🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 "- بله؟ - خانم بهادری باهاتون کار دارن. و به سمت مادرجون که نگاهش به من بود اشاره کرد .بلند شدم و کنار مادرجون رفتم. - بله مادرجون؟ - عزیزم مامان باباتم امشب دعوت بودن ببین چرا هنوز نیومدن. گوشیم رو برداشتم و با مامان تماس گرفتم .مامان گفت نمیاد و وقتی من دلیلش رو پرسیدم گفت: - نمی خوام هیچ کدومشون روببینم کسایی که وقتی بهشون احتیاج داشتم پشتم رو خالی کردن. - مامان؟! - هه جالبه !ملیسایی که یه زمونی به زور تو مهمونیای دوره ای شرکت می کرد زنگ زده و میگه بیام مهمونی. راست میگفت من همیشه مخالف این مهمونیا بودم .دهنم بسته شد. - باشه مامان هر طور راحتی. *** یکی از دخترعموهای آرشام که معلوم بود چند سالی از من بزرگ تره با کمال پررویی رو به مادرجون گفت: - نامزد آرشام خیلی خوشگله اما فکر نمی کردم واسه آرشام دختر یه ورشکسته رو بگیرین. مادرجون نگاهی به من که از عصبانیت سرخ شده بودم انداخت و دستش رو روی دستم گذاشت و گفت: - مهم اینه که آرشام و ملیسا واقعا عاشق همدیگه هستن و ضمنا خدا رو شکل مشکل مالی آقای احمدی برطرف شد. دختر پررو پشت چشمی برام نازک کرد و گفت: - معلومه کار بلده ببین چطور خودش رو تو دل شما جا کرده. مادرجون لبخندی زد و گفت: - اون یه فرشته س. دختره رسما خفه شد اما وقتی مادرجون برای احوالپرسی پیش خانواده ای رفت رو به من گفت: - ببین خوشگله من پسرعموم رو میشناسم اینا همش فیلمشه اون اهل ازدواج و این حرفا نیست احتماالا چند صباحی سر کاری و بعدم مثل دستمال کهنه از زندگیش پرت می شی بیرون"آی دلم می خواست بگم ما ازدواج کردیم و تا اون جاش رو بسوزونم بعدم بگم پسرعموتون ارزونی خودتون و برای حسن ختام یه کف گرگیم برم تو صورتش اما شخصیت مهربون و روح لطیفم اجازه ی این کار رو نداد .دختره که دیدجوابش رو نمی دم بلند شد و رفت و جاش آتوسا اومد. - ملیسا خوب با مهگل خانم جور شدی. - آره خیلی خوبن هم مادرجون هم پدرجون. - خدا رو شکر .اوه راستی بلند نمی شی برقصی؟ - نه بابا حوصلم کجا بود؟ تو چرا نمی رقصی؟ - دلم می خواد با تو برقصم. - لوس نشو .یه کار نکن شوهرت سرم رو بکنه! خندید و گفت: - نترس عرضش رو نداره. بعدم دستم رو کشید و به زور بلندم کرد. فرشاد بهادری پسرعموی آرشام در حالی که با مهارت می رقصید کنار من و آتوسا اومد و گفت: - خیلی لوندی ملیسا خانم به خاطر اینه که پسرعموی منو این طوری به دام انداختی. به سر تا پاش نگاهی انداختم و فقط زمزمه کردم: - ممنون. بعد هم الکی تابی خوردم و جام رو یه جورایی با آتوسا عوض کردم تا از شر نگاهای هیزش خلاص بشم اما مگه از رو می رفت؟پاهاش رو سریع روی ریتم آهنگ برمی داشت و می ذاشت رو زمین و نگاهش یه لحظه هم ول کنم نبود .یه آن اون ملیسای شیطون گذشته تو من جون گرفت و یه لبخند شیطانی تحویلش دادم که باعث شدنیشش تا ته باز بشه و تو یه حرکت سریع یه لنگ کوچولو واسش انداختم و سریع عقب کشیدم .از اونجایی که پیست رقص کوچی بود و همه کیپ تو کیپ هم می رقصیدن محکم افتاد روی دخترعمش و دوتاشون پخش زمین شدن و من و آتوسا در حالی که به زور جلوی خنده هامون رو گرفتیم سریع جیم زدیم .همین که از جمعیت دور شدیم زدیم زیر خنده. - وای ملی خدا نکشدت !چند وقت بود دلم برای ملیسای شیطونمون تنگ شده بود. - خودمم همین طور. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 💕join ➣ @Online_God 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌