کم نمیاره. در شیشه رو یه دستی باز کرد و سر کشید .با تعجب به اون که یه نفس اون همه ودکا رو بدون این که گلوش بسوزه تو حلقش می ریخت خیره شدم .شیشه رو روی زمین کوبید .از ترس زبونم بند اومده بود .اون لحظه قیافش از یه خون آشام هم وحشتناک تر بود .به خودم که اومدم روی دستاش بودم. "- عاشقتم ملیسا تو فوق العاده ای! در حالی که به خاطر گریه ی زیاد هق هق میکردم زمزمه کردم: - ازت متنفرم آرشام بهادری از حاالا تا آخر عمرم ازت متنفرم! خندید و گفت: - حداقل ازم ممنون باش که یه دلیلی واسه تنفر از خودم دستت دادم.- دلم نمی خواد دیگه ببینمت. - تازه فهمیدم چطور باهات رفتار کنم. - تو ...تو ... - من چی عزیزم؟ تا دو هفته دیگه می ریم کانادا. - چی؟ - دوباره جملم رو تکرار کنم؟ - من با تو هیچ کجا نمیام. -چرا میای عزیزم مجبوری که بیای .فکر نکنم بابات هنوز قدرت پرداخت بیست میلیارد رو داشته باشه. - توی عوضی آشغال ... وسط حرفم پرید و گفت: - نچ نچ خانوم خوشگله دیگه داری با حرفات اون روی منو باالا میاری. - مگه تو رویی بدتر از این روت هم داری؟ آره عزیزم خوبش هم دارم. - من شوهرتم و وظیفت بود که ... وسط حرفش پریدم. - من هنوز آماده نبودم.
اون رفت و من از ته دل زار زدم .حاالا خوب فهمیدم که تو زندگی یه عروسک خیمه شب بازی بیشتر نیستم . در کلبه زده شد بی شک آرشام نبود. صدای مادرجون رو شنیدم. - ملیساعزیزم؟ صدای گریم بلندتر شد .در با شتاب باز شد ومادرجون وارد شد.با سرعت به سمتم دوید و گفت: - خوبی؟ ملیسا تو خوبی؟ آرشام وارد کلبه شد .مانتو و شالم دستش بود. - مامان شما این جا ... - رفتم به ملیسا سر بزنم دیدم نیست .اومدم تو باغ دیدم تو داری از کلبه به سمت ساختمون می دوی و بعدم صدای گریه ی ملیسا_دیروز حالش خوب نبود هیچی هم که نخورده ضعف هم که داره. - االان وقت این حرفا نیست .بایدببریمش دکتر،لازم نیس بیارش تو ساختمون که یه کم بهش برسم .انگار همه ی اتفاقا دست به دست هم می دادن تا من و متین مال هم نباشیم. زیر لب جوری که خودم هم نمی شنیدم زمزمه کردم: - خداحافظ متینم خداحافظ عشقم .من فراموشت میکنم مجبورم فراموشت کنم.
مادرجون اون قدر بهم می رسید که شرمندم کرده بود. - بیا عزیزم این هفت مغزه یکمش رو بخور.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"- هفت مغز دیگه چیه؟ - پسته و فندق و بادام و گردو و کنجد و عسل و هل. - اوف از همشون بدم میاد. مجبورم کرد همش رو بخورم .تنها مزیت بیرون نیومدن از اتاقم واسه دوروز ندیدن آرشام بود .انگار شعورش رفته بود باالا و درک کرده بود که نمی خوام ریخت نحسش رو ببینم . مامان زنگ زد و واسه ناهار هممون رو دعوت کرد .نمی خواستم برم چون مجبور بودم آرشام روببینم اما چه می شد کرد؟ بدتر از همه این که مامان مهلقا رو هم دعوت کرده بود که واقعا رو اعصاب بود ولی بهونه ای واسه نرفتن نداشتم .حوصله ی تیپ زدن نداشتم سریع آماده شدم و پایین رفتم .روی کاناپه لم دادم تابقیه بیان اما فقط آرشام بود که پایین اومد .با دیدنش اخم کردم و صورتم رو برگردوندم. - هنوز قهری مموشک؟ - چیه؟ توقع داری تحویلت هم بگیرم؟ - آره دیگه ما به طور واقعی زن و شوهریم. - صحیح .فقط یه سوال شما واسه چندمین بار به طور واقعی نقش شوهر رو پیدا کردین؟ اخماش رو تو هم کشید و گفت: - زبون تندی داری .اگه می بینی دارم باهات راه میام و زندگیت رو واست جهنم نکردم واسه اینه که دوستت دارم اما این زبونت کار دستت می ده. - هاها نمردیم و معنی دوست داشتن رو فهمیدیم !آرشام خان به نظرت کجای زندگی فعلی من بهشته؟ هان؟ این که به زور مجبور به ازدواج با کسی بشی که هیچ حسی بهش نداری خودش دست کمی از جهنم نداره .یا این که شوهرت ... بلند داد زد: - خفه شو! واقعا خفه شدم .با دو قدم بلند خودش رو بهم رسوند و محکم بازوهام رو گرفت. تو صورتم داد زد: - جهنم واقعی می دونی چیه؟ هان؟ این که من فردا صبح بیست میلیاردم رو احتیاج داشته باشم و پس فردا بابات گوشه ی زندان ،باشه مامانت هم که وضعیتش مشخصه فقط کافیه بشنوه بابات افتاده زندان و تموم خودت هم بهبه عنوان یه زن مطلقه می ری مراقبشون باشی .ضمنا فکر نکنم اون پسره ...چی بود اسمش؟ آهان متین خان بخواد با یه زن تو موقعیت تو باشه احتماالا اصلا تو صورتت نگاه هم نمی کنه.جالبه نه؟ بازوهام هنوز تو دستاش بود و نگاه من خیره به چشمای جدی آرشام .بغض لعنتی راه نفسم رو بسته بود و من هجوم اشک رو به چشمام حس می کردم و کاری از دستم برنمی اومد .با رها شدن بازوم بغضم ترکید و من حاالا با صدای بلند گریه میکردم .راست میگفت من با جهنم هنوز فاصله داشتم .آرشام خودش رو روی مبل مقابلم رها کرد و سرش رو بین دستاش گرفت .نمی دونم چقدر از این که توی اون حالت بودم گذشت که حضورش رو کنارم حس کردم .سرم رو بغل کرد و زمزمه کرد: - هیس باشه معذرت من زیاده روی کردم .بسه دیگه عزیز دلم! صداش به جای این که آرومم کنه بدتر بدبختی هام رو به یادم می آورد. - بلند شودیگه خوبه مامان بابا زودتر رفتن. حرفی نزدم و به دنبالش به سمت ماشین رفتم .به سمتم برگشت و گفت: - نمی خوای که مامان و بابات با این ریخت ببیننت؟ سوار شدم و آرشام هم با تاخیر سوار شد و با سرعت به سمت خونه ی مامان اینا حرکت کرد .آفتاب گیر ماشین رو پایین زدم و توی آینش قیافه داغونم رو دیدم .با لوازم آرایش داخل کیفم یه کم صورتم رو آرایش کردم تا کمی از اون حالت دربیام. مامان واسمون سنگ تموم گذاشته بود .با این که آشپزی رو تازه یاد گرفته بود اون هم به کمک مادرمتین اما غذاش معرکه بود .وقت جمع کردن میز وقتی ظرفا رو توی آشپزخونه بردم مامان کناری کشیدم و درباره ی آرشام پرسید و من برای این که خیالش رو راحت کنم گفتم :"اون عالیه!" اون صورتم رو بوسید و چندتا سفارش مادرونه بهم کرد و من به این فکر کردم که قبلا این مادر رو نداشتم .انگار لازم بود که بابا ورشکسته شه تا خوی مادرانه ی مامان بیدار شه .مامان از دوستام و این که ازم گله کردن که چرا جواب تلفن و پیاماشون رو نمی دم گفت و من سریع بحث رو عوض کردم .نمی تونستم به مامان بگم "کجای کاری مادر من؟ من این روزا حوصله ی خودم هم ندارم چه برسه به بقیه." نزدیکای ساعت پنج بود و پدر جون و مادرجون قصد رفتن کردن که آرشام بلند گفت : - همگی توجه کنید من و ملیسا پنج شنبه ی هفته ی دیگه از ایران می ریم. یعنی من کشته مرده ی این هماهنگی آرشام با خودم بودم !الاغ حتی زودتر بهم نگفته بود چه برسه که واسه رفتن مشورت کنه .همه ساکت نگاهش کردن ولی نگاه من پر از خشم بود .یه ترسی تو وجودم وول میخورد اون جا هیچ
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God