eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 گوشی روبه گوشم چسبوندم .بغض باعث شده بود که صدام یه کم گرفته بشه. - سلام. صدای نگران آرشام رو از اون طرف خط شنیدم. - ملیسا؟ عزیز دلم خوبی؟ - بله ممنون. - چی کار کردی با خودت؟ بغضم شکست از نامردی همسرم .تازه بعد از همه ی اون بلاهایی که خودش به سرم آورده بهم میگه چی کار با خودم کردم .همون زمان بود که پدرجون از جلوم کنار رفت و نگاه خیسم تو نگاه عصبی و سرگردون متین قفل شد. - الو ملیسا؟ داری گریه می کنی؟ پوزخندزدم اگه گریه نکنم جای تعجب داره. متین نگاهش رو از من گرفت و از اتاق بیرون رفت و صدای گریه ی منم متقابلا بلندشد به حدی که پدرجون گوشی رو از دستم گرفت و به آرشام گفت: - االان حال ملیسا خوب نیست بهتر شد باهات تماس می گیرم. اون قدر گریه کردم که علاوه بر چشمای دوستام چشمای پدرجونم غرق اشک شد .هر کدوم به طریقی سعی در آروم کردن من داشتن در حالی که همشون می دونستن آروم بخش دلم کیه و االان کجاست. * خدا رو شکر مهموناشون رفته بودن و پدرجون و مادرجونم اون قدر شعور داشتن که درک کنن حالم خوب نیست و ازم سوالی نپرسن .دو روز بعدش به اصرار پدر جون یه مگان مشکی پسندیدم و اون برام خریدش .تو این مدت به بچه ها هر روز بهم زنگ می زدن و جویای احوالم بودن اما حرفی از متین نه زده می شد و نه من جرات پرسیدن داشتم اما این طور که از صحبتای مائده توی رستوران مشخص بود احتماالا دو روز پیش متین به خواستگاری سحر رفته سحرم که از خداش بود .وای خدای من دارم دیوونه میشم .از طرفی آرشام دو ساعت به دو ساعت زنگ می زد و حالم رو می پرسید که با شنیدن صداش حالم بدتر می شد .داشتم با پدرجون شوخی می کردم که گوشیم زنگ خورد . با دیدن اسم متین روی گوشیم نزدیک بود از تعجب شاخ دربیارم .گوشی رو که برداشتم بهم مهلت حرف زدنم نداد. - سلام خانم احمدی اگه میشه ... یه کم مکث کرد و ادامه داد:"- امروز ساعت چهار عصر همون پارک همیشگی بیاید. قطع کرد و من بهت زده به گوشیم خیره شدم .برای یه لحظه شک کردم نکنه توهم فانتزی زدم که متین باهام تماس گرفته اما با چک کردن تماسای دریافتی مطمئن شدم. پدرجون گفت: - اتفاقی افتاده؟ لبخندی زورکی زدم و گفتم: - نه بابا چه اتفاقی؟ بعدم نشستم جلوی تلوزیون و الکی بهش نگاه کردم در حالی که تموم فکرم پیش متین و قرار ملاقاتش چرخ می خرد. * ساعت سه بود که آماده شدم .دیگه طاقتم تموم شد از بس به ساعت روی گوشیم نگاه کردم .پدرجون و مادرجون توی اتاقشون چرت بعد از ناهار رو می زدن که از خونه خارج شدم .سه و ده دقیقه رسیدم و با دیدن ساعت آه از نهادم بلند شد .حاالا من با این ساعتی که جون می کند تا پنج دقیقه بگذره چی کار کنم؟ الکی تو پارک قدم می زدم که اونم رسید .با تعجب به ساعتم نگاه کردم سه و بیست دقیقه !گفتم انقدر سریع زمان نمی گذره .منو دید و به سمتم اومد . بدون این که نگاهم کنه گفت: - سلام .معذرت می خوام مزاحمتون شدم. - سلام .اشکالی نداره .اتفاقی افتاده؟ - نه .خب من ... مکث کرد. - ببینید خانم احمدی راستش مائده بهم گفت که علت این که حالتون بد شد چی بود. "ای مائده دهن لق!" از خجالت سرخ شدم .متوجه حالم شد چون گفت: - می خواید بریم یه نوشیدنی بخوریم؟ حرفی نزدم .حرکت کرد و منم مثل جوجه پشت سرش راه افتادم .ایستاد و نزدیک بود با دماغ برم تو کمرش که خودم رو کنترل کردم. - کافی شاپش بسته س. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 - آره خب کدوم آدم عاقلی ساعت سه و نیم می ره کافی شاپ؟ - بهتره بریم دو تا خیابون باالاتر. سوار ماشینش شد و منم به عادت گذشته نه چندان دور جلو نشستم .به خودم که اومدم ماشین راه افتاد .ضبط رو پلی کرد و تا اون جای منو با این آهنگ سوزوند. "من و تو دو تا پرنده تو قفس زندونی بودیم /جای پر زدن نداشتیم ولی آسمونی بودیم ابر و بارونو می دیدیم اما دنیامون قفس بود /چشم به دور دست ها نداشتیم همینم واسه ما بس بود اما یک روز اونایی که ما رو با هم دوست نداشتن /تو رو پر دادن و جاتم یه دونه آینه گذاشتن من خوش باور ساده فکر می کردم رو به رومی /گاهی اشتباه می کردم من کدومم تو کدومی با تو زندگی می کردم قفس تنگ و سیاهو /عشق تو از خاطرم برد عشق پر زدن تا ماهو اما یک روز باد وحشی رویاهامو با خودش برد /قفس افتاد و شکست و آینه افتاد و ترک خورد تازه فهمیدم دروغ بود دنیایی که ساخته بودم /دردم از اینه که عمری خودمو نشناخته بودم ،تو تو آسمونا بودی با پرنده های آزاد /من تن خسته رو حتی یه دفعه یادت نیفتاد حاالا این قفس شکسته راه آسمون شده باز /اما تو قفس نشستم دیگه یادم رفته پرواز" خدایا این پسر تا منو دیوونه نکنه دست بردار نیست! بعد از شنیدن آهنگ آروم نگاهش کردم. نگاهش به رو به رو بود و اون قدر چشماش سرد بود که وجودم یخ بست . برای عوض کردن فضا زمزمه کردم: - مامانتون چطورن؟ - خوبه. "مرسی واقعا چقدر توضح میدی خسته نشی یه وقت؟" به صورتش خیره شدم و برای چند لحظه تموم اتفاقات رو فراموش کردم و شدم همون ملیسایی که تموم هم و غمش شده بود متینش .مثل گذشته های نه چندان دور صداش زدم. - متین؟ جاخورد این رو از حرکت سریع سرش که به سمتم چرخید فهمیدم .اخماش سریع تو هم رفت و گفت: - خانم احمدی؟! "لعنت بهت حتی اسمم صدا نمی زنی !منم اخم کردم .به یاد ملیسا بلا گفتنش آهی کشیدم و به سردی گفتم: - من باید زودتربرم با من چی کار داشتین؟ انگار اون کلافه بود چون ماشین رو کنار زد و بدون این که نگاهم کنه سریع گفت: - من هفته دیگه می رم و ... وسط حرفش پریدم و بی حوصله گفتم: - می دونم. واقعا این همه راه منو کشونده بود تا چیزایی که داغونم می کنه رو برام تکرار کنه؟ - مامان اصرار داره قبل از رفتنم با ... مکث کرد و به آرومی ادامه داد: - با سحر ازدواج کنم. سرم رو بین دستام گرفتم .اون می خواست با حرفاش منو نابودکنه آره هدفش همینه .با حرص گفتم: - چرا اینا رو به من میگی؟ انگار اونم عصبانی شد چون با صدای بلند گفت: - من تازه تصمیم به ازدواج گرفتم و تو ناراحت شدی پس من چی که وقتی از مسافرتی که فقط به خاطر تو و خونوادت رفتم برگشتم خبر ازدواجت رو شنیدم؟ آهی کشیدم و در حالی که اشکام رو پاک می کردم گفتم: - واسه چی خواستی منو ببینی؟ بعد از چند دقیقه سکوت گفت: - فراموشم کن ملیسا مائده گفت از شنیدن خبر خواستگاریم به اون روز افتادی. - متین ... - می دونم سخته حتی واسه من سخت تر از توئه اما ازت می خوام فقط خوشبخت باشی بدون من .منم ...منم رویاهام رو عوض میکنم رویاهام رو بدون تو ... لرزش شونه هاش صدای گریه منو بلندتر کرد. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 💕join ➣ @Online_God💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 "- متین منو ببخش. انگار تو حال خودش نبود چون بی توجه به من ادامه داد: - من احمق به رویاهام اون قدر پر و بال دادم که حتی به اسم دخترمون هم رسید دختری شبیه به تو اسمشم مبینا این طوری هم به متین می اومد و هم به ملیسا. - متین؟! - بدون تو یه مرده متحرک شدم. - متین؟! - دیگه ...دیگه نمی تونم. - متین خواهش می کنم بس کن. ساکت شد .انگار تازه به خودش اومد چون سریع از ماشین پیاده شد و به اون تکیه داد و من بعد این که خوب اشک ریختم پیاده شدم و رو به اون فقط زمزمه کردم: - خداحافظ. با چشمای سرخش بهم نگاه کرد و زمزمه کرد: - معذرت می خوام. - مهم نیست. - قول می دی فراموشم کنی؟ سرم رو تکون دادم .سوار ماشینش شد و گاز داد و رفت و من موندم و نگاه خیسم که تا انتهای خیابون بدرقش کرد. پیاده خودم رو به ماشین رسوندم. *** بین لباسایی که داشتم مونده بودم کدوم رو انتخاب کنم .این اولین بار بعد از عقدم بود که قرار بود تو مهمونیای بزرگ فامیلی آرشام شرکت کنم .تو این مدت هر شب آرشام باهام حرف می زد و حرفامون در حد احوالپرسی بودو انگار اونم تصمیم گرفته بود بهم فرصت بده .توی تفکرم غرق بودم که در اتاقم زده شد. - بفرمایید. مادرجون وارد شد و در حالی که جعبه ی تو دستش رو به سمتم می گرفت گفت: "- تقدیم به دختر خوشگلم. - ممنون .چی هست؟ اون با لبخند نگام کرد و بی توجه به سوالم گفت: - غیر از خواهرام کسی از ماجرای عقدت خبر نداره و می خوایم امشب به همه بگیم که تو و آرشام همدیگه رو دوست دارین و یه جورایی نامزد محسوب می شین تا آرشام برگرده و ازدواج کنید. سرم رو به نشونه موافقت تکون دادم. - امشب اکثر فامیلاتم دعوتن. بی اختیار ذهنم به موقعی کشیده شد که در به در دنبال پول جور کردن واسه پاس کردن چک بابا می گشتیم و این افراد به ظاهر فامیل همگی همزمان به قول خودشون پول تو دست و بالشون نبود .آهی کشیدم و رو به مادرجون گفتم: - اونا فامیل نیستن مگس دور شیرینین! سرش رو تکون داد و گفت: - بهشون فکر نکن عزیزم خدا رو شکر به خیر گذشت. پوزخندی زدم و زمزمه کردم: - به خیر گذشت؟! "آره به خیرگذشت در عوض از بین رفتن تموم رویاهام." مادرجون از اتاق خارج شد و من جعبه رو باز کردم . ماکسی کوتاهی با پارچه ی آبرنگی نباتی و طلایی کمرنگ با یک آستین حریر نباتی پلیسه و کلوش .مدلش فوق العاده شیک و ساده بود اما یک دستم کاملا برهنه بود و پاهامم همین طور .اگر چه قبلا این چیزا برام مهم نبود اما بودن با متین منو به کل عوض کرده بود .اگر چه هنوز نصف نماز صبحام قضا می شد و بعضی وقتا کلایادم می رفت نماز بخونم اما باور داشتم که آرامشی که از نماز می گیرم تو هیچ چیز دیگه ای نیست .لباس رو پوشیدم و یه جوراب رنگ پا هم پوشیدم .موهام رو که با بابلیس فر درشت زده بودم از یه طرف روی شونه ی لختم ریختم .آرایش مالیم طلایی کردم و منتظر شدم تا مادر جون حاضر شه و صدام کنه .هنوز چند دقیقه نگذشته بود که گوشیم زنگ خورد .با تانگو زنگ زده بود و من مجبور شدم تصویرم رو بهش نشون بدم. - واو !سلام خوشگل خانم. - سلام. - چقدر ناز شدی .دلم می خواست اون جا کنارت باشم و یه لقمه چپت کنم دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 💕join ➣ @Online_God ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 "از حرفاش احساس چندشناکی بهم دست داد. - ببینم مدل لباست رو. کمی گوشی رو از خودم دور کردم تا مدل لباس رو ببینه. - چقدرم اندازته سلیقم رو حال کردی؟ - مگه تو برام خریدی؟ - نه خوشگله من عکس لباس رو واسه خیاط مامان ایمیل کردم و اونم از روی یکی از لباسات که مامان بهش داده این رو دوخته. سرم رو به نشونه فهمیدن تکون دادم و زمزمه کردم: - کاری نداری؟ من باید برم. - کجا خانمی؟ هنوز سیر نگات نکردم. کاش قطع می کرد .با این حرفا فقط اعصابم رو به هم می ریخت .چشماش برق عجیبی داشت اما با خیره شدن تو چشماش هیچ حسی در من برانگیخته نمی شد. - دیگه نمی تونم دوریت رو تحمل کنم .دلم می خواد بیارمت پیش خودم اما هنوز کارای اومدنت تموم نشده پس مجبورم خودم بیام کنارت. با ترس به چشمای وحشیش نگاه کردم .آب دهنم رو به زور قورت دادم و گفتم: - چی؟ کی؟ خندید و گفت: - به زودی عزیزم .زمانش رو بهت نمی گم تا سوپرایزت کنم. "خدایا حاالا چی کار کنم؟" - ملیسا جان؟ - بله مادرجون؟ االان میام. به آرشام خیره شدم و گفتم: - من باید برم. - مواظب خودت باش .با این سر و شکل امشب چندتا خاطرخواه پیدا می کنی. "و غش غش خندید .برای یه لحظه رفتارش رو با متین مقایسه کردم با متینی که با این که من زنش نبودم و به هم متعهد نبودیم دوست نداشت کسی نگاه چپ بهم بندازه و روی پوششم حساس بود و آرشامی که با این که االان رسما و شرعا شوهرم بود با خنده از جذابیت من برای مردهای توی مهمونی می گفت و ککش هم نمی گزید. ** مهمونی مثل قبل بود و همین طور مهمونا .اون چیزی که االان تغییر کرده بود حضور من کنار خانواده بهادری و معرفی شدنم به عنوان نامزد آرشام بود .نگاه خیلیا با حسرت و نگاه بعضی دیگه با خوشحالی بهم بود .زن عموی آرشام که زن تپل مپل و خواستنی بود و قبلا دورادور باهاش آشنا بودم صاحب مجلس بود و رو به مهمونا گفت: - به افتخار آرشام عزیزمون که این جا حضور نداره و نامزد زیباش ملیسای عزیز. لیوان نوشیدنیش رو باالا برد و گفت: - به سلامتیشون! صدای به هم خوردن لیوانا و به سلامتی گفتن مهمونا بلند شد .دختر و پسرایی که یه جورایی با همشون آشنا بودم چه با عنوان فامیل و چه دوست یه گوشه از سالن رو گرفته بودن .با دیدن آتوسا و همسرش بین اونا سریع اون طرف رفتم .آتوسا تقریبا به طرفم پرواز کرد. - ملیسا عزیزم. - سلام خانمی. - سلام قربونت برم. شوهرشم خیلی محترمانه دستم رو فشرد. - تبریک می گم. - ممنون. آتوسا زیر گوشم زمزمه کرد: - یلدا همه چیز رو واسم تعریف کرده متاسفم. - مهم نیست. با بقیه هم خوش و بش کردم مخصوصا با افراد به اصطلاح فامیل .یکی از خدمتکارا اومد پیشم و گفت: - خانم؟ دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
https://eitaa.com/havase/21908 https://eitaa.com/havase/21935 https://eitaa.com/havase/21953 https://eitaa.com/havase/21983 https://eitaa.com/havase/22009 https://eitaa.com/havase/22043 https://eitaa.com/havase/22067 https://eitaa.com/havase/22093 https://eitaa.com/havase/22118 https://eitaa.com/havase/22145 https://eitaa.com/havase/22164 https://eitaa.com/havase/22189 https://eitaa.com/havase/22219 https://eitaa.com/havase/22249 https://eitaa.com/havase/22280 https://eitaa.com/havase/22303 https://eitaa.com/havase/22331 https://eitaa.com/havase/22361 https://eitaa.com/havase/22389 https://eitaa.com/havase/22416 https://eitaa.com/havase/22444 https://eitaa.com/havase/22589 https://eitaa.com/havase/22630 https://eitaa.com/havase/22658 https://eitaa.com/havase/22693 https://eitaa.com/havase/22721 https://eitaa.com/havase/22753 https://eitaa.com/havase/22787 https://eitaa.com/havase/22822 https://eitaa.com/havase/22849 https://eitaa.com/havase/22882 https://eitaa.com/havase/22912 https://eitaa.com/havase/22948 https://eitaa.com/havase/22979 https://eitaa.com/havase/23013 https://eitaa.com/havase/23043 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 "- بله؟ - خانم بهادری باهاتون کار دارن. و به سمت مادرجون که نگاهش به من بود اشاره کرد .بلند شدم و کنار مادرجون رفتم. - بله مادرجون؟ - عزیزم مامان باباتم امشب دعوت بودن ببین چرا هنوز نیومدن. گوشیم رو برداشتم و با مامان تماس گرفتم .مامان گفت نمیاد و وقتی من دلیلش رو پرسیدم گفت: - نمی خوام هیچ کدومشون روببینم کسایی که وقتی بهشون احتیاج داشتم پشتم رو خالی کردن. - مامان؟! - هه جالبه !ملیسایی که یه زمونی به زور تو مهمونیای دوره ای شرکت می کرد زنگ زده و میگه بیام مهمونی. راست میگفت من همیشه مخالف این مهمونیا بودم .دهنم بسته شد. - باشه مامان هر طور راحتی. *** یکی از دخترعموهای آرشام که معلوم بود چند سالی از من بزرگ تره با کمال پررویی رو به مادرجون گفت: - نامزد آرشام خیلی خوشگله اما فکر نمی کردم واسه آرشام دختر یه ورشکسته رو بگیرین. مادرجون نگاهی به من که از عصبانیت سرخ شده بودم انداخت و دستش رو روی دستم گذاشت و گفت: - مهم اینه که آرشام و ملیسا واقعا عاشق همدیگه هستن و ضمنا خدا رو شکل مشکل مالی آقای احمدی برطرف شد. دختر پررو پشت چشمی برام نازک کرد و گفت: - معلومه کار بلده ببین چطور خودش رو تو دل شما جا کرده. مادرجون لبخندی زد و گفت: - اون یه فرشته س. دختره رسما خفه شد اما وقتی مادرجون برای احوالپرسی پیش خانواده ای رفت رو به من گفت: - ببین خوشگله من پسرعموم رو میشناسم اینا همش فیلمشه اون اهل ازدواج و این حرفا نیست احتماالا چند صباحی سر کاری و بعدم مثل دستمال کهنه از زندگیش پرت می شی بیرون"آی دلم می خواست بگم ما ازدواج کردیم و تا اون جاش رو بسوزونم بعدم بگم پسرعموتون ارزونی خودتون و برای حسن ختام یه کف گرگیم برم تو صورتش اما شخصیت مهربون و روح لطیفم اجازه ی این کار رو نداد .دختره که دیدجوابش رو نمی دم بلند شد و رفت و جاش آتوسا اومد. - ملیسا خوب با مهگل خانم جور شدی. - آره خیلی خوبن هم مادرجون هم پدرجون. - خدا رو شکر .اوه راستی بلند نمی شی برقصی؟ - نه بابا حوصلم کجا بود؟ تو چرا نمی رقصی؟ - دلم می خواد با تو برقصم. - لوس نشو .یه کار نکن شوهرت سرم رو بکنه! خندید و گفت: - نترس عرضش رو نداره. بعدم دستم رو کشید و به زور بلندم کرد. فرشاد بهادری پسرعموی آرشام در حالی که با مهارت می رقصید کنار من و آتوسا اومد و گفت: - خیلی لوندی ملیسا خانم به خاطر اینه که پسرعموی منو این طوری به دام انداختی. به سر تا پاش نگاهی انداختم و فقط زمزمه کردم: - ممنون. بعد هم الکی تابی خوردم و جام رو یه جورایی با آتوسا عوض کردم تا از شر نگاهای هیزش خلاص بشم اما مگه از رو می رفت؟پاهاش رو سریع روی ریتم آهنگ برمی داشت و می ذاشت رو زمین و نگاهش یه لحظه هم ول کنم نبود .یه آن اون ملیسای شیطون گذشته تو من جون گرفت و یه لبخند شیطانی تحویلش دادم که باعث شدنیشش تا ته باز بشه و تو یه حرکت سریع یه لنگ کوچولو واسش انداختم و سریع عقب کشیدم .از اونجایی که پیست رقص کوچی بود و همه کیپ تو کیپ هم می رقصیدن محکم افتاد روی دخترعمش و دوتاشون پخش زمین شدن و من و آتوسا در حالی که به زور جلوی خنده هامون رو گرفتیم سریع جیم زدیم .همین که از جمعیت دور شدیم زدیم زیر خنده. - وای ملی خدا نکشدت !چند وقت بود دلم برای ملیسای شیطونمون تنگ شده بود. - خودمم همین طور. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 💕join ➣ @Online_God 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 "- وای ملی معذرت میخوام ناراحت شدی؟ به زور لبخندی زدم و گفتم: - نه عزیزم دیگه یه جورایی عادت کردم نخندم .زندگیم پر از ... با صدای پدرجون حرفم رو نیمه کاره رها کردم و به سمتش برگشتم. - دخترشیطون ببین چطور حال برادرزادم رو گرفتی. به سمت آتوسا برگشتم و با لحن بچگونه ای گفتم: - آتی بزن به چاک که لو رفتیم! پدرجون بلند زد زیر خنده و گفت: - آدم پیش تو باشه احساس جوونی میکنه البته اگه مثل حاالا شیطون و خندون باشی. حرفی نزدم و تا آخر مهمونی از کنار مادرجون جم نخوردم چون ممکن بود با فرشاد کنتاک پیداکنم چون نگاهش مدام روی من بود.دو سه تا پیشنهاد رقصی هم که بهم شد رو یه جورایی پیچوندم. *** مادرجون بهم خبر داد که سه شنبه ی همون هفته تولد پدرجونه و میخواد یه جشن کوچولو واسش بگیره اما واسه همین جشن کوچولو یه جورایی پدر منو درآورد .دعوت صد و سی نفر از فامیل و دوستاشون سفارش کیک و میوه وشام خرید کادو و خرید لباس واسه خودمون و گرفتن نوبت آرایشگاه از کارایی بود که واسه این جشن کوچولو انجام دادیم .پدرجون رو به بهانه ی دیدن ویلایی تو لواسون با مجربی راهی لواسون کردیم و خودمون آرایشگاه رفتیم . اصرار من برای داشتن آرایشی ساده افاقه نکرد و مادرجون لباس صورتی ملایم و دنباله داری رو دستم داد و گفت: - امیدوارم بپسندی. - مثل لباس قبلی سلیقه آرشامه؟ - آره عزیزم. لباس فوق العاده ای بود یقه رومی و یک طرفه با گلی کریستال صورتی روی بندش؛ ساده و شیک .آرایش صورتم صورتی ملایم و شینیون موهام با یه تاج از گلی کریستال صورتی تموم شد و من و مادرجون به خونه برگشتیم. مهمونا کم کم اومدن و حدود ساعت هشت با ورود پدرجون جشن تولد رسما شروع شد .نیم ساعت بیشتر از تولد نگذشته بود که مادرجون بهم گفت برم کادوی خودش که ساعت گرون قیمتی بود رو بیارم .به اتاقشون رفتم و کادو رو از روی میز آرایش برداشتم و بعد هم به اتاق خودم رفتم و کادوی خودم که یه ست کامل لباس ورزشی مارک دار بود"رو برداشتم .تا اومدم برگردم کسی وارد اتاق شد و در اتاق رو بست .با تعجب برگشتم و با دیدن شخص پشت سرم خشکم زد .فقط تونست زمزمه کنم: - آرشام! آرشام در حالی سر تا پام رو نگاه می کرد.به خودم که اومدم باحرص گفتم: - تو ...تو کی اومدی؟ - دیروزعشقم البته فقط مامان می دونست .می خواستم هم تو وهم بابا رو سوپرایز کنم. از اون چیزی که می ترسیدم به سرم اومد .حاالا آرشام بهادری کنارم بود و کمتر از یه قدم باهام فاصله داشت کسی که اسم شوهرم رو یدک می کشید و من ...خدایا خودم رو به تو سپردم. -نمی تونستم بگم نگاهش بهم یه نگاه کثیف بود چون محرمم بود به خودم که اومدم وقتی بود که دستم تو دستای آرشام بود و همه برامون دست می زدن .پدرجون و مادرجون سریع خودشون رو به ما رسوندن و هر دو آرشام رو غرق بوسه کردن .بابا مامان منم جلو اومدن و آرشام خیلی تحویلشون گرفت .مامان کناری کشیدم و بهم گفت که قرار شده امشب یه جورایی جشن نامزدی من و آرشام باشه و این که بهتره جلوی دیگران نشون ندم که از بودن کنار آرشام ناراضیم چون به هر حال همه چیزفرمالیته س و من زنشم و اون ... - پوف باشه مامان .شما کی اومدید؟ - یه ده دقیقه ای می شه. پدرجون صدام زد .کنارش رفتم .دور آرشام شلوغ بود .پدرجون آرشامم صدا زد .آرشام با یه ببخشید از جمع فامیلاش بیرون اومد .واقعا که خوش تیپ و جذاب بود و این رو از نگاه بقیه دخترا بهش می شد راحت فهمید اما من با بخوام صادق باشم یه جوراییم ازش بدم می اومد اون باعث جدایی من از متین شد. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 پدرجون بلند گفت: - خانم ها وآقایون اول از همتون متشکرم که امشب تو جشن تولدی که مهگل واسه من پیرمرد گرفته شرکت کردید. مادرجون با ناز گفت: - وا؟ آقا کجاتون پیره؟ پدرجون عاشقونه نگاهش کرد و گفت: - تو که پیشم باشی همیشه سرحال و جوونم. مادرجون با ناز خندید و همه براشون دست زدن. - اما موضع مهم دیگه اومدن پسرم آرشامه .اگر چه واسه دل من نیومده و ... با دست به من اشاره کرد. - واسه دل خودش اومده اما ازش ممنونم و می خوام امشب نامزدش ملیسای عزیز رو بهتون معرفی کنم. دست منو گرفت و بعد هم دست آرشام رو بلند کرد و دستامون رو تو دست همدیگه گذاشت. - امیدوارم که خوشبخت شن .به افتخارشون! صدای دستا از همه طرف بلند شد و بعد هم آرشام از توی جیبش یه جعبه ی کوچولوی زیبای چوبی درآورد و جلوم زانو زد و در جعبه رو باز کرد .چشمام بین چشمای شیطون و حلقه برلیان براق زیبا در گردش بود .آرشام زمزمه کرد: - خیلی دوستت دارم. و من سریع نگاهم رو از چشماش گرفتم و حلقه رو برداشتم .اون هم سریع ایستاد و حلقه رو توی انگشتم کرد .صدای سوتا و دستا بلند شد . تو گوشم زمزمه کرد: - عاشق خجالت کشیدناتم! حلقه ی توی انگشت دست چپم و سنگینی دست آرشام که روی مبل کنارم لم داده بود روی شونه هام همگی یادآور این بودن که باید خودم رو واسه اتفاقات بدتری آماده کنم .کاش می شد با مامان اینا برم خونشون .بودن کنار آرشام باعث عذابم بود .نمی خواستم با فکر کردن به متین اعصابم رو خردکنم اما فکر این که با بودن کنار آرشام به عشقم به متین خیانت می کنم و از طرفی با فکر کردن به متین به همسر شرعی خودم خیانت می کنم داشت دیوونم می کرد. "آرشام سرش رو نزدیک گوشم گرفت و زمزمه کرد: - خوشگل من چشه؟ سریع سرم رو عقب کشیدم. - چیزیم نیست. اخمای آرشام برای یه لحظه تو هم رفت و بعدم خیلی بی خیال نگاهم کرد و لبخند زد. فرشاد بهمون نزدیک شد و بلند گفت: - به به زوج عاشق! - فرشادپسر کجایی تو؟ آرشام محکم فرشاد رو بغل کرد .نوع رفتارشون نشون می داد با هم خیلی صمیمی هستن .بعد از یه کم خوش و بش کردن آرشام گفت: - فرشاد با ملیسا آشنا شدی؟ - اوه چه جورم! -چطور مگه؟ - بهش پیشنهاد رقص دادم قبول که نکردهیچ یه لنگ واسم انداخت که با مخ خوردم زمین ! آرشام به قدری بلند خندید که هم برگشتن و نگاهمون کردن .منو محکم بغل کرد و گفت: - عاشق همین کاراشم. خودم رو به سختی از لای بازوهاش بیرون کشیدم که فرشاد گفت: - ملیسا خانم از بس یه دوره آرشام ملیسا ملیسا کرد نسبت به اسمتون حساسیت گرفتم خیلی دوستون داره، امیدوارم خوشبخت بشید. فقط زمزمه کردم: - ممنون. درسته حرف زدنش رو صمیمی کرده بود اما نگاهش اون قدر چشم چرون بود که از بودنش کنارمون اصلاراضی نبودم. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 💕join ➣ @Online_God 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 "باالاخره مهمونی با اخم و تخمای دخترعموهای آرشام و نگاهای هیز فرشاد بهادری تموم شد و مصیبت منم تازه شروع شد .فکر طی کردن یه شب کنار آرشام لرزه بر تنم می انداخت .مامان و بابا زودتر از همه به بهونه قرصای مامان رفتن و من بعد از رفتن مهمونا سریع شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم .چند دقیقه ای از تعویض لباسم نگذشته بود که در اتاقم زده شد .برای اطمینان در اتاق رو قفل کرده بودم .جوابی ندادم و دستگیره چند بار باالا پایین رفت .با شنیدن صدای مادرجون از خجالت آب شدم .سریع حولم رو برداشتم و در رو باز کردم .مادرجون نگاهی مشکوک بهم انداخت و گفت: - آرشام ازمون خواست بیایم تو اتاق تو تا سوغاتی ها رو بهمون بده .اگر چه من گفتم بهش خسته س و بذاره واسه فردا؛ ولی اصرار کرد امشب بده تا کادوی پدرش رو هم شب تولدش بهش بده اما انگار اینا فقط بهونه بوده. و به قفل در اشاره کرد. خجالت رو کنار گذاشتم و گفتم: - مادرجون میشه تا بقیه نیومدن ازتون یه خواهشی بکنم؟ مادر جون سری تکون داد و من سریع گفتم: - من آمادگی ندارم .خب راستش هنوز احساس نمی کنم که ازدواج کردم به زمان احتیاج دارم .اگه امشب آرشام بخواد تو این اتاق بخوابه ...خب من ... - متوجه شدم اما این مسائل بین زن و شوهره و من نمی تونم دخالت کنم. - اون روی حرف شما حرف نمی زنه. - اما ... وسط حرفش پریدم و چشمام رو شکل گربه شرک کردم و ملتمسانه گفتم: - مادرجون؟! مادرجون خندش گرفت و گفت: - باشه سعیم رو میکنم و بعد آروم تر گفت: - بمیرم واسه دل بچم. با خنده گفتم: - نداشتیما مادر شوهر بازی؟ بغلم کرد و حرفی نزد. - سلام بر عشقای خودم. از بغل مادرجون بیرون اومدم و به سمت در برگشتم .آرشام در حالی که با دو تا دستاش دوتا چمدون رو می کشید وارد اتاق شد و پشت سرش پدرجون با اخم تصنعی وارد شد و گفت: - چی چی رو عشقای من؟ هنوز نرسیده صاحب شدی؟ - بابا؟ - کوفت! آرشام بی توجه به فحش پدرجون رو به مادرجون گفت: - حاالا چی شده بود که همدیگه رو بغل کرده بودید؟ خوبه من از مسافرت رسیدم شما دلتون واسه هم تنگ شد! - حسود نشو بچه .کادوهامون رو بده که خیلی خوابم میاد. - ای وای مامان واسه شما که کادو یادم رفت. - آره دیگه زن گرفتی مامان میخوای چی کار؟ - آ آ مادر شوهر بازی نداشتیما! مادرجون به طرز خنده داری ایشی گفت و روی تخت نشست. - حاالا چرا قهر می کنی مادر من؟ شما جون بخواه من دربست نوکرتونم. پدرجون گوش آرشام رو گرفت و با حرص گفت: - هوی بچه از عشق و اینایی که گفتی می گذرم؛ ولی از این که پا تو حیطه وظایف من گذاشتی نه نمی گذرم. - خیلی خب بابا بچه که زدن نداره. بعد هم به سمت من برگشت و گفت: - تو چرا انقدر ساکت و مظلوم شدی؟ نکنه غریبی می کنی؟ پدرجون با خنده گفت: - چی چی رو مظلوم شده؟ همچین که پاش تو خونه می رسه یه جورایی خونه بمب! آرشام با خنده به سمتم برگشت و گفت دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 💕join ➣ @Online_God ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
https://eitaa.com/havase/21908 https://eitaa.com/havase/21935 https://eitaa.com/havase/21953 https://eitaa.com/havase/21983 https://eitaa.com/havase/22009 https://eitaa.com/havase/22043 https://eitaa.com/havase/22067 https://eitaa.com/havase/22093 https://eitaa.com/havase/22118 https://eitaa.com/havase/22145 https://eitaa.com/havase/22164 https://eitaa.com/havase/22189 https://eitaa.com/havase/22219 https://eitaa.com/havase/22249 https://eitaa.com/havase/22280 https://eitaa.com/havase/22303 https://eitaa.com/havase/22331 https://eitaa.com/havase/22361 https://eitaa.com/havase/22389 https://eitaa.com/havase/22416 https://eitaa.com/havase/22444 https://eitaa.com/havase/22589 https://eitaa.com/havase/22630 https://eitaa.com/havase/22658 https://eitaa.com/havase/22693 https://eitaa.com/havase/22721 https://eitaa.com/havase/22753 https://eitaa.com/havase/22787 https://eitaa.com/havase/22822 https://eitaa.com/havase/22849 https://eitaa.com/havase/22882 https://eitaa.com/havase/22912 https://eitaa.com/havase/22948 https://eitaa.com/havase/22979 https://eitaa.com/havase/23013 https://eitaa.com/havase/23043 https://eitaa.com/havase/23060 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
-دوم 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 "- عاشق همین کاراشم. -آرشام آروم تو گوشم زمزمه کرد: - یه بار جستی ملخک دوبار جستی ملخک آخر تو دستی ملخک! نگاه نگرانم رو تو چشمای مادرجون دوختم .مادرجون گفت: - خب اول کدوم چمدون رو باز می کنی؟ آرشام دستم رو گرفت و روی تخت نشست .به تبعیت از اون منم نشستم و پدرجونم روی مبل راحتی نشست. - خب اول کادوی بهادری بزرگ. پیپ و چندتا پیراهن مردونه خدایی هم سلیقش محشر بود .واسه مادرجون هم انواع لوازم آرایش و دو دست لباس مجلسی سنگین و شیک. - خب دیگه شب خوش. - ،ِا هنوز اون چمدون رو باز نکردی. - شرمنده مامان، اونا خصوصیه. - اوه داره کم کم حسودیم میشه. - فداتون بشم .خسته شدین امروز برین بخوابین دیگه. - وا؟ خستگی کجا بود؟ رو به مادرجون گفتم: - حاالا چه عجله ای واسه خوابیدن دارین؟ مادرجون با خنده شونه هاش رو باالا انداخت و گفت: - من که عجله ندارم این آرشامه که عجله داره ما بریم بخوابیم. بعد هم همراه آقاجون زدن زیر خنده. "واقعا که انگار نه،انگار یه ذره شرم و حیا ندارن." آرشام بی حوصله روی تخت دراز کشید."مادرجون رو به من و آقاجون گفت: - بهتره از اتاق بریم بیرون بچه ام خسته س. با خوشحالی سرم رو تکون دادم و گفتم: - آره راست میگین .شب بخیر آرشام جون. قبل از این که یه قدم بردارم آرشام دستم رو کشید و گفت: - تو کجا؟ - زشته دستم رو ول کن. - من تا سوغاتیات رو ندم که خوابم نمی بره. مادرجون پوفی کشید. پدرجون رو به مادرجون گفت: - بهتره بریم بخوابیم عزیزم. مادرجون زیر چشمی نگاهم کرد ."حاالا چه خاکی باید تو سرم بریزم؟" - آرشام عزیزم میشه یه لحظه بیای تو اتاقم؟ کارت دارم. آرشام مشکوک نگاهی به مادرجون کرد و همراهش از اتاق خارج شد .پدرجون رو به من گفت: - معلومه این جا چه خبره؟ - نمی دونم. آره خب یه دروغ مصلحتی بهتر از گفتن این بود که پسرت رو امشب نمی خوام تو اتاق راه بدم . بعد از بیست دقیقه که مسواک زده بودم و مشغول شونه زدن موهام بودم در اتاقم زده شد. - بفرمایید. آرشام وارد شد و در رو پشت سرش بست .چشماش شدیدا عصبانی بود .سریع به سمتم اومد و بازوهام رو محکم گرفت .در حالی که سعی می کرد صداش باالا نره گفت: - تو راجع به من چی فکر کردی؟ هان؟ یعنی انقدر برات غریبه هستم که از مادرم کمک می خوای تا پیشت نباشم؟ - آرشام ... دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 💕join ➣ @Online_God💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 "- ساکت شو ملیسا .من تو رو راحت به دست نیاوردم خودتم خوب می دونی چقدر دوستت دارم اما االان فهمیدم دید تو به من یه آدم بوالهوسه !تو توی احمق به جای این که به خودم بگی آمادگی نداری و منو قانع کنی ازم فرار می کنی؟ خودت رو پشت مادرم مخفی می کنی؟ - بسه آرشام بذار منم حرف بزنم.آره درست حدس زدی دیدم بهت همونه که گفتی .می دونی چرا؟ یه کم مکث کردم که ولوم صدام رو کمی پایین تر بیارم. - برای این که تا حاالا هر چی از تو به من رسیده اجباربوده ازدواجمون دادن چک و سفته ها بهت اونم دو برابر . یادت میاد چه جوری از شر ازدواج باهات خلاص شدم وقتی مامانم در مقابلم موضع گرفته بود؟ هوم؟ با فرستادن یه دختر توبغلت به همین راحتی.تو ... - خفه شو ملیسا بسه. روی تخت نشست و سرش رو بین دستاش گرفت. - دوستت داشتم.آره من خر دوستت داشتم و دارم .هر کاری کردم اصلامنو ندیدی .اصلا دلیل این که ازم متنفری رو درک نمیکنم تو حتی منو نمی شناسی چطور می تونی ... وسط حرفش پریدم و گفتم: - جالبه نمی دونستم واسه شناخت اول باید با هم به اجبار ازدواج کنیم و بعد ... این بار اون بین حرفم پرید و گفت: - آره اجباربود واست اجبار بود .تو حتی به من فرصت ندادی خودم رو بهت بشناسونم از اول خودت بریدی و دوختی. لحنش رو ملایم کرد و به سمتم اومد. - من دوستت دارم ملیسا تو همه ی زندگیمی!- بهم فرصت بده باشه عزیزم؟"خدایا چرا نمی تونم دوستش داشته باشم؟ چرا حس خیانت به عشق واقعیم داره نابودم می کنه؟" دستام رو روی سینش گذاشتم و با حرص هلش دادم."مسخره خندید و چمدون رو جلو کشید. - خوشگله حدس می زنی چی واست خریدم؟ - حوصله ی این مسخره بازیا رو ندارم. - اوه چه بداخلاق !خب ساکت بشین این جا تا کادوهات رو بهت بدم. کنارش نشستم و بی حوصله به چمدون چشم دوختم .چمدون ِپر پر بود .اول زیپ توی در چمدون رو باز کرد و یه جعبه ی خیلی شیک بیرون کشید و روی پاهام گذاشت. - این رو به یه جواهر ساز معروفی سوئیسی سفارش دادم .خیلی پیادم کرد ولی ارزشش رو داشت. با این توصیفا وسوسه شدم و در جعبه رو باز کردم .حاضر بودم قسم بخورم که تا به حال تو عمرم همچین سرویسی ندیدم .الماسای درخشانش چشم آدم رو مسحور می کرد. - وای خیلی قشنگه! - تو قشنگ تری عشقم. بی توجه به حرف آرشام از جام بلند شدم و رو به آینه گردنبند رو به گردنم گرفتم. - فوق العاده س ممنون. - قابلت رو نداشت خانومم. با شنیدن این کلمه بی اختیار یاد متین افتادم .گردنبند رو به جعبش برگردوندم حاالا به نظرم اصلا هم زیبا نبود. - خب بریم سراغ بقیه ی کادوها . لوازم آرایش و عطر و دو دست لباس راحتی و یه لباس مجلسی آبی کاربنی خیلی ناز اما قدش تا سر زانوهام بود. بعد از تموم شدن کادوها رو بهش گفتم: دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌