eitaa logo
کانال ماه تابان
1.4هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
https://eitaa.com/havase/21908 https://eitaa.com/havase/21935 https://eitaa.com/havase/21953 https://eitaa.com/havase/21983 https://eitaa.com/havase/22009 https://eitaa.com/havase/22043 https://eitaa.com/havase/22067 https://eitaa.com/havase/22093 https://eitaa.com/havase/22118 https://eitaa.com/havase/22145 https://eitaa.com/havase/22164 https://eitaa.com/havase/22189 https://eitaa.com/havase/22219 https://eitaa.com/havase/22249 https://eitaa.com/havase/22280 https://eitaa.com/havase/22303 https://eitaa.com/havase/22331 https://eitaa.com/havase/22361 https://eitaa.com/havase/22389 https://eitaa.com/havase/22416 https://eitaa.com/havase/22444 https://eitaa.com/havase/22589 https://eitaa.com/havase/22630 https://eitaa.com/havase/22658 https://eitaa.com/havase/22693 https://eitaa.com/havase/22721 https://eitaa.com/havase/22753 https://eitaa.com/havase/22787 https://eitaa.com/havase/22822 https://eitaa.com/havase/22849 https://eitaa.com/havase/22882 https://eitaa.com/havase/22912 https://eitaa.com/havase/22948 https://eitaa.com/havase/22979 https://eitaa.com/havase/23013 https://eitaa.com/havase/23043 https://eitaa.com/havase/23060 https://eitaa.com/havase/23092 https://eitaa.com/havase/23123 https://eitaa.com/havase/23155 https://eitaa.com/havase/23190 https://eitaa.com/havase/23224 https://eitaa.com/havase/23255 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
🍃❤️🍃❤️🍃 "- یعنی فقط به خاطر پول به هم زدی؟ پس عشق و علاقه چی؟ مهلقا با پررویی جواب داد: - وا عزیزم تو دیگه چرا این حرف رو می زنی؟ تو که ازدواجت فقط واسه پول بود و بس! وا رفتم و بی حرف به آرشام مظلومانه نگاه کردم تا حداقل ازم دفاع کنه که آقا با کمال صفا فرمودند. - خوب کردی بهارک جون .این روزا پول حلال همه مشکلاته با پول حتی میشه عشقم خرید. این حرفش دیگه خیلی سنگین بود .با عصبانیت به اتاقم رفتم و در رو محکم به هم کوبیدم .حرف حساب که جواب نداشت داشت؟ * نیمه شب بود که با احساس درد وحشتناکی تو ناحیه کمرم از خواب بلند شدم .آرشام کنارم نبود و این باعث تعجبم شد .از جا بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا حداقل قرصام رو بخورم اما نمی دونم چرا بی اختیار از پله ها باالا رفتم .درد داشتم اما برام مهم نبود مخصوصا حاالا که صدای خنده های ریز بهارک رو می شنیدم .پشت در اتاق خوابمون رفتم اتاق خواب سابقم که به خاطر حاملگی مجبور به ترکش و رفتن به طبقه پایین شدم .دستم روی دستگیره قرار گرفت و به آرومی در رو باز کردم .من قبلا این صحنه رو دیده بودم فقط معشوقه ی شوهرم تغییر کرده بود وگرنه صحنه همون صحنه بود.اشک جلوی دیدم رو گرفت."خدایا به تاوان کدوم گناه این طوری عذابم می دی؟" آرشام و بهارک اون قدر غرق در کار خودشون بودن که متوجه باز بودن در نشدن .صدای مهلقا از پشت سرم بلند شد. - خدای من این جا چه خبره؟! نگاه ترسان آرشام به سمتم برگشت و من در آغوش مهلقا سقوط کردم. * - هاله بچم؟ - به خاطر نارس بودنش تو دستگاهه گلم .نگران نباش دکترش گفت تا دو هفته دیگه که ریه هاش قشنگ تشکیل شد می تونی ببریش خونه. مهلقا مثل پروانه دورم می چرخید .گفت بهارک برگشته ایران و آرشامم روش نمیشه بیاد دیدنم ."به جهنم چه بهتر." هاله بی خبر از همه جا از ذوق آرشام وقتی طلوع رو دیده بود تعریف می کرد و فرشاد که انگار یه بوهایی برده بود مرتب تاکید می کرد مثل برادر پشتمه. * "طلوع صورت زیبایی داشت .دقیقا شبیه مامانم بود و من عاشق دستای کوچولو و لبای غنچه ایش بودم .سینم رو نمی تونست بمکه و مجبور بودم توی یه سرنگ بدوشم و به زور تو حلقش بریزیم .آرشام کنارم اومد اما من ندیده گرفتمش و حتی جواب حرفاش رو هم نمی دادم .آرشام واقعا برای من مرده بود.مامان و مادرجون به دلیل حضور مهلقا و اصرارهای من نیومدن.دوست نداشتم اونا هم به رایطه ی خراب بین من و آرشام پی ببرند .ازشون خواستم نیان در عوض من دو ماه دیگه برم پیششون .آرشام مخالفت کرد اما مهلقا جلوش محکم ایستاد و گفت: - واسه تو که بهتره بدون سر خر به گند کاریات می رسی. - خاله تو دخالت نکن .من نمیتونم از طلوع دور باشم. - بهتره عادت کنی چون من و ملیسا با هم برمی گردیم .می خوام یه چند ماه ازت دور باشه تا بتونه اون اتفاق رو فراموش کنه .نترس با اون چک و سفته ها محاله ازت جدا بشه. پوزخندی زدم .ببین چقدر بدبخت شدم که مهلقا با اون قلب سنگیش دلش به حالم سوخته .طلوع مرخص شد و تمام دار و ندار من و آرشام شد.هیچ کدوممون راجع به اون شب کذایی حرفی نمیزدیم اما کماکان من انقدر با آرشام سرد برخورد می کردم که واقعا بعضی وقتا اصلا متوجه حضورش نبودم. * قرار بود پنجشنبه من و مهلقا و طلوع برگردیم ایران و آرشام تا یک ماه فقط بهمون فرصت داده بود که برگردیم و گرنه خودش می اومد.یک ماه ندیدنش هم غنیمت بود .آرشام هر شب دو تا تقه به در می زد و وارد اتاق می شد کنار تخت طلوع می رفت و اون رو می بوسید و بعد نگاه حسرت زدش رو بهم می انداخت منم ملحفه رو تا روی سرم باالا می کشیدم و اون فقط زمزمه می کرد "شب بخیر" و بعد می رفت. شب آروم طلوع رو تو تختش خوابوندم و به سمت تختم رفتم تا روش دراز بکشم که آرشام دو تا تقه به در زد بعد وارد اتاق شد به سمت تخت طلوع رفت اما یه چیزی مثل هر شب نبود .به طرف آرشام برگشتم که متعجب و وحشت زده به طلوع خیره شده بود .به سمت تخت دویدم. طلوعم کبود شده بود و نمی تونست نفس بکشه.اونقدر هول کردم که فقط بغلش کردم و دویدم .آرشامم دنبالم می دوید.سوار ماشین شدیم و خودمون رو به بیمارستان رسوندیم .همه چیز ده دقیقه هم طول نکشید.دکتر بیرون اومد و فقط گفت: - متاسفم! آرشام یقه اون رو گرفت و به دیوار کوبیدش. - یعنی چی؟ دکتر با ملایمت دست اون رو پس زد. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃 💕join ➣ @Online_God ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
https://eitaa.com/havase/21908 https://eitaa.com/havase/21935 https://eitaa.com/havase/21953 https://eitaa.com/havase/21983 https://eitaa.com/havase/22009 https://eitaa.com/havase/22043 https://eitaa.com/havase/22067 https://eitaa.com/havase/22093 https://eitaa.com/havase/22118 https://eitaa.com/havase/22145 https://eitaa.com/havase/22164 https://eitaa.com/havase/22189 https://eitaa.com/havase/22219 https://eitaa.com/havase/22249 https://eitaa.com/havase/22280 https://eitaa.com/havase/22303 https://eitaa.com/havase/22331 https://eitaa.com/havase/22361 https://eitaa.com/havase/22389 https://eitaa.com/havase/22416 https://eitaa.com/havase/22444 https://eitaa.com/havase/22589 https://eitaa.com/havase/22630 https://eitaa.com/havase/22658 https://eitaa.com/havase/22693 https://eitaa.com/havase/22721 https://eitaa.com/havase/22753 https://eitaa.com/havase/22787 https://eitaa.com/havase/22822 https://eitaa.com/havase/22849 https://eitaa.com/havase/22882 https://eitaa.com/havase/22912 https://eitaa.com/havase/22948 https://eitaa.com/havase/22979 https://eitaa.com/havase/23013 https://eitaa.com/havase/23043 https://eitaa.com/havase/23060 https://eitaa.com/havase/23092 https://eitaa.com/havase/23123 https://eitaa.com/havase/23155 https://eitaa.com/havase/23190 https://eitaa.com/havase/23224 -پایان https://eitaa.com/havase/23255 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
❤️❤️ _چیزے و کہ میدیم باور نمیکردم اردلاݧ بود ریشاش بلند شده بود. یکمے صورتش سوختہ بود و یہ کولہ پشتے نظامے بزرگ هم پشتش بود اومدم  مث بچگیامو بپرم بغلش ک رفت عقب کجا❓زشتہ تو کوچہ خندیمو همونطور نگاهش میکردم چیہ خواهر❓نمیخواے برے کنار بیام تو❓ اصلا نمیتونستم حرف بزنم رفتم کنار تا بیاد تو درو بستم و از پلہ ها رفتیم بالا _چشمم خورد بہ دستش کہ باند پیچے شده بود و یکمے خوݧ ازش بیروݧ زده بود دستم و گذاشتم رو دهنمو گفتم :خدا مرگم بده چیشده داداش خندید و گفت: زبوݧ باز کردے جاے سلامتہ❓چیزے نیست بیا بریم تو داداش الاݧ برے تو همہ شوکہ میشـݧ وایسا مـݧ آمادشوݧ کنم _رفتم داخل و گفتم :یااللہ مأموره گازه حجاباتونو رعایت کنید زهرا سریع چادرشو سر کرد و برای ماماݧ هم چادر برد ماماݧ با بے حوصلگے گفت:مامور و گاز تو خونہ چیکار داره نمیدونم ماماݧ مثل اینکہ یہ مشکلے پیش اومده خیلہ خوب باباتم صدا کـݧ باشہ چشم _بابا❓بیا مامور گاز بابا از اتاق اومد بیرونو گفت: مامور گاز❓ خوب تو خونہ چیکار داره❓ نمیدونم بابا بیاید خودتو ببینید بابا در خونہ و باز کرد و با تعجب همینطور بہ اردلاݧ نگاه میکرد اردلاݧ بابا رو محکم بغل کرد و دستش و بوسید بابا بعد از چند ثانیہ بہ خودش اومد و خدا رو شکر میکرد _از سرو صداے اونها ماماݧ و زهرا هم اومدݧ جلوے ماماݧ تا اردلاݧ دید دستاشو آورد بالا و گفت یا حسیـݧ، خدایا شکرت خدایا هزار مرتبہ شکرت بعد هم اردلاݧ و بغل کرد و دستشو گرفت زهرا هم با دیدݧ اردلاݧ دستشو گذاشت جلوے دهنشو لیواݧ از دستش افتاد اردلاݧ لبخندے بهش زد ،لبشو گاز گرفت و دستشو بہ نشونہ ے شرمنده ام گذاشت رو چشماش _ماماݧ دست اردلاݧ و ول نمیکرد، کشوندش سمت خونہ همہ جاشو نگاه میکرد  وازش میپرسید ،چیزیت نشده❓ اردلاݧ هم دستشو زیر آستینش قایم کرده بود و میگفت: سالم سالمم مادر مـݧ ماماݧ از خوشحالے نمیدونست باید چیکار کنہ اسماء مادر براے داداشت چاے بیار، میوه بیار،شیرینے بیار، اصـݧ همشو بیار باشہ چشم _زهرا اومد آشپز خونہ دستاش از هیجاݧ میلرزید و لبخندے پر،رنگ رو صورتش بود چهرش هم دیگہ زرد و بے حال نبود محکم بغلش کردم و بهش تبریک گفتم خدا رو شکر اونشب همہ خوشحال بودݧ رفتم داخل اتاقم ،رو تختم نشستم و یہ نفس راحت کشیدم _گوشیمو برداشتم و شماره ے علے و گرفتم الو❓ جوابشو ندادم دوست داشتم صداشو بشنوم دوباره گفت:الو❓همسر جا❓ قند تو دلم آب شد اما بازم  جواب ندادم گوشے و قطع کرد و خودش زنگ زد الو❓اسماء جا❓ الو سلام علے پووووفے کردو و گفت: چرا جواب نمیدے خانوم نگراݧ شدم آخہ میخواستم صداے آقامونو گوش بدم خندیدو گفت :دیوووونہ _جاݧ دلم کار داشتے خانوم جا❓ اووهوممم علے اردلاݧ اومده اردلا❓شوخے میکنے چہ بے خبر❓ آره والا دیوونست دیگہ چشمتوݧ روشـݧ مرسے همسرم .شب بیا خونہ ما واسہ شام دیگہ❓ آره بہ شرطے کہ خودت درست کنے چشم _چشمت بی بلا پس زود بیا.فعلا فعلا. نیم ساعت گذشت. علے با یہ شیرینے اومد خونمو بعد از شام از قضیہ ے امروز کہ ماماݧ فکر کرده بود اردلاݧ و دیده بحث شد ... ادامه دارد... https://rubika.ir/joinc/DECDBDGE0HVWWLCXDREBKVWVAFQKCNJB