💠 حدیث روز 💠
❇️ حضرت حجت(عج) از نگاه امام جعفر صادق(ع)
🔻امام جعفرصادق علیهالسلام:
المَهدی سَمِحٌ بِالمالِ شدیدٌ عَلی العُمّالِ رحیمٌ بِالمَساكینِ
◽️حضرت مهدی (علیهالسلام) بخشنده است
◽️و مال را به وفور میبخشد؛
◽️بر مسئولان و کارگزاران بسیار سختگیر
◽️و بر فقرا و ضُعفا رئوف و مهربان است.
📚 الملاحم و الفتن، ص ١٣٧
♦️ احکام شرعی مورد نیاز
https://eitaa.com/joinchat/1456013313C6e69fa0110
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_نوردهم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
تو از کجا می دونی؟
- می دونم دیگه.
- مگه متین هست؟
- نه، مگه نمی بینی بعد این همه وقت محل سگم بهم نداد؟
- آهان، پس بگو از کجا دلت پره.
- کوروش بحث این حرفا نیست، مائده خیلی ماه و خانومه ضمنا دوستمه، نمی خوام اذیتش کنی.
- اذیت کدومه؟ یه دوستی ساده س.
- خودت رو سنگ رو یخ نکن.
- امتحانش ضرر نداره.
- به جهنم، اگه بعدا این متین غیرتی که من دیدم خونت رو ریخت، مقصر خودتی.
- اوکی حرص نخور، پوستت زشت تر از االانش میشه.
- مگه پوست من چشه؟
- چشم نیست گوشه.
- مسخره!
*
اون روز هر چی با کوروش حرف زدیم فایده نداشت و پاش رو کرد تو یه کفش که قاپ مائده رو می دزده.
از جانب مائده مطمئن بودم، اما دوست نداشتم اصرار کوروش وجهه ی منو جلوی مائده خراب کنه. گرچه می دونستم
کوروش آدمیه که امروز یه تصمیمی می گیره و فرداش به روی خودشم نمیاره، پس جای امید بود، مخصوصا این که
مائده با دخترای اطراف کوروش یه دنیا فرق داشت، از جمله با خود من.
سوغاتی سوسن رو همون موقع که رسیدم دادم و مال بقیه رو هم گذاشتم تو اتاقم چون هنوز خانواده عزیزم از
سفرشون برنگشته بودن. از روزی که از مشهد اومدم غیر از نمازای صبحم که یک در میون قضا می شد، بقیه رو می
خوندم و اون طور که فهمیدم شقایق و یلدا هم همین طور بودن. دو روز استراحت کردم تا مامان اینا هم اومدن. مامان
پوستش از آفتاب برنزه شده بود و با چندتا چمدون خرید که مطمئن بودم نود و نه درصد اون ها لباسه، از کیش
برگشت. با یادآوری این که حتی یه تماس خشک و خالی هم باهام نگرفتن، به سردی به هر دوشون سلام کردم. باباسرم رو بوسید و به اتاقش رفت. اوج محبتش واسه من همین قدر بیشتر نبود. گاهی وقتا شک می کنم که بچه ی
واقعیشون باشم.
مامان هم هنوز کلمه ای از دهانم خارج نشده، گفت:
- ملیسا واقعا که عجب مسافرتی رو از دست دادی، خیلی خوش گذشت!
- به منم خوش گذشت.
مامان پوزخندی زد و گفت:
- با اون دگوری ها؟
منظورش دوستام بودن.
- مامان نیومده شروع نکن.
اخمی کرد و گفت:
- آتوسا اون جا خودش رو واسه آرشام تیکه پاره کرد، اون وقت توی احمق رفتی زیارت.
- پس خدا رو شکر می کنم که نیومدم، چون حوصله ی اون دوستای مسخرت رو نداشتم، مخصوصا آتوسا.
مامان که انگار خودشم از این بحثای تکراری خسته شده بود، رو به عباس آقا که مشغول جا به جا کردن چمدون ها
بود، گفت:
- اون زرشکیه رو بذار تو اتاق ملیسا، مال اونه.
- ممنون مامان؛ اما ...
- من خستم، بعدا باهات صحبت می کنم.
آهی کشیدم و وارد اتاقم شدم. چمدون سوغاتی های مامان اگرچه برام جذاب نبود، اما حداقل می تونست وقتم رو پر
کنه.
شبش هم سوغاتی های هر دوشون رو بهشون دادم. بابا که از خریدم خیلی خوشش اومد، مامان هم چیزی بروز نداد،
ولی می دونم اگه راضی نبود صد بار می گفت.
*
ماشین رو توی پارکینگ دانشکده پارک کردم و به سمت کلاسم رفتم. تو راه با متین برخورد کردم.
- سلام.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃
فقط یه ثانیه نگاهم کرد و گفت:
- سلام.
بعد از چند ثانیه مکث گفت:
- ببخشید من عجله دارم، با اجازه.
بهم برخورد. "پسره ی امل روانی! اصلا تقصیر خودمه که بهش سلام کردم، حقا که بی لیاقته."
نازنین و بهروز با دیدنم اون قدر تحویلم گرفتن که تصمیم گرفتم هر چند وقت یک بار دورشون بزنم تا منو نبینند و
عزیز بشم. با ورود کوروش به کلاس، همه ی سرها به سمتش برگشت. معلوم بود با عطر هوگوش دوش گرفته و با اون
کت و شلوار مشکی و کروات دودی خیلی خواستنی شده بود. مطمئنا اگه فرناز امروز غایب نبود، از کرده ی خودش
پشیمون می شد که چرا راحت کنار کشید.
- اوه، سلام خوش تیپه. از این طرفا؟
به لبخندی که کوروش به حرف شقایق زد نگاه کردم. مطمئنا این تیپ زدنش واسه انجام کار مهمی بود، وگرنه کورش
برای مهمونی های رسمیمون هم لباس های اسپرت می پوشید. حتی سهرابی هم به کوروش گفت:
- نکنه امشب عروسیته؟
و کوروش با خنده جواب داد:
- خدا نکنه اون روز برسه که من خر شم و زن بگیرم.
سهرابی با نگاه خیره اش به من، جواب داد:
- اونش دیگه دست خودت نیست، دست دلته.
از این حرفش بدنم مور مور شد و اخم کردم. بعد از کلاس دنبال کوروش راه افتادم تا ته و توی قضیه رو دربیارم.
- کجا به سلامتی؟
- اگه غرغر نمی کنی و اعصابم رو خرد نمی کنی بگم.
وای نه، از همون که می ترسیدم داشت به سرم می اومد.
- کوروش، مائده ...
- بای هانی. همین امروز بهت ثابت می کنم تو در موردش اشتباه می کردی.
توی پارکینگ رسیدیم که دهنم باز موند، ماشین خدا تومنی باباش زیر پاش بود و رنگ کت و شلوارش رو هم با اون
ست کرده بود.
- چیه؟
- نگو این رو بابات بهت داده!
- نه بابا، سویچ رو کش رفتم. شب احتماالا خونم رو می ریزه.
- حق داره.
- آدم یه دوست مثل تو داشته باشه دشمن می خواد چی کار؟
توی ماشین نشست و دوباره عطر زد و برام دستی تکون داد. به سبد گل پشت ماشین که مطمئنا برای مخ زدن مائده
بود نگاه کردم و آهی کشیدم.
- انگار تصمیمش خیلی جدیه.
به شقایق که پشت سرم به رفتن کوروش خیره شده بود نگاه کردم و گفتم:
- به نظرت چی کار کنم؟
- هیچی.
- خسته نباشی با این همه فکر کردن!
- مثلا می خوای چی کار کنی؟
- چه می دونم؟ آهان، زنگ بزنم به مائده همه چی رو بگم.
- اون وقت اگه کوروش بفهمه، می دونی که چقدر کینه ایه، شاید بره به متین بگه که تو شرط ...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- آره، راست می گی. بهتره منتظر عکس العمل خود مائده باشیم.
- با این همه دک و پز کوروش کوه هم جلوش کم میاره، چه برسه به مائده.
بقیه ی بچه ها هم بهمون رسیدن و همگی راهی کافی شاپ شدیم. من خواستم سوغات بچه ها رو بهشون بدم که
یکی دستش رو از پشت سرم جلوی چشمام گرفت. با لمس دستای مردونش چندشم شد و سریع خودم رو جلو
کشیدم.
- سلام عشق من.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God 💕
"اَه این رو دیگه کجای دلم بذارم؟ یادم باشه به بچه ها بگم پاتوقمون رو عوض کنیم."
- سلام آرشام خان.
- مسافرت خوش گذشت؟
- شنیدم به شما با وجود آتوسا جون بیشتر خوش گذشته.
کم نیاورد و گفت:
- اون که صد البته.
رو به بقیه هم سلام کرد و با گفتن "با اجازه" بدون این که منتظر حرفی باشه، سریع روی صندلی کنارمون نشست.
- کوروش خان کجان؟
شقایق با لودگی گفت:
- رفته گل بچینه.
همگی پقی زدیم زیر خنده.
- به چه کیف پولی قشنگی!
بهروز با خنده گفت:
- ملیسا جون زحمتش رو کشیده.
می دونستم اگه چیزی بهش ندم مامان سر فرصت کله ام رو می کنه، واسه همین کیف پولیی که واسه شقایق و یلدا
خریده بودم و هنوز از کیفم درشون نیاورده بودم رو بیرون آوردم و یکیش رو دادم بهش. دست تو جیب کتش کرد و
جعبه کوچیکی بیرون کشید.
- اینم برای تو.
در جعبه رو باز کردم و با دیدن دستبند زیبای طلای سفید، اخمام تو هم رفت. شقایق جعبه رو از دستم گرفت و دستبند
رو با احتیاط بیرون آورد.
- وای، خیلی نازه.
- چه خوش سلیقه!
- یاد بگیر بهروز خان.
به ابراز نظر بچه ها لبخندی زدم و رو به آرشام گفتم:خیلی لطف کردی، ولی نمی تونم قبول کنم.
- چرا، تو قبول می کنی. به عنوان کادوی یه دوست که تو مسافرتش حتی یه ثانیه هم از فکرت بیرون نیومد.
- ممنون.
به شقایق که هنوز به دستبند مات مونده بود گفتم:
- شقایق دستبند رو بذار تو جعبش و پسشون بده.
- اِ، ملی من فکر کردم قبول کردی.
- تو اشتباه فکر کردی. من کادویی که ...
آرشام وسط حرفم پرید و گفت:
- استپ خانومی، بهم کادو دادی بهت کادو دادم.
یکی از کیف پول ها رو برداشت.
- آخه ...
نازنین با حرص گفت:
- اما و اگه نداره.
- من کی گفتم اما و اگه، گفتم آخه.
- حاالا هر چی.
- خیلی خب، ممنون آرشام خان.
***
با هزار بدبختی آرشام رو پیچوندیم و رفتیم خونه ی کوروش تا ببینیم چی شد. خدمتکار در رو باز کرد و ما با سر و
صدا وارد شدیم. مامان کوروش خیلی تحویلمون گرفت.
- کوروش هست؟
گفت:
- کوروش تو اتاقشه. نمی دونم چشه دمغه، این سبد گلم آورد انداخت این جا.
"اوپس، کوروش گاف داده!"
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
بدون در زدن پریدیم تو اتاق و همچین نعره کشیدیم که فکر کنم کوروش تو شلوارش جیش کرد.
- زهرمار، چه خبرتونه؟ دراز کشیده بودما. دخترای روانی، بهروز تو از اینا هم بدتری.
- خیلی خب بابا بی جنبه!
بهروز با مسخرگی گفت:
- شیری یا روباه آق کوروش؟
- فعلا که یه بچه آهوی بی پناهم گیر یه مشت زامبی.
شقایق با مشت کوبید پس سرش و گفت:
- زهرمار، حاالا هی ننه من غریبم بازی دربیار.
جدی به کوروش گفتم:
- مائده رو اذیت که نکردی؟
- اذیت کجا بود؟ بهش گفتم تصادفی دیدمش و بیاد برسونمش که گفت: "صلاح نمی بینم باهاتون بیام."
گفتم: "حداقل یه کافی شاپی، قهوه ای، شماره ای." گفت دلیلی نمی بینه.
اصلاسرش رو نیاورد باالا ببینه من انقدر تیپ زدم یا با یه گونی اومدم. ماشین رو بگو، بابام می خواست خفم کنه اون
وقت خانوم یه نگاهم بهش ننداخت. با موتور گازی می رفتم انقدر زورم نمی اومد.
اون قدر بهش خندیدیم که اشک از چشمامون جاری شد.
- من که از همون اول گفتم مائده اهل این حرفا نیست.
کوروش چند بار زیر لب "مائده، مائده" گفت و بعد رو به من گفت:
- دختره بهم میگه به حرمت دوستیم با ملیسا باهات برخوردی نکردم که دیگه پات رو از گلیمت درازتر نکنی.
- اِ، پس حسابی شستت.
شقایق خندید و گفت:
- بدو، می خوام بندازمت رو بند تا خشک شی.
یلدا گفت:
- اتوتم با من.بامزه ها!
کوروش واقعا اعصاب نداشت، چون بدجور خورده بود تو پرش، ما هم سریع جیم شدیم.
***
رفتارای سهرابی، طرز نگاه کردن و بعضی حرفاش دیگه واقعا اعصاب برام نذاشته بود. سهرابی همیشه اخمو، حاالا
نیشش تا بنا گوشش باز بود و به قدری تحویلم می گرفت که تمام بچه ها هم به رفتار جدیدش مشکوک شده بودن. از
همه بدتر غیرت کوروش و بهروز بود که منو هلاک کرده بود.
بهشون گفتم:
- رفتارای سهرابی مشکوکه.
کوروش گفت:
- به نظر من که این چند ترم باقی مونده رو سر کارش بذار تا پاست کنه و بعدش تو رو به خیر و اون رو به سالمت.
بهروز هم مثل بوقلمون، کلش رو در تایید حرف کوروش چند بار باالاو پایین برد و آخر سر هم گفت:
- بهش بگو هوای ما رو هم داشته باشه.
با حرص با کیف تو دستم، همزمان توی سر دوتاشون زدم و گفتم:
- یعنی خاک عالم تو سر بی غیرتتون کنن!
مشغول کل کل با اونا بودم که گوشیم زنگ خورد. با دیدن شماره ی مائده دوباره یه چشم غره به دوتاشون رفتم و
دکمه اتصال رو فشار دادم.
- جونم مائده جان؟
- سلام ملیسا خانوم. خوبی؟ پارسال دوست امسال آشنا.
- سلام خانومی. ممنون، تو خوبی؟ چه خبر؟
- هیچی سلامتی؟ کجایی؟
- دانشکده.
- منم بهت نزدیکم. می خوام با متین برم کافی شاپ. تو هم میای؟
- اوم، خب مطمئنی مزاحم نیستم؟
- وای قربونت برم، تو مراحمی.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/22249
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/22280
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22303
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/22331
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22361
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/22389
#قسمت_نوردهم
https://eitaa.com/havase/22416
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/22444
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_بیستم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
پس بیا کافی شاپ تا منم خودم رو برسونم. اوه راستی، شقایق جان و یلدا خانوم هم بیار.
- باشه.
گوشی رو قطع کردم و رو به بچه ها که تازه همگی جمع شده بودن گفتم:
- بچه ها من کافی شاپ دعوتم، به اضافه ی یلدا و شقایق.
کوروش قبل از هر حرفی گفت:
- مائده دعوتت کرده؟ پس منم میام.
- اوی، کجا؟ متینم هست. ضمنا دیگه بهت اجازه نمی دم به مائده نزدیک شی.
کوروش با لحن جدی گفت:
- یادم نمیاد ازت اجازه گرفته باشم.
- کوروش چند بار بگم مائده با همه دخترای اطرافت فرق داره؟
- می دونم و تو هم می دونی که من از چیزای خاص خوشم میاد.
***
هزار بار کوروش و تهدید کردم که اگه بخواد بیاد کافی شاپ ال می کنم و بل می کنم.
- باشه ملی، انقدر قُپی نیا. اصلا نمیام، خوبه؟
- آره دیگه، پس سه ساعته واسه چی دارم فک می زنم؟
با دیدن مائده که مقابل متین نشسته بود و آروم باهاش حرف می زد، به سمتشون رفتم.
- سلام.
هر دو بلند شدن و من با مائده روبوسی کردم.
یک لحظه نگاه مائده به پشت سرم افتاد و بعد سریع رو به من و متین گفت:
- بچه ها من خیلی گشنمه، پیشنهاد می دم به جای کافی شاپ بریم رستوران، مهمون متین خان.
متین فقط سرش رو تکون داد و گفت:
- موافقم.ولی من گفتم:
- نه، من مزاحمتون نمی شم.
مائده گفت:
- وای، چقدر تعارفی هستی! شما با ما میای، باشه؟
- باشه، ولی مهمون من.
متین که به گلدون روی میز خیره شده بود گفت:
- نه دیگه، وقتی خانوما با یه آقا می رن بیرون دست تو جیبشون نمی کنن.
- آخه ...
- سلام.
برگشتم و به کوروش که با یه لبخند مضحک مقابلم وایستاده بود، نگاه کردم. همگی جوابش رو دادیم و کوروش گفت:
- چه حسن تصادفی! من و دوستام اومدیم این جا یه ...
به طرف میزی که اشاره کرد برگشتم و با دیدن دوتا از پسرای خل و چل کلاس چشم غره ای به کوروش رفتم. کوروش
که انگار از نگاه عصبانی من کمی ترسید، گفت:
- فعلا.
به سمت میزش رفت.
مائده از جاش بلند شد و گفت:
- بلند شین بریم ناهار.
هر سه بلند شدیم و من قبل از خارج شدن برگشتم و یه چشمک به کورش که با عصبانیت نگاهم می کرد، حواله
کردم.
قرار شد من و مائده با ماشین من و متین با چهارصد و پنج خودش بیاد. همین که سوار شدیم، مائده گفت:
- راستی، شقایق و یلدا نیومدن.
"اَه، پاک یادم رفت بهشون بگم، از دست کوروش و خراب کاریاش!"
- راستش اونا کار داشتن، عذرخواهی کردن.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
برای کوروش پیام دادم:
"خوردی هستش رو تف کن."
و اونم پاسخ داد:
"خیلی بی فرهنگی! حاال کجا رفتین؟"
"فضول رو بردن جهنم، گفت هیزمش تره."
جوابی نداد.
مقابل یه رستوران طبقه ی متوسط ایستادیم و متین ماشینش رو پارک کرد و منم پشت سرش ایستادم. مائده پیاده
شد و من قبل از پیاده شدن یه نگاه به سر و شکلم کردم. خدایی از اون روزی که موهام رو توی مقنعم فرستاده بودم،
قیافم خیلی مظلوم تر شده بود، ولی شیطنتام تمومی نداشت. یه بوس کوچولو برای خودم فرستادم و پیاده شدم.
متین در رو باز کرد و من و مائده با تشکر کوتاهی وارد شدیم.
مائده هنوز ننشسته، گفت:
- من برگ می خورم.
متین لبخند مهربونی به روش پاشید و گفت:
- می دونم شکمو.
و بعد دوباره اخماش رو تو هم کشید و در حالی که سرش رو به سمت من برمی گردوند و نگاهش اتوماتیک پایین می
رفت تا منو نبینه، گفت:
- و شما؟
می خواستم منویی که به سمتم گرفته بود رو محکم بزنم تو سرش تا مایع بین نخاعیش از بینیش بزنه بیرون و
اشهدش رو بخونه.
بدون گرفتن منو از دستش، با حرص گفتم:
- منم مثل مائده، برگ.
منویی که هنوز جلوم گرفته بود رو بدون این که باز کنه روی میز گذاشت و پیش خدمت رو صدا کرد و گفت:
- سه دست برگ با مخلفات، با یکی از دوغای محلیتون.
مائده گفت:می رم دستام رو بشورم.
و من و متین رو تنها گذاشت.
اون قدر از دست متین عصبانی بودم که حد نداشت، تا حاالا هیچ پسری انقدر بهم کم محلی نکرده بود. گوشیم زنگ
خورد، از جیبم بیرون کشیدمش و با دیدن اسم آرشام روی صحفه ی گوشیم، با حرص زیر لب گفتم:
- بر خرمگس معرکه لعنت!
جوابش رو ندادم که دوباره زنگ زد.
- لعنتی!
گوشی رو به اجبار برداشتم.
صدای شاد آرشام تو گوشی پیچید.
- سلام خانومی.
"عـق!"
نگاهم به سمت صورت متین کشیده شد، یه لحظه نگاه موشکافش به خودم رو غافل گیر کردم و اون خیلی ناشیانه به
سقف خیره شد. حرصم گرفت. "ایش، اکبیری!"
- سلام. چطوری؟
- ممنون، از احوالپرسی های شما.
حوصلش رو نداشتم.
- کاری داشتی؟
- آره، واسه ناهار می خواستم دعوتت کنم.
- شرمنده، االان می خوام ناهار بخورم.
- کجا؟ با کی؟ من الان دوستات رو دیدم باهاشون نبودی، خونه هم که نیستی.
-شما داروغه این؟ به خودم مربوطه االان کجام و با کی هستم.
"پررو آمارم رو درمیاره."
- منظورم رو بد برداشت نکن، نگرانت شدم.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God💕
نگران چی؟ من کار دارم، بای.
و بدون این که منتظر جوابش باشم قطع کردم. گوشیم رو خاموش کردم. همزمان با گذاشتن تلفن تو جیبم، مائده هم
رسید و پرسشگرانه به قیافه ی در هم متین خیره شد، حتی به طور نامحسوس اشاره زد که چی شده و اونم تابلو
سرش رو باالا برد که یعنی هیچی. مشکل روانی داره دیگه! خب اگه هیچی، پس چرا با یه کوه عسلم نمیشه خوردت؟
ناهار با چرت و پرت گویی های مائده که سعی داشت متین رو از حال و هوایی که توش بود دربیاره، صرف کردیم، اما
دریغ از یه لبخند خشک و خالی متین خان همچنان روی اخمش مصمم بود. آی بعد ناهار قلیون می چسبید، ولی با
این دوتا بچه مثبت آرزویی محال بود.
- ممنون، خوشمزه بود.
متین که مشغول بازی با غذاش بود، سرش رو باالا آورد و تو چشمام خیره شد، انگار می خواست عمق ذهنم رو بخونه.
"صبر کن ببینم، مگه ذهن من عمق هم داره؟ خدا عالمه." این بار کم نیاوردم و به چشمای جذاب مشکیش خیره
شدم. "واو، چه عالمی داره چشماش!"
نمی دونم چقدر اون طوری موندیم که با سرفه ی مصلحتی مائده، نگاهمون رو از هم گرفتیم. بمیره، نذاشت ببینم کی
کم میاره.
متین تا بنا گوش سرخ شد و منم عین خیالم نبود، یعنی اصلا به روی خودم نیاوردم، فقط شنیدم گفت:
- نوش جان.
مائده با نیش باز گفت:
- بچه ها یه پیاده روی می چسبه ها.
تا فردا هم دست این بدی فقط می خواد برنامه ی مثبت بودنش رو ادامه بده. برای همین گفتم:
- من دیگه می رم.
- چرا آخه؟
مثلا چی بگم؟ بگم بدجور هوس قلیون کردم؟
- خب یه سری کار دارم. ممنون از ناهار خوشمزتون.
از جام بلند شدم و مائده و متین هم متعاقبا بلند شدن.
***
بعد از کشیدن یه قلیون پرتقال و نعنا، به سمت خونه روندم.همین که ماشین رو وارد خونه کردم، با دیدن ماشین آرشام پفی کشیدم. "وای خدا، کی میشه راحتم کنی؟" وارد
سالن شدم.
آرشام رو به روی مامان نشسته بود و باهاش حرف می زد. با دیدنم سکوت کردن و فقط شنیدم مامان آروم گفت:
- بیا، خودش اومد.
- سلام.
هیچ کدوم جوابم رو ندادن و مامان در حالی که با خشم نگاهم می کرد گفت:
- بیا این جا بشین.
- نه ممنون، خستم.
- ملیسا اون روی سگ منو باالا نیار.
به آرشام که با پوزخند نگاهم می کرد خیره شدم و گفتم:
- تو که روی سگت واسه من بیچاره همیشه باالاتر از همه ی روهاته!
- درست حرف بزن، دیگه پررویی هم حدی داره.
- دقیقا مامان، این حرفم به آقایی که رو به روت وایستاده بزن.
بعدم بدون این که منتظر جواب مامان باشم، به سمت اتاقم رفتم.
قبل از این که در اتاق رو ببندم یه کفش لای در گیر کرد و بعد آرشام محکم به در تنه زد و وارد شد.
- هوی، چته وحشی؟
- وحشی؟ هه، وحشی! ببین کی به کی میگه.
- خب من به تو می گم.
- ملیسا خوب گوشات رو باز کن، فکر دور زدن منو از سرت بیرون کن. اون دفعه هم بهت گفتم، من دست رو هر چی
بذارم مال منه.
- اوه اوه، نگو ترسیدم. منو تهدید می کنی؟
- آره، ولی نذار این تهدیدا از قالب حرف خارج بشه و عملی بشه.
پوزخندی زدم و گفتم:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
ببین جناب، مگه زوره؟ نمی خوامت. بابا نِ ... می ... خوا ... مت. چطوری حالیت کنم؟
آرشام با اون صورت خشمگینش بهم نزدیک تر شد و با دست محکم موهای پشت سرم رو با مقنعه کشید، به طوری
که احساس کردم باید با موهای نازنینم خداحافظی کنم و سرم به طرف عقب کشیده شد. داد کشیدم:
- ولم کن وحشی!
اما اون بی توجه به هر چیزی، فقط گفت:
- بد می بینی کوچولو، بد!
با دست به صورتش که نزدیک صورتم بود کوبیدم. از شدت ضربه نوک انگشتام ذق ذق می کرد.
داد کشیدم:
- هر غلطی می خوای بکن لعنتی!
آرشام موهام رو ول کرد و دستش رو روی صورتش گذاشت.، انگار از شدت ضربه شوکه شده بود، فقط نگاهم کرد.
- برو بیرون.
تکون نخورد، انگار هنوز توی بهت بود. داد کشیدم:
- از اتاق من برو بیرون.
تکون سختی خورد. رنگ نگاهش از تعجب به خشم تغییر کرد.
- تو، توی عوضی ... تو یه الف بچه منو می زنی؟ من ...
- آره، بازم می زنم، اگه نری و از این جا گورت رو گم نکنی.
با پشت دست روی لب هام کشید و با شستش ناز کرد. سرم رو عقب بردم.
- باشه خوشگله، من می رم، ولی زود میام.
"خود درگیر!"
توی یه ثانیه، سریع لبام رو بوسید که چندشم شد.
- برمی گردم عشقم، منتظرم باش.
- حتما، حاال گورت رو گم کن.نگاهش باعث شد بترسم، بترسم از آرشامی که رو به روم بود، آرشامی که انگار من پدرش رو کشته بودم و اون باید
ازم انتقام می گرفت.
رفت و من نفس حبس شدم رو بیرون دادم. "لعنت به همتون!"
ماشین آرشام هنوز کامال از در خارج نشده بود که مامان بدون در زدن وارد اتاقم شد.
با حرص نگاهم کرد و گفت:
- باالخره کار خودت رو کردی؟ پسره رو پر دادی؟
با تموم وجودم داد کشیدم:
- بسه، بسه این مسخره بازیا، دیگه خستم کردید. چقدر بشینم و ببینم کی میشه منم آدم حساب کنید و نظرم رو
بپرسید؟
- سر من داد نکش. احمقی دیگه، حالیت نیست که همه ی این کارا به خاطر خودته.
- به خاطر خودمه که اون پسره ی احمق میاد تو اتاقم و هر طور می خواد باهام رفتار می کنه؟ اون وقت تو، توی به
اصطالح مادر، به جای این که دوتا بار پسره کنی اومدی تو اتاقم و بهم می گی چرا جواب توهین هاش رو دادم؟
- پسره رو همه رو هوا می زنن، اون وقت توی احمق به جای این که باهاش راه بیای، لج و لجبازی می کنی. اون می
تونه تو و صد نسل بعد تو رو تو پوالش غرق کنه، خوش تیپ و جذابم که هست تحصیل کرده و خانواده داره، لعنتی
دوستت هم که داره، دیگه چی می خوای؟
فقط به چشماش خیره شدم. مشخص بود تا ده روز دیگه هم که باهاش حرف بزنی تاثیری نداره، حرف حرف خودش
بود، مثل همیشه. بغضم ترکید و اشکم روون شد. مامان پوفی کشید و گفت:
- چرا برای یه بارم شده به حرفم گوش نمی دی؟ حاال چرا مثل عقده ای ها گریه می کنی؟
- چون ... چون عقده ایم، عقده ی یه محبت مادرانه از جانب تو. مامان با من بد کردی، بد. یادته وقتی داشتم تو تب
می سوختم و حالم خیلی بد بود، اوه چه سوالی می پرسم تو چی در رابطه با من یادت می مونه؟ اون روز دوره داشتین،
خونه ی مهلقا جونت، گفتم مامان حالم بده، کابوس می بینم، می ترسم، پیشم بمون. سوسن رو صدا زدی مواظبم
باشه. گفتی داره مهمونیت دیر میشه، گفتی باید بری روی بهاره رو کم کنی. مامان من دوازده سالم بود و بهت احتیاج
داشتم. تو هیچ وقت نبودی، نه تو خاطرات شیرینم بودی و نه مرحمی برای خاطرات تلخم. عقده ایم که همین حاال که
به قول خودت وقت شوهر کردنمه، وقتی یلدا میگه مامانش باز صبح واسه خوردن صبحونه ی کم بهش گیر داده،
حسودیم میشه. مادر من کی برام لقمه گرفت و کی برای تغذیم حرص خورد؟ جز این که بعضی وقتا بهم می توپی که
"چه خبرته؟ کمتر بخور، هیکلت به هم می ریزه!" مامان من گاهی وقتا به این نتیجه می رسم که برای شما هیچی
نیستم. اصال شک دارم تو مادرم باشی.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @OnlineGod 💕
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/22249
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/22280
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22303
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/22331
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22361
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/22389
#قسمت_نوردهم
https://eitaa.com/havase/22416
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/22444
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/22589
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_بیست_یکم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
مامان با پشت دست چنان محکم توی دهنم زد که مزه خون رو احساس کردم. فقط همین جمله رو گفت:
- حقا که بی چشم و رویی!
و بعد از اتاقم رفت. نه، این جا دیگه جای من نبود، حداقل حاال نه، حاال باید هر چی زودتر از این جا دور می شدم.
*
کولم رو از رو شونه راستم انداختم رو شونه چپم و یه بار دیگه این طرف و اون طرف رو نگاه کردم. از دست خودم
عاصی شدم. "آخه احمق با مامانت لج کردی، با خودت که لج نکردی، چرا ماشینت رو نیاوردی؟" موضوع اصلی این
نبود، موضوع این بود که نمی دونستم کجا برم. خونه کوروش عمرا، چون با مامانش رودربایستی داشتم. بچه ها هم
حوصلشون رو به هیچ وجه نداشتم. می مونه مائده. گوشیم رو از جیبم کشیدم بیرون و شمارش رو گرفتم.
- سالم.
- سالم مائده جون. خوبی؟
- سالم خانمی. ممنون، شما چطوری؟
حوصله ی احوالپرسی نداشتم، برای همین یه راست رفتم سر اصل مطلب.
- ممنون. تو االن کجایی؟
- خونم، چطور مگه؟
ساکت شدم.
- الو؟ ملیسا؟
- مائده راستش ...
- ملیسا جان اتفاقی افتاده؟
- آره، باید ببینمت.
- االن؟
- آره.
- آخه دارم شام درست می کنم واسه شب مهمون داریم. می خوای تو بیا خونمون.
من که منتظر همین حرف بودم پیشنهادش رو روی هوا زدم.
- آره آره این طوری بهتره. مزاحم نیستم؟نه قربونت برم. یادداشت کن. خیابون ...
*
- سالم عزیزم. چه عجب یادی از من کردی!
به چهره ی آرامش بخش مائده نگاه کردم و بی اختیار بغضم ترکید. مائده دستپاچه شد و گفت:
- وای ملیسا چی شد؟ من حرف بدی زدم؟ ملیسا جونم؟
منو تو بغلش گرفت و من خودم رو خالی کردم. فقط خدا رو شکر کردم که مائده تو خونه تنها بود؛ وگرنه اگه کسی منو
تو این حال و روز می دید فکر می کرد دیوونم. باالخره بعد از این که فین فینم تموم شد و دماغم رو با سر شونه مائده
پاک کردم آروم شدم.
- ملی جان نمی خوای حرف بزنی برام؟
صورت مهربون و آرومش باعث شد با بغض بگم:
- مامانم داره دیوونم می کنه. داره مجبورم می کنه زن پسر دوستش بشم. من از پسره متنفرم.
مائده با شنیدن حرفام لبخند مهربونی زد و گفت:
- اوه حاال همچین گریه می کنی فکر کردم نشوندنت پای سفره عقد. پاشو خانومی دست و صورتت رو بشور، االن بابام
و مهمونامون می رسن.
- وای، من می رم.
- کجا؟ بهشون می گم من خودم تو رو دعوت کردم واسه شام بیای. اونا هم خوشحال می شن. بدو تنبل خانم.
بهترین فکری که به ذهنم می رسید این بود که از جنگ روانی داخل خونمون چند روزی رو دور باشم تا درست
تصمیم بگیرم؛ اما به خواست مائده با بابا تماس گرفتم و گفتم چند روزی با دوستام می رم شمال ویالمون. گرچه می
دونستم واسه بابا این چیزا مهم نیست؛ ولی مائده اون قدر اصرار کرد تا به بابا زنگ زدم.
لباسام مناسب خونه ی مائده اینا نبود، برای همین ترجیح دادم با مانتوم باشم که مائده فهمید و یه تونیک گلبهی ناناز
با یه شال همرنگش واسم آورد. صد بار هم تاکید کرد که تا حاال نپوشیدش و چقدر به من میاد و فیت تنمه.
یه تک زنگ زده شد و بعد صدای باز شدن در حیاط اومد. مائده با خنده بلند شد و گفت:
- بدو بدو بابام و عمه اینا اومدن.
- باشه.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
"اَه عمه! وای نکنه متین و مادرش باشن؟ خاک تو سر بدشانسم کنن، من اگه شانس داشتم که اسمم رو شانس ا... می
ذاشتن!"
-ملیسا جان کجا موندی؟
همراه مائده دم در ایستادم.
- بابا جان، مائده کجایی؟
متین که پشت سر داییش بود گفت:
- اَه اَه، اگه می دونستم هنوز بیداری اصال نمی اومدم.
با دیدن من جملش نیمه کاره موند و با تعجب به من نگاه کرد.
- سالم.
- سالم دخترم.
مائده با لبخند گفت:
- سالم بابا. معرفی می کنم، ملیسا جان دوستم. امشب برای شام با اجازه ی شما دعوتش کردم.
پدرش بوسه ای روی سرش زد و گفت:
- قربونت عزیزم کار خوبی کردی. شما تو این خونه سرور منید.
بعدم رو به من گفت:
- خوش اومدی دخترم.
- ممنون.
من با مادر متین هم روبوسی کردم و به متین فقط یه سالم دادم که اونم با صدای آرومی جوابم رو داد. به دنبال مائده
وارد آشپزخونه شدم.
- بمیری مائده، چرا نگفتی پسر عمتم هست؟
- وا؟! خوب فکر نمی کردم واست مهم باشه.
- مهم نیست ولی ...
نمی دونستم چی بگم، برای همین بی خیال شدم.برو بشین پیش بقیه تا ازت پذیرایی کنم.
- نه این جا راحتم.
- وای ملیسا خجالت می کشی؟
- نخیرم.
- وای دروغ نگو.
سینی رو از دستش گرفتم و گفتم:
- من و خجالت؟ بده اصال خودم می برم.
-آفرین دختر شجاع!
با سینی وارد پذیرایی شدم.
پدر مائده با خنده گفت:
- دخترم چرا شما؟ شما بفرمایید بشینید. مائده باز تنبل بازی درآورد؟
مائده کنارم ایستاد و گفت:
- نه بابا، خود ملیسا اصرار داشت سینی رو بیاره.
محکم پاش رو لگد کردم و زیر لب گفتم:
- خفه بمیر!
"وای خدا، حاال بقیه مخصوصا متین فکر می کنن واسه چی من اصرار داشتم سینی رو بیارم. وای خدا االن متین فکر
می کنه دارم از دیدنش ذوق مرگ می شم و می خوام جلب توجه کنم." برای همین سریع گفتم:
- از بس مائده جان تعارف کرد اعصابم خرد شد، خواستم بهش نشون بدم که من اصال اهل رودربایستی نیستم.
بعدم سینی رو ول دادم تو بغل مائده و گفتم:
- بیا بگیر، خوبیم بهت نیومده.
مائده غش کرد از خنده و گفت:
- وای ملی، االن دقیقا مشخصه به خونم تشنه ای.
- دقیقا.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
کنار مادر متین نشستم. مادرش اون قدر مهربون و خانم بود که تو دلم صدها بار حسرت خوردم که کاش منم مادری
مثل اون داشتم. مادرش برام پرتقال پوست گرفت و چنان با محبت به من خیره شد که بی اختیار بغض کردم.
مائده با خنده گفت:
- وای ملی، فردا خونه متین اینا سمنو پزونه، تو هم باید بیای.
- اما آخه ...
- مائده جان خانم احمدی تو این مراسما اصال بهش خوش نمی گذره، پس اصرار نکن.
به سمت متین برگشتم و اخم کردم.
- منظورم این نبود که.
مادر متین گفت:
- عزیزم من قول می دم بهت خوش بگذره، حتما بیا.
- باشه، ممنون.
شام خوشمزه مائده در فضایی دوستانه و جو مهربون خانوادگی اونا صرف شد. اون قدر بین خوردن شام خندیدم و
کیف کردم که دلم درد گرفته بود.
- وای مائده دستپختت عالیه. فکر نمی کردم توی هم نسلیای من دختری باشه که بلد باشه غذا درست کنه.
پوزخند صدا دار متین درست رفت رو اعصابم. برگشتم به متین و گفتم:
- مشکلیه؟
متین یه کم خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
- نه، چطور مگه؟
- هیچی، همین جوری.
***
- مائده جان آخه من کجا بیام؟
- یعنی چی؟
- یعنی چی نداره، من خونه عمت نمیام.اون وقت میشه دلیلش رو بدونم؟
- البته.
- خب؟
- خب چی؟
- اَه ملیسا مسخره بازی درنیار. دلیلت چیه؟
- خب من تا حاال تو همچین مراسمایی شرکت نکردم.
- خب اشکالی نداره، این بار میشه بار اولت.
- مائده؟
- جان مائده؟
- خیلی خب بابا. راستش اینه که دوست ندارم با این تیپ و قیافه وارد جمعتون بشم.
- اوه حاال همچین گفت من نمیام گفتم دلیلش چیه! اتفاقا من یه چادر عربی دارم که بابا از مکه برام آورده؛ اما چون
قدش بلند بود و چادر نو هم داشتم آک گذاشتمش تو کمدم، می دم بپوشی.
- نه، آخه من ...
- وای انقدر نه نه نکن. یه لحظه وایستا.
سریع به سمت اتاقش دوید بعد چند لحظه با یه چادر مشکی برگشت چادر رو باز کرد و روی سرم انداخت.
- دستات رو بکن تو آستینش. آهان! وای عالیه، خدای من، ملیسا عین فرشته ها شدی.
به سمت اتاقش هلم داد و من خودم رو با پوشش جدیدم تو آینه ی قدی اتاقش دیدم. سیاهی چادرم منو به یاد
چشمان متین می انداخت. دختر درون آینه با قیافه ی معصومانش به من لبخند زد و من مبهوت قیافه ی جدیدم بودم.
با این که مشهد هر وقت می خواستیم وارد حرم بشیم چادر می انداختم؛ ولی همیشه چادرم یه چادر سفید گل گلی
صورتی بود، اما حاال این چادر ...
- الو ملی؟ ملیسا؟ دختر تو که خودت رو تو آینه خوردی. بیا بریم دیگه االناس که بابا غرغر کنه.
از دختر درون آینه دل کندم و گفتم:
- بریم.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
خونه ی متین دارای حیاط خیلی بزرگی بود و سبک خونه با اون ایوان بزرگ، قدیمی اما قشنگ بود. خونشون تو
شمال تهران یه جای خوش آب و هوا بود. از لحظه ی ورودم متین رو ندیم. نمی دونم چرا دلم می خواست عکس العمل
متین رو وقتی منو با این چادر می دید، ببینم. مائده دخترا و خانومای زیادی رو که اون جا بودن بهم معرفی کرد. متین
چهار، پنج تا عمو داشت که هر کدومشون یکی دوتا دختر داشتن، همه چادری بودن و من خدا رو شکر کردم که مائده
این چادر رو بهم داد. مائده منو دوست صمیمیش معرفی کرد و عمش، یعنی همون مادر متین چنان محکم بغلم کرد که
احساس تنگی نفس کردم. چندین بار بوسیدم و تو گوشم زمزمه کرد:
- چقدر با این چادر خانم شدی.
و من با محبت نگاش کردم و گفتم:
- ممنون.
از مائده یواشکی پرسیدم عکس رو دیوار که عکس مردی با چشمای شبیه به متین بود، پدر متینه؟ و مائده با آهی
نگاش کرد و گفت:
- عمو مهدی پدر متینه. خیلی سال پیش فوت شده، تقریبا متین هشت سالش بوده.
-وای، خدا بیامرزدشون.
- خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه.
با یا ا... یا ا... گفتن چندتا پسر، دخترا به تکاپو افتادن و دستی به مقنعه و چادرهاشون کشیدن و همگی بلند شدن.
مائده کنارم ایستاد و گفت:
- اینا همه فامیالی متینن، بعضیاشونم همسایه هاشونن.
با چشم دنبال متین می گشتم، هنوز موفق به دیدنش نشده بودم. دخترا سر به زیر وایساده بودن و یه سالم کوتاه به
افرادی که وارد می شدن می دادن.
مائده گفت:
- ملیسا من برم کمک عمه و ...
- منم میام.
- ممنون ولی ...
بدون این که منتظر ادامه حرفاش باشم، زودتر از اون وارد آشپزخونه شدم.
- خسته نباشید.مادر متین لبخند بی دریغش رو به روم پاشید و گفت:
- درمونده نباشی عزیزم.
- چه کمکی ازم برمیاد؟ فقط تو رو خدا تعارف نکنید که احساس غریب بودن بهم دست می ده.
لبخند زد و به شیرینیا اشاره کرد و گفت:
- تو ظرفا بچینش.
- چشم.
شیرینیا رو با حوصله تو دوتا ظرف خوشگل سنتی چیدم و مائده هم چای ریخت.
- خب تموم شد.
مادر متین سرش رو از الی در بیرون کرد و سهراب رو صدا زد. بعد چند لحظه پسر قد بلند و خوش هیکلی با ریش
بزی کوچولویی وارد شد و یاا... گفت.
- بله زن دایی؟
- سهراب جان این چایی و شیرینی رو ببر.
- چشم، یه لحظه.
بیرون رفت و با پسر دیگه ای وارد شد.
- سالم زن عمو.
مادر متین جواب سالمش رو به گرمی داد و پسر سالم کوتاهی به ما داد و سینی چایی رو برد. سهراب هم به سمتم
اومد و شیرینیا رو از دستم گرفت و یه آن نگاهش با نگاهم تالقی پیدا کرد که سریع نگاهم رو دزدیدم. چند ثانیه
مکث کرد و بعد از آشپزخانه خارج شد. چندتا خانم دیگه هم برای کمک به آشپزخانه اومدن. گوشیم مرتب زنگ می
خورد. از دیروز دیگه جوابش رو نداده بودم. به صفحه گوشی نگاه کردم. عکس کوروش که از نیمرخ زوم روی دماغش
گرفته بودم روی صفحش بود.
- الو؟
- خیلی بی معرفتی، گمشو من دیگه دوستی به نام ملیسا ندارم.
- اوه، چه خبره؟
- چه خبره؟ تو با کدوم دوستات رفتی شمال که نه یلدا و شقایقن، نه اون دو تا مرغ عشق و نه من
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_بیست_دوم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
شمال؟ شمالم کجا بود؟
- پس کدوم گوری هستی؟
- خونه دوستمم.
- دوستت؟
برای این که ول کنه گفتم:
- مائده دیگه.
- ای وای من، خب می گفتی با هم بریم!
- زهر مار!
- پس کجایی که انقدر شلوغه؟
با ذوق گفتم:
- اومدم سمنو پزون.
- اوه چه باحال! ببینم، متینم اون جاس؟
- ندیدمش.
- اوکی بای.
- وا؟ خدا شفات بده!
***
موقع شام بود که صدای یاا... پیچید تو گوشم. متین بود، این رو مطمئن بودم. آشپزخونه خیلی شلوغ بود و بیست،
سی نفری اون جا وول می خوردن. یکی از دخترعموهای متین در حالی که لپاش گل انداخته بود وارد شد و گفت:
- زن عمو آقا متین کارتون دارن.
"ای الل شی! حاال می مرد خودش می اومد این جا؟"
- عمه، مائده جون قربونت برم برو ببین متین چی کار داره.
مائده با لبخند نگام کرد و اشاره کرد به دستای کفیش و گفت:
- ملیسا میشه تو بری؟"اوه مای گاد، کاش از خدا یه چیز بهتر می خواستم مثال ... اوم ... نمی دونم!"
- باشه گلم.
چادرم رو مرتب کردم و رفتم بیرون. قلبم تو حلقم می زد. "زهر مار، چته؟" به خودم تلقین کردم این یکی از پروژه
های شرط بندی فراموش شدمه. دیدمش به دیوار تکیه داده بود و به سقف نگاه می کرد. تو اون شلوغی تک و تنها
وایستاده بود و تو فکر بود. صداش زدم.
- آقا متین؟
نگاه متعجبش به سمتم برگشت و رو چادرم قفل شد و بعد نگاهش آروم آروم باال اومد و نشست تو چشمام. شک
داشتم بین این که چادرم سیاه تره یا چشماش.
- مادرتون و مائده دستشون بند بود اینه که من اومدم ببینم کاری داشتید؟
کامال دستپاچه شد، انگار یادش نمی اومد چی کار داشته. نگاهش رو از چشام دزدید و گفت:
- سالم.
"اوا خاک عالم، من که سالم نکردم." خودم رو نباختم و گفتم:
- سالم. ببخشید، فراموش کردم سالم کنم.
حاال به جوراباش خیره شده بود.
- خب ...
نفس عمیقی کشید و بعد یه چند لحظه مکث گفت:
- به مامان بگید کوبیده ها رو آوردم، دیگ برنجم پشت دره، اون جا می کشن یا بیارم تو آشپزخونه؟
- یه لحظه.
داخل آشپزخونه برگشتم و کسب تکلیف کردم.
- عزیزم بگو بیارن این جا.
پیش متین که برگشتم این بار نگاهم نکرد و فقط گفت:
- چشم.
سفره ی خوشگلی سر تا سر حال بزرگشون پهن شد و همه در چیدن اون همکاری کردن. درست برعکس مهمونیای ما
که توش مهمون از جاش تکون نمی خورد و حتی خود صاحب خونه هم فقط به خدمتکارا دستور می داد.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
صفایی ک چیدن این سفره داشت کجا و میز پر زرق و برق و اشرافی مهمونیای ماها کجا. وقتی می خواستم سینی حاوی کاسه
های بلوری کوچولوی پر از ترشی که دهنم از دیدنشون آب افتاده بود رو به سهراب بدم، رگ غیرت بچه مثبتمون
قلنبه شد و رو به من گفت:
- شما بفرمایید لطفا.
و به در آشپزخونه اشاره کرد.
زیر لب غرغر کردم:
- بچه پررو رو! خدا به داد زنش برسه، حتما از اوناس که صبح تا شب تو آشپزخونه می شوره و می سابه.
- منظورم این نبود بری تو آشپزخونه به قول خودت بشوری و بسابی. زیاد دوست ندارم سهراب دور و برت باشه، البته
خودت مختاری.
در تموم مدتی که متین جوابم رو شیش تا شیش تا می داد، دهنم باز مونده بود و به این فکر می کردم مگه صدام
چقدر بلند بود که این بشر شنید؟ اصال همش به جهنم، این کی دنبال من راه افتاد؟ سینی ترشی تو دستش رو چی
کار کرد؟ "ای خدا منو بکش که انقدر سوتی ندم. وای خدا، من که منظورم زنش بود!" مائده منو از تو شوک درآورد و
متینم سریع ازم دور شد.
- ملیسا چی شده؟ چرا متین عصبانیه؟
- چه می دونم.
مادر متین و متین همه رو سر سفره دعوت کردن و من خوشمزه ترین غذای عمرم رو خوردم. آخرای غذا بود که
موبایل متین زنگ خورد و متین گفت:
- سالم.
... -
- آره داداش همین کوچه س.
... -
- دم در ریسه رنگی زدم.
... -
- االن میام دم در.
متین از سر سفره بلند شد.چی شده عمو؟
رو به عموش گفت:
- یکی از دوستام رو دعوت کردم، االن رسید.
و بعد سریع رفت.
صدای یاا... گفتن متین و بعد ورود اون و ... چشمام اندازه یه نعلبکی باز شد. ای تو روحت کوروش! کوروش به همه
سالم بلند باالیی کرد و مثل بچه های مثبت سر به زیر اومد تو. مائده که کنارم نشسته بود با تعجب به سمتم برگشت و
پرسشی نگاهم کرد. شونم رو باال انداختم و با چشای ریز شدم به کوروش که حاال سر سفره کنار متین نشسته بود
نگاه کردم. کوروشم همزمان سرش رو باال آورد. به احتمال صد و یک درصد داشت دنبال مائده می گشت که نگاهش
به من افتاد و با تعجب به من خیره شد که اونم به احتمال قریب به یقین به خاطر چادرم بود و بعد نگاهش روی مائده
سر خورد که متین چیزی بهش گفت و بشقاب برنج رو جلوش گذاشت. کوروش تشکری کرد و شروع به خوردن کرد.
"خدا، آخر از دست این پسره خل می شم."
سفره دوباره با همکاری همه جمع شد. تو آشپزخونه دقیقا مثل لونه ی مورچه پر از زن و دخترایی با چادر مشکی بود
که هر کدومشون مشغول یه کاری بودن. مادر متین با دیدنم تو آشپزخونه دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت عمرا
بذاره کاری انجام بدم و من چقدر ممنونش شدم که آبروم رو خرید، چون تا حاال در عمرم یه بشقابم نشسته بودم.
مائده هم برای این که احساس تنهایی نکنم از زیر کار فرار کرد و همراهم اومد بیرون.
- بریم تو اتاق عمه.
کاش می شد بریم تو اتاق متین. دلم می خواست ببینم اتاقش چه شکلیه. نه این که واسم مهم باشه ها؛ فقط محض
ارضای حس خوشگل فوضولیم. اما مائده به حس زیبام توجه نکرد و با هم به اتاق مادر متین رفتیم. محو فضای روحانی
اتاق با اون بوی یاس و سجاده بزرگی که وسط اتاق بود شده بودم که مائده دست به کمر جلوم وایستاد.
- هان؟ چته؟
- این پسره این جا چی کار می کنه؟
- کدوم پسره؟
نگاهش بهم فهموند نمیشه خرش کرد.
- خب اگه منظورت کوروشه نمی دونم. اصال صبر کن ببینم، مگه جای تو رو تنگ کرده؟ چرا نسبت بهش حساسی؟
- منو با سواالت نپیچون.
- وا؟ تو اول جوابم رو بده.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God 💕
خب ... خب ... اون ... یعنی ...
- یه کلمه بگو ازش خوشت میاد.
- ملیسا معلومه چی می گی؟
اخماش رو تو هم کشید و از جلوم کنار رفت.
- مائده جونم چرا ناراحت شدی؟ شوخی کردم.
- دیگه با من از این شوخیا نکن.
- چشم، حاال بهم می گی چرا نسبت بهش حساسی؟
- حس خوبی بهش ندارم.
- واقعا؟ ولی اون که نسبت به تو حسای خوبی داره.
محکم زدم تو دهنم. ای نفرین بر دهانی که بی موقع باز بشه. نگاه پر حرص مائده بهم فهموند زود تند سریع هر چی
می دونم بهش بگم و من فقط به زور آب دهنم رو قورت دادم.
- مائده جونم، خب می دونی؟ ... اوم ...
- خب؟
- وقتی این جوری نگاهم می کنی هول می شم همه چیز یادم می ره.
مائده پوفی کشید و نگاهش رو به سقف دوخت که صدای زنگ اس ام اسم بلند شد. با دیدن اسم کوروش روی صفحه،
زیر لب گفتم:
- المصب حالل زاده س!
نوشته بود:
" ملی موش بخوردت، چه با چادر ناناز شدی! تو و این غلطا؟ محاله. اگه ننت این جوری ببیندت سکته رو زده. راستی
یه کم هوام رو داشته باش، منظورم بغل دستیته."
جوابش رو دادم.
" برو بمیر."
مائده دست به سینه نگاهم می کرد.
- هان؟
- من این جا بوقم دیگه.
چونش رو گرفتم و سرش رو این ور اون ور کردم و چشمام رو ریز کردم و گفتم:
- بدم نمی گیا، حاال بگو بوق.
دستش رو زد زیر دستم و گفت:
- وای ملی، یه کم جدی باش.
- بله، بفرمایید سرورم.
- قضیه ی این پسره چیه؟
- از تو خوشش اومده و می خواد تورت کنه.
- ملیسا؟
- هان؟ چیه؟ واقعیت رو گفتم خب.
- اون غلط کرده با تو!
- اِ، به من چه؟
- ردش می کنی بره.
- من دعوتش نکردم که حاال ردش کنم. برو به داداش جونت بگو.
- دِ، بچه واسه همین می گم تو دکش کن که متین چیزی نفهمه، وگرنه خونش رو می ریزه.
- آخی، چه غیرتی، آبجیش فداش شه! خب خونش رو بریزه، بهتر، تو چرا حرص می خوری؟
- ملیسا تو رو خدا برای یه بارم که شده این جات رو به کار بنداز.
و اشاره کرد به مخ نازنین صفر کیلومترم.
- خب که چی؟
- متین اگه بویی ببره به دوستی من و تو هم شک می کنه.
- منظورت چیه؟
- خب فکر می کنه تو به خاطر کوروش با من دوست شدی.
- برو بابا، همه ی عالم و آدم می دونن من به خاطر هیچ کس یه پشه رو هم نمی پرونم، مخصوصا کوروش.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
ولی ...
با صدای در اتاق هر دو ساکت شدیم. دختر عموی متین سرش رو از الی در تو آورد و گفت:
- بچه ها میاید بریم پای پاتیل؟
- بریم.
و قبل از هر عکس العملی از جانب مائده، تقریبا از اتاق فرار کردم.
***
برای اولین بار بود که مراسم پختن سمنو رو از نزدیک می دیدم. خانوما همه کنار دیوار ایستاده بودن و هر کدومشون
یکی یکی جلو می رفتن و سمنو رو هم می زدن.
مائده آروم گفت:
- وقتی داری سمنو رو هم می زنی، منو هم دعا کن.
برگشتم و به صورت بی نقصش نگاه کردم. واقعا از من چی می خواست؟ از منی که تازه یک ماهم نشده نمازهام رو یک
در میون می خونم، منی که تا حاال نه راجع به دینم تحقیق کردم و نه مشتاق فهمیدنش بودم و تنها چیزایی که ازش
می دونم هموناییه که تو کتاب دینی مدرسم خوندم، منی که نه پای بند حجابم و نه چیزایی که از نظر مائده و دینم
حرومه، حاال دختری به پاکی و بی گناهی مائده از من می خواست دعاش کنم؟ با چه رویی دعاش کنم؟ اصال با چه
رویی با خدام حرف بزنم؟ اشک تو چشمم جمع شد.
مائده دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت:
- برو، نوبت توئه.
یه قدم به دیگ نزدیک شدم و ایستادم. نمی دونم چرا تو جمعیت آقایون رو به روم، دنبال متین می گشتم. به دیوار
تکیه کرده و بود و یه کتاب دعای کوچیک دستش بود و می خوند.
یه قدم دیگه نزدیک تر شدم به پاتیل، نگاهم هنوز به اون بود. انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد که سرش رو باال آورد
و بهم نگاه کرد. با نگاهش انگار جون گرفتم و سریع خودم رو به پاتیل رسوندم و شروع کردم به هم زدن. چشمام رو
بستم و دعا کردم. این بار می دونستم چی می خوام.
"خدایا، آرامش می خوام، فقط آرامش."
در طول صحبت کردن یکی دو دقیقه ایم با خدام، سنگینی نگاه متین رو از پشت پلک های بستم حس کردم و
احساس کردم آروم تر از قبل شدم و چقدر این حس زیبا بهم چسبید!کوروش آروم یه گوشه ایستاده بود و عمیقا تو فکر فرو رفته بود. از کنارش که رد می شدم، گفتم:
- بپا غرق نشی.
نگاهش رو بهم داد و دستش رو تو موهاش چنگ کرد. هر وقت عصبانی می شد می افتاد به جون موهای بدبختش. بی
خیالش شدم و رفتم تو. همه ی دخترا با هم به اتاق مهمون رفتیم. دخترعموی متین که تازه فهمیدم اسمش سحره،
بهم گفت:
- شما دانشجویید؟
- بله، من هم کالس آقای محمدیم.
هیجان زده یه کم جلوتر اومد و گفت:
- هم کالسی آقا متینی؟
- آره خب.
با این حرفم همه ساکت شدن و به سمتم برگشتن. مائده گفت:
- یه روز من رفتم دانشکده دنبال متین که با ملیسا آشنا شدم و باهاش دوست شدم.
- متین ... خب، متین تو دانشگاه چطوریه؟
به چشم های مشتاقش نگاه کردم و اخمی بین ابروهام افتاد. "چی شد؟ این دخترعموش بدجوری مشکوک می زنه."
همگی ساکت منتظر جوابم بودن.
- خب مثل همه ی پسراست.
خودم هم نفهمیدم چرا انقدر مسخره جوابش رو دادم. انگار خوشم نمی اومد کسی راجع به بچه مثبت کالسمون این
طوری مشتاق باشه. اما دختره کوتاه بیا نبود.
- درساش چطوره؟
- رتبه ی اوله.
لبخندی زد و گفت:
- می دونستم.
داشت خون خونم رو می خورد.
- شما نامزدشونید؟
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_بیست_سوم
یه کم سرخ شد و با پررویی گفت:
- مگه گفته نامزد داره؟
- نه، ولی خب ...
مائده وسط بحث پرید و گفت:
- ملیسا، می دونستی مجبوری تا صبح بیدار بمونی؟
- واسه چی؟
- واسه این که باید جوونا تا صبح بیدار بمونن و سمنو رو هم بزنن تا ته نگیره.
- چه جالب!
باز سحر گفت:
- یعنی شما شب این جا می مونید؟
اومدم بگم "مشکلیه؟ جای شما رو تنگ کردم؟" که مائده زد به بازوم و رو به سحر گفت:
- جرات داره بره، می کشمش. خودش بهم قول داده دو روز دیگه هم پیشم بمونه، واسه تولدم.
"ای خاک بر سرم! مگه تولد مائده دو روز دیگه س؟" به روی بزرگوارم نیاوردم و فقط لبخندی به مائده زدم. "ای تو
روحت حاال من تا دو روز دیگه چه غلطی بکنم؟"
به تلفن های پشت سر هم شقایق و یلدا جواب ندادم و آخر سر هم موبایلم رو خاموش کردم، چون اصال حوصله ی این
که واسشون توضیح بدم کجام و واسه چی اومدم این جا رو نداشتم. تقریبا ساعت حول و حوش دو نصفه شب بود که
به قول سحر پیر و پاتاال رفتن بخوابن، البته بماند که چندتا از جوونا هم هی خمیازه کشیدن و آخر سر هم جیم زدن.
به خودمون که اومدیم، نُه نفر بیشتر تو حیاط و کنار پاتیل نمونده بودن.
به کوروش اشاره زدم که نمی خواد بره خونشون؟ اما اون بی توجه به من فقط به مائده خیره شده بود.
"با این کاراش آخر سر خودش رو به باد می ده."
مائده که از بودن کوروش کامال معذب بود گفت:
- ملیسا این پسره نمی خواد بره خونشون؟
- وا، مائده؟ این همه آدم، تو دوباره گیر دادی به این بیچاره؟
- آخه ...ببخشید.
هر دوتامون به سمت کوروش که سرش رو پایین انداخته بود و کنارمون مظلومانه ایستاده بود نگاه کردیم.
- بفرمایید؟
- در مورد سمنو، مواد اولیش چیه؟
خاک بر سر با دست بهم اشاره زد برم گمشم تا با مائده هم کالم شه. اطراف رو پاییدم. متین که بی توجه به اطرافش
داشت سمنو هم می زد و دعا می خوند و رفته بود تو حس. سحر هم که تو یه قدمیش وایستاده بود و یه کتاب دعا
دستش بود و همه ی نگاش به متین بود، ای دختره ی چشم سفید! بقیه هم که مشغول حرف زدن بودن و یکی دوتا
هم نشسته چرت می زدن و سهراب خان هم که زوم کرده بود روی من. مائده ی بیچاره هم در حالی که از خجالت
سرخ شده بود، درباره ی گندم جوونه زده سمنو می گفت و کوروش هم همچین تو حرفاش غرق شده بود که انگار می
خواد خودش فردا شب گندم بذاره واسه سمنو پختن. باز نگاهم رفت پی سحر. حاال داشت با متین حرف می زد و
متین هم در حالی که تموم نگاهش به سمنو بود، جوابش رو می داد.
"من امشب حال این دختره رو نگیرم ملیسا نیستم، دختره ی پررو! "
بیخودی کلید کردم روی اون بیچاره و با حرص بهشون نزدیک شدم و کوروش و مائده رو با طرز تهیه ی سمنو تنها
گذاشتم. بی توجه به این که مائده بهم گفت:
- کجا؟
و واسم چشم و ابرو اومد که یعنی "بتمرگ سر جات" گفتم:
- تو باش، من برم یه کم سمنو هم بزنم و بیام.
کنار پاتیل رسیدم.
- متین جان.
جوری بلند گفتم که هم سحر بشنوه هم سهراب.
متین بدون این که نگاهم کنه گفت:
- امری داشتید؟
"ای بمیری! این همه از جونم مایه گذاشتم، می مردی بگی جانم یا حداقل بگی بله؟"
- میشه منم هم بزنم؟ تازه یادم اومد چندتا از آرزوهام رو نگفتم.
مالقه ی بزرگ رو دستم داد و گفت:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
یا علی!
اومد بره که سریع گفتم:
- ترم جدید دوتا از درسامون با سهرابیه.
- همین طوره.
جلوی سحر و سهراب که حاالا چهار چشمی نگام می کردن، لحنم رو یه کم صمیمی تر کردم.
- به نظرت من چی کار کنم؟
- چی رو؟
- تو که مشکل من و سهرابی رو می دونی. همش به کنار، از بعد اون دعوا رفتارش یه جوری شده، کم کم داره منو می
ترسونه.
متین یهو سرخ شد و گفت:
- از طرز نگاه کردنش بهت خوشم نمیاد.
"وای خدا، چه جو گیر شد!"
کتاب دعا از دست سحر افتاد و اون متعجب به من و متین خیره شد. لبخندی دندون نما بهش زدم که باعث شد با
حرص ازم دور شه و گوشه ی حیاط کز کنه، سهراب هم دست کمی از اون نداشت.
جدی به متین نگاه کردم و گفتم:
- ببخشید، واسه فرار کردن از زیر نگاه پسرعموت مجبور شدم این طوری حرف بزنم، ولی انگار خواهرش بیشتر
ناراحت شد.
متین لبخند مهربونی زد و گفت:
- بابت رفتار سهراب عذر می خوام و سحرم هنوز خیلی بچه س.
- وا، مگه چند سالشه؟
- کاری به سن و سال ندارم، کلا گفتم.
"ای بابا، یهو بگو عقل نداره و خلاص."
- ولی انگار خیلی دوستت داره.
- اون با ایده آل من واسه زندگی یه دنیا فرق داره.می تونم حدس بزنم ایده آلتون واسه زندگی، یکیه مثل مادرتون.
- حدستون اشتباهه. هر کس شخصیت مخصوص به خودش رو داره، پس هیچ کس مثل مامانم پیدا نمیشه.
- اوم، جالبه.
- چی؟
- همین همسر ایده آلتون. ببخشید، ولی شما دیگه باید فهمیده باشید که من خیلی رکم، پس به دل نگیرید. اما از
دید من همسر شما یه دختر آفتاب مهتاب ندیده س که وقتی برای عقدش می ره آرایشگاه، زمین تا آسمون تفاوت
می کنه. احتماالا زاویه ی نگاهش تا حاالا از محدوده ی کفش خودش و به احتمال ضعیف، کفش طرف صحبتش باالاتر
نیومده.
- خبب اولا به صفت رک بودنتون، صفت کنجکاو بودن رو هم اضافه کنید.
- منظورتون همون فوضوله دیگه.
متین خندید.
"وای خدا، چقدر با لبخند چشماش زیباتره!"
اگرچه در تمام طول صحبتمون یه بارم به چشمام نگاه نکرد، اما من نگاهم فقط به چشماش بود.
- خب، دوما؟
- دوما حدستون کاملاغلطه. با اجازه.
چی شد؟ کجا رفت؟
از بس این سمنو رو هم زدم دستم شکست، اینا هم که انگار نه انگار. اون از متین که معلوم نیست کجا رفت، اونم از
این کوروش مارمولک که مائده رو به حرف گرفته بود، بقیه هم که انگار اومدن ماتم سرا یا تو چرت بودن یا تو فکر.
همون طور که سمنو رو هم می زدم، به بقیه ی آرزوهام فکر کردم.
"خب خدا جونم یه کاری کن مامانم یکم باهام راه بیاد. اوم، نازنین و بهزادم سر عقل بیان و با هم ازدواج کنن. واسه
شقایق و یلدا هم، دوتا پسر رو بزن پس کلشون تا بیان برشون دارن ببرن. خب دیگه، آرشام و ... آهان، آرشام و آتوسا
رو هم به هم برسون. جان، چه شود! سهرابیم چشماش رو لوچ کن."
یه نگاه به کوروش و مائده کردم و تو دلم گفتم:
"در مورد این دوتا هم نظر خاصی ندارم و خودمم تو این شرطی که بستم با بچه ها، موفق بشم و متین رو ..."
با ضربه ای که به پهلوم خورد سرم رو باالا آوردم و با دیدن صورت خشمگین مائده، یه لبخند مظلومانه تقدیمش کردم.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God 💕
بمیری ملی!
- چیه بابا؟ پهلوم رو سوراخ کردی.
- مگه به تو اشاره نکردم وایستی؟
- روش پخت سمنو رو برای بچه ام گفتی؟
- زهرمار، بچه پررو.
- بد اخلاق! خاک تو سر کوروش کج سلیقه.
- بده من این لامصب رو. مگه چه حاجتی داری که بس که هم زدی، ته پاتیلم سوراخ کردی؟
- وای مائده، همه رو دعا کردم، اگه یکی دوتاشم بگیره چه شود!
مائده تقریبا هولم داد اون طرف و با حرص گفت:
- مطمئنم اگه بگیره همه بدبخت می شن.
- بی ذوق!
در پاتیل سمنو رو طبق مراسم خاصی که گفتن ذکر و صلوات بود، گذاشتن و روش رو قرآن و شمع و گل و آینه
گذاشتن. من و کوروش کنار هم ایستاده بودیم و به این صحنه نگاه می کردیم.
کوروش آروم زمزمه کرد:
- چقدر با اینا فرق داریم.
برگشتم و نگاهش کردم. اخم کمرنگی کرد و گفت:
- دارم به این نتیجه می رسم که تموم مدت عمرم چقدر الکی گذشت.
چه حرفایی می شنیدم. اونم از کی؟ از پسر الکی خوش و بی خیالی که نمونش رو تو زندگیم ندیده بودم. حرفی نزدم.
- من دیگه می رم.
- امیدوارم فهمیده باشی مائده دختری نیست که بشه خرش کرد.
- می دونم، از اولم می دونستم، اما سعی می کردم انکارش کنم.
- کوروش؟
- هیچی نگو ملی، داغونم. فعال بای.سریع پیش متین رفت و خداحافظی بلندی با جمع کوچیک دور پاتیل کرد و رفت. تو کار این بشر موندم، هیچ چیزش
مثل آدم نیست. نه این که من همه چیزم آدم واره!
مائده پیشم اومد و گفت:
- خب، حاالادیگه می تونیم بریم بخوابیم.
- مائده؟
- جونم؟
کاملا مشخص بود که از رفتن کوروش خوشحاله.
- تو ... تو به کوروش چیزی گفتی؟
- من فقط طرز سمنو پختن و مراسمش رو براش گفتم. چطور؟
- نمی دونم، به هم ریخته بود.
شونه هاش رو باالا انداخت و گفت:
- ملیسا؟
مثل خودش گفتم:
- جونم؟
- چرا انقدر کوروش واست مهمه؟
- کوروش واسم بهترین دوسته، یه جورایی داداشمه.
- اون روزی که توی ترمینال دیدمش، احساس کردم خیلی دوستت داره.
- آره، ولی نه اون دوست داشتنی که فکرش رو می کنی، واقعا به من به چشم دوستش نگاه می کنه.
صبر کن ببینم مائده خانوم، حاالاچرا این موضوع واست مهم شد؟
مائده دستم رو کشید و منو به سمت اتاقی برد.
- نظرت چیه امشب رو بریم تو اتاق متین؟
"عالیه!" اما خودم رو با وقار نشون دادم و گفتم:
- فرقی نمی کنه، فقط من ملحفه ی تمیز می خوام.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
مائده خندید و گفت:
- بله سرورم.
- می دونی خیلی راحت خودت رو می زنی به کوچه ی علی چپ؟
- بی خیال ملی. همیشه نمیشه دنبال دلیل بود، گاهی وقتا باید بی خیال شد.
اتاق متین بیشتر شبیه نمایشگاه آثار هنری بود. همه جای دیوارها پر بود از سیاه قلم و خطاطی، واقعا که محشر بود.
روی میزش هم پر بود از قاب های کوچک عکس های خانوادگیش که از وقتی نی نی بود تا الان، مرتب چیده شده بود.
بیشتر عکسا متین و باباش بودن و لبخندش، حتی از توی عکسم می شد آرامش لبخند و نگاهش رو فهمید. کنار
دیوار رفتم و این بار با دقت بیشتری تک تک نقاشی ها و خطاطی هاش رو نگاه کردم.
رو به روی یکی از نقاشیاش که یه دختر رو به دریا نشسته بود و باد موهاش رو به عقب فرستاده بود، ایستادم. دخترک
پشتش به تصویر بود و زانوهاش رو بغل کرده بود. با این که صورتش معلوم نبود، اما می شد حس کرد که بغض کرده.
آهی کشیدم که مائده گفت:
- منم خیلی این نقاشیش رو دوست دارم.
به سمتش برگشتم، روی تخت نشسته بود و نگاهم می کرد.
ادامه داد:
- حتی یکی دو بار کش رفتم، اما متین با پس گردنی پسش گرفت.
حرفی نزدم و به سراغ بقیه ی نقاشی ها رفتم، اما همش تصویر دخترک و غمش جلوی چشمام بود.
اتاق متین تلفیقی از عصر قدیم و جدید بود. تمام روتختی ها و رومیزی هاش خاتم کاری بود، اما کامپیوتر و لپ تاپش
از بهترین مدلا بود.
- خود آقا متین کجا می خوابه؟
- اون بیدار می مونه.
- چرا دیگه؟
-باباش همیشه پای پاتیل می موند و تا اون جایی که می تونست قرآن رو از اولش می خوند. بعد از اون خدا بیامرز
متین این کار رو می کنه.
- خدا بیامرزدشون.اونقدر خسته بودم که بدون این که به مائده اجازه بدم رو تختی جدید رو روی تخت بندازه، تقریبا بیهوش شدم.
مائده صدام زد و گفت:
- زود باش پاشو ملیسا، همه سر سفره س صبحونن.
- وای مائده ولم کن، من که تازه دو ساعته خوابیدم.
- پاشو عزیزم. سمنو و حلیم، پاشو دیگه.
- نمی خوام، خوابم میاد.
- ملیسا متین می خواد لباساش رو عوض کنه.
- خب عوض کنه. به من چه؟ مگه من مامانشم؟
- ملیسا خانوم جهت یادآوریتون، شما الان تو اتاق متین خوابیدید و کمد لباساشم این جاست.
به زور بلند شدم و گفتم:
- باشه بابا، خفم کردی، پا شدم.
- به سلام ملیسا خانوم، صبحتون بخیر.
به سمت سرویس بهداشتی گوشه اتاق رفتم و گفتم:
- ولم کن مائده، شدید خوابم میاد.
- اوه، خوبه یه سلام کردم، کاریت نداشتم.
با زدن آب سرد به صورتم، سر حال اومدم.
مائده دست به سینه منتظرم نشسته بود.
- معلومه دو ساعته تو اون دستشویی چی کار می کنی؟
لبخند خبیثانه ای زدم و گفتم:
- از اول تا آخرش برات بگم؟
اومد یکی زد تو سرم و گفت:
- الزم نکرده، بدو بی ادب
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_بیست_چهارم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
وای خدا، مائده عجب گیری بودا! حاالا چطوری دو درش کنم و برم براش کادو بخرم؟ به مهمونایی که حاالا نصف شده
بودن و اکثرشون رفته بودن سر کار و زندگیشون نگاهی کردم.
پیش مادر متین رفتم و خیلی آهسته براش گفتم می خوام یه جوری منو بفرسته بیرون که مائده شک نکنه.
مادر متین هم با لبخند گفت:
- عزیز دلم مشکلی نیست، فقط یه نیم ساعت صبر کن تا کار تقسیم سمنوها تموم بشه، بعد با متین برو که می خواد
سمنوها رو ببره دم در خونه ها. هم ثواب می کنی، هم کارت رو انجام می دی.
"اوه چه شود! من و متین اگه با هم بریم که سحر سکته رو زده."
وقتی مامان متین جلوی همه بهم گفت:
- ملیسا جون پاشو عزیزم، کمک متین برو تا سمنوها رو پخش کنید.
از نگاه بقیه بی اختیار خجالت کشیدم. متین زودتر از من خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
- مامان مزاحم خانم احمدی نشید، من خودم تنها ...
قبل از این که جملش تموم بشه، سهراب گفت:
- منم می رم کمکش.
"ایش، بمیرید همتون! حاالاهمه زرنگ شدن."
مادر متین خیلی ریلکس گفت:
- می خوام چندتا از سمنوها رو هم ملیسا بده به اقوامش. بدو عزیزم، دیر شد.
در مقابل چشمای شوکه ی مائده و سحر و سهراب و متین خان، چادرم رو مرتب کردم و سرم رو پایین انداختم و با ناز
گفتم:
- چشم.
"اِوا موش بخوردم، چه با حیام من!"
سهراب کنه هم آخر نیومد و یه جوری بغ کرد که احساس کردم من زن عقدیشم و کار خالفی کردم. "ای بابا چه
گیری افتادیم! خدا مادر مائده رو بیامرزه با این وقت زاییدنش و تولد دخترش. آخه االان وقتش بود؟ دقیقا توی مدت
زمان قهر من و مامان بابام و سمنو پزون متین اینا؟ آخه چرا یه ذره آینده نگر نبوده؟" خود درگیری دارم من.متین سمنوهای دستش رو کنار بقیه ی سمنوها گذاشت و رفت توی ماشین نشست. "وا، من جلو بشینم یا عقب؟"
اگه عقب بشینم که باسن مبارکم روی سمنوهای چیده شده روی صندلی عقب می سوزه و اگه جلو بشینم متین پیش
خودش فکر می کنه خبریه. متین به من که مستاصل نگاهش می کردم، نگاهی انداخت و یکم خم شد و در جلو رو برام
باز کرد. "این جنتلمن بازیاش منو کشته. اصلا از جاش تکون نخورد. حاالا می مرد می اومد پایین در رو برام باز می
کرد و می گفت بفرمایید؟ هی هی، ما از اولم شانس نداشتیم." نشستم و در رو یه کم محکم بستم. متین بی هیچ
حرفی راه افتاد و بعدم دکمه ی پخش رو زد.
"دل دیوانه ی من به غیر از محبت گناهی ندارد، خدا داند
شده چون مرغ طوفان که جز بی پناهی پناهی ندارد، خدا داند
منم آن ابر وحشی که در هر بیابان به تلخی سرشکی بیفشانم
به جز این اشک سوزان، دل ناامیدم گواهی ندارد، خدا داند"
کار پخش سمنوها رو متین بدون این که اجازه بده من حتی از ماشین پیاده بشم انجام داد.
سوار ماشین که شد گفت:
- خب، اینم از آخریش. حاالا شما آدرس رو بدین تا این چهارتا رو هم برسونیم.
اول در خونه یلدا رفتم که بیچاره با دیدن من همراه با متین سنکپ کرد، اونم با دیدن چادری که روی سرم بود.
شقایق هم اصال نذاشتم متین رو ببینه و خودم رفتم دم در آپارتمانشون و سمنو رو دادم. کوروش هم که خودش اومد
سر کوچشون، با قیافه ی داغون سمنو رو گرفت و رفت. در یه تصمیم آنی به متین آدرس خونه رو دادم. مطمئنا تو این
ساعت روز نه بابا بود و نه مامان. متین دم در خونه نگه داشت و من تعارفش کردم، اما اون بدون این که نگاهم کنه
محترمانه گفت منتظرم می مونه و من سمنو رو برداشتم و سریع رفتم تو خونه. سوسن با دیدنم تقریبا بال درآورد و به
سمتم اومد و محکم بغلم کرد. بهش گفتم نمی خوام کسی بدونه من سمنو آوردم و سوسن هم فقط قربون صدقم رفت
که چقدر چادر بهم میاد. سریع رفتم تو اتاقم و از تو چمدون سوغاتی های مامان، پارچه ی لیمویی رنگ خوشگلی که
از کیش برام آورده بود رو بیرون کشیدم و سریع کادوش کردم واسه تولد مائده، چون واقعا حوصله ی خرید نداشتم.
یکی دو دست لباس با حجابم انداختم تو یکی از کوله هام و سریع جیم زدم. خوشبختانه هنوز مامان اینا نیومده بودن
که از سوسن خداحافظی کردم و اومدم بیرون. متین ماشین رو اون طرف تر پارک کرده بود. هنوز دو قدم دیگه تا
ماشین داشتم که صدای "ملیسا" گفتن آرشام متوقفم کرد.
"وای خدا، این رو کجای دلم بذارم؟"
با نفرت برگشتم و نگاهش کردم. سریع خودش رو به من رسوند.
یه دور دورم تابید و آروم دست زد و گفت:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
براوو، چه دختر با حجابی! اون وقت چرا؟
- به خودم مربوطه.
- البته خوشگله. مسافرت شمال خوش گذشت؟
جوابش رو ندادم و تو چشماش با نفرت خیره شدم.
- کی انشاا... از شمال برمی گردید؟
- هر وقت میلم کشید.
- به میلت بگو زودتر بکشه، برات برنامه دارم.
- من باهات کاری ندارم.
- اوه، چه خشن! از شمال که رسیدی خونه خودت رو واسه مراسم ازدواجمون آماده کن.
-من صد سال سیاه همچین غلطی نمی کنم.
فاصلش رو باهام کم تر کرد و گفت:
- می کنی عزیزم، به موقعش بدتر از اینا رو هم می کنی.
دستش رو رو شونه هام گذاشت و خودش رو بهم نزدیک کرد. محکم به عقب هولش دادم و گفتم:
- برو گمشو آشغال!
- اوم، دلم واسه فحش دادنت تنگ شده بود. بیا تو بغل عمو تا رفع دلتنگیم بشه.
و دستاش رو دوباره برای بغل کردنم باز کرد.
- چیزی شده؟
من با خجالت و آرشام با تعجب به متین نگاه کرد.
- اوه، پس بگو این چادر به خاطر چی بود.
جدی به سمتم برگشت و گفت:
- ولی یه چیزی رو فراموش کردی، اونم اینه که من تا حاالا تو زندگیم هر چیزی رو خواستم به دست آوردم، تو رو هم
می خوام و ...
- خفه شو.یه قدم سریع به سمتم اومد که متین سریع فاصله بین من و آرشام رو پر کرد و رو به من گفت:
- شما برید تو ماشین.
با ترس حاالا به آرشام که با لبخند مرموزی متین رو نگاه می کرد، نگاه کردم و یک آن ترسیدم که آرشام از قضیه ی
شرط بندی چیزی بگه و متین ...
آستین متین رو گرفتم و کشیدم و گفتم:
- متین تو رو خدا بیا بریم، ولش کن.
آرشام بی توجه به من، به متین گفت:
- جوجه تو این وسط چی می گی؟
- من ...
تو حرف متین پریدم و گفتم:
- متین جون مامانت، جون مائده، اصلا جون اون کسی که دوستش داری بیا بریم، جلوی همسایه ها بده.
متین آرشام رو به عقب هل داد و گفت:
- برو سوار شو.
سریع سوار شدم و متین هم نشست قبل از حرکت، آرشام آروم به شیشه ی سمت من زد. متین ماشین رو روشن کرد
و من نگاهم رو از چشمای پر از شیطنت آرشام گرفتم و فقط شنیدم که گفت:
- دارم برات.
و این حرف بی اختیار لرزه ای به تنم انداخت.
متین حتی پخش ماشین رو خاموش کرد و در سکوت، با سرعت زیادی رانندگی کرد. فقط پوف کشیدن های عصبیش
بود که سکوت رو می شکست.
بی اختیار گفتم:
- اون هیچ غلطی نمی تونه بکنه.
شاید بیشتر برای اعتماد به نفس دادن به خودم گفتم.
- چرا با پدر مادرتون درست صحبت نمی کنید؟
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃