#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_سی_یکم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_115
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
_ملیسا طوری شده؟- نه، فقط یه کم حالم بده.
- مطمئنی ربطی به متین نداره؟- نه، چطور مگه؟- آخه اونم با یه خداحافظی سرسری رفت.
حرفی نزدم. گیج و منگ همراه مامان بابا خودم رو به خونه رسوندم و یه راست رفتم تو اتاقم.
برای اولین بار تو زندگیم تا صبح خوابم نبرد و حرفای متین مثل پتک تو سرم فرود می اومد. یه چیزی رو مطمئن بودم، اونم این بود که احساسی که به متین داشتم رو تا حاالا در مورد دیگری تجربه نکرده بودم. اون بهم گفته بود ازروز اول تو دانشگاه، اونم دقیقا زمانی که من جلوی همه بچه ها سر به زیر بودن متین رو مسخره کرده بودم عاشق شده. بدتر از همه حال خرابش بود که برام غیر قابل تحمل بود. بدون هیچ فکری گوشیم رو درآوردم و براش نوشتم:"حالتون بهتره؟"
همین که دکمه سند رو زدم تازه نگاهم به ساعت افتاد، یه ربع به چهار! وای خدا باز بدون فکر یه غلطی کردم. باشنیدن زنگ پیام گوشیم از جا پریدم. جواب داده بود، پس اونم نخوابیده بود. سریع پیامش رو باز کردم."دل خراب من از این خراب تر نمی شود که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند."جواب دادم:"من نمی خواستم هیچ وقت این طوری ببینمتون."سریع جواب داد:
"احساس سوختن به تماشا نمی شود، آتش بگیر تا که بفهمی چه می کشم."
حاالا این وسط برام شعر و شاعریش گل کرده. شیطونه میگه منم جوابش رو با میم بدما!
"من و تو هر دو به یک شهر و زهم بی خبریم
هر دو دنبال دل گمشده ی در به دریم ما که محتاج همیم آه چرااز کنار تن تب کرده ی هم می گذریم ما دو کبکیم هوا خواه هم اما افسوس هر دو پر بسته ی چنگال قضا و قدریم
آسمان یا که قفس آه چه فرقی دارد
پر پرواز نداریم و بی بال و پریم"
وقتی پیام رو سند کردم انگار خیالم راحت شد. تموم اون چه باید بهش می گفتم، تو این شعر بود. باید منتظر جوابش می موندم، اما نزدیک ساعت شش بود که خوابم برد.
***
اون روز برام دانشگاه رفتن یه معنی دیگه داشت. سریع لباسام رو پوشیدم و موهام هم تا آخرین تار دادم تو مقنعم و ازاتاقم پریدم بیرون که تازه پیام متین رو خوندم.
"تا حاالا انقدر برای دانشگاه رفتن بی تاب نبودم. با این که از همون روز اول عاشقت شدم و مشتاق دیدنت، ولی امروزیه روز دیگه س."
با خوندن متن پیامش نیشم تا بنا گوش باز شد.
- خانوم صبح بخیر. صبحونه آماده س.
- سلام. نمی خورم.
مامان با اون موهای بیگودی کرده از آشپزخونه خارج شد و گفت:
- برو بخور تا دوباره فشارت نیفتاده مثل دیشب حالت بد بشه.- چشم قربان.
بعدم پریدم و لپش رو بوسیدم و گفتم:
- سلام پرنسس زیبا، صبحتون بخیر.
مامان در حالی که ابروهاش از تعجب باالا پریده بود، گفت:- من سر از کارات دربیارم شاهکار کردم.- اوه مامانم، من سرم تو کار خودمه کار خاصی هم نکردم.
مامان شونش رو باالا انداخت و سریع رفت تو آشپزخونه.خوبیش این بود که ساعت ده کلاس داشتم و با این که سه ساعت بیشتر نخوابیده بودم، خیلی سر حال بودم. چندتالقمه خوردم و به مامان که موشکافانه نگاهم می کرد هم اصلاتوجه نکردم.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God💕
🔹
نه بابا، اون که عاشقه انگار. همچین که بهش گفتم، گفت اصلا امروز وقت نداره و دخترخالش رو ناهار دعوت کرده.اَه، اَه چه غلطا!
- پس ما رفتیم، بای.حمید هم طبق معمول اومده بود دنبال نازنین و فقط من و شقایق موندیم. متین هم انگار نه انگار که من تو کلاسم،وسایلش رو جمع کرد و رفت.یعنی هر چی فحش بلد بودم تو دلم به متین دادم که گوشیم تو جیبم لرزید. خود ناکسش بود."می تونم ببینمتون؟"
شیطونه می گفت واسش بنویسم "تو کلاس یه دقیقه صبر می کردی می دیدیم." اما دستام خود به خود نوشتن:"کجا؟""پارک.""تا نیم ساعت دیگه اون جام."
شقایق سه پیچ شده بود که باهام بیاد. با این که نمی دونست کجا می خوام برم، اما به دلایل نامعلوم بهم شک کرده بود و می خواست بیاد طرف رو ببینه.- بگو جون ملی جایی نمی ری و یه راست می ری خونه.- جون شقایق یه راست می رم خونه.
- زهرمار پررو، جون منو دروغکی قسم نخور.
- شقایق جون عمت یه امروز رو بی خیال شو و بذار منم به کار و زندگیم برسم.
- خب عشقم منم کاری به کار تو و زندگیت ندارم، فقط می خوام ببینم طرف کیه که ملی خانم به خاطرش داره منم دک می کنه.
- خب فکر نکنم اولین بارم باشه که دارم تو رو دک می کنم.- خیلی نامردی.- اوه، تو االان فهمیدی؟ پرستاره وقتی به دنیا اومدم به بابام گفت "بچتون یه دختره و مرد نمیشه."
- خیلی خب برو، اما یادت باشه منو پیچوندی.
- باشه گلم، بوس، بای.توی ماشین تا پارک فقط تو فکر این بودم که االان نقش من برای متین چیه؟ دوست دخترش؟ نه بابا، متین و دوست
دختر؟ این که منتفیه. زنشم؟ آخه احمق جون هنوز که عقد مقد نکردیم. خواهرشم؟ ای بابا، ملی چرا چرت و پرت میگی؟ پس چی کارشم؟ پوفی کشیدم و ماشین رو پارک کردم و رفتم سراغ هم کلاسی عزیزم. روی نیمکتی نشسته بودو تا منو دید از جاش بلند شد و یکی دو قدم به سمتم اومد.- سلام.- سلام. چطوری؟
- ممنون، شما خوبید؟
در جوابش فقط لبخند زدم، اونم لبخند زد.
- قدم بزنیم یا بشینیم؟ گفتم بشینیم. نشستم و اونم با فاصله ازم نشست. - خب؟
به چشماش خیره شدم تا حرف بزنه.
نگاهش رو از چشام گرفت و گفت:
- واسم سخته که راحت حرفام رو بهت بزنم.
حرفی نزدم. خب بچم پاستوریزه بود و اولین بارش بود که می خواست به یه دختردرخواست ... درخواست ...
درخواست چی؟ خودم هم نمی دونم. قبل از این که حرفی بزنه گفتم:- می خوام بدونم منظورت از این آشنایی چیه؟
- خب ... خب من ...یه نفس عمیق کشید و سریع گفت:- ببین خانم احمدی ...- ملیسا هستم.- میسا خانوم ...- ملیسای خالی.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
خندید و گفت:- دختر اگه گذاشتی حرفم رو بزنم.- بفرمایید.- ملیسا، من دیشب هم بهت گفتم، من بهت علاقه دارم و نیتم هم فقط ازدواجه. خب می دونم ما با هم خیلی متفاوتیم، اما هر کاری کردم دلم رو قانع کنم که ازت بگذره نتونستم، واسه همین افسار عقلم هم دادم دست دلم تا هرکاری خواست بکنه.اومدم بگم "تازه حاالا عاقل شدی!" اما به جاش یه لبخند ناناز بهش زدم و گفتم:- خودم می دونم که ما از نظر عقیدتی و خانوادگی خیلی با هم فرق داریم، اما ...
ساکت شدم. مثلاچی باید می گفتم؟ این که من کلا عقل تو کله ام نیست و تموم تصمیمام هم از روی احساسمه؟ بدتراز همه این که خودم هم جلوی احساسم به متین کم آورده بودم و یه جورایی داشتم تسلیمش می شدم.متین که دید حرفی نمی زنم، گفت:- موضوع اینه که برای من بعضی از اعتقاداتم خیلی با ارزشه و نمی تونم خیلی راحت ازشون بگذرم.برای این که منم کم نیارم گفتم:- خب منم همین طور.
- مهم ترین و با ارزش ترین چیزی که در حال حاضر تو این دنیا دارم مادرمه، اون برای من تموم جوونی و زندگیش روگذاشت، نمی تونم و نمی خوام که بعد از ازدواجم تنهاش بذارم. نمی گم می خوام همسرم رو مجبور کنم با مادرم
زندگی کنه، اما حداقل می خوام خونم نزدیکش باشه و همسرم هم جای دختر نداشتش رو پر کنه. اگرچه مائده رو مثل دختر واقعیش دوس داره و حتی گاهی مائده اون رو مادر صدا می کنه، اما من از همسرم انتظار دارم که منو مجبورنکنه بین اون و مامانم یکی رو انتخاب کنم. متوجهی که؟
خب اگه هر کسی دیگه ای به جای بهجت جون، مادر متین بود، همین االان پا می شدم و می رفتم، اما با شناختی که تواین مدت کم از مادرش پیدا کرده بودم یه جورایی عاشقش بودم، برای همین فقط گفتم:- متوجهم.- تو که ... تو که با این موضوع مشکلی نداری؟- اصلا.
لبخند مهربونی زد و گفت:تو همون چند روزی که پیش ما بودی مامان عاشقت شده.- دل به دل راه داره.- خب، نوبت توئه.خاک بر سرم که یه چیز با ارزش هم تو ذهنم نیست که بهش بگم.
لبخندی زورکی زدم و گفتم:- خب راستش من یه کم زودتر باید برم خونه، باشه برای یه وقت دیگه.لبخند مهربون دیگه ای زد و گفت:
- ممنونم که وقتت رو در اختیارم گذاشتی.
در جوابش لبخند زدم و گفتم:- پس خداحافظ.
از جا که بلند شدم اون هم بلند شد و تا نزدیک ماشین همراهم اومد. اون قدر متین و باوقار راه می رفت و رفتار میکرد که من هم خواه ناخواه در مقابلش خانومانه تر رفتار می کردم. سوار ماشین شدم و به سمت خونه روندم و تموم
مدت خودم رو فحش دادم که اصلا اولویتی توی اعتقادات و علایقم ندارم.خب این که داشتم چه غلطی می کردم رو خودم هم نمی دونم، نیتش ازدواج بود خب. خدایا چه به سرم اومده؟ من که تا دیروز اسم ازدواج که می اومد سریع جبهه می گرفتم، اما حاالا ... . پوف، هر چی که هست احساس می کنم داره خلم می کنه. خب موضوع اینه که مامانم اگه بفهمه چه برخوردی می کنه؟ اگرچه من مثل همیشه حرف خودم رو میزنم، اما باید برای راه افتادن جنگ اعصاب آماده باشم.
دلم می خواست با یکی حرف بزنم، اما دقیقا اون زمان بود که فهمیدم هیچ کس رو ندارم. مامان بابا که ترجیح میدادم آخرین نفراتی باشن که خبردار بشن، کوروش و نازنین و بهروز و آتوسا که تو دنیاهای خودشون غرقن، مائده که حکم خبر چین رو داره واسم و یلدا و شقایق هم که اصلا باور نخواهند کرد، اگرچه خودم هم هنوز باورم نشده. پس درد و دل رو بی خیال شدم. هنوز پام رو تو خونه نذاشته بودم که یه پیامک واسم رسید. شماره مال ایران نبود.
"سلام خوشگلم. دلم واست تنگ شده. آرشام."
برو بمیر پسره ی پررو! جوابش رو ندادم و گوشیم رو انداختم تو کیفم.
***
پام رو که تو کلاس گذاشتم، صورت مهربونش رو دیدم. نگاهش واقعا دیوونه کننده بود.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
بهم لبخند زد و سرش رو تکون داد. من هم لبخند زدم و رفتم و تو ردیفی که اون نشسته بود با سه تا صندلی فاصله نشستم. تا اومدم برگردم سمتش یلدا و شقایق وارد کلاس شدن و در حالی که صدای خندشون بلند بود، نگاهشون به من افتاد.
- اوه ملی، مشکوک می زنیا، دو روزه زود میای سر کلاس.شقایق هم با لودگی ادامه داد:
- نکنه اون روز سهرابی دعوات کرده؟
- زهرمار، یه کم خیار شور بخور با نمک شی.
دوتاشون دو طرفم نشستن و در همون حال به متین سلام کردن و اونم مثل همیشه با سر پایین جوابشون رو داد. شقایق تو گوشم زمزمه کرد:
- این چشه؟ با اخم جوابم رو داد.- از بس بی مزه ای.- وا، به این چه؟- با صدای نکره ی تو احتماالا خود سهرابی هم تو دفترش فهمید، چه برسه به این.- اوه، چه دفاعی هم می کنه! حاالا که فعلا شرط و باختی و باید بری جلوی همه بچه های کلاس بهش بگی "آه عشق من، مرا بنگر نه آن کفش های سیاهت را که هم رنگ چشمانت رنگ شب است."صدای خنده هر سه تامون بلند شد و همون وقت یکی از پسرای آشغال ترم باالایی که احتماالا ترم ده بود، وارد شد ورو به ما گفت:
- جون، چه ناناز می خندید!هر سه تامون ساکت شدیم و شقایق گفت:- اَه،خیلی ازش خوشم میاد!- چی جیگر؟ صدات رو نشنیدم.
- شقایق ولش کن، نمی بینی چقدر ...- چقدر چی خوشگله؟- گورت رو ...هنوز حرفم تموم نشده بود که متین گفت:- مشکلی پیش اومده آقای شمائی زاده؟و بعد همچین با اخم به من نگاه کرد که یه لحظه خودم رو خیس کردم.
دِ بیا، از حاالا چه اخم و تَخمی هم می کنه.
- نه جناب.بعد هم زیر لب به دوستش گفت:
- بدو، منکراتی اومد. و نشست پشت سر ما. همین که استاد وارد شد، واسه من هم پیامک اومد. متین نوشته بود:
"بعد کلاس تو همون پارک دیروزی منتظرتم."
نگاهش کردم، اخماش تو هم بود."ببینم چی میشه."نمی دونم چرا این جوری جوابش رو دادم، اما وقتی دیدم اخماش بیشتر تو هم رفت به غلط کردن افتادم.
انقدر نگاهش کردم که شقایق به شوخی گفت:
- می خوای جامون رو با هم عوض کنیم؟ این طوری آرتروز گردن می گیری.
این بار بدون این که کسی بهم گیر بده سریع خودم رو به پارک رسوندم. متین هنوز نرسیده بود، برای همین توماشین منتظرش موندم. وقتی از ماشینش پیاده شد منم پیاده شدم. هنوز اخم کوچیکی بین ابروهاش بود، لامصب بااخم خوشگل تر میشد.- چیزی میل نداری؟ کافی شاپ یه کم باالاتره.- نه فعلا.
روی نیمکت قبلی نشستیم و اون سریع سکوت رو شکست.- ببین ملیسا خانوم، من می دونم و بهت هم گفتم که بین اعتقادات من و شما شاید تفاوت خیلی زیاده، اما موضوع اینه که باید برای رسیدن به هم دیگه و تشکیل یه زندگی آروم و بی دغدغه، یک سری چیزایی که انجامش باعث
ناراحتی طرف مقابله رو رعایت کنیم. این رو قبول داری یا نه؟
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«
💕join ➣ @Online_God💕
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/22249
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/22280
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22303
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/22331
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22361
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/22389
#قسمت_نوردهم
https://eitaa.com/havase/22416
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/22444
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/22589
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/22630
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/22658
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/22693
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/22721
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/22753
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_سی_دوم
_یه آن به چشماش که نگاه کردم اصلا سوال هم یادم رفت چه برسه به جواب، برای همین سریع نگاهم رو ازش دزدیدم و با ده بیست ثانیه ثانیه تاخیر که علتش فشار به مخ مبارک و تمرکزحواس برای یادآوری سوال پر از ابهام پسر چشم سیاه مقابلم بود، گفتم:- آره.
پیش خودم فکر کردم حاالامتین میگه "جون بکن خب، یه نه و آره که انقدر زور زدن نداره!"
- خوبه، پس یه خواهشی ازت دارم.
وقتی نگاه پرسشیم رو دید ادامه داد:
- دوست ندارم صدای خنده ی بلندت باعث بشه که نظر پسرا رو به خودت جلب کنی.
اهکی، عشق ما رو باش، با این خواسته هاش!
- وا، مگه خندیدن هم دست خود آدمه؟ اگه یه چیز خنده داری ...بی ادب وسط حرفم پرید و گفت:- می دونم، می دونم، اما قرار شد کارایی که باعث آزار منه رو انجام ندی. همون طوری که منم متقابلا باید ...
- یعنی چی؟ فکر کردی عصر دقیانوسه که من نخندم تا صدام رو کسی نشنوه؟ می خوای بعد ازدواجمون هم پام رو ازتو خونه بیرون نذارم که یه وقت نظر پسرا با دیدنم جلب نشه؟ یا این که ...- ملیسا جان، چرا عصبی می شی؟ من فقط ازت یه خواهش کردم، هوم؟
- ولی من از اول زندگیم این طوری بودم، ترک عادت هم موجب مرضه.
- پس من چی؟ دل من چی؟ می دونی وقتی شمائی زاده اون طوری بهت گفت "جون" می خواستم پاشم و چشماش رو از کاسه دربیارم؟ یا وقتی بهت گفت خوشگله؟ ملیسا تربیت خانوادگی تو این جوری بوده درست، این که این چیزاتوی خانوادتون مهم نیست هم درست، اما خود تو وقتی خندت باعث شد شمائی زاده به خودش جرات بده و بیادجلوتون بهتون تیکه بندازه ناراحت نشدی؟ اگه جوابت آره س که یعنی خودت هم قبول داری کارت اشتباه بوده و اگه
نه هست که من پا روی تموم احساسم می ذارم و باهات همین جا تموم می کنم.
- تهدید می کنی؟نه عزیزم، فقط خواهش می کنم راستش رو بهم بگو تا مطمئن بشم اون شناختی که ازت به دست آوردم اشتباه
نبوده و تموم حسام به تو درستِ درسته.
ای خدا، این دیگه کیه؟ می دونستم حرفاش روم موثره، مثل چند باری که خواب رو از چشمام گرفت و در نهایت تسلیمم کرد، یه جورایی با پنبه سر می بره.فقط سرم رو تکون دادم و گفتم:
- فعلا مغزم درست کار نمی کنه، گرسنم.
با لبخند گفت:- بریم کافی شاپ.
- بریم.تموم اون شب ذهنم درگیر حرفای متین بود و نگاهش حتی یه لحظه از جلوی چشمم دور نمی شد. این شد که تصمیم گرفتم یه کم باهاش راه بیام، فقط یه کم، اونم نه اون قدری که به غرورم لطمه بزنه. حاالا اگه بلند بلند نمی خندیدم که نمی مردم.
***
نازنین کارت جشن عقدش رو بین ما توزیع کرد و تموم اون روز رو، هر پنج دقیقه یک بار تاکید کرد که حتما زودبیاید.جالب ترین قسمتش وقتی بود که بهروز با دیدن کارت با لبخند گفت:
- مبارک باشه نازنین خانم، امیدوارم با آقا حمید خوشبخت بشید و به آرزوهاتون برسید.
بعد هم با لبخند به یلدا نگاه کرد و گفت:
- من و یلدا حتما میایم.
با لبخندی که یلدا هم به روش پاشید مطمئن شدم تموم اون مدتی که من درگیر خودم و متین بودم، یه اتفاقات مهمی افتاده که ازشون کاملا بی خبرم.اون روز همین که شمائی زاده و علاف های دورش وارد کلاس شدن، یه راست به سمت ما اومدن و شمائی زاده رو به ماگفت:- سلام عرض شد.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
من که نگاهم رو ازش گرفت و به سمت دیگه ای برگردوندم که از قضا توی نگاه متین قفل شد. انگار زمان و مکان ازدستم در رفت و من حس کردم جایی هستم که فقط من و متین و نگاه مهربونش حضور داریم.
تازه داشتم معنای واقعی جمله ای که تو رمان های رمانتیک می نوشتن و می گفتن "در نگاه طرف غرق شدم." پی می بردم که شقایق با اون کله ی پوکش تکیه داد به صندلی و با بستن زاویه دید من و متین مثل یه سد بزرگ منو ازخطر غرق شدگی نجاتم داد. بی اختیار یه پس گردنی محکم زدم به شقایق که با حرص گفت:
- ای بشکنه دستای سنگینت، چه مرگته؟
- هان؟ هیچی.- بمیری ملی، واسه خاطر هیچی زدی پس کله ام؟با نیش باز نگاش کردم و گفتم:
- نه، جون تو کتک خورت ملسه.- درد بگیری!
بعد با هیجان گفت:- دیدی چطور حال شمائی زاده رو گرفتم؟
تازه نگاهم به جلوم افتاد و دیدم خبری از اون جوجه خروس و دوستاش نیست.
نگاهم رو برگردوندم تو چشای متعجب شقایق و گفتم:- آهان.- ملیسا حالت خوبه؟
یهو جو گیر شدم و گفتم:- درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری چشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیده ام که مپرس
شقایق این بار چشماش اندازه ی دوتا توپ هفت سنگ شد و گفت:- چی؟لئوناردو داوینچی! ذهنت رو درگیر نکن عزیزم، واسه خالی نبودن عریضه گفتم.
حاالاچشماش باریک شد و با لحنی که انگار ده ساله بازپرسه گفت:- مطمئنی؟
- شک نکن عزیزم.
- صبر کن ببینم ملی، تو این چند روزه چه غلطی می کردی؟- هیچی گلم، از هجرانت چون شمع می سوختم.
دیگه آمپر چسبوند و این بار من یه پس گردنی نوش جان کردم.- هوی بشکنه دستت، بگو انشاا...!- من امروز تکلیفم و ...
با ورود استاد خفه شد و من خوشحال.
بعد کلاس که طبق معمول نازی جیم زدوچشمتون روز بد نبینه، شقایق کنه شد و ول نکرد و من هم در یه حرکت انتحاری نه تنها حواسش رو از موضوع خودم پرت کردم، بلکه تونستم با خیال راحت سر از ماجراهای جدید اطراف دربیارم، اونم این بود که سریع رو به یلدا با لحن پر از سوء ظن گفتم:- یلدا صبر کن ببینم، بین تو بهروز چه خبره؟
همین حرف کافی بود که یلدا تا بنا گوش سرخ بشه و به تته پته بیفته، شقایق هم که داشت از فضولی می مرد، دست به کمر وایسته و بگه:
- به به چشمم روشن، زود تند سریع اعتراف کن. بدو تا نعشت رو همین وسط نخوابوندم.
- هیچی بابا، خبری نیست.
- یلدا خانم با ما هم آره؟- آره، یعنی نه.
با خنده گفتم:- آخرش آره یا نه؟
- خب من و بهروز ...
- تو و بهروز چی؟ دِ جون بکن!
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
هیچی، اولش قصدم از نزدیک شدن بهش این بود که کمکش کنم نازی رو فراموش کنه، اما تا چشم باز کردیم دیدیم به هم علاقمند شدیم.
شقایق با تعجب گفت:- یعنی بهروز به این سرعت نازی رو فراموش کرد؟
- خب بهروز میگه حق با نازنینه و عشقشون به هم روی بچه بازی بوده و حاالا داره با چشم باز تصمیم می گیره.- او!- زهرمار، مگه گرگی او می گی؟- خاک تو سرت ملی، این "او" گفتنم نشونه ی اوج تعجبمه. خب ادامش؟
یلدا با لبخند گفت:
- بهروز دنبال کار می گرده و قرار شده آخر این ترم برای خواستگاری رسمی با خانوادش بیان.
- واقعا؟ چه خوب! امروز چرا انقدر زود رفت؟
- مصاحبه ی استخدام داره.
- یلدا می خوای به بابام بگم ببینم کاری می تونه واسش بکنه یا نه؟- ممنون، اگه این یکی نشد حتما بهت خبر می دم.
- نامرد، قرار خواستگاری هم گذاشتین و به ما چیزی لو ندادی؟ اگه این ملی ناقص العقل شک نمی کرد بهتون حتما می ذاشتی روز عقدتون بهمون می گفتی!
- اوی شقایق، به قول خودت من ناقص العقل بازم بهشون شک کردم، تو که اصلا عقل نداری.
***
- میای دیگه؟
- وای مائده چه گیری دادی به اومدن من؟
- خب من دوست ندارم تنهایی خرید برم. بیا دیگه.- تنها چیه؟ االان گفتی خان دادشت هم باهات میاد.- خب بیاد. تو که می دونی، متین اصلا سلیقه نداره.یعنی فقط شانس آوردی دستم بهت نمی رسه.- چیه خب؟ حق نداریم در مورد داداش خودمونم حرف بزنیم؟
- هر غلطی دلت می خواد بکن.- آهان این شد. ساعت پنج سر خیابون ... منتظرتم.
با این که خودم از خدام بود که برم ولی با اکراه گفتم:- تا ببینم چی میشه، قول نمی دم.
- خیلی خری!- بی ادب.- میای دیگه؟
- باشه بابا، خفم کردی، میام. قربونم بری، خدافظ شما.
گوشی رو قطع کردم و سریع با کوروش تماس گرفتم و گفتم امروز با من و مائده بیاد خرید و هدفم هم از این کار کم کردن شر مائده از سر من و متین بود که بدون سر خر بریم خرید. خدایی راه حلایی که من برای مشکلات ارائه می دم
انیشتینم به مخش نمی رسید. پیام جدید آرشام رو دوباره نگاه کردم.
"خانمی دیگه نمی تونم این جا دووم بیارم، دلم برات تنگ شده."پاکش کردم و فقط زیر لب گفتم:
- کنه!
تا ساعت چهار فقط سر به سر سوسن گذاشتم، به طوری که دست آخر با ملاقه دنبالم افتاد و من هم از خنده غش کردم. بعد اونم سریع آماده شدم و فلنگ رو بستم.
مثل این چند وقت اخیر شیک و ساده آرایش کردم و تا ساعت پنج خودم رو به محل قرار با مائده رسوندم و به کوروش هم پیامک زدم که سریع تر خودش رو به ما برسونه. با دیدن مائده و متین نزدیکشون شدم و بلند سلام کردم. هر دو با لبخند نگاهم کردن و جوابم رو دادن.
- به به ملیسا خانم، گفتم با اون همه ناز کردنت واسه من اصلا نمیای.
- خب از اون جایی که می دونستم نباشم به تو و داداشت اصلا خوش نمی گذره، تصمیم گرفتم این بار شما رو باحضورم مستفیض کنم.
#ادامه دارد
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
_بله بله، لطف کردید که اومدید.- خواهش، قابل نداشت.- بچه پررو ...هنوز جملش تموم نشده بود که کوروش سلام بلندی داد.- دیر که نرسیدم؟- نه داداشی، به موقع رسیدی.
از لفظ داداشی استفاده کردم تا حساسیت متین روی کوروش از بین بره. متین با کوروش دست داد و رو به مائده گفتم:
- داداشم که معرف حضور هستند انشاا...؟
- بله بله. خاله و عمو خوب هستن؟
- سلام دارن خدمتتون.- سلامت باشن.
کوروش هم به بهانه ی این که می خواد از مائده حال پدرش رو بپرسه جلوتر از ما با مائده همگام شد. متین رو به من گفت:- احوال خانم بلا؟
- حاالا چرا خانم بلا؟- آخه ما رو با حضورتون مستفیض کردین.- هی، همچین ...
- وقتی این طوری بامزه می شی دلم می خواد ... دلم می خواد ...
منتظر ادامه جملش شدم؛ اما اون ساکت شد.
- دلت چی می خواد؟- هیچی بی خیال.
- اِ، متین دوست ندارم نصف نیمه حرف بزنی.منم دوست ندارم حرمت بشکنم.
- حرمت شکستن دیگه چه صیغه ایه؟
- ببین ملیسا، همون طوری که به خودم اجازه نمی دم تا محرم شدنمون حتی سر انگشتم لمست کنه، دوست ندارم باگفتن بعضی چیزا هم حرمت بینمون شکسته بشه. تو مثل یه گلبرگی، ظریف و خواستنی. دوست ندارم بهت صدمه بزنم.
- این از اون حرفاست ها! چقدر سخت می گیری متین، این طوری ...
- من هیچ وقت با نگاه گناه آلود نگاهت نکردم، یا حتی برای سرکشی غرایزم لمست نکردم و تا محرمیتمونم نخواهم کرد. ببین ملیسا، ارزش تو برام خیلی باست بالاتر از هر چیزیه که فکر کنی؛ مثل یه الماس دست نیافتنی و با ارزش.
- خیلی وقته فهمیدم از پس زبونت برنمیام.
- اوم، شاگرد شماییم بانو! شما و برنیومدن از پس کاری؟ محاله!
تا حاالا شده احساس کنی خوشبختی تو رگات جریان داره و از لحظه لحظه زندگیت لذت می بری؟ با متین بودن برام غیر قابل توصیف و قشنگ بود، جوری که حاضر بودم تموم دار و ندارم رو بدم و با اون تموم لحظه هام رو سر کنم. حاالا که کنارش قدم برمی داشتم و اون با محبت برام حرف می زد می فهمیدم که چقدر تو زندگیم جاش خالی بوده.- خانم خانما، شما چه خریدایی داری؟به چشمای مشکی و با محبتش خیره شدم و گفتم:- نمی دونم.
لبخند زد و دل من با دیدن لبخندش ضعف رفت.
دور زدن مائده و کوروش اصلا کاری نداشت. همین که مائده بلوزی پسندید و وارد مغازه شد، متقابلاکوروشم پشت سرش وارد شد و من رو به متین گفتم:
- بریم مانتو فروشی طبقه باالا.
و اون فقط با باز و بسته کردن چشمای مشکیش حرفم رو تایید کرد. توی خرید هیچ دخالتی نکردم و متین با سلیقه خودش برام مانتوی طلایی رنگ شیک و ساده ای که بلندیش تا زیر زانوهام بود و دقیقا فیت تنم بود رو پسندید وتاکید کرد که به خاطر رنگش فقط برای مهمونیای خونوادگی بپوشم و من هم گفتم:- چشم سرورم.
یه روسری مشکی با طرح بته جقه طلایی واسم خرید.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @Online_God 💕
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/22249
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/22280
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22303
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/22331
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22361
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/22389
#قسمت_نوردهم
https://eitaa.com/havase/22416
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/22444
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/22589
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/22630
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/22658
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/22693
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/22721
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/22753
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/havase/22787
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_سی_سوم
متین جان من غیر شال چیزی سرم نمی کنم.
- اما این روسری خیلی خوشگله.
پوفی کشیدم و حرفی نزدم. کفش رو هم مشکی پاشنه سه سانت با سگک کوچولوی طلایی انتخاب کرد. من هم براش یه پیراهن مشکی رنگ چسبون آستین سه ربع انتخاب کردم و یه کت اسپرت عسلی که چرم روش کار شده بود و
خیلی بهش می اومد. حسابی تیغش زده بودم و از این بابت یه کم ناراحت بودم.
- خب بریم سراغ لباس واسه ملیسا خانم.
- باشه برای خرید بعدی، مرسی.- وظیفم بود خانمم.با شنیدن لفظ خانمم حال خوشی بهم دست داد. دختر بی جنبه ای نبودم؛ اما در رابطه با متین هر حرف و هر رفتارش واسم جذاب بود و کم می آوردم. متین با مائده تلفنی صحبت کرد و بعد گفت:- بیا بریم طبقه ی پایین.
مائده با لبخند نگاهمون کرد و بعد یواشکی به من گفت:- فکر نکن زرنگی کردی و منو دک کردی، خودم خواستم تنهاتون بذارم.
-خب االان چی کار کنم؟ تشکر؟ آخه جوجو اگه تو هم نمی خواستی تنهامون بذاری، مگه کوروش کنه ولت می کرد؟- آره، این رو خوب اومدی.
- هوی مائده، نشد از حاالا این وسط موش بدوونی ها.- وا، چه چشم سفید!
- قربون شما!
سر میز شام اون قدر خندیدیم و مسخره بازی درآوردیم که حد نداشت. بماند که از اون جایی که متین خان با اخلاق های من آشنا بود، میز رو جوری انتخاب کرده بود که حتی یه سوسک نر هم به میز ما دید نداشت، چه برسه به آدم.
اون شب یکی از بهترین شبای زندگیم بود. وقتی به خونه رسیدم مامان کیسه های خرید رو دید و مجبورم کردبپوشمشون. وقتی منو تو اون مانتو دید گفت:- وای ملیسا این فوق العاده س!
و سوسن هم طبق معمول اسفند دود کرد و صد بار گفت ماشاا... خانم چشمم کف پاتون.
مامان با خنده گفت:- چند وقته سلیقت محشر شده.- اینا سلیقه من نیست، سلیقه ی دوستمه.
- کدوم دوستت؟- دوست مشترک من و مائده.
- مائده دخترخواهر کتایون؟
- بله.
***
روزها پشت سر هم می گذشتن و من و متین هر روز عشقمون بیشتر می شد. طاقت دوریش برام سخت ترین چیز بودو این شد که تموم مدت حتی جمعه ها هم به بهونه ی کوهنوردی همه رو جمع می کردیم. حتی شقایق با اون آی کیوی پاینش فهمید خبراییه و یه روز که من و متین پشت سر بقیه از کوه باالا می رفتیم و من داشتم جریان سر به سرگذاشتن سوسن و عباس آقا رو براش تعریف می کردم و متین بلند می خندید، شقایق دست به کمر به سمت مابرگشت و گفت:
- صبر کنید ببینم، اینجا چه خبره؟
بعدم با یه نیشگون بزرگ از بازوم که باعث شد جد و آبادش رو فحش کش کنم، منو کشید یه گوشه و گفت:- می بینم شرطبندی رو برنده شدی و من باید فکر یه چادر باشم.
وای خدای من، قضییه شرط بندی رو به کل فراموش کردم و از اون جا که دوستام یکی از یکی دهن لق تر بودن بهتردیدم خودم قبل از هر کسی قضیه شرط بندی رو به متین بگم. بی توجه به روی منبر رفتن شقایق، اون رو کنار زدم و
به متین که حاالل با جمع بچه ها باالا می رفت گفتم:- متین باید یه دقیقه باهات خصوصی حرف بزنم.
و این باعث شد که کوروش با لودگی بگه:
- اولع لع!
ولی متین با یه ببخشید گفتن به سمتم اومد و با نگرانی پرسید:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
طوری شده؟
- متین، من ... من یادم رفت یه چیزی رو بهت بگم.با نگاه آرامش بخشش بهم اعتماد به نفس داد و من سریع تمام قضیه شرط بندی رو واسش گفتم. بعد از تموم شدن حرفام لبخندی زد و گفت:- با این اوصاف هر دومون برنده شدیم، نه؟بعدم با لبخند شیطونی گفت:
- کاش اعتراف نکرده بودم چقدر دوستت دارم، اون وقت تو جلوی همه بهم می گفتی دوستم داری و منم می گفتم خانم احمدی متاسفم!
با اخم نگاش کردم و گفتم:- بی مزه!
متین جدی نگام کرد و گفت:
- خوشحالم که بهم گفتی، اما حتی اگه نمی گفتی هم من هیچ وقت به عشقی که تو چشمات موج می زنه شک نمی کردم.
دلم می خواست بپرم تو بغلش و محکم ماچش کنم. انگار خودش فهمید و از جاش بلند شد و گفت:- آی آی، کارای مثبت هیجده نداشتیما!
- تو ... تو از کجا فهمیدی که ...- از چشمات.
- چرا انقدر دوستت دارم؟
زمزمه کرد:- نپرس چرا، نپرس چطور، نمی تونم واست بهونه بیارم؛ اما فقط بهت می گم دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم!
***
ماه هایی که کنار متین می گذشتن برام خاطره انگیزترین و شیرین ترین لحظات عمرم بودن. متین جزء استعدادهای درخشان دانشگاه بود و با تموم کردن درسش یه ترم زودتر از ما بدون کنکور ارشد رفت. بورس شدنش واسه آلمان درحالی صورت گرفت که تازه با دوتا از دوستاش یه شرکت کوچیک راه اندازی کرده بود. با همه این اوصاف اون تصمیم نهایی رفتن یا موندش رو به عهده ی من گذاشت و تاکید کرد در صورتی آلمان می ره که منم همراش برم، اما موضوع اصلی راضی کردن مامان بابا واسه ازدواجمون بود که من توی این مدت نخواسته بودم چیزی بفهمن. ترس ازمخالفتشون با ازدواجم، باعث شد که اصرارای متین برای خواستگاری رسمی رو به آینده موکول کنم و این شد که بعداز دو سال با وجود اعتقادات محکم متین که می گفت: "دوست ندارم به عنوان یه نامحرم کنارم باشی" باسیاست
خاص خودم سر بدوونمش. اما االان موضوع فرق می کرد، پیشرفت و آینده ی متین تو رفتن به آلمان بود و شرط اون برای پذیرفتن بورسیه ازدواجمون بود و من نمی خواستم با یه ندونم کاری آینده و زندگیمون رو خراب کنم و یه عمر
حسرت بخورم.- پس کی بیایم خواستگاری؟
به چهره ی متفکرش نگاه کردم و با بی حوصلگی گفتم:- متین تو رو خدا گیر نده حوصله ندارم.
-گیر چیه؟ آخه من نمی فهمم چرا الکی باید دست دست کنیم؟- من ... من می ترسم.
- از چی؟ از خونوادت؟ من که گفتم بذار بیام باهاشون حرف بزنم. آخه تا کی این طوری ...
وسط حرفش پریدم و بی حوصله تر از قبل گفتم:- آخه می گی چی کار کنم؟ من مامانم رو می شناسم، مخالفه صد در صده، بابامم که رو حرف اون حرف نمی زنه.
- آخرش که چی؟ باید بیام جلو و از هفت خان رستم بگذرم یا نه؟- بی ادب هفت خان چیه؟ مگه مامان بابام دیون؟
- اوالا با اون ترسی که تو ازشون داری چیزی از دیو کم ندارن، دوما این یه اصطلاحه خانمم،سوما تو دوباره بلا شدی؟
- متین اگه اومدی و اونا با حرفاشون ناراحتت کردن چی؟
- خب ... این رو بدون تو از هر چیزی واسم مهم تری. هر چیزی قیمتی داره، شاید قیمت این ازدواج هم شکستن غرورم باشه.
بعد گوشیش رو از تو جیبش درآورد و گفت:
- ملیسا خانم یه لبخند بهم بزن تا زنگ بزنم به مامانم و قضییه خواستگاری رو بگم.
اون قدر لحنش بامزه بود که بی اختیار نیشم باز شد و متین با لبخند شیطونی گفت
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
خانم نیشت رو ببند. یه کم حیا داشته باش. دخترم دخترای قدیم، تا اسم خواستگاری می اومد صد بار سرخ و سفیدمی شدن.
- متین؟!- جانم؟ اینا عوارض با تو پریدنه دیگه.
بعد اون قدر سریع با مامانش تماس گرفت که انگار می ترسید نظرم عوض بشه و نه بیارم. توی این دو سال خواستگارای زیادی واسم اومده بودن که همشون یا از طرف مامان یا بابا رد می شدن و اصلا کسی منو آدم هم حساب
نمی کرد که ازم نظر بخواد. عروسیای نازی و آتوسا هم برگذار شده بود و یلدا و بهروزم عقد کرده بودن و بهروز مرد ومردونه به کار چسبیده بود تا بتونه به قول خودش زندگی در خور شان یلدا واسش فراهم کنه. کتی جون هم هیچ رقمه راضی به ازدواج مائده و کوروش نبود و با این که من کشف کردم مائده هم کوروش رو دوست داره، اما هنوز هردوشون اندر خم یک کوچه بودن. این رو وقتی فهمیدم که در یه نقشه گاز انبری به مائده گفتم کوروش تصادف کرده وبا این حرف اون رو تا مرز سکته پیش بردم و بعدش هم که معلوم شد خالی بستم صدتا فحش رو به جون خریدم وراضی از کشفم کتی جون رو در جریان امور پیرامونش گذاشتم.
*
سریع تر از همیشه خودم رو به خونه رسوندم تا عکس العمل مامان بابا رو از خواستگاری متین ببینم.- سلام مامان.- سلام.
به قیافه ی درهمش نگاه کردم و پیش خودم گفتم: "باید خودم رو واسه جنگ اعصاب آماده کنم." برای همین بی خیال پرسیدم:- اتفاقی افتاده؟سرش رو بلند کرد و به چشمام خیره شد. با تعجب به چشمای اشکیش نگاه کردم.
- مامان اتفاقی افتاده؟یه نفس حرصی کشید و گفت:- ملیسا بعدا با هم صحبت کنیم، االان می خوام فکر کنم ببینم چه خاکی بر سرم کنم.
- به من بگید چی شده، شاید بتونم کمکتون کنم.پوزخندی زد و گفت:کمک؟! می تونی تا آخر این هفته پنجاه میلیارد تومن جور کنی تا چک بابات پاس بشه؟ حاالا این چک به جهنم، ده
میلیارد دوم رو چی که دو هفته دیگه موعدشه؟
مبهوت به مامان نگاه کردم و گفتم:
- این جا چه خبره؟
اون قدر داغون بود که بی توجه به من به اتاقش رفت و در رو محکم به هم کوبید. سریع خودم رو به آشپزخونه رسوندم.
- سوسن؟- بله خانم جان؟ سلام.
- سلام. این جا چه خبر شده؟
- نمی دونم خانم جان، فقط پدرتون ساعت ده، ده و نیم اومد خونه و سریع چمدونش رو جمع کرد و عباس رسوندشون فرودگاه. مثل این که مشکلی واسشون پیش اومده.سریع با متین تماس گرفتم:- الو متین جان؟
- جونم خانمی؟ چه زود دلت واسم تنگ شد.
- متین به مامانت بگو با خونوادم تماس نگیره.
- میشه بدونم واسه چی؟
- خودمم هنوز نمی دونم. انگار واسه بابا یه مشکل مالی پیدا شده.- انشاا... رفع بشه. اگه کمکی از دستم براومد خبرم کن.
- ممنونم که درکم می کنی. بای.
*
مامان تقریبا خودش رو تو اتاقش حبس کرده بود و حتی به تلفنای دوستاش هم توجهی نمی کرد. این رو وقتی فهمیدم که شیرین، یکی از دوستای صمیمی مامان به گوشیم زنگ زد و گفت که چرا مامان نه همراهش رو جواب میده نه تلفن خونه رو؟ در اتاقش رو زدم. بلند گفت:
- سوسن گفتم که، به چیزی احتیاج ندارم و حوصله ی هیچ کسی رو هم ندارم.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God 💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
مامان منم.
حرفی نزد. در رو باز کردم و وارد شدم. مامان لبه ی پنجره نشسته بود و آسمون رو نگاه می کرد.
- مامان وقتشه بهم بگین این جا چه خبره. اون چکایی که گفتین جریانشون چیه؟
مامان برگشت و نگاهش رو بهم دوخت. خیلی وقت بود که بدون آرایش ندیده بودمش.- بابات ورشکست شد."خسته نباشی، این رو که خودمم فهمیدم."- چرا؟- یه سرمایه گذاری برای ساخت هتل تو دبی.- خب؟
- خودمم نمی دونم چی شده؛ اما مثل این که شریکش که یه عرب بوده، پول رو باالا کشیده.
- چی؟ یعنی چه؟ از بابا بعیده به کسی اینطوری اعتماد کنه.- همه چیز ظاهر قانونی داشته، اما فقط در ظاهر. حاالا موعد چکا که شده، تازه آقا فهمیده سرش چه کلاه بزرگی رفته.- وکیل شرکت ...- اون مرتیکه که اصلا معلوم نیس کدوم گوریه. یه هفته س غیب شده.
مامان آهی کشید و گفت:- اگه تموم دار و ندارمون رو بفروشیم و به آشنا و غریبه رو بندازیم، شاید فقط بتونیم چک اولی رو پاس کنیم.- خب انشاا... که تا اون موقع شریک بابا هم پیدا میشه.- شریکش گم نشده که پیدا بشه؛ پول رو هاپولی کرده و انگار نه انگار.- خب ... خب االان چی میشه؟- نمی دونم. بابات فردا برمی گرده ببینیم باید چی کار کنیم.
*
با اومدن بابا اوضاع داغون تر از قبل شد. شریک بابا به راحتی تموم پولش رو باالا کشیده بود و تازه بابا رو تهدید کرده بود اگه بازم مزاحمت ایجاد کنه ازش شکایت می کنه. موهای بابا تو این چند وقت سفید شده بود و مامان حتی حوصله ی خودش رو هم نداشت چه برسه به بقیه. خونه و کارخونه رو واسه فروش گذاشتیم و با قیمت زیر قیمت واقعی فروختیم. با فروش طلا جواهرات و ماشینا و ویلای شمال و چندتا پلاک زمین و خالی کردن کل حسابای بانکیمون به علاوه قرض گرفتن پول از این و اون تونستیم مبلغ چک اول رو جور کنیم. تو این مدت اون قدر درگیربودم که قضیه ی خواستگاری خود به خود منتفی شد. متین با این که درگیر کارای رفتنش بود؛ اما با پیشنهاداش منوهر بار بیشتر شرمنده می کرد.
*
- ملیسا به مامان گفتم خونه رو واسه فروش بذاریم. دو میلیارد می خرن. درسته کمه اما بهتر از هیچیه.- متین واقعا از تو و مادرت ممنونم؛ اما بابام غرور داره، دوست ندارم با این کارا غرورش بشکنه.- قرار نیست بفهمه از طرف ...
- گفتم که ممنونم، اما ازت خواهش می کنم با این لطفات منو داغون نکن.
- حاالاچی کار کنیم؟ می دونی که تا آخر این هفته باید مدارکم رو بفرستم.
- با این اوضاع معلومه چی کار کنی. کارای پذیرشت رو انجام بده. به قول مامانت خدا بزرگه. تا این مشکلات میادتموم شه، احتماالا درس تو هم تموم شده و برگشتی. درسته دوریت برام از هر چیزی سخت تره؛ اما نمی تونم تو این
اوضاع خودخواهانه تصمیم بگیرم و مامان بابا رو ول کنم و باهات بیام.- می دونم عزیزم. همین که قلبت پیش من باشه برام بسه.
***
به موعد چک دوم نزدیک تر می شدیم و هنوز نتونسته بودیم حتی یک دهم از اون رو جور کنیم. مامان و بابا به هرکی می دونستن رو انداختن، اما این جا بود که هر دوشون فهمیدن اکثر دوستاشون مگس دور شیرینی بودن. مامان
افسرده شده بود. از همه بدتر باید دنبال خونه واسه اجاره می گشتیم. فامیلای نزدیکمونم که اکثرا ایران نبودن واونایی که بودن هم تو این اوضاع اصلا خودشون رو بهمون نشون هم نمی دادن. تصور این که تا چند روز دیگه باباپشت میله های زندونه هممون رو داغون می کرد. دنبال خونه واسه اجاره می گشتم که متین پیشنهاد داد به خونه مجاور خونشون که مال پدربزرگش بود بریم. توی تقسیم ارث بین خانواده پدری متین، این خونه به پدر متین رسیده بود. با مامان که صحبت کردم بی حوصله گفت: "هر کاری دوست داری بکن." اسباب کشی هم کار زیادی نداشت،
چون همراه دوستام و البته متین کارا سریع انجام شد. پدر کوروش هم با طلبکارای بابا صحبت کرد و زمان پرداخت چک رو دو هفته تمدید کرد. جالب ترین بخشش جایی بود که بابا که وارد خونه جدید شد و فقط از متین و آقا بودن
رفتاراش تعریف کرد. جوری که اگه قبلا عاشقش هم نبودم، االان با این همه تعریف دیوونش می شدم.حضور مادر متین هم کنار مامان باعث شد که اون یه کم از اون حالت افسرده دربیاد.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/22249
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/22280
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22303
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/22331
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22361
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/22389
#قسمت_نوردهم
https://eitaa.com/havase/22416
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/22444
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/22589
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/22630
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/22658
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/22693
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/22721
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/22753
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/havase/22787
#قسمت_سی_چهارم
https://eitaa.com/havase/22822
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/havase/22849
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_سی_چهارم
با بدبختی یه غذایی از روی کتاب آشپزی مائده سر هم می کردم که زنگ خونه رو زدن.- بله؟
- مهلقا هستم."اوه اوه، این این جا چی کار می کنه؟"- بفرمایین.
در رو باز گذاشتم و منتظرش ایستادم. مهلقا اومد و صورتم رو سرسری بوسید و با یه لحن چندشناکی گفت:- مامان بابات نیستن؟
- نخیر.
مامان و بابا برای جور کردن پول کرج رفته بودن تا بابا با یکی از دوستای کارخونه دارش صحبت کنه. همچین با فخرنگاهم کرد که یه لحظه احساس کوزت بودن بهم دست داد.
- پول رو تونستن جور کنن؟- نه هنوز.- می تونن؟یاد حرف مادر متین افتادم و گفتم:
- توکل بر خدا.ابروهای تتو کردش باالاپرید و گفت:- اون که بله؛ ولی ده تا پول کمی نیست.
حرفی نزدم. زنیکه پا شده اومده این جا مبلغ رو یادآوری کنه. براش شربت آوردم و ساکت نگاهش کردم. سر انگشتای شست و اشارش به لبه ی لیوان می مالید و خیره خیره نگاهم می کرد. "انشاا... چشات لوچ بشه. وای چه شود!"
- خب، می دونی که طلبکارای بابات بدجور مایه دارن.چشم بسته غیب می گی. خب پای ده تا وسطه، از بقالی سر کوچه که نمی خواسته نسیه جنس برداره.- یکیشون بدیعیه، شرخراش معروفن، پول که می خواد هیچی دیگه واسش مهم نیس، می فهمی که؟منظور؟
- با این که هنوز نمی فهمم چی کار کردی که خواهرزاده احمق منو رام کردی؛ اما اون می خواد کل بدهی بابات رو یه جا بده.- و در عوض؟
- اونش رو نمی دونم. گفت که اگه می خوای بدونی باهاش تماس بگیری. شمارش رو داری که؟ خب من برم دیگه.اون رفت و من با دنیایی از افکار در هم بر هم تنها موندم.با زنگ موبایلم از جا پریدم.بابا بود.- الو؟ سلام.- ملیسا زود بیا اورژانس بیمارستان ...- چی؟ چرا؟
- مامانت حالش به هم خورده.
اصلا نفهمیدم چطوری آماده شدم. از در خونه که بیرون اومدم متین داشت ماشینش رو می برد تو حیاطشون.- متین؟
ماشین رو نگه داشت و سریع پیاده شد. نمی دونم قیافم چطوری بود که سریع به سمتم اومد و با نگرانی گفت:- ملیسا جان اتفاقی افتاده؟
- مامان حالش به هم خورده، االانم بیمارستانه.
- پس معطل چی هستی؟ سوار شو.
نفهمیدم کی اشکم راه افتاد، فقط با راه یافتن اولین قطره به دهانم و مزه ی شورش دست به صورتم کشیدم، خیس خیس بود. متین که تازه صورت خیسم رو دید، دستمالی به سمتم گرفت و گفت:- خانمی، گریه چرا؟ به امید خدا چیزیشون نشده.- متین چرا این طوری شد؟ چرا همه چیز انگار وارونه شد؟ حال مامان، وضع نامشخص بابا، من و تو، دارم دیوونه میشم.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God 💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
همش درست میشه، قول مردونه می دم. حاالا هم اون اشکات رو پاک کن که منم بتونم حواسم رو بدم به رانندگیم تاهر دومون رو به کشتن ندادم.چند بار خواستم موضوع اومدن مهلقا رو تعریف کنم؛ اما هر بار بی خیال شدم. من هنوز هیچی نمی دونستم. متین کل راه رو باهام حرف زد. اون قدر آرامش تو صداش بود که گریه ام خود به خود قطع شد و آروم شدم.
بابا با حالی داغون دم اورژانس ایستاده بود.
- بابا؟- مرتیکه یادش نمیاد که داشت ورشکست می شد من پشتش رو گرفتم.- بابا؟
- منشیش حتی راهمون نداد بریم پیشش، قبلا خودش جلومون خم و راست می شد.
- بابا مامان کجاس؟
- بابای مغرورم کارش به کجا رسیده که حاالا باید التماس هر کسی رو بکنه؟ لعنت به من، لعنت!متین بابا رو در آغوش کشید و من نتونستم شونه های لرزونش رو نگاه کنم. با این که همیشه یه جورایی از هم فاصله داشتیم، اما اون بابام بود، دوست نداشتم یه لحظه این طوری ببینمش. مامان از زیر سرم دراومد و با یه نسخه پر از
داروهای اعصاب و سفارشای دکتر مبنی بر نداشتن فشار عصبی از بیمارستان خارج شدیم. پای چشمای خوشگلش اندازه یه بند انگشت تو رفته بود و سیاه شده بود.
گوشی رو تو دستم گرفته بودم و به این فکر می کردم که االان چی کار کنم؟ آرشام چندین میلیارد پول رو در ازای چه چیزی به بابا می داد؟ معلومه، تباه کردن آینده ی من و متین، غیر از این چی می تونه باشه؟ گوشی رو کنار انداختم وبه متین فکر کردم. این چند وقته روح و احساسه منو کامل تسخیر کرده بود و مطمئن بودم که با اون بودن خوشبختم می کنه. صداش تو گوشم زنگ زد "ملیسا خانوم، بلا شدی!" و من که خیلی لوس جواب می دادم "متین!" لبخنداش دیوونم می کرد. وقتی لبخند می زد بی اختیار گوشه ی لب های من هم باالا می رفت و یه لبخند قشنگ بهش می زدم. تو چشماش نمی تونستم خیره بشم، احساس می کردم که تو نگاهش ذوب می شم و برعکس گاهی وقتا حس غرق شدن بهم دست می داد. با این که چشماش از شب هم سیاه تر بود، اما عاشق رنگشون بودم. کنار اون بودن تزریق آرامش زیر پوستم بود و ندیدنش کلافم می کرد. به بیان ساده، من عاشقش بودم.
دوباره نگاهم سمت گوشی رفت و زمزمه کردم:
- حاالا این وسط تو چی از جونم می خوای لعنتی؟
صدای زنگ اس ام اس و اسم قشنگش که رو صفحه ی گوشیم، اومد تپش قلبم رو خود به خود باالا برد."عزیزم، حال مامان بهتره؟ نگرانشونم.""آره متینم، خوابیده. ممنون از محبتت."پیام رو سند کردم و اسمش رو چند بار زیر لب زمزمه کردم.
- متین ... متین ... متین.
واقعا چقدر اسمش بهش می اومد! متین همیشه متین و آروم بود و این رو من حتی زمانی که به چشم شرط بندی نگاهش می کردم، فهمیدم.
جواب پیامم رو داد.- ملیسا خانوم بلا شدی! امیدوارم خوب بخوابی، شب خوش.
جوابش رو ندادم. چی می نوشتم؟ براش منی که انقدر نگران آیندم که حتی خوابم نمی بره.
بلند شدم و لب پنجره رفتم. بابا تو حیاط خیره به آسمون روی زمین نشسته بود. به دود سیگاری که از دهانش خارج می شد خیره شدم و به این فکر کردم که چقدر پدرم داغون شده!"خدایا چی کار کنم؟"به چشمای ترسیده ی مامان خیره شدم و در حالی که به زور آب قندی که مامان متین به دستم داده بود رو تو حلقش می ریختم، نالیدم:
- آخه چی شد مامان؟ اونا کی بودن؟
مامان زمزمه کرد:- طلبکارا.- کدومشون؟
- گفتن ... گفتن اگه تا آخر اون هفته پول بدیعی رو ندیم یه بلایی سرمون میارن.
- مامان من، حاالا اونا یه قپی اومدن، تو چرا ترسیدی؟- چی می گی ملیسا؟ قیافشون مثل لاتای چاله میدونی بود.- خیلی خب، مبلغ چک بدیعی چقدره؟- نصف پول.- لعنتی.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
موبایلم زنگ خورد. با دیدن شماره رنگم پرید، آرشام بود. جلوی مادر متین نمی تونستم و نمی خواستم باهاش صحبت کنم، برای همین به سمت اتاقم رفتم."بردارم؟ نه، ولش کن. اما ... از چی می ترسم؟ فقط می خوام بدونم حرف حسابش چیه؟"- الو؟
- بَه، سلام ملیسا خانوم. تو آسمونا دنبالت می گشتم، رو زمین پیدات کردم.- امرتون؟
- اوه اوه، چه لفظ قلم!- ببین آقای محترم، من سرم شلوغه، اگه کاری دارین زودتر ...
- بله متوجهم، از خاله جویای حالت شدم که شنیدم بابات ورشکست شده.- خب؟
- خب به جمالت، خیلی ناراحت شدم، می دونی که، من رو کسایی که دوستشون دارم حساسم.
- خیلی ممنون که به یادمون بودید. سلام برسونید، خداحافظ.
- اُ، اُ، چه سریع! حاالا حاالاها باهات کار دارم.
ساکت شدم و در حالی که دستم به شدت می لرزید به صدای منحوسش گوش دادم.
- می دونی که ده میلیارد واسم پولی نیست، بدهی بابات رو می دم.- و در عوضش؟
- اوم، راست می گی، نمیشه که مفت و مجانی تو این دوره به کسی کمک کرد. در عوضش دوتا پیشنهاد واست دارم،
یعنی یه جورایی واست حق انتخاب می ذارم.
با استرس در حالی که تموم پوست لبم رو کنده بودم گوشی رو از دست راستم به دست چپم دادم.- اولیش این که به مدت ده سال واسم کار کنی.
مبهوت گفتم:- چی؟ چه کاری؟
- همون کاری که همه ی دخترای توی خونه ی من انجام می دن."ملی نیمه پر لیوان رو نگاه کن، اون فقط بشور بساب رو میگه."- خدمتکار شخصی.
بعد قهقهه زد و گفت:- خیلی شخصی، می دونی که؟- لعنت بهت!
- اوم من خیلی منصفم نه؟ چه کاریه که بتونی به ازای هر سالش یک میلیارد پول دربیاری؟ راستی، برای محکم کاری می گم، خدمتکار شخصی من باید تموم نیازام رو برآورده کنه، تو که خوشگل هم هستی و همش اضافه کاریه.
- خفه شو.- اوه، بی ادب. انگار نمی پسندی. اشکال نداره، بریم سراغ پیشنهاد دوم. بزن کف قشنگه رو، شله شله! و اما پیشنهاددومم، یه بله و خلاص، با هم سالیان سال در کمال صحت و آرامش زندگی می کنیم. خوبه؟
یه آن به مغزم خطور کرد، ازدواج و رفتن اون طرف و طلاق سریع و برگشت با قانونای طلاق اون طرف.-اوه ملیسا راستی، از اون جایی که من به هیچ کس اطمینان ندارم، از بابات یه چک سفید امضای بدون تاریخ میگیرم که یه وقت دختر کوچولوش نخواد منو دور بزنه و الفرار.
دیگه پاهام تحمل وزنم رو نداشت، روی زمین نشستم و به گوشی تو دستم نگاه کردم. لعنتی فکر همه جاش رو هم کرده بود. سریع دکمه قطع تماس رو زدم و به اشکای سمجم اجازه دادم راحت بریزن بیرون.
هر دو پیشنهادش منو نابود می کرد و اون همین رو می خواست، نابودی من!
***
وقتی به متین رسیدم بی اختیار زیر لب زمزمه کردم:- اون که تو دلم جاشه، با عشقی که تو چشماشه ای کاش مال من باشه.
- چی می گی ملیسا بلا؟"دلم خونه!"
- هیچی، سلام.
- سلام خانومی. چی کارم داشتی؟
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
باید باهات حرف بزنم.جدی شد.- چی شده؟
به چشماش نگاه کردم و گفتم:- چقدر دوستم داری؟چشمای نازش شیطون شد.- دوباره بلا شدی؟- متین؟
- خیلی خب بابا، نمی تونم مقدارش رو بهت بگم، چون عشقم بهت هر لحظه در حال افزایشه.
- متین؟- جانم؟- دیروز آر ...
با صدای زنگ گوشیم و دیدن شماره ی مامان، سریع جواب دادم.- الو مامان؟- ملیسا کجایی؟ زود بیا.در حالی که از جام بلند بلند می شدم، با ترس گفتم:- چی شده مامان؟
متین هم سریع بلند شد. هر دومون به سمت ماشینش دویدیم. مامان با گریه گفت:
- بابات با دو تا از شرخرای بدیعی زد و خورد کرده و دماغ یکیشون آسیب دیده و االان کلانتری نزدیک خونه س.با بهت گفتم:- امکان نداره!
بابای بیچاره ی من اون قدر سرش گرم زندگیش بود که تا حاالا صدای بلندش رو هم نشنیده بودم، چه برسه به زد وخورد.متین هیچ حرفی نزد و سریع تا کلانتری رانندگی کرد. سریع داخل کلانتری رفتم. مامان پشت در اتاقی ایستاده بود.
- مامان؟- سرگرده گفت بیرون باشیم، صدامون می کنه.- باشه مامانم، چیزی نیست، تو دوباره حرص نخور حالت بد میشه.متین سلامی به مامان داد.- سلام پسرم.- نگران نباشید ...
در اتاق باز شد و سربازه رو به ما گفت:
- بفرمایید.نگاهم به بابا و دوتا گردن کلفت رو به روش افتاد. لباس های هر سه تاشون کثیف بود و جیب پیراهن بابا پاره شده بودو یکی از مردا هم دستمالی روی دماغش گذاشته بود و دستمال یه کم خونی بود.- سلام آقا رضا.
با صدای متین به خودم اومدم. سرگرده به سمت متین اومد و محکم دستش رو تو دست گرفت و گفت:- به، سلام آقا متین. خوبی؟ والده چطوره؟
نفس آسوده ای کشیدم، پس طرف دوست متینه.
متین چیزی زیر گوش سرگرد زمزمه کرد که باعث شد سرگرده به سرباز کنار در بگه:
- جاسمی من االان برمی گردم. خانوما، شما هم تو اتاق تشریف داشته باشید.
به سمت بابا رفتم و آروم گفتم:- بابا خوبین؟
بابا اخمی به اون دو تا گردن کلفت کرد و سرش رو آروم تکون داد.- تیمور ببین، نذاشتی بزنم نفلش کنم.به مرد بد ریخت نگاه کردم و اخم کردم. زمزمه کردم:- چهار روز دیگه تا مهلت پرداخت پولمون مونده. چرا هر روز مزاحمت ایجاد می کنید؟
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/22721
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/22753
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/havase/22787
#قسمت_سی_چهارم
https://eitaa.com/havase/22822
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_سی_پنجم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
یعنی می خوای بگی تا چهار روز دیگه پولمون رو پس می دی؟- ما از شما پولی نگرفتیم.
لبخند زشتی زد و رفیقش گفت:- ما و مهندس بدیعی نداریم که، پول اون پول ماست.- شما ...
سربازه که اسم جاسمی روی جیبش نوشته شده بود، گفت:- لطفا ساکت، االان سرگرد برمیگردن.اخمی به اون دوتا کردم و کنار مامان که داشت پیرهن بابا رو می تکوند نشستم. سرگرد همراه متین وارد اتاق شدن.
نگاهم توی چشمای سیاه و آروم متین افتاد. چشماش رو آروم باز و بسته کرد و لبخند محوی زد. لبخندی بهش زدم وچشم به سرگرد دوختم.
سرگرد رو به اون دوتا گفت:- بهتره شکایتتون رو پس بگیرید.- جناب سر ...- ساکت. می خواین به جرم مزاحمت برای این آقا برید یکی دو ماه آب خنک بخورین؟بعد از کلی کل کل اونا با جناب سرگرد باالاخره رضایت دادن، در حالی که من مطمئن بودم دماغ طرف هیچ طوری نشده بود و این کارا فقط برای ترسوندن باباس. از کلانتری بیرون رفتیم و باز از متین تشکر کردیم.
سوار ماشین متین شدیم، تا خونه سه چهارتا خیابون بیشتر فاصله نبود.مامان رو به من گفت:
- حاالا چهار روز دیگه با این لاشخورا چی کار کنیم؟کسی حرفی برای گفتن نداشت. جور کردن این همه پول اون هم دقیقا تو زمانی که تو اوج بی پولی و بی کسی بودیم کار حضرت فیل بود.
صدام رو یه کم صاف کردم و قبل از این که متین ماشین رو دم خونه پارک کنه گفتم:
- خب ... خب آرشام پسر خواهر مهلقا ...
ترمز ناگهانی متین و نگاه سرگردونش نفسم رو برید، چه برسه به این که بخوام حرفی هم بزنم.آرشام چی؟با صدای مامان نگاهم رو از چشمای متین گرفتم و گفتم:
- بهتره بریم تو خونه، باید در رابطه باهاش صحبت کنیم. آقای محمدی اگه میشه شما هم باشید، به هم فکریتون احتیاج دارم.
می دونم خودخواهیه که اونا رو هم مثل خودم تو دریای شک و تردید غوطه ور کنم، اما آخرش چی؟ چهار روز بیشترزمان نداشتیم و با اون کفتارای بدیعی هم خوب می دونستم که دیگه نمیشه ازش مهلت گرفت.هر سه روی مبل، منتظر نگاهم می کردن.- چند روز پیش مهلقا اومد این جا، همون روزی که مامان حالش بد شد و بیمارستان رفت. اومد این جا و گفت که ...
گفت که آرشام ده میلیارد رو می ده و منم باید بهش زنگ بزنم. درگیر مامان شدم و با توجه به شناختی که از آرشام داشتم بی خیال زنگ زدن شدم، تا این که خودش زنگ زد ...
پیشنهاد اول آرشام رو که گفتم چشمم به رگ برجسته گردن متین افتاد و فریاد بابا که گفت:
- غلط کرد مرتیکه ی عوضی!مامان هم سرش رو بین دستاش گرفته بود و محکم فشار می داد.
پیشنهاد دوم رو که گفتم، متین عصبی از جاش بلند شد و گفت:- چی؟مامان بابا هم اون قدر گیج بودن که متوجه عکس العملش نشدن.
بابا گفت:- برم زندان و تا آخر عمرم اون جا باشم بهتر از اینه که تو رو بدبخت کنم و تا آخر عمرم زجر بکشم.نگاهم رو از نگاه متین دزدیدم و گفتم:- بابا آروم باش.
مامان به زحمت گفت که واسش قرصاش رو بیارم و من هم سریع این کار رو کردم.قرصاش رو بهش دادم. متین هنوز ایستاده بود و نگاهم می کرد، بابا هم سیگاری از جیبش بیرون کشید.
مامان زمزمه کرد:- پسره ی کثافت! با چه رویی بعد از اون گند کاریش، دوباره پیشنهاد ازدواج داده؟
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
بابا گفت:
- احمق می خواسته از آب گل آلود ماهی بگیره.
بی اختیار رو به مامان گفتم:- مامان توی قضیه ی اون روز و خونه ی آرشام ... خب من ... من نقشه کشیده بودم. یعنی من و آتوسا ...
به هر جون کندنی بود ماجرای ناناز رو واسشون گفتم.بابا گفت:- به هر حال اون دختره رو به خونش راه داده بود، پس چیزی از گناهش کم نمیشه.- چرا نمی فهمید؟ االان قضیه من نیستم، شمایین بابا.متین به حرف اومد و با اخم گفت:
- خانوم احمدی شما چی می خواین؟
حرفی نزدم، حرفی نداشتم که بزنم وقتی هنوز خودم هم گیج بودم و نمی دونستم که چی می خوام. فقط مطمئن بودم باید ده میلیارد رو به هر طریقی که هست جور کنم.
مامان حالش خوب نبود. بابا زیر بغلش رو گرفت و اون رو به سمت اتاق خواب برد و من و متین تنها شدیم. متین به چشمام خیره بود، انگار می خواست تموم فکرام رو از چشمام بخونه. بابا به چه زبونی بهش بگم این مخ پوکم خالیه و هیچی توش نیست؟ بلند شدن ناگهانی متین باعث شد که من هم مثل فنر از جا بپرم، جوری که متین خندش گرفت.با ترس گفتم:- کجا می ری؟
- خونه، کجا می خوای برم؟- نمی دونم.
گیجیم رو که دید، با نگرانی گفت:
- ملیسا عزیزم، حالت خوبه؟- نه متین، خوب نیستم. از یه طرف نمی تونم راحت زندگی خودم رو بکنم و خودخواه باشم در عوض بابای بیچارم
بیفته زندان، از طرف دیگه نمی تونم ازت دل بکنم. من ... من واقعا زندگی رو بدون تو نمی خوام.لبخند شیرینی زد و چشماش خوشگل درخشید.
- منم زندگی رو بدون ملیسا بلا می خوام چیکار؟ هان؟ بهتره به جای غصه خوردن یه تصمیم عاقلانه بگیری.
- نمی تونم عاقل باشم، من هیچ وقت عاقل نبودم.- من قبولت دارم ملیسا، هر تصمیمی که بگیری، حتی اگه ... اگه ...
نتونست ادامه بده و سریع از خونمون خارج شد. خدایا چرا همه چیز این طوری شد؟ اونم حاالا، حاالاکه مطمئنم عاشق شدم. گوشیم زنگ خورد. با دیدن اسم "کنه" روی گوشیم، اخم کردم.
آرشام پر انرژی گفت:- سلام عشقم.
- چی می خوای؟ تو که همه ی حرفات رو زدی.
-اوم، تو رو می خوام. حرفام رو کامل نزدم.
- منتظرم.- ملیسا، دلم برات یه ذره شده.
پوفی کشیدم.- اگه برای گفتن این چرت و پرتا زنگ زدی سرم شلوغه.
عصبی شد، این رو از نفساش که تند شد فهمیدم.
- به هم می رسیم خانوم. برای این زنگ زدم که یه سری شرایط رو برات بگم. من ده میلیارد رو به عنوان زیر لفظیت،همین که بله رو دادی به حسابت می ریزم و در عوض بابا جونت باید اندازه ی دو برابر همین پول، به من چک و سفته
بده تا یه وقت دخترش نخواد شیطونی کنه. اوم، دوست ندارم خر فرض شم.
خیلی خودم رو کنترل کردم که بهش نگم "تو خر هستی، فقط خودت، خودت رو آدم فرض کردی.
- زیر لفظی رو قبل از بله دادن به عروس میدن. من باید برم، خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و هزار بار لعنتش کردم.
هنوز چند دقیقه از قطع گوشی نگذشته بود که پیغام داد."چون ممکنه عروس خانوم زیر لفظی رو بگیره و بله نده نچ، من زیر لفظی رو بعد از بله دادن می دم."جواب دادم:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
"لعنت به خودت و زیر لفظیت!"جوابش پشتم رو لرزوند. "ملیسا خانوم، به هم می رسیم!"
اون قدر فکر کردم که سردرد گرفتم. رفتارخونسرد متین هم شده بود قوز باالاقوز. چشمام داشت کم کم گرم می شدکه متین به گوشیم زنگ زد.- متین؟- سلام خانومم.
- سلام. - ملیسا، من واسه امشب بلیط دارم.
-چی؟ االان؟ چرا چرا انقدر زود داری می ری؟
- زود نیست و دیرم شده، عزیزم من دارم می رم دبی. - چی؟- می رم دنبال شریک بابات.
- فایده نداره.- من دلم روشنه.
- اون اگه می خواست پول رو پس بده تا حاالا داده بود.- بذار سعیم رو بکنم. وقت نمی کنم ببینمت، االان تو سالن انتظار فرودگاهم، فقط دلم واست یه ذره میشه. مراقب خودت باش خانوم بلا.- تو هم همین طور. زود برگرد.
- چشم قربان.- به امید دیدار.
***
دو روز از رفتن متین می گذشت. من فقط یه بار باهاش صحبت کردم و اون هم کلی دلداریم داد. صبح با صدای زنگ در از خواب پریدم. دلم بدجور شور می زد.همین که وارد سالن شدم بابا رو دیدم که داره می ره دم در.- سلام بابا. کیه دم در؟
سریع گفت:- از کلانتریه.به سمت مانتو و شالم رفتم و سریع آماده شدم.
سلامی کردم و رو به مامور گفتم:- این جا چه خبره؟قبل از این که ماموره حرفی بزنه، شرخرای بدیعی با نیش باز گفتن: - چک برگشت خورد.
- هنوز مهلت دوهفته ای تموم نشده.
- مهندس بدیعی به پولش احتیاج داره، االان میخواد.به قیافه ی چندش شرخر نگاه کردم و گفتم:- یعنی چی؟ مرده و حرفش.
دستش رو به نشونه ی "برو بابا" تکون داد و بابا با قیافه ی دمغ رفت تا آماده بشه و باهاشون بره.
باید بدیعی رو می دیدم و باهاش حرف می زدم. سریع شماره ی اقای ملکی رو گرفتم و تموم جریان رو براش شرح دادم. سریع آماده شدم و به سمت آدرسی که ملکی بهم داد راهی شدم. مامان به خاطر قرصای خواب آوری که خورده بود از جریان خبر نداشت. قبل از رفتنم پیش مامان متین رفتم و خواهش کردم یه سری به مامان بزنه و بهش بگه من و بابا رفتیم دنبال تهیه ی پول.منشی بدیعی با لحن عادی گفت جلسه داره و من هم چون وقت قبلی نداشتم نمی تونم ببینمش، بعد هم با کمال پررویی گفت برای سه شنبه ی هفته ی بعد بهم وقت ملاقات میده.
- ولی من حتما باید ببینمشون.
- شرمندم.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God 💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
فکر این که بابا االان تو بازداشتگاه باشه دیوونم می کرد. یه کم باهاش چونه زدم و دیدم نخیر، خانوم االان رگ وظیفه شناسیشون باالا اومده و خبری از وقت ملاقات نیست. آبدارچی شرکت واسش چایی آورد و من با یه لنگ انداختن
واسش، باعث ریخته شدن چایی ها روی میز و لباس خانوم شدم.
یارو سریع به سمت دستشویی دوید و من هم با استفاده از فرصت پیش اومده، خودم رو توی اتاق بدیعی پرت کردم. به مرد کچل و چهل و پنج، شیش ساله ی مقابلم سلام کردم.
در حالی که از ورود ناگهانی من شوکه شده بود گفت:- معلوم هست این عنایتی چه غلطی می کنه؟ گفته بودم کسی رو تو نفرسته.
به اطرافم نگاه کردم. خبری از جلسه نبود و جز خود بدیعی حتی یه مگس هم تو اتاق نبود.
خوبه تو شرکت ها جلسه برگذار میشه، وگرنه برای دست به سر کردن مراجعین چه بهونه ای به جز جمله ی معروف"االان رییس جلسه داره" داشتن؟سریع گفتم:- آقای مهندس، من احمدی هستم. در رابطه با موضوع چکای بابا ...
وسط حرفم پرید و گفت:- می دونم چی می خواین بگین. موضوع اینه که من خودم بدجور پول لازمم، خودم هم یه جورایی تو آستانه ی
ورشکستگیم.
- من فقط ازتون می خوام رو حرفتون بمونید و دو هفته ی کامل به ما ...
- نمی تونم، اصرار نکنید. من خودم یه دنیا
مشکل دارم، تحت فشارم، فردا یه چک سنگین دارم.- اما ...
- خانوم محترم، من واقعا واسه پدرتون متاسفم، اما به ضرر کردن من هم راضی نباشین.
- شرخراتون از چند روز پیش ما رو تحت فشار گذاشتن.- این قانون کار ماست، شما چیزی نمی دونید. مهلتتون امروز تموم شده، متاسفم. به جای چونه زدن با من پولم روجور کنید و بدید.
اون قدر جدی حرف زد که فهمیدم جای چونه زدن و مهلت گرفتن نیست. سرخورده از اتاقش بیرون اومدم و شماره ی متین رو گرفتم. گوشی رو برنداشت. "لعنتی، بردار!" سه بار تماسم بی پاسخ موند. بهروز هم تو این اوضاع تماس گرفت و گفت همرام میاد تا به چندتا از دوستای بابا، برای بار دوم سر بزنیم تا حداقل چک بدیعی رو پاس کنیم. کوروش هم پیش چندتا از همکارای باباش رفت و دست خالی برگشت.
از همه جا رونده و مونده شده بودم که آرشام دوباره باهام تماس گرفت.- سلام عشقم.
... -
- چه خبر؟
بازم جوابش رو ندادم.- اوم، ده تا رو آماده کردم، پیش وکیلمه. امشب برو پیشش، آدرسش رو واست اس می زنم. نمی خوای حرفی بزنی؟
باشه خانومی. آی آی راستی، فقط تا امشب وقت داری پیشنهادم رو قبول کنی فردا صبح هم عقد غیابی کنیم، وگرنه من کیسای بهتری واسه سرمایه گذاری انتخاب می کنم که نازشون هم کمتر باشه.- ازت متنفرم.
- به به، خانوم خانوما باالاخره زبون باز کردی. فعلا بای تا شب، فقط امشب. قطع کرد.
"خدایا خودت یه راهی جلوی پام بذار. کم آوردم، خیلی خیلی کم آوردم، دیگه نمی کشم!"
- بهروز االان چی کار کنم؟غمگین نگاهم کرد. تو نگاهش تردید بود. نگاهش رو از من گرفت و گفت:- خانوادت چی می گن؟
- تموم ذهنیتم از خونوادم به هم ریخت. همیشه فکر می کردم مامان بابا پول و موقعیت رو به من ترجیح می دن،حداقل در برخورد با آرشام تو
قضیه ی خواستگاریش این طوری بود. اما حاالا که تو اوج نیاز مالیشونه، بابا گفت نمیخواد من با آرشام ازدواج کنم، حتی به قیمت این که چندین سال زندان باشه. مامان بهم گفت که آرشام یه کثافته.می فهمی بهروز؟ تموم این ساال راجع بهشون اشتباه فکر می کردم. حاالا چطوری برم پی خوشبخت شدنم با متین،وقتی بابام تو زندانه و مامانم هر شب یه مشت قرص اعصاب میخوره؟ تو بگو بهروز، االان با این عشقی که متین بهم هدیه داده چی کار کنم؟ بهش قول دادم تا آخر عمرم کنارش باشم، اما ...
گریه مجال حرف زدن رو از من گرفت و بهروز برادرانه در آغوشم کشید و آروم زمزمه کرد:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/22249
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/22280
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22303
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/22331
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22361
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/22389
#قسمت_نوردهم
https://eitaa.com/havase/22416
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/22444
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/22589
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/22630
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/22658
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/22693
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/22721
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/22753
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/havase/22787
#قسمت_سی_چهارم
https://eitaa.com/havase/22822
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/havase/22849
#قسمت_سی_ششم
https://eitaa.com/havase/22882
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝