#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_بیست_نهم
کارم داره و متین شنید، اما مثل چغندر از کلاس بیرون رفت، بدون این که حتی یه عکس العمل کوچیک نشون بده.
اون قدر از این رفتار متین شکار بودم که فقط منتظر شدم سهرابی یه آتو دستم بده تا منفجر بشم و قهوه ایش کنم.
کلاس خالی شد، فقط سهرابی بود که روی صندلیش نشسته بود و من که مثل طلبکارا دست به سینه جلوش ایستاده بودم.- خب خانم احمدی، دیگه تو این چند ترم وقت شناخت منو داشتید و منم از شما ...وسط حرفش پریدم و گفتم:
- چی از جونم می خواین؟ هان؟ می دونید اگه بابام بو ببره که یکی تو دانشگاه چپ بهم نگاه کرده، خونش رو حلال می کنه؟ اونم کی؟ تو، تویی که می خوای لقمه ی بزرگ تر از دهنت برداری و مامان جونت بهت یاد نداده که لقمه ی
بزرگ ممکنه باعث خفگیت بشه.
خودمم نمی دونستم احترام استادیش رو نگه دارم و بهش "شما" بگم یا با گفتن "تو" نشونش بدم که براش ارزشی قائل نیستم، برای همین قاطی پاتی می کردم.سهرابی از بهت بیرون اومد و گفت:- یعنی حتی نمی ذاری پیشنهاد ازدواجم رو مطرح کنم و بعد تحقیرم کنی؟
می دونستم سهرابی از اون دسته آدماییه که اگه بهش رو بدی سوارت میشه، برای همین با کمال خونسردی گفتم:- آقای دکتر سهرابی، اون دفعه که جلوی بچه ها تحقیرم کردی و از کلاس بیرونم کردی یکی از بچه ها به بابام خبرداده بود و بابام هم منو تحت فشار گذاشت تا بگم اون کی بوده که خم به ابروم آورده بود. من نم پس ندادم چون اونوقت شما باید قید استادی رو می زدید. فراموش که نکردید احمدی بزرگ چقدر این جور جاها خرش می ره. اگه دوباره کلاغاخبر بدن بهش که استاد گرام دخترش پاش رو از گلیمش درازتر کرده، من هیچ مسئولیتی در قبال شکستن پاهاتون قبول نمی کنم. ضمنا، من از شما متنفرم.
- تو مغرورترین و گستاخ ترین دختری هستی که تو عمرم دیدم، ولی مطمئن باش یکی هم پیدا میشه و غرورت رو،دلت رو می شکنه.
- اوکی، شما نگران من نباش. ضمنا، امیدوارم دور منو کلا خط کشیده باشید، خداحافظ.
خب دروغ چرا؟ از این که با سهرابی تند صحبت کرده بودم یه جورایی عذاب وجدان داشتم. اگه متین عوضی حداقل یه عکس العملی نشون می داد که احساس می کردم دوستم داره، شاید رفتارم معقول تر بود. به خودم توپیدم که
"چرا باید ری اکشن اون پسره ی خودخواه برام مهم بشه؟ همشون برن گم بشن، اول از همه هم متین." اما به خودم که نمی تونستم دروغ بگم، از بی محلی متین خونم قل قل می جوشید. اما از طرفی طی شناختی که تو این چند ترم از
سهرابی به دست آورده بودم، نباید جلوش وا می دادم.گوشیم زنگ خورد، مائده بود. از دستش عصبانی بودم. رد تماس رو زدم و گوشیم رو خاموش کردم. امروز از اون روزایی بود که حوصله ی خودم هم نداشتم. با دیدن مهلقا توی سالن با تعجب به مامان نگاهی انداختم. اصولا مامان آدمی نبود که خیلی راحت کسی رو ببخشه، اما این مهلقای کثافت انگار مهره ی مار داشت.
- سلام ملیسا جون.
جوابش رو ندادم و با اخم به مامان خیره شدم. مامان که از قیافم فهمید اگه آتو دستم بده سگ می شم، با خونسردی گفت:
- ملیسا جون، آتوسا زنگ زد و گفت چرا گوشیت رو جواب نمی دی و قرار شد بیاد خونمون.
- چرا؟- نمی دونم، گفت کارت داره.
اوپس، همین رو کم داشتم. امروز از زمین و آسمون واسم می باره. نیم ساعتی تو اتاقم نشسته بودم که یکی در زد.- بله؟- آتوسام.
- بیا تو.آتوسا اومد و محکم بغلم کرد.
- چطوری تو؟ چقدر اخمات تو همه؟
- امروز روز بدشانسی منه.- چطور؟
- اول از همه این که یه خواستگار داشتم که قهوه ایش کردم و حالا عذاب وجدان دارم، دوم این که مگه مهلقا رو توسالن پایین ندیدی؟
- اوهوم دیدمش، عجب رویی داره پا شده اومده این جا! مورد اولم، قضیه ی خواستگاره چی بود؟
- بی خیال، االان اصلا رو مود تعریف نیستم.
- باشه، هر جور راحتی. راستی، نازیلا بهت سلام رسوند.- نازیلا کیه دیگه؟
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
ناناز دوستم، همون قضیه آرشام و ...
- اوکی بابا، فهمیدم، سلامت باشه. مامان گفت کارم داشتی.- آره، راستش کارت داشتم، اما االان با دیدن بی حوصلگیت منصرف شدم.
- لوس نشو، بگو ببینم کارت چیه؟
- خب راستش یه خواستگار خوب برام اومده.
- اوکی، تا تهش رفتم. می خوای یه جوری بپرونیش.- نه اصلا، خودمم ازش خوشم اومده.
- نه بابا؟ تو که تا دیروز آرشام آرشامت بود.
- خب اون تله ای که واسه آرشام گذاشتیم خیلی چیزا رو برام روشن کرد، آرشام مردی نیست که بتونم برای یه عمرزندگی بهش اعتماد کنم.
- چه جالب! واقعا این خودتی؟
حرفاش منو یاد نازنین انداخت، اونم در مورد بهروز همینا رو گفت، نکته ی مشترک هر دوشون اینه که با من دوستن.اوه، نکنه این از تاثیرات منه؟ واالا.
- خب آتوسا جون، به نظرم تصمیمت عاقلانه س.- ممنون.
آتوسا بعد از نیم ساعت چرت و پرت گفتن رفت و من آخرش نفهمیدم چی کارم داشت، یعنی فقط اومده بود از تصمیم جدیدش مطلعم کنه؟
***
- مائده دخترخالمه.
- چی می گی؟!
- خالم به خاطر ازدواج با یه آدم معمولی از خونواده ترد میشه، حتی پدربزرگم از ارث محرومش می کنه و مامانم بادیدن بابای مائده، اونم از راه دور تازه یادش میاد این همون شوهرخواهرشه.- خب، خب، نظرشون چی بود؟
- هیچی وقتی فهمید خواهرش فوت کرده اون قدر گریه کرد و خودش رو زد که از حال رفت.االان تکلیف تو و مائده چیه؟
- االان مامان به تنها چیزی که فکر نمی کنه قضیه ازدواجمه. قراره امروز بره خونشون.
- واسه چی؟
- می خواد همه چیز رو به مائده بگه.
- یعنی یه جورایی مشکلی نیست؟
- نمی دونم.
وای خدا تازه حاالاکه فکرش رو می کنم می بینم مائده ته چهرش مثل کتی خانمه. گوشیم زنگ خورد.- کوروش مامانته.
کوروش بدون حرف نگاهم کرد.
- سلام کتی خانم.
- ملیسا جون سلام. چطوری؟
- خوبم.
- ملیسا امروز وقت داری؟ اول باید یه سری مسائل رو بهت بگم، بعدم بریم پیش مائده.
- چشم.
- برای ناهار بیا. االان به کوروش هم زنگ می زنم.- کوروش االان پیشمه، با هم میایم، ممنون.
بعد از قطع کردن تماس به سمت خونه کوروش اینا رفتیم، چون تا ناهار زمان زیادی نمونده بود. بعد از خوردن ناهارکتی رو به من گفت:
- کوروش بهت در رابطه با مائده حرف زد؟
- بله، بهتون تبریک می گم دخترخواهرتون رو پیدا کردید.
- نمی تونم باور کنم مریم فوت کرده.
چشماش پر اشک شد و گفت:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God💕
پیش خودم فکر کردم حداقل اون کنار مردی که عاشقانه می پرستیدش و بچه هاشون خوشبخته؛ اما حاالا فقط خودم رو مقصر می دونم که چرا تو وضعیتی که جگرگوشه ی اون تنها و بی مادر بوده من به عنوان فامیل درجه یکش کنارش نبودم.
- کتی جون ...وسط حرفم پرید و گفت:
- آقا جون خیلی غد بود، دقیقا مریمم این اخلاقش کپ آقا جون بود. مریم رو حرفش حرف زد، گفت نمی خواد با پسرتیمسار ملکی ازدواج کنه، گفت عاشق شده، اونم کی؟ عاشق یکی از مجروحای بیمارستانشون. کارد می زدی خون بابا
درنمی اومد. مریم رو تو اتاقش حبس کرد و اجازه نداد ببینمش، اما مریم کوتاه نیومد. اون قدر غذا نخورد و ضعف کردکه بابا تسلیم شد؛ اما تیر آخرم زد. گفت از ارث محرومش می کنه، گفت دیگه حق دیدن خونوادش رو نداره. مریم بااشک و آه از این خونه رفت. فقط یک بار شوهرش رو دیدم و اونم دو ماهی بعد از ازدواجشون بود. ما می خواستیم بریم آمریکا. دل من و مامانم طاقت نیاورد که بدون دیدن مریم بریم. رفتم تو بیمارستانی که کار می کرد. می خواست با شوهرش واسه ناهار بره خونه خواهرشوهرش. اون جا بود که عشق رو تو نگاه هر دوشون دیدم و فهمیدم مریم واقعاخوشبخته و من و مامان با خیال راحت رفتیم، غافل از این که وقتی برگردیم دیگه مریمی وجود نداره. همین که رفتیم آمریکا، من جای مریم با پسر ملکی ازدواج کردم و بچه دار شدم. بمیرم برای خواهرم که نتونست بچشم ببینه.گریه کتی شدت گرفت.- آقا جون پشیمون بود؛ ولی اون قدر مغرور بود که به روی خودش نیاره. آقا جون و مامان خیلی زود رفتن؛ آقا جون بایه سکته توی خواب و مامان هم فشارش باالا زد و سکته مغزی کرد. حاالا که خوب فکر می کنم می بینم به احتمال زیاد اونا از مرگ مریم خبر داشتن که به این روز افتادن. وصیت نامه آقا جون هم ارث نصف نصف بود و واسه من و
مریم به یک اندازه. بعد برگشتنم از آمریکا دنبالش گشتم؛ اما نه تو بیمارستانا اثری ازش پیدا کردم و نه فامیلی شوهرش رو می دونستم، نگو مریم بیچاره من اصلاتو این دنیا نبود.اون قدر گریه کرد که چشماش سرخ سرخ بود.- االان می خوام برم سراغ مائده، می خوام براش تموم مدتی که نبودم رو جبران کنم. من ...گریه مانع ادامه حرفش شد.
"خیلی خب چی چی شد؟ من که واقعا قاطی کردم!" با مائده تماس گرفتم و گفتم می خوام به دیدنش برم. اظهارخوشحالی کرد و گفت امروز تا شب تنهاست. خب نمی دونستم چطور در مورد اومدن کتی بهش بگم. کتی یه گل خوشگل و یه جعبه شیرینی بزرگ خرید و همراه هم به خونه مائده رفتیم.قبل از پیاده شدن گفتم:کتی جون پس قضیه کوروش و خواستگاریش چی میشه؟
- االان مهم برام مائده س.بیچاره کوروش با دیدن گل و شیرینی چه ذوقی کرد؛ ولی وقتی کتی بهش گفت این دفعه تنها می ره دیدن مائده، مثل بادکنک خالی شد.
***
مائده داشت تو بغل خاله ی تازه پیدا شدش اشک می ریخت و من به بازی عجیب روزگار فکر می کردم. هیچ وقت فکرش رو نمی کردم که کوروش عاشق دختری مثل مائده شه و از همه ی اینا گذشته، مائده دخترخالش از آب دربیاد.
من که کاملا گیج شدم! با اومدن پدر مائده گریه هاشون تموم شد. کتی کم مونده بود تو بغل پدر مائده هم یه دل سیرگریه کنه که من برای جلوگیری از این کار شونه هاش رو سفت گرفتم و به بهونه دلداری دادن کنترلش کردم. کتی خانم تموم ماجرا به استثنای عشق و عاشقی کوروش رو گفت و بیچاره کوروش که فکر می کرد همه چیز درست شده،چون دقیقا وقتی با کتی خانم از خونه مائده خارج شدیم و سوار ماشین من شد تا برسونمش ازش پرسیدم:- خوب کتی خانم انشاا... عروسی کوروش و مائده جون.
و اون با لحن سردی گفت:- عمرا، مائده خیلی خوبه حیفه، واسه کوروش خیلی زیاده. نمی خوام مثل خودم بدبخت بشه، چون کوروشم یکی لنگه باباشه.
"جونم؟ چی شد؟ مگه آقای ملکی چش بود؟ یه پولدار خانواده دوست، اولین چیزی بود که با آوردن اسمش تو ذهن آدم نقش می بست."
وقتی تعجب منو دید گفت:- مریم خوب شناختش، برای همینم گفت یه موی گندیده ی اون مجروح جنگی به قول بابا پاپتی رو با صد تا آدم پولدار مثل ملکی عوض نمی کنه.
- کتی خانم چرا دوباره گریه می کنید؟
- مریم فهمید و من نفهمیدم، اون پی به ذات کثیف ملکی برد؛ یه پسر خودخواه و مغرور و دخترباز!"اوه اوه موضوع ناموسی شد خب!" حرفی نزدم؛ اما اون انگار تازه در درد و دلش باز شد.- اون عوضی فقط یه هفته ذات کثیفش رو قایم کرد و بعد خودش رو کم کم نشون داد. دیر اومدنای شبونش به کنار،من احمق دوستش داشتم؛ ولی یه بار که حال مامان بد شد و
شب رفتم پیشش موندم دلم شور افتاد. حال مامان که یه کمی بهتر شد، رفتم خونه که دیدمشون، این بار با چشمای
#ادامه دارد...
هدایت شده از کانال ماه تابان
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
_ با دیدنم هول کرد اما من دیگه نموندم و ... من احمق که تمام مدت خودم رو به نفهمی می زدم، شکستم. برگشتم خونه مامانم؛ اما مامان همون شب مرد و من پیش آقاجون موندم. فهمید با ملکی مشکل دارم و به روش نیاورد، اون قدر تو خودش فرو رفت که سکته کرد و در جا تموم
کرد و من موندم و بچه ی توی شکمم که تازه فهمیده بودم وجود داره و یه دنیا بی کسی. به اجبار برگشتم پیش به اصطلاح همسرم و کنار هم زندگی کردیم، فقط برای کوروش، اما کوروش هم هر چی بزرگ تر شد بیشتر و بیشترشبیه باباش شد. فکر کردی از گنده کاریاش خبر ندارم؟ مخصوصا این آخریه، کی بود؟ فرناز خانم.
با تعجب نگاش کردم.- دو روز قبل از سقط بچه بهم زنگ زد و همه چیز رو واسم گفت، حتی از پیشنهاد تو.آب دهنم رو به زور قورت دادم.
- منم تشویقش کردم بچه رو بندازه و بهش گفتم بهتره برای زندگی رو کوروش حساب نکنه. اون وقت چطور توقع داری دختری مثل مائده رو فدای زندگی پسرم کنم؟ اونم دختر عزیزترین کسی که توی زندگی داشتم.
حرفی نزدم، در واقع لال شدم. حق با کتی بود، من هنوزم به کوروش اعتماد نداشتم.
***
کتی سنگ تموم گذاشته بود و تموم دوست و آشنا رو به جشنی که به مناسبت پیدا کردن مائده می خواست بگیره دعوت کرده بود، از جمله من و خانوادم رو، البته کوروش بقیه ی بچه های گروه رو از طرف خودش دعوت کرد.
با علم به این که متین هم تو این جشن هست تو خرید لباس مردد بودم. از دامن متنفر بودولباسای ماکسی موجودهم یا از قد کوتاه بود و یا از قسمت سینه ها و گردن. یلدا و شقایق سریع لباساشون رو خریدن و من هنوز با خودم
درگیر بودم که سبک لباسم چطور باشه. با خودم غر می زدم: "آخه احمق، متین که به تو نگاهم نمی کنه، چرا میخوای پیش چشمش با بقیه متفاوت باشی و خوب به نظر بیای؟ اصلا همه اینا به کنار، چرا باید نظر این پسره خودخواه
خشک مذهب واست مهم باشه؟" و با عجز پیش خودم اعتراف می کردم: "نمی دونم، دلیلش رو نمی دونم." به غرغرهای شقایق مبنی بر تهدید من که "اگه از این پاساژ لباس نخری دیگه می کشمت" و "اصلامن غلط می کنم ازاین به بعد باهات بیام خرید" و "بمیری ملیسا پام شکست" توجهی نکردم و وارد پاساژ شدم. یلدا هم مشغول اس ام اس بازی بود و بی خیال دنبال ما می اومد.- یلدا تو یه چیزی بهش بگو.یلدا درگوشیش رو بست و گفت:- هان؟
شقایق چشماش رو ریز کرد و گفت:معلومه با کی اس ام اس بازی می کنی که انگار نه انگار دو ساعته دنبال این خانم مثل جوجه اردک راه افتادیم؟یلدا لبخند زد و گفت:- با نازنین و بهروز.- خب؟- نازنین گفت واسه مهمونی نمی تونه بیاد و بهروز گفت میاد.
- چه خوب. خوبه فردا شب تو مهمونی یه کیس مناسب ببندیم بیخ ریش بهروز و تموم.
با دیدن لباسی به سبک دخترای انگلیسی قدیم استپ کردم.- اوه بچه ها این رو!
- وای آستیناش پفه، چه باحال. دامنش رو، یاد پرنسسا افتادم.آستینای بلند، یقه ی ایستاده ی کوچیک و حلزون شکلش و بلندی دامنش باعث می شد که هیچ جای بدنم بیرون نباشه.
- همین رو می خوام پرو کنم.رنگ صورتی کثیفش رو پوشیدم و به خودم تو آینه نگاه کردم. با یه نیم تاج رو موهام واقعا پرنسس می شدم. وای موهام رو چی کار کنم؟ برای موهام دیگه نمی تونستم کاری کنم. اگه می خواستم موهامم بپوشونم اول این که مامان خفم می کرد و بعدم شک برانگیز بود. شقایق و یلدا با دیدن لباس جیغ جیغ کردن و گفتن خیلی عالیه. شقایق بادیدن قیمت لباس وا رفت و گفت:- ای بابا، قیمتش رو.
خودمم با دیدن قیمتش جا خوردم. با این که پول به اندازه کافی همراهم بود، اما لباس واقعا نمی ارزید. فروشنده هم بادیدن هیجان بچه ها دم پرو، یه ریال هم تخفیف نداد و من لباس رو روی پیشخوان گذاشتم و گفتم:- انگار قسمت نیست بخریم، بریم.هنوز دو قدم بر نداشته بودم که فروشنده گفت:- خیلی خب چون لباس رو پسندیده بودید باهاتون راه میام.
خلاصه با یه تخفیف تپل لباس رو خریدم و رفتم سراغ خرید نیم تاج.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God 💕
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/22249
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/22280
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22303
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/22331
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22361
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/22389
#قسمت_نوردهم
https://eitaa.com/havase/22416
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/22444
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/22589
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/22630
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/22658
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/22693
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_سی ام
_مامان با دیدن من تو اون لباس و با نیم تاج نقره ای رنگ و با گل های کریستال همرنگ لباسم و آرایش ملیح دخترونه،لبخندی به صورتم پاشید و گفت:- خوش سلیقه شدی.
بازم صدقه سر آقا متین مامان در عمرش یه تعریفی از من کرد. جواب لبخندش رو دادم و با بابا به سمت خونه ی ملکی راه افتادیم.
مائده با کت و دامن نیلی رنگ و پوشیده و روسری زیبای ست لباسش مثل همیشه مثل یه فرشته بود و کوروش هم یه ثانیه ازش دور نمی شد و اون رو با مهمونا آشنا می کرد. جالبی کار اون جا بود که تا آقاییون دستشون رو به سمت
مائده دراز می کردن، کوروش سریع دستش رو تو دست اونا می ذاشت و خودش تشکر می کرد. نگاه هایی که توش پراز تحسین بود به من نشون می داد که واقعا از انتخاب لباس ضرر نکردم. مائده با دیدنم بغلم کرد.- وای ملیسا چقدر ناز شدی.- کجاش ناز شده؟ مثل جادوگر شهر اوز!
چشم غره ای به کوروش رفتم و به مائده گفتم:
- ممنون عزیزم، ولی به پای تو نمی رسم.
- اون که صد البته!ایشی به کوروش گفتم و بعدم تو گوشش زمزمه کردم:- کاری نکن حرفایی بزنم که به غلط کردن بیفتیا!کوروش با حرص نگاهم کرد و جلوم تعظیم کوتاهی کرد و گفت:- شما سرورید پرنسس.- خیلی خب می بخشمت نوکر.
- بچه پررو!- یلدا و شقایق و بهروز اومدن؟
- نه هنوز.می خواستم بپرسم متین اومده که بی خیال شدم. به جمع دخترا پسرا پیوستم و در همین حین کل خونه رو با نگاهم شخم زدم تا اثری از متین پیدا کنم. پسرای خاندان ملکی به حدی هیز بودند که یه لحظه احساس کردم لخت
جلوشون نشستم. کتی خانم اون قدر قربون صدقه ی مائده می رفت که دخترعمه کوروش گفت:کاش من بچه خواهر زن دایی بودم.
- حاالا چرا اون روسری رو از سرش بر نمی داره؟- تیپ و قیافش شبیه خدمتکاراس.
دیگه کم کم داشتم به نقطه انفجار می رسیدم. با حرص گفتم:- اما از دید من شبیه فرشته هاس.
و بعد با نگاه خصمانه بهشون خیره شدم که با دیدنم لال شدن و با خوردن یه پس گردنی محکم برگشتم و دیدم بله،شقایق و یلدا و بهروزن.
- وای بمیری ملی چقدر ناز شدی.بهروز جلوم به حالت نمایشی خم شد و دستم رو بوسید.
- اوه علیاحضرتا، این جان نثار را به غلامی خود بپذیرید!دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:- زهر مار!بالاخره بعد چند دقیقه چرت و پرت گفتن جو آروم شد که صدای یکی از دخترای فامیل کوروش اینا رو شنیدم که گفت:
- وای پریوش پسره رو، عجب تیکه ایه!
بی اختیار نگاه اونا رو دنبال کردم و بهش رسیدم.- اوه!- چیه؟
شقایق هم با دیدنش جیغ خفه ای کشید.
متین تو اون کت و شلوار مشکی رنگ و پیراهن ساده سفید با صورت شیش تیغه متفاوت تر و جذاب تر از همیشه،همراه پدر مائده وارد سالن شده بودن. خودم رو جمع و جور کردم و یکی پس کله ی شقایق و یکی هم به یلدا زدم تا
به خودشون بیان. اما وقتی نگاه بقیه دخترا رو میخکوبش دیدم حرصی شدم و زیر لب غریدم:
- بیا، اینم بچه مثبت کلاسمون، آب ندیده بود؛ وگرنه شناگر قابلی بود!یلدا با تعجب نگام کرد و گفت:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God💕
چی می گی ملیسا؟ اون با این تیپم می تونه سر اعتقاداتش وایسته، منافاتی بینش نمی بینم.
- چی می گی؟ منافات از این بیشتر؟
یلدا که انگار وکیل وصی متین بود دوباره گفت:
- هیچ جای قرآن ننوشته اگه ریش نداشته باشید دیگه مسلمون نیستید.درد من این چیزا نبود، احساس کسی رو داشتم که همه از نقشه ی گنجی که فقط مال اون بوده با خبر شده باشن وبخوان برای رسیدن به گنج پسم بزنن. می دونم احساس خیلی بیخودی بود، اما دست خودم نبود، از همه ی ایناگذشته مطمئن بودم متین برای هر کاری که می کنه دلیل داره.- ملیسا تو رو خدا اخمات رو باز کن. آخه اون چی کار به تو داره؟
پسرای خاندان ملکی که از وضع موجود راضی نبودن با حرص گفتن:- یعنی تا وقت شام باید همین طوری آروم بشینیم؟- یه آهنگی، دنسی.
- بیا خود کوروش اومد.کوروش همراه متین و مائده به سمت میز بزرگ جوونا می اومدن. با دیدن متین تپش قلبم باالا رفت، اما متین مثل
همیشه سر به زیر و با وقار حرکت می کرد. انگار با دیدن سر پایینش خیالم از بابت این که این پسر همون متین محمدیه راحت شد.
سلام بلندی کرد و و با پسرا دست داد و کوروش اون رو پسرعمه ی مائده معرفی کرد. روی اولین صندلی خالی نزدیک بهروز نشست.
- وای ملیسا باورم نمیشه متین انقدر خوشگل و خوش تیپ بوده باشه.- خفه شو شقایق، یه وقت می شنوه فکر می کنه خبریه.
- خدایی نگاهش کن، اصلا انگار از هالیود پا شده اومده.- خفه بمیر!کوروش و مائده هم نشستن. مائده کنار من نشست و دستم رو گرفت.
- وای مائده چقدر یخ کردی.- فقط به خاطر اصرار خاله قبول کردم؛ ولی عجب غلطی کردم.کاملا مشخص بود که معذبه. دستش رو آروم فشار دادم و گفتم:- یکی دو ساعت دیگه تمومه.- کوروش یه آهنگی بذار صفا کنیم.
کوروش زیر چشمی نگاهی به مائده کرد و گفت:
- سیا تو دو دقیقه نمی تونی آروم بشینی؟
- حوصلمون سر رفت. یهو برمی داشتید تفکیک جنسیتیم می کردید!- سیاوش؟!
کورش تقریبا داد زد و باعث شد یه لحظه همهمه ی سالن قطع بشه و همه به طرف میز ما برگردن. مائده سریع گفت:- کوروش خان خواهش می کنم.کورش آروم شد و نگاهش کرد.
- ببینید دخترخاله ی کورش خان، مهمونیای ما اصلا این مدلی نیست، مخصوصا عمو جان،منظورم پدر کوروشه،مهمونیای توپی می گیره اما حاالا ...مائده سریع رو به کورش گفت:
- آقا کوروش نمی خواد مراعات ما رو بکنید، هر جوری قبلا مهمونی می گرفتید االانم عمل کنید.
- ایول همینه! محمود بپر سیستم رو روشن کن تا من برم فلشم رو از تو ماشین بیارم. حاالا که دیجی می جی یُخ،حداقل با همینا یه حالی ببریم.
"چه جلف، سیاوش عنتر!" نه بابا مائده هم راه افتاده، اگر چه می دونم اگه به احترام خالش نبود، همین حاالا مجلس رو ول می کرد و می رفت. متینم همچین اخم کرده بود که انگار ... . هنوز دو دقیقه نگذشته بود که صدای آهنگ بلند
شد و به بیست ثانیه نکشید که دستی جلوم دراز شد.- جان؟سیاوش با نیش باز گفت:
- پرنسس به این بنده ی حقیر افتخار یه دور رقص رو می دن؟"آخ جون رقص! وای متین!"
- نه خستم.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
یه لحظه همه با تعجب نگام کردن.
"خاک بر سرم از بس تو مهمونیا یه لحظه هم سر جام بند نبودم و مثل کش تنبون تا ولم می کردن وسط پیست بودم،حاالا که می خوام یه کم خانم باشم همه تعجب کردن."- پاشو سرحال میای.
سرم رو آوردم باالا تا جوابش رو بدم که بین راه نگاه متین روی خودم دیدم. سریع از نگاهش رد شدم و به سیاوش اخم کردم.- شرمنده، واقعا حوصله ندارم.سیاوش بی خیال شد و رفت؛ اما من هنوز سنگینی نگاهی رو حس می کردم که هنوز معنیش برام بزرگ ترین مجهول زندگیم بود.
پریوش روی میز به طرف متین خم شد
- آقا متین افتخار یه دور رقص رو بهم می دید؟
"ایش، ایکبیری!"متین فقط در کسری از ثانیه نگاهش کرد و بعد سریع نگاهش رو دزدید و معذب چند بار دست توی موهای خوش حالتش کشید.- متاسفم، بلد نیستم برقصم.
"زهر مار پسره پررو، حاالا اگرم بلد بودی باید می رفتی می رقصیدی؟ لااله الاالله، هر چی هیچی نمی گم - پاشید خودم یادتون می دم، کاری نداره."دختره ی کثافت مرض، با اون قیافه دوزاری و موهای احمقش! دختر باید خانم و نجیب باشه، مثل ملیسا جون، عمرم،جیگرم!"
- ممنون این طوری راحت ترم.
پریوش پشت چشمی نازک کرد و شقایق و یلدا هم بلند شدن یه قری بدن. پریوش بلند شد و به سمت بهروز رفت و باهم جیم فنگ شدن. هی، خوش باشن با هم، منم که اصالا قرم نمیاد و خیلیم متین و خانمم. حاالا فقط من و متین و
مائده و کوروش سر میز بودیم. کوروش میوه و شیرینی رو تعارفمون کرد و من فقط یه شیرینی برداشتم. تموم حواسم پیش متین و رفتاراش بود. تموم مدت رقص بچه ها سرش رو با میوه خوردن و نگاه کردن به میز مقابلش گرم کرد.ملیسا جون چه خبرا؟- فعلا که خبرا دست شماست مائده خانم.یکی از دخترای ایکبیری فامیل ملکی اومد و دستش و رو شونه کوروش گذاشت و گفت:- کوروش جون پا نمی شی بیای یه قری بدی؟- نه.همچین محکم گفت نه که من جای دختره کپ کردم.- ایش هر جور راحتی.
آروم تو گوش مائده گفتم:- چقدر پسرعمت تغییر کرد.با ذوق گفت:
- به خاطر من این کار رو کرد، من ازش خواست.
"ای بمیری، حاالا نمی شد واسه دل خوش کنک من بگی واسه تو این کار رو کرد؟ به جهنم، اصالا چرا باید واسم مهم باشه؟" محض کنجکاوی پرسیدم:- چرا این رو ازش خواستی؟
ابروهاش رو به طرز بامزه ای باالا پایین انداخت و گفت:- دیگه دیگه!- هی خوشگله، پاشو ناز نکن!
"ای بمیرید همتون. خوبه همین حاالا گفتم من حال رقصیدن ندارم." هنوز جواب پسر بهادری رو نداده بودم که متین با شتاب از جاش بلند شد و از سالن بیرون رفت و مائده هم با نگرانی دنبالش رفت. رو به کوروش گفتم:- چی شد یهو؟
کوروش شونه هاش رو باالا انداخت و رو به پسره گفت:- مگه نشنیدی گفت حوصله ندارم برقصم؟
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃گ
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
"پسره ی نکبت!"
دیگه دلم طاقت نیاورد و بلند شدم و رفتم دنبال مائده و متین. جلوی ساختمان که نبودن، با عجله پشت ساختمان رفتم. مائده داشت باهاش حرف می زد.- خودخواه نباش متین. من همه اینا رو از قبل بهت گفته بودم، تو خودت قبول کردی.
- مائده نمی تونم، نمی تونم مثل سیب زمینی بشینم و هیچی نگم. بابا داشتم خفه می شدم. تو منو درک کن.- خیلی خب حق با توئه؛ اما یه کوچولو دیگه تحمل کن تموم میشه، منم اصلا از این اوضاع راضی نیستم، اما خب به خاطرخالم ..."وای خدا آخه کدوم احمقی االان به گوشیم زنگ زد؟ مائده و متین هر دوتاشون منو دیدن خب. خاک تو سر این شانس." از بس هول کرده بودم رو به اون دوتا گفتم:- سلام.
و این باعث شد که اخمای متین بیشتر تو هم بره و مائده هم غش غش بخنده. "حفظ ظاهر، یک دو سه، نفس عمیق،اوهوم اینه!"- مائده جون خالت کارت داشت.- باشه عزیزم ممنون.
من هنوز مثل چغندر وایساده بودم که مائده رفت داخل و حاالا من و متین تنها شدیم. این بار متین پوفی کشید وسرش رو انداخت پایین. نزدیکش رفتم و گفتم:- آقا متین مشکلی پیش اومده؟
نگاهش باالا اومد و تو چشمام استپ کرد. "خدایا من چرا معنای این نگاه رو نمی فهمم؟ ای خاک بر سر نفهمم!"چشماش از همیشه غمگین تر بود. "الهی بمیرم چی شده بود؟"- من بابت قضییه آهنگ و این حرفا ازتون عذر می خوام.
"اوا خاک بر سرم به من چه یهو جو گیر شدم و عذر خواستم؟ آخه من نه سر پیازم نه ته پیاز!"
متین پوزخندی زد و گفت:- من با اونا مشکلی نداشتم.
- پس چی؟"وای خدا حالاست که بهم بگه پیچ پیچی! آخه به تو چه دختره فضول؟"- تویی.
چشمام اندازه دوتا نعلبکی شد.- من؟!
باز نگاهش سر خورد تو چشمام.- آره، توی لعنتی هستی!
"خدایا یعنی چی؟ االان بهم توهین کرد؟" خودش رو رو زمین ول کرد و سرش رو بین دستاش گرفت. "چرا فحشش نمی دادم؟ چرا زودتر از اینجا نمی رفتم؟ چرا با دیدن حال خرابش حال خودمم بد شد؟ من چم شده؟"
- ببین ملیسا خانم احمدی، من احمق از همون روز اول که پام رو گذاشتم تو اون دانشگاه خراب شده و تو جلوی همه بچه های کلاس با حرفات تحقیرم کردی عاشقت شدم. می دونم به نظرت مسخره س، اما موضوع اینه که من هر کاری
برای فراموش کردنت کردم سودی نداشت. آره، می دونم االان پیش خودت می گی پسره دیوونه س که با این همه فرقی که بین دنیامونه عاشقم شده و االانم داره بهم اعتراف می کنه، اما به خدا دیگه نمی تونم. باید تکلیف خودم رو باتو و دلم روشن کنم. دیگه به این جام رسیده.و با دستش اشاره به گلوش کرد.- خواستم فراموشت کنم، اما ندیدنت دیوونم می کرد. خدا هم خودش می دونه نگاهای دزدکیم به تو دست خودم نبود، کار دلم بود.از جاش بلند شد و مقابل من مبهوت ایستاد. مستقیم به چشمام خیره شد و گفت:
- نمی تونم بشینم رو صندلی و ببینم پسرا میان و بهت پیشنهاد رقص می دن، که کسی به جز من به چشمات خیره بشه، که یکی به جز من دوستت داشته باشه، که تو مال کس دیگه ای بشی. البته اونا مقصر نیستن، تقصیر توئه که مال من و دنیای من نیستی که اگه بودی یه لحظه هم نمی ذاشتم کسی به جز خودم با این قیافه ببیندت.
و بعد از جلوی چشام غیب شد. "خدایا نکنه خواب می دیدم؟ چی شد؟ چی گفت؟ کجا رفت؟" هنوز مبهوت بودم. خودم رو به سالن رسوندم و از مامان اینا خواستم زودتر بریم خونه.- زشته آخه هنوز شامم نخوردیم.
- مامان حالم فوق العاده بده.
مامان که رنگ و روی پریدم رو دید قبول کرد. فقط از مائده و کتی خداحافظی کردم و مامان بابا رفتن تا از بقیه خداحافظی کنن که مائده آروم گفت:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/22249
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/22280
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22303
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/22331
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22361
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/22389
#قسمت_نوردهم
https://eitaa.com/havase/22416
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/22444
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/22589
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/22630
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/22658
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/22693
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/22721
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_سی_یکم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_115
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
_ملیسا طوری شده؟- نه، فقط یه کم حالم بده.
- مطمئنی ربطی به متین نداره؟- نه، چطور مگه؟- آخه اونم با یه خداحافظی سرسری رفت.
حرفی نزدم. گیج و منگ همراه مامان بابا خودم رو به خونه رسوندم و یه راست رفتم تو اتاقم.
برای اولین بار تو زندگیم تا صبح خوابم نبرد و حرفای متین مثل پتک تو سرم فرود می اومد. یه چیزی رو مطمئن بودم، اونم این بود که احساسی که به متین داشتم رو تا حاالا در مورد دیگری تجربه نکرده بودم. اون بهم گفته بود ازروز اول تو دانشگاه، اونم دقیقا زمانی که من جلوی همه بچه ها سر به زیر بودن متین رو مسخره کرده بودم عاشق شده. بدتر از همه حال خرابش بود که برام غیر قابل تحمل بود. بدون هیچ فکری گوشیم رو درآوردم و براش نوشتم:"حالتون بهتره؟"
همین که دکمه سند رو زدم تازه نگاهم به ساعت افتاد، یه ربع به چهار! وای خدا باز بدون فکر یه غلطی کردم. باشنیدن زنگ پیام گوشیم از جا پریدم. جواب داده بود، پس اونم نخوابیده بود. سریع پیامش رو باز کردم."دل خراب من از این خراب تر نمی شود که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند."جواب دادم:"من نمی خواستم هیچ وقت این طوری ببینمتون."سریع جواب داد:
"احساس سوختن به تماشا نمی شود، آتش بگیر تا که بفهمی چه می کشم."
حاالا این وسط برام شعر و شاعریش گل کرده. شیطونه میگه منم جوابش رو با میم بدما!
"من و تو هر دو به یک شهر و زهم بی خبریم
هر دو دنبال دل گمشده ی در به دریم ما که محتاج همیم آه چرااز کنار تن تب کرده ی هم می گذریم ما دو کبکیم هوا خواه هم اما افسوس هر دو پر بسته ی چنگال قضا و قدریم
آسمان یا که قفس آه چه فرقی دارد
پر پرواز نداریم و بی بال و پریم"
وقتی پیام رو سند کردم انگار خیالم راحت شد. تموم اون چه باید بهش می گفتم، تو این شعر بود. باید منتظر جوابش می موندم، اما نزدیک ساعت شش بود که خوابم برد.
***
اون روز برام دانشگاه رفتن یه معنی دیگه داشت. سریع لباسام رو پوشیدم و موهام هم تا آخرین تار دادم تو مقنعم و ازاتاقم پریدم بیرون که تازه پیام متین رو خوندم.
"تا حاالا انقدر برای دانشگاه رفتن بی تاب نبودم. با این که از همون روز اول عاشقت شدم و مشتاق دیدنت، ولی امروزیه روز دیگه س."
با خوندن متن پیامش نیشم تا بنا گوش باز شد.
- خانوم صبح بخیر. صبحونه آماده س.
- سلام. نمی خورم.
مامان با اون موهای بیگودی کرده از آشپزخونه خارج شد و گفت:
- برو بخور تا دوباره فشارت نیفتاده مثل دیشب حالت بد بشه.- چشم قربان.
بعدم پریدم و لپش رو بوسیدم و گفتم:
- سلام پرنسس زیبا، صبحتون بخیر.
مامان در حالی که ابروهاش از تعجب باالا پریده بود، گفت:- من سر از کارات دربیارم شاهکار کردم.- اوه مامانم، من سرم تو کار خودمه کار خاصی هم نکردم.
مامان شونش رو باالا انداخت و سریع رفت تو آشپزخونه.خوبیش این بود که ساعت ده کلاس داشتم و با این که سه ساعت بیشتر نخوابیده بودم، خیلی سر حال بودم. چندتالقمه خوردم و به مامان که موشکافانه نگاهم می کرد هم اصلاتوجه نکردم.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God💕
🔹
نه بابا، اون که عاشقه انگار. همچین که بهش گفتم، گفت اصلا امروز وقت نداره و دخترخالش رو ناهار دعوت کرده.اَه، اَه چه غلطا!
- پس ما رفتیم، بای.حمید هم طبق معمول اومده بود دنبال نازنین و فقط من و شقایق موندیم. متین هم انگار نه انگار که من تو کلاسم،وسایلش رو جمع کرد و رفت.یعنی هر چی فحش بلد بودم تو دلم به متین دادم که گوشیم تو جیبم لرزید. خود ناکسش بود."می تونم ببینمتون؟"
شیطونه می گفت واسش بنویسم "تو کلاس یه دقیقه صبر می کردی می دیدیم." اما دستام خود به خود نوشتن:"کجا؟""پارک.""تا نیم ساعت دیگه اون جام."
شقایق سه پیچ شده بود که باهام بیاد. با این که نمی دونست کجا می خوام برم، اما به دلایل نامعلوم بهم شک کرده بود و می خواست بیاد طرف رو ببینه.- بگو جون ملی جایی نمی ری و یه راست می ری خونه.- جون شقایق یه راست می رم خونه.
- زهرمار پررو، جون منو دروغکی قسم نخور.
- شقایق جون عمت یه امروز رو بی خیال شو و بذار منم به کار و زندگیم برسم.
- خب عشقم منم کاری به کار تو و زندگیت ندارم، فقط می خوام ببینم طرف کیه که ملی خانم به خاطرش داره منم دک می کنه.
- خب فکر نکنم اولین بارم باشه که دارم تو رو دک می کنم.- خیلی نامردی.- اوه، تو االان فهمیدی؟ پرستاره وقتی به دنیا اومدم به بابام گفت "بچتون یه دختره و مرد نمیشه."
- خیلی خب برو، اما یادت باشه منو پیچوندی.
- باشه گلم، بوس، بای.توی ماشین تا پارک فقط تو فکر این بودم که االان نقش من برای متین چیه؟ دوست دخترش؟ نه بابا، متین و دوست
دختر؟ این که منتفیه. زنشم؟ آخه احمق جون هنوز که عقد مقد نکردیم. خواهرشم؟ ای بابا، ملی چرا چرت و پرت میگی؟ پس چی کارشم؟ پوفی کشیدم و ماشین رو پارک کردم و رفتم سراغ هم کلاسی عزیزم. روی نیمکتی نشسته بودو تا منو دید از جاش بلند شد و یکی دو قدم به سمتم اومد.- سلام.- سلام. چطوری؟
- ممنون، شما خوبید؟
در جوابش فقط لبخند زدم، اونم لبخند زد.
- قدم بزنیم یا بشینیم؟ گفتم بشینیم. نشستم و اونم با فاصله ازم نشست. - خب؟
به چشماش خیره شدم تا حرف بزنه.
نگاهش رو از چشام گرفت و گفت:
- واسم سخته که راحت حرفام رو بهت بزنم.
حرفی نزدم. خب بچم پاستوریزه بود و اولین بارش بود که می خواست به یه دختردرخواست ... درخواست ...
درخواست چی؟ خودم هم نمی دونم. قبل از این که حرفی بزنه گفتم:- می خوام بدونم منظورت از این آشنایی چیه؟
- خب ... خب من ...یه نفس عمیق کشید و سریع گفت:- ببین خانم احمدی ...- ملیسا هستم.- میسا خانوم ...- ملیسای خالی.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
خندید و گفت:- دختر اگه گذاشتی حرفم رو بزنم.- بفرمایید.- ملیسا، من دیشب هم بهت گفتم، من بهت علاقه دارم و نیتم هم فقط ازدواجه. خب می دونم ما با هم خیلی متفاوتیم، اما هر کاری کردم دلم رو قانع کنم که ازت بگذره نتونستم، واسه همین افسار عقلم هم دادم دست دلم تا هرکاری خواست بکنه.اومدم بگم "تازه حاالا عاقل شدی!" اما به جاش یه لبخند ناناز بهش زدم و گفتم:- خودم می دونم که ما از نظر عقیدتی و خانوادگی خیلی با هم فرق داریم، اما ...
ساکت شدم. مثلاچی باید می گفتم؟ این که من کلا عقل تو کله ام نیست و تموم تصمیمام هم از روی احساسمه؟ بدتراز همه این که خودم هم جلوی احساسم به متین کم آورده بودم و یه جورایی داشتم تسلیمش می شدم.متین که دید حرفی نمی زنم، گفت:- موضوع اینه که برای من بعضی از اعتقاداتم خیلی با ارزشه و نمی تونم خیلی راحت ازشون بگذرم.برای این که منم کم نیارم گفتم:- خب منم همین طور.
- مهم ترین و با ارزش ترین چیزی که در حال حاضر تو این دنیا دارم مادرمه، اون برای من تموم جوونی و زندگیش روگذاشت، نمی تونم و نمی خوام که بعد از ازدواجم تنهاش بذارم. نمی گم می خوام همسرم رو مجبور کنم با مادرم
زندگی کنه، اما حداقل می خوام خونم نزدیکش باشه و همسرم هم جای دختر نداشتش رو پر کنه. اگرچه مائده رو مثل دختر واقعیش دوس داره و حتی گاهی مائده اون رو مادر صدا می کنه، اما من از همسرم انتظار دارم که منو مجبورنکنه بین اون و مامانم یکی رو انتخاب کنم. متوجهی که؟
خب اگه هر کسی دیگه ای به جای بهجت جون، مادر متین بود، همین االان پا می شدم و می رفتم، اما با شناختی که تواین مدت کم از مادرش پیدا کرده بودم یه جورایی عاشقش بودم، برای همین فقط گفتم:- متوجهم.- تو که ... تو که با این موضوع مشکلی نداری؟- اصلا.
لبخند مهربونی زد و گفت:تو همون چند روزی که پیش ما بودی مامان عاشقت شده.- دل به دل راه داره.- خب، نوبت توئه.خاک بر سرم که یه چیز با ارزش هم تو ذهنم نیست که بهش بگم.
لبخندی زورکی زدم و گفتم:- خب راستش من یه کم زودتر باید برم خونه، باشه برای یه وقت دیگه.لبخند مهربون دیگه ای زد و گفت:
- ممنونم که وقتت رو در اختیارم گذاشتی.
در جوابش لبخند زدم و گفتم:- پس خداحافظ.
از جا که بلند شدم اون هم بلند شد و تا نزدیک ماشین همراهم اومد. اون قدر متین و باوقار راه می رفت و رفتار میکرد که من هم خواه ناخواه در مقابلش خانومانه تر رفتار می کردم. سوار ماشین شدم و به سمت خونه روندم و تموم
مدت خودم رو فحش دادم که اصلا اولویتی توی اعتقادات و علایقم ندارم.خب این که داشتم چه غلطی می کردم رو خودم هم نمی دونم، نیتش ازدواج بود خب. خدایا چه به سرم اومده؟ من که تا دیروز اسم ازدواج که می اومد سریع جبهه می گرفتم، اما حاالا ... . پوف، هر چی که هست احساس می کنم داره خلم می کنه. خب موضوع اینه که مامانم اگه بفهمه چه برخوردی می کنه؟ اگرچه من مثل همیشه حرف خودم رو میزنم، اما باید برای راه افتادن جنگ اعصاب آماده باشم.
دلم می خواست با یکی حرف بزنم، اما دقیقا اون زمان بود که فهمیدم هیچ کس رو ندارم. مامان بابا که ترجیح میدادم آخرین نفراتی باشن که خبردار بشن، کوروش و نازنین و بهروز و آتوسا که تو دنیاهای خودشون غرقن، مائده که حکم خبر چین رو داره واسم و یلدا و شقایق هم که اصلا باور نخواهند کرد، اگرچه خودم هم هنوز باورم نشده. پس درد و دل رو بی خیال شدم. هنوز پام رو تو خونه نذاشته بودم که یه پیامک واسم رسید. شماره مال ایران نبود.
"سلام خوشگلم. دلم واست تنگ شده. آرشام."
برو بمیر پسره ی پررو! جوابش رو ندادم و گوشیم رو انداختم تو کیفم.
***
پام رو که تو کلاس گذاشتم، صورت مهربونش رو دیدم. نگاهش واقعا دیوونه کننده بود.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
بهم لبخند زد و سرش رو تکون داد. من هم لبخند زدم و رفتم و تو ردیفی که اون نشسته بود با سه تا صندلی فاصله نشستم. تا اومدم برگردم سمتش یلدا و شقایق وارد کلاس شدن و در حالی که صدای خندشون بلند بود، نگاهشون به من افتاد.
- اوه ملی، مشکوک می زنیا، دو روزه زود میای سر کلاس.شقایق هم با لودگی ادامه داد:
- نکنه اون روز سهرابی دعوات کرده؟
- زهرمار، یه کم خیار شور بخور با نمک شی.
دوتاشون دو طرفم نشستن و در همون حال به متین سلام کردن و اونم مثل همیشه با سر پایین جوابشون رو داد. شقایق تو گوشم زمزمه کرد:
- این چشه؟ با اخم جوابم رو داد.- از بس بی مزه ای.- وا، به این چه؟- با صدای نکره ی تو احتماالا خود سهرابی هم تو دفترش فهمید، چه برسه به این.- اوه، چه دفاعی هم می کنه! حاالا که فعلا شرط و باختی و باید بری جلوی همه بچه های کلاس بهش بگی "آه عشق من، مرا بنگر نه آن کفش های سیاهت را که هم رنگ چشمانت رنگ شب است."صدای خنده هر سه تامون بلند شد و همون وقت یکی از پسرای آشغال ترم باالایی که احتماالا ترم ده بود، وارد شد ورو به ما گفت:
- جون، چه ناناز می خندید!هر سه تامون ساکت شدیم و شقایق گفت:- اَه،خیلی ازش خوشم میاد!- چی جیگر؟ صدات رو نشنیدم.
- شقایق ولش کن، نمی بینی چقدر ...- چقدر چی خوشگله؟- گورت رو ...هنوز حرفم تموم نشده بود که متین گفت:- مشکلی پیش اومده آقای شمائی زاده؟و بعد همچین با اخم به من نگاه کرد که یه لحظه خودم رو خیس کردم.
دِ بیا، از حاالا چه اخم و تَخمی هم می کنه.
- نه جناب.بعد هم زیر لب به دوستش گفت:
- بدو، منکراتی اومد. و نشست پشت سر ما. همین که استاد وارد شد، واسه من هم پیامک اومد. متین نوشته بود:
"بعد کلاس تو همون پارک دیروزی منتظرتم."
نگاهش کردم، اخماش تو هم بود."ببینم چی میشه."نمی دونم چرا این جوری جوابش رو دادم، اما وقتی دیدم اخماش بیشتر تو هم رفت به غلط کردن افتادم.
انقدر نگاهش کردم که شقایق به شوخی گفت:
- می خوای جامون رو با هم عوض کنیم؟ این طوری آرتروز گردن می گیری.
این بار بدون این که کسی بهم گیر بده سریع خودم رو به پارک رسوندم. متین هنوز نرسیده بود، برای همین توماشین منتظرش موندم. وقتی از ماشینش پیاده شد منم پیاده شدم. هنوز اخم کوچیکی بین ابروهاش بود، لامصب بااخم خوشگل تر میشد.- چیزی میل نداری؟ کافی شاپ یه کم باالاتره.- نه فعلا.
روی نیمکت قبلی نشستیم و اون سریع سکوت رو شکست.- ببین ملیسا خانوم، من می دونم و بهت هم گفتم که بین اعتقادات من و شما شاید تفاوت خیلی زیاده، اما موضوع اینه که باید برای رسیدن به هم دیگه و تشکیل یه زندگی آروم و بی دغدغه، یک سری چیزایی که انجامش باعث
ناراحتی طرف مقابله رو رعایت کنیم. این رو قبول داری یا نه؟
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«
💕join ➣ @Online_God💕
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/22249
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/22280
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22303
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/22331
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22361
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/22389
#قسمت_نوردهم
https://eitaa.com/havase/22416
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/22444
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/22589
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/22630
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/22658
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/22693
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/22721
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/22753
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_سی_دوم
_یه آن به چشماش که نگاه کردم اصلا سوال هم یادم رفت چه برسه به جواب، برای همین سریع نگاهم رو ازش دزدیدم و با ده بیست ثانیه ثانیه تاخیر که علتش فشار به مخ مبارک و تمرکزحواس برای یادآوری سوال پر از ابهام پسر چشم سیاه مقابلم بود، گفتم:- آره.
پیش خودم فکر کردم حاالامتین میگه "جون بکن خب، یه نه و آره که انقدر زور زدن نداره!"
- خوبه، پس یه خواهشی ازت دارم.
وقتی نگاه پرسشیم رو دید ادامه داد:
- دوست ندارم صدای خنده ی بلندت باعث بشه که نظر پسرا رو به خودت جلب کنی.
اهکی، عشق ما رو باش، با این خواسته هاش!
- وا، مگه خندیدن هم دست خود آدمه؟ اگه یه چیز خنده داری ...بی ادب وسط حرفم پرید و گفت:- می دونم، می دونم، اما قرار شد کارایی که باعث آزار منه رو انجام ندی. همون طوری که منم متقابلا باید ...
- یعنی چی؟ فکر کردی عصر دقیانوسه که من نخندم تا صدام رو کسی نشنوه؟ می خوای بعد ازدواجمون هم پام رو ازتو خونه بیرون نذارم که یه وقت نظر پسرا با دیدنم جلب نشه؟ یا این که ...- ملیسا جان، چرا عصبی می شی؟ من فقط ازت یه خواهش کردم، هوم؟
- ولی من از اول زندگیم این طوری بودم، ترک عادت هم موجب مرضه.
- پس من چی؟ دل من چی؟ می دونی وقتی شمائی زاده اون طوری بهت گفت "جون" می خواستم پاشم و چشماش رو از کاسه دربیارم؟ یا وقتی بهت گفت خوشگله؟ ملیسا تربیت خانوادگی تو این جوری بوده درست، این که این چیزاتوی خانوادتون مهم نیست هم درست، اما خود تو وقتی خندت باعث شد شمائی زاده به خودش جرات بده و بیادجلوتون بهتون تیکه بندازه ناراحت نشدی؟ اگه جوابت آره س که یعنی خودت هم قبول داری کارت اشتباه بوده و اگه
نه هست که من پا روی تموم احساسم می ذارم و باهات همین جا تموم می کنم.
- تهدید می کنی؟نه عزیزم، فقط خواهش می کنم راستش رو بهم بگو تا مطمئن بشم اون شناختی که ازت به دست آوردم اشتباه
نبوده و تموم حسام به تو درستِ درسته.
ای خدا، این دیگه کیه؟ می دونستم حرفاش روم موثره، مثل چند باری که خواب رو از چشمام گرفت و در نهایت تسلیمم کرد، یه جورایی با پنبه سر می بره.فقط سرم رو تکون دادم و گفتم:
- فعلا مغزم درست کار نمی کنه، گرسنم.
با لبخند گفت:- بریم کافی شاپ.
- بریم.تموم اون شب ذهنم درگیر حرفای متین بود و نگاهش حتی یه لحظه از جلوی چشمم دور نمی شد. این شد که تصمیم گرفتم یه کم باهاش راه بیام، فقط یه کم، اونم نه اون قدری که به غرورم لطمه بزنه. حاالا اگه بلند بلند نمی خندیدم که نمی مردم.
***
نازنین کارت جشن عقدش رو بین ما توزیع کرد و تموم اون روز رو، هر پنج دقیقه یک بار تاکید کرد که حتما زودبیاید.جالب ترین قسمتش وقتی بود که بهروز با دیدن کارت با لبخند گفت:
- مبارک باشه نازنین خانم، امیدوارم با آقا حمید خوشبخت بشید و به آرزوهاتون برسید.
بعد هم با لبخند به یلدا نگاه کرد و گفت:
- من و یلدا حتما میایم.
با لبخندی که یلدا هم به روش پاشید مطمئن شدم تموم اون مدتی که من درگیر خودم و متین بودم، یه اتفاقات مهمی افتاده که ازشون کاملا بی خبرم.اون روز همین که شمائی زاده و علاف های دورش وارد کلاس شدن، یه راست به سمت ما اومدن و شمائی زاده رو به ماگفت:- سلام عرض شد.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
من که نگاهم رو ازش گرفت و به سمت دیگه ای برگردوندم که از قضا توی نگاه متین قفل شد. انگار زمان و مکان ازدستم در رفت و من حس کردم جایی هستم که فقط من و متین و نگاه مهربونش حضور داریم.
تازه داشتم معنای واقعی جمله ای که تو رمان های رمانتیک می نوشتن و می گفتن "در نگاه طرف غرق شدم." پی می بردم که شقایق با اون کله ی پوکش تکیه داد به صندلی و با بستن زاویه دید من و متین مثل یه سد بزرگ منو ازخطر غرق شدگی نجاتم داد. بی اختیار یه پس گردنی محکم زدم به شقایق که با حرص گفت:
- ای بشکنه دستای سنگینت، چه مرگته؟
- هان؟ هیچی.- بمیری ملی، واسه خاطر هیچی زدی پس کله ام؟با نیش باز نگاش کردم و گفتم:
- نه، جون تو کتک خورت ملسه.- درد بگیری!
بعد با هیجان گفت:- دیدی چطور حال شمائی زاده رو گرفتم؟
تازه نگاهم به جلوم افتاد و دیدم خبری از اون جوجه خروس و دوستاش نیست.
نگاهم رو برگردوندم تو چشای متعجب شقایق و گفتم:- آهان.- ملیسا حالت خوبه؟
یهو جو گیر شدم و گفتم:- درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری چشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیده ام که مپرس
شقایق این بار چشماش اندازه ی دوتا توپ هفت سنگ شد و گفت:- چی؟لئوناردو داوینچی! ذهنت رو درگیر نکن عزیزم، واسه خالی نبودن عریضه گفتم.
حاالاچشماش باریک شد و با لحنی که انگار ده ساله بازپرسه گفت:- مطمئنی؟
- شک نکن عزیزم.
- صبر کن ببینم ملی، تو این چند روزه چه غلطی می کردی؟- هیچی گلم، از هجرانت چون شمع می سوختم.
دیگه آمپر چسبوند و این بار من یه پس گردنی نوش جان کردم.- هوی بشکنه دستت، بگو انشاا...!- من امروز تکلیفم و ...
با ورود استاد خفه شد و من خوشحال.
بعد کلاس که طبق معمول نازی جیم زدوچشمتون روز بد نبینه، شقایق کنه شد و ول نکرد و من هم در یه حرکت انتحاری نه تنها حواسش رو از موضوع خودم پرت کردم، بلکه تونستم با خیال راحت سر از ماجراهای جدید اطراف دربیارم، اونم این بود که سریع رو به یلدا با لحن پر از سوء ظن گفتم:- یلدا صبر کن ببینم، بین تو بهروز چه خبره؟
همین حرف کافی بود که یلدا تا بنا گوش سرخ بشه و به تته پته بیفته، شقایق هم که داشت از فضولی می مرد، دست به کمر وایسته و بگه:
- به به چشمم روشن، زود تند سریع اعتراف کن. بدو تا نعشت رو همین وسط نخوابوندم.
- هیچی بابا، خبری نیست.
- یلدا خانم با ما هم آره؟- آره، یعنی نه.
با خنده گفتم:- آخرش آره یا نه؟
- خب من و بهروز ...
- تو و بهروز چی؟ دِ جون بکن!
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
هیچی، اولش قصدم از نزدیک شدن بهش این بود که کمکش کنم نازی رو فراموش کنه، اما تا چشم باز کردیم دیدیم به هم علاقمند شدیم.
شقایق با تعجب گفت:- یعنی بهروز به این سرعت نازی رو فراموش کرد؟
- خب بهروز میگه حق با نازنینه و عشقشون به هم روی بچه بازی بوده و حاالا داره با چشم باز تصمیم می گیره.- او!- زهرمار، مگه گرگی او می گی؟- خاک تو سرت ملی، این "او" گفتنم نشونه ی اوج تعجبمه. خب ادامش؟
یلدا با لبخند گفت:
- بهروز دنبال کار می گرده و قرار شده آخر این ترم برای خواستگاری رسمی با خانوادش بیان.
- واقعا؟ چه خوب! امروز چرا انقدر زود رفت؟
- مصاحبه ی استخدام داره.
- یلدا می خوای به بابام بگم ببینم کاری می تونه واسش بکنه یا نه؟- ممنون، اگه این یکی نشد حتما بهت خبر می دم.
- نامرد، قرار خواستگاری هم گذاشتین و به ما چیزی لو ندادی؟ اگه این ملی ناقص العقل شک نمی کرد بهتون حتما می ذاشتی روز عقدتون بهمون می گفتی!
- اوی شقایق، به قول خودت من ناقص العقل بازم بهشون شک کردم، تو که اصلا عقل نداری.
***
- میای دیگه؟
- وای مائده چه گیری دادی به اومدن من؟
- خب من دوست ندارم تنهایی خرید برم. بیا دیگه.- تنها چیه؟ االان گفتی خان دادشت هم باهات میاد.- خب بیاد. تو که می دونی، متین اصلا سلیقه نداره.یعنی فقط شانس آوردی دستم بهت نمی رسه.- چیه خب؟ حق نداریم در مورد داداش خودمونم حرف بزنیم؟
- هر غلطی دلت می خواد بکن.- آهان این شد. ساعت پنج سر خیابون ... منتظرتم.
با این که خودم از خدام بود که برم ولی با اکراه گفتم:- تا ببینم چی میشه، قول نمی دم.
- خیلی خری!- بی ادب.- میای دیگه؟
- باشه بابا، خفم کردی، میام. قربونم بری، خدافظ شما.
گوشی رو قطع کردم و سریع با کوروش تماس گرفتم و گفتم امروز با من و مائده بیاد خرید و هدفم هم از این کار کم کردن شر مائده از سر من و متین بود که بدون سر خر بریم خرید. خدایی راه حلایی که من برای مشکلات ارائه می دم
انیشتینم به مخش نمی رسید. پیام جدید آرشام رو دوباره نگاه کردم.
"خانمی دیگه نمی تونم این جا دووم بیارم، دلم برات تنگ شده."پاکش کردم و فقط زیر لب گفتم:
- کنه!
تا ساعت چهار فقط سر به سر سوسن گذاشتم، به طوری که دست آخر با ملاقه دنبالم افتاد و من هم از خنده غش کردم. بعد اونم سریع آماده شدم و فلنگ رو بستم.
مثل این چند وقت اخیر شیک و ساده آرایش کردم و تا ساعت پنج خودم رو به محل قرار با مائده رسوندم و به کوروش هم پیامک زدم که سریع تر خودش رو به ما برسونه. با دیدن مائده و متین نزدیکشون شدم و بلند سلام کردم. هر دو با لبخند نگاهم کردن و جوابم رو دادن.
- به به ملیسا خانم، گفتم با اون همه ناز کردنت واسه من اصلا نمیای.
- خب از اون جایی که می دونستم نباشم به تو و داداشت اصلا خوش نمی گذره، تصمیم گرفتم این بار شما رو باحضورم مستفیض کنم.
#ادامه دارد
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
_بله بله، لطف کردید که اومدید.- خواهش، قابل نداشت.- بچه پررو ...هنوز جملش تموم نشده بود که کوروش سلام بلندی داد.- دیر که نرسیدم؟- نه داداشی، به موقع رسیدی.
از لفظ داداشی استفاده کردم تا حساسیت متین روی کوروش از بین بره. متین با کوروش دست داد و رو به مائده گفتم:
- داداشم که معرف حضور هستند انشاا...؟
- بله بله. خاله و عمو خوب هستن؟
- سلام دارن خدمتتون.- سلامت باشن.
کوروش هم به بهانه ی این که می خواد از مائده حال پدرش رو بپرسه جلوتر از ما با مائده همگام شد. متین رو به من گفت:- احوال خانم بلا؟
- حاالا چرا خانم بلا؟- آخه ما رو با حضورتون مستفیض کردین.- هی، همچین ...
- وقتی این طوری بامزه می شی دلم می خواد ... دلم می خواد ...
منتظر ادامه جملش شدم؛ اما اون ساکت شد.
- دلت چی می خواد؟- هیچی بی خیال.
- اِ، متین دوست ندارم نصف نیمه حرف بزنی.منم دوست ندارم حرمت بشکنم.
- حرمت شکستن دیگه چه صیغه ایه؟
- ببین ملیسا، همون طوری که به خودم اجازه نمی دم تا محرم شدنمون حتی سر انگشتم لمست کنه، دوست ندارم باگفتن بعضی چیزا هم حرمت بینمون شکسته بشه. تو مثل یه گلبرگی، ظریف و خواستنی. دوست ندارم بهت صدمه بزنم.
- این از اون حرفاست ها! چقدر سخت می گیری متین، این طوری ...
- من هیچ وقت با نگاه گناه آلود نگاهت نکردم، یا حتی برای سرکشی غرایزم لمست نکردم و تا محرمیتمونم نخواهم کرد. ببین ملیسا، ارزش تو برام خیلی باست بالاتر از هر چیزیه که فکر کنی؛ مثل یه الماس دست نیافتنی و با ارزش.
- خیلی وقته فهمیدم از پس زبونت برنمیام.
- اوم، شاگرد شماییم بانو! شما و برنیومدن از پس کاری؟ محاله!
تا حاالا شده احساس کنی خوشبختی تو رگات جریان داره و از لحظه لحظه زندگیت لذت می بری؟ با متین بودن برام غیر قابل توصیف و قشنگ بود، جوری که حاضر بودم تموم دار و ندارم رو بدم و با اون تموم لحظه هام رو سر کنم. حاالا که کنارش قدم برمی داشتم و اون با محبت برام حرف می زد می فهمیدم که چقدر تو زندگیم جاش خالی بوده.- خانم خانما، شما چه خریدایی داری؟به چشمای مشکی و با محبتش خیره شدم و گفتم:- نمی دونم.
لبخند زد و دل من با دیدن لبخندش ضعف رفت.
دور زدن مائده و کوروش اصلا کاری نداشت. همین که مائده بلوزی پسندید و وارد مغازه شد، متقابلاکوروشم پشت سرش وارد شد و من رو به متین گفتم:
- بریم مانتو فروشی طبقه باالا.
و اون فقط با باز و بسته کردن چشمای مشکیش حرفم رو تایید کرد. توی خرید هیچ دخالتی نکردم و متین با سلیقه خودش برام مانتوی طلایی رنگ شیک و ساده ای که بلندیش تا زیر زانوهام بود و دقیقا فیت تنم بود رو پسندید وتاکید کرد که به خاطر رنگش فقط برای مهمونیای خونوادگی بپوشم و من هم گفتم:- چشم سرورم.
یه روسری مشکی با طرح بته جقه طلایی واسم خرید.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @Online_God 💕
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/22249
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/22280
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22303
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/22331
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22361
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/22389
#قسمت_نوردهم
https://eitaa.com/havase/22416
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/22444
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/22589
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/22630
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/22658
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/22693
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/22721
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/22753
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/havase/22787
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_سی_سوم
متین جان من غیر شال چیزی سرم نمی کنم.
- اما این روسری خیلی خوشگله.
پوفی کشیدم و حرفی نزدم. کفش رو هم مشکی پاشنه سه سانت با سگک کوچولوی طلایی انتخاب کرد. من هم براش یه پیراهن مشکی رنگ چسبون آستین سه ربع انتخاب کردم و یه کت اسپرت عسلی که چرم روش کار شده بود و
خیلی بهش می اومد. حسابی تیغش زده بودم و از این بابت یه کم ناراحت بودم.
- خب بریم سراغ لباس واسه ملیسا خانم.
- باشه برای خرید بعدی، مرسی.- وظیفم بود خانمم.با شنیدن لفظ خانمم حال خوشی بهم دست داد. دختر بی جنبه ای نبودم؛ اما در رابطه با متین هر حرف و هر رفتارش واسم جذاب بود و کم می آوردم. متین با مائده تلفنی صحبت کرد و بعد گفت:- بیا بریم طبقه ی پایین.
مائده با لبخند نگاهمون کرد و بعد یواشکی به من گفت:- فکر نکن زرنگی کردی و منو دک کردی، خودم خواستم تنهاتون بذارم.
-خب االان چی کار کنم؟ تشکر؟ آخه جوجو اگه تو هم نمی خواستی تنهامون بذاری، مگه کوروش کنه ولت می کرد؟- آره، این رو خوب اومدی.
- هوی مائده، نشد از حاالا این وسط موش بدوونی ها.- وا، چه چشم سفید!
- قربون شما!
سر میز شام اون قدر خندیدیم و مسخره بازی درآوردیم که حد نداشت. بماند که از اون جایی که متین خان با اخلاق های من آشنا بود، میز رو جوری انتخاب کرده بود که حتی یه سوسک نر هم به میز ما دید نداشت، چه برسه به آدم.
اون شب یکی از بهترین شبای زندگیم بود. وقتی به خونه رسیدم مامان کیسه های خرید رو دید و مجبورم کردبپوشمشون. وقتی منو تو اون مانتو دید گفت:- وای ملیسا این فوق العاده س!
و سوسن هم طبق معمول اسفند دود کرد و صد بار گفت ماشاا... خانم چشمم کف پاتون.
مامان با خنده گفت:- چند وقته سلیقت محشر شده.- اینا سلیقه من نیست، سلیقه ی دوستمه.
- کدوم دوستت؟- دوست مشترک من و مائده.
- مائده دخترخواهر کتایون؟
- بله.
***
روزها پشت سر هم می گذشتن و من و متین هر روز عشقمون بیشتر می شد. طاقت دوریش برام سخت ترین چیز بودو این شد که تموم مدت حتی جمعه ها هم به بهونه ی کوهنوردی همه رو جمع می کردیم. حتی شقایق با اون آی کیوی پاینش فهمید خبراییه و یه روز که من و متین پشت سر بقیه از کوه باالا می رفتیم و من داشتم جریان سر به سرگذاشتن سوسن و عباس آقا رو براش تعریف می کردم و متین بلند می خندید، شقایق دست به کمر به سمت مابرگشت و گفت:
- صبر کنید ببینم، اینجا چه خبره؟
بعدم با یه نیشگون بزرگ از بازوم که باعث شد جد و آبادش رو فحش کش کنم، منو کشید یه گوشه و گفت:- می بینم شرطبندی رو برنده شدی و من باید فکر یه چادر باشم.
وای خدای من، قضییه شرط بندی رو به کل فراموش کردم و از اون جا که دوستام یکی از یکی دهن لق تر بودن بهتردیدم خودم قبل از هر کسی قضیه شرط بندی رو به متین بگم. بی توجه به روی منبر رفتن شقایق، اون رو کنار زدم و
به متین که حاالل با جمع بچه ها باالا می رفت گفتم:- متین باید یه دقیقه باهات خصوصی حرف بزنم.
و این باعث شد که کوروش با لودگی بگه:
- اولع لع!
ولی متین با یه ببخشید گفتن به سمتم اومد و با نگرانی پرسید:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
طوری شده؟
- متین، من ... من یادم رفت یه چیزی رو بهت بگم.با نگاه آرامش بخشش بهم اعتماد به نفس داد و من سریع تمام قضیه شرط بندی رو واسش گفتم. بعد از تموم شدن حرفام لبخندی زد و گفت:- با این اوصاف هر دومون برنده شدیم، نه؟بعدم با لبخند شیطونی گفت:
- کاش اعتراف نکرده بودم چقدر دوستت دارم، اون وقت تو جلوی همه بهم می گفتی دوستم داری و منم می گفتم خانم احمدی متاسفم!
با اخم نگاش کردم و گفتم:- بی مزه!
متین جدی نگام کرد و گفت:
- خوشحالم که بهم گفتی، اما حتی اگه نمی گفتی هم من هیچ وقت به عشقی که تو چشمات موج می زنه شک نمی کردم.
دلم می خواست بپرم تو بغلش و محکم ماچش کنم. انگار خودش فهمید و از جاش بلند شد و گفت:- آی آی، کارای مثبت هیجده نداشتیما!
- تو ... تو از کجا فهمیدی که ...- از چشمات.
- چرا انقدر دوستت دارم؟
زمزمه کرد:- نپرس چرا، نپرس چطور، نمی تونم واست بهونه بیارم؛ اما فقط بهت می گم دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم!
***
ماه هایی که کنار متین می گذشتن برام خاطره انگیزترین و شیرین ترین لحظات عمرم بودن. متین جزء استعدادهای درخشان دانشگاه بود و با تموم کردن درسش یه ترم زودتر از ما بدون کنکور ارشد رفت. بورس شدنش واسه آلمان درحالی صورت گرفت که تازه با دوتا از دوستاش یه شرکت کوچیک راه اندازی کرده بود. با همه این اوصاف اون تصمیم نهایی رفتن یا موندش رو به عهده ی من گذاشت و تاکید کرد در صورتی آلمان می ره که منم همراش برم، اما موضوع اصلی راضی کردن مامان بابا واسه ازدواجمون بود که من توی این مدت نخواسته بودم چیزی بفهمن. ترس ازمخالفتشون با ازدواجم، باعث شد که اصرارای متین برای خواستگاری رسمی رو به آینده موکول کنم و این شد که بعداز دو سال با وجود اعتقادات محکم متین که می گفت: "دوست ندارم به عنوان یه نامحرم کنارم باشی" باسیاست
خاص خودم سر بدوونمش. اما االان موضوع فرق می کرد، پیشرفت و آینده ی متین تو رفتن به آلمان بود و شرط اون برای پذیرفتن بورسیه ازدواجمون بود و من نمی خواستم با یه ندونم کاری آینده و زندگیمون رو خراب کنم و یه عمر
حسرت بخورم.- پس کی بیایم خواستگاری؟
به چهره ی متفکرش نگاه کردم و با بی حوصلگی گفتم:- متین تو رو خدا گیر نده حوصله ندارم.
-گیر چیه؟ آخه من نمی فهمم چرا الکی باید دست دست کنیم؟- من ... من می ترسم.
- از چی؟ از خونوادت؟ من که گفتم بذار بیام باهاشون حرف بزنم. آخه تا کی این طوری ...
وسط حرفش پریدم و بی حوصله تر از قبل گفتم:- آخه می گی چی کار کنم؟ من مامانم رو می شناسم، مخالفه صد در صده، بابامم که رو حرف اون حرف نمی زنه.
- آخرش که چی؟ باید بیام جلو و از هفت خان رستم بگذرم یا نه؟- بی ادب هفت خان چیه؟ مگه مامان بابام دیون؟
- اوالا با اون ترسی که تو ازشون داری چیزی از دیو کم ندارن، دوما این یه اصطلاحه خانمم،سوما تو دوباره بلا شدی؟
- متین اگه اومدی و اونا با حرفاشون ناراحتت کردن چی؟
- خب ... این رو بدون تو از هر چیزی واسم مهم تری. هر چیزی قیمتی داره، شاید قیمت این ازدواج هم شکستن غرورم باشه.
بعد گوشیش رو از تو جیبش درآورد و گفت:
- ملیسا خانم یه لبخند بهم بزن تا زنگ بزنم به مامانم و قضییه خواستگاری رو بگم.
اون قدر لحنش بامزه بود که بی اختیار نیشم باز شد و متین با لبخند شیطونی گفت
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
خانم نیشت رو ببند. یه کم حیا داشته باش. دخترم دخترای قدیم، تا اسم خواستگاری می اومد صد بار سرخ و سفیدمی شدن.
- متین؟!- جانم؟ اینا عوارض با تو پریدنه دیگه.
بعد اون قدر سریع با مامانش تماس گرفت که انگار می ترسید نظرم عوض بشه و نه بیارم. توی این دو سال خواستگارای زیادی واسم اومده بودن که همشون یا از طرف مامان یا بابا رد می شدن و اصلا کسی منو آدم هم حساب
نمی کرد که ازم نظر بخواد. عروسیای نازی و آتوسا هم برگذار شده بود و یلدا و بهروزم عقد کرده بودن و بهروز مرد ومردونه به کار چسبیده بود تا بتونه به قول خودش زندگی در خور شان یلدا واسش فراهم کنه. کتی جون هم هیچ رقمه راضی به ازدواج مائده و کوروش نبود و با این که من کشف کردم مائده هم کوروش رو دوست داره، اما هنوز هردوشون اندر خم یک کوچه بودن. این رو وقتی فهمیدم که در یه نقشه گاز انبری به مائده گفتم کوروش تصادف کرده وبا این حرف اون رو تا مرز سکته پیش بردم و بعدش هم که معلوم شد خالی بستم صدتا فحش رو به جون خریدم وراضی از کشفم کتی جون رو در جریان امور پیرامونش گذاشتم.
*
سریع تر از همیشه خودم رو به خونه رسوندم تا عکس العمل مامان بابا رو از خواستگاری متین ببینم.- سلام مامان.- سلام.
به قیافه ی درهمش نگاه کردم و پیش خودم گفتم: "باید خودم رو واسه جنگ اعصاب آماده کنم." برای همین بی خیال پرسیدم:- اتفاقی افتاده؟سرش رو بلند کرد و به چشمام خیره شد. با تعجب به چشمای اشکیش نگاه کردم.
- مامان اتفاقی افتاده؟یه نفس حرصی کشید و گفت:- ملیسا بعدا با هم صحبت کنیم، االان می خوام فکر کنم ببینم چه خاکی بر سرم کنم.
- به من بگید چی شده، شاید بتونم کمکتون کنم.پوزخندی زد و گفت:کمک؟! می تونی تا آخر این هفته پنجاه میلیارد تومن جور کنی تا چک بابات پاس بشه؟ حاالا این چک به جهنم، ده
میلیارد دوم رو چی که دو هفته دیگه موعدشه؟
مبهوت به مامان نگاه کردم و گفتم:
- این جا چه خبره؟
اون قدر داغون بود که بی توجه به من به اتاقش رفت و در رو محکم به هم کوبید. سریع خودم رو به آشپزخونه رسوندم.
- سوسن؟- بله خانم جان؟ سلام.
- سلام. این جا چه خبر شده؟
- نمی دونم خانم جان، فقط پدرتون ساعت ده، ده و نیم اومد خونه و سریع چمدونش رو جمع کرد و عباس رسوندشون فرودگاه. مثل این که مشکلی واسشون پیش اومده.سریع با متین تماس گرفتم:- الو متین جان؟
- جونم خانمی؟ چه زود دلت واسم تنگ شد.
- متین به مامانت بگو با خونوادم تماس نگیره.
- میشه بدونم واسه چی؟
- خودمم هنوز نمی دونم. انگار واسه بابا یه مشکل مالی پیدا شده.- انشاا... رفع بشه. اگه کمکی از دستم براومد خبرم کن.
- ممنونم که درکم می کنی. بای.
*
مامان تقریبا خودش رو تو اتاقش حبس کرده بود و حتی به تلفنای دوستاش هم توجهی نمی کرد. این رو وقتی فهمیدم که شیرین، یکی از دوستای صمیمی مامان به گوشیم زنگ زد و گفت که چرا مامان نه همراهش رو جواب میده نه تلفن خونه رو؟ در اتاقش رو زدم. بلند گفت:
- سوسن گفتم که، به چیزی احتیاج ندارم و حوصله ی هیچ کسی رو هم ندارم.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God 💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
مامان منم.
حرفی نزد. در رو باز کردم و وارد شدم. مامان لبه ی پنجره نشسته بود و آسمون رو نگاه می کرد.
- مامان وقتشه بهم بگین این جا چه خبره. اون چکایی که گفتین جریانشون چیه؟
مامان برگشت و نگاهش رو بهم دوخت. خیلی وقت بود که بدون آرایش ندیده بودمش.- بابات ورشکست شد."خسته نباشی، این رو که خودمم فهمیدم."- چرا؟- یه سرمایه گذاری برای ساخت هتل تو دبی.- خب؟
- خودمم نمی دونم چی شده؛ اما مثل این که شریکش که یه عرب بوده، پول رو باالا کشیده.
- چی؟ یعنی چه؟ از بابا بعیده به کسی اینطوری اعتماد کنه.- همه چیز ظاهر قانونی داشته، اما فقط در ظاهر. حاالا موعد چکا که شده، تازه آقا فهمیده سرش چه کلاه بزرگی رفته.- وکیل شرکت ...- اون مرتیکه که اصلا معلوم نیس کدوم گوریه. یه هفته س غیب شده.
مامان آهی کشید و گفت:- اگه تموم دار و ندارمون رو بفروشیم و به آشنا و غریبه رو بندازیم، شاید فقط بتونیم چک اولی رو پاس کنیم.- خب انشاا... که تا اون موقع شریک بابا هم پیدا میشه.- شریکش گم نشده که پیدا بشه؛ پول رو هاپولی کرده و انگار نه انگار.- خب ... خب االان چی میشه؟- نمی دونم. بابات فردا برمی گرده ببینیم باید چی کار کنیم.
*
با اومدن بابا اوضاع داغون تر از قبل شد. شریک بابا به راحتی تموم پولش رو باالا کشیده بود و تازه بابا رو تهدید کرده بود اگه بازم مزاحمت ایجاد کنه ازش شکایت می کنه. موهای بابا تو این چند وقت سفید شده بود و مامان حتی حوصله ی خودش رو هم نداشت چه برسه به بقیه. خونه و کارخونه رو واسه فروش گذاشتیم و با قیمت زیر قیمت واقعی فروختیم. با فروش طلا جواهرات و ماشینا و ویلای شمال و چندتا پلاک زمین و خالی کردن کل حسابای بانکیمون به علاوه قرض گرفتن پول از این و اون تونستیم مبلغ چک اول رو جور کنیم. تو این مدت اون قدر درگیربودم که قضیه ی خواستگاری خود به خود منتفی شد. متین با این که درگیر کارای رفتنش بود؛ اما با پیشنهاداش منوهر بار بیشتر شرمنده می کرد.
*
- ملیسا به مامان گفتم خونه رو واسه فروش بذاریم. دو میلیارد می خرن. درسته کمه اما بهتر از هیچیه.- متین واقعا از تو و مادرت ممنونم؛ اما بابام غرور داره، دوست ندارم با این کارا غرورش بشکنه.- قرار نیست بفهمه از طرف ...
- گفتم که ممنونم، اما ازت خواهش می کنم با این لطفات منو داغون نکن.
- حاالاچی کار کنیم؟ می دونی که تا آخر این هفته باید مدارکم رو بفرستم.
- با این اوضاع معلومه چی کار کنی. کارای پذیرشت رو انجام بده. به قول مامانت خدا بزرگه. تا این مشکلات میادتموم شه، احتماالا درس تو هم تموم شده و برگشتی. درسته دوریت برام از هر چیزی سخت تره؛ اما نمی تونم تو این
اوضاع خودخواهانه تصمیم بگیرم و مامان بابا رو ول کنم و باهات بیام.- می دونم عزیزم. همین که قلبت پیش من باشه برام بسه.
***
به موعد چک دوم نزدیک تر می شدیم و هنوز نتونسته بودیم حتی یک دهم از اون رو جور کنیم. مامان و بابا به هرکی می دونستن رو انداختن، اما این جا بود که هر دوشون فهمیدن اکثر دوستاشون مگس دور شیرینی بودن. مامان
افسرده شده بود. از همه بدتر باید دنبال خونه واسه اجاره می گشتیم. فامیلای نزدیکمونم که اکثرا ایران نبودن واونایی که بودن هم تو این اوضاع اصلا خودشون رو بهمون نشون هم نمی دادن. تصور این که تا چند روز دیگه باباپشت میله های زندونه هممون رو داغون می کرد. دنبال خونه واسه اجاره می گشتم که متین پیشنهاد داد به خونه مجاور خونشون که مال پدربزرگش بود بریم. توی تقسیم ارث بین خانواده پدری متین، این خونه به پدر متین رسیده بود. با مامان که صحبت کردم بی حوصله گفت: "هر کاری دوست داری بکن." اسباب کشی هم کار زیادی نداشت،
چون همراه دوستام و البته متین کارا سریع انجام شد. پدر کوروش هم با طلبکارای بابا صحبت کرد و زمان پرداخت چک رو دو هفته تمدید کرد. جالب ترین بخشش جایی بود که بابا که وارد خونه جدید شد و فقط از متین و آقا بودن
رفتاراش تعریف کرد. جوری که اگه قبلا عاشقش هم نبودم، االان با این همه تعریف دیوونش می شدم.حضور مادر متین هم کنار مامان باعث شد که اون یه کم از اون حالت افسرده دربیاد.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/22249
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/22280
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22303
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/22331
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22361
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/22389
#قسمت_نوردهم
https://eitaa.com/havase/22416
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/22444
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/22589
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/22630
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/22658
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/22693
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/22721
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/22753
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/havase/22787
#قسمت_سی_چهارم
https://eitaa.com/havase/22822
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/havase/22849
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝