#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_سیزدهم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
تمام مدتی که مامانم لباسا رو جلوم می گرفت و از توی آینه نگاهم می کرد، مثل مجسمه ایستاده بودم و با دندونام به
جون پوست لبای بیچارم افتاده بودم. مامان هم بی توجه به من و حتی پرسیدن نظرم کار خودش رو می کرد و انگار نه
انگار که من بیچاره هم این وسط آدمم. خدایا خودت بخیر بگذرون!
***
توی دانشگاه بودم که ده باری مامان زنگ زد و قرار امروز رو یادآوری کرد. این که بعد کالسم سریع برم خونه تا خودم
رو برای دیدن شاهزاده رویاهام، آرشام البته از دید مامانم آماده کنم. قضیه رو فقط واسه یلدا سر کالس آروم آروم
تعریف کردم و اون هم از این کار استقبال کرد. بعد کالس می خواستم سریع برم خونه که کسی از پشت سر صدام زد.
- خانم احمدی، یه لحظه لطفا صبر کنید؟ باهاتون کار دارم.
برگشتم و با دیدن متین پوفی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:
- تو رو دیگه کجای دلم بذارم؟
خودش رو به من رسوند و سر به زیر سالم کرد.
- علیک سالم.
- ببخشید من می خواستم زودتر بیام باهاتون صحبت کنم؛ اما دیدم چند روزه تو خودتونید گفتم مزاحم نشم.
اوالال، چی شد؟! من که هنگ کردم. اصال متین رو به طور کل فراموش کرده بودم. از بس ذهنم درگیر آرشام و غرغرای
مامان شده بود، هر چی شرط و شرط بندی بود از سرم پریده بود. با به یاد آوردن قضیه پوششم و حرفای متین اخمام
رو تو هم کشیدم و گفتم:
- من با شما صحبتی ندارم آقای به اصطالح محترم.
متین با شنیدن این حرفم سرش رو باال آورد و مستقیم به چشمام خیره شد و گفت:
- من بابت حرفای اون روزم تو کافی شاپ از شما معذرت می خوام. راستش اون قدر از دست اون پسره عصبانی بودم
که نفهمیدم چی می گم و ضمنا حق با شماست؛ نوع پوشش شما به من ربط نداره، یعنی به جز خودتون به هیچ کس
ربطی نداره. شما دختر باهوش و عاقلی هستید و مسلما صالح کار خودتون رو خیلی بیشتر از هر کسی می دونید. من
بابت این که باعث ناراحتیتون شدم واقعا متاسفم و امیدوارم بتونید منو ببخشید.
نگاهش رو از چشمام گرفت و گفت:
- خدانگهدار.
و رفت. نفس حبس شدم رو به زور بیرون دادم و گفتم:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣
@Online_God