آقایون طرف مردانه بودن و از صداهایی هم که می امد، معلوم بود حسابی گرم صحبت هستند... می تونستم چهره اش رو موقع گوش کردن به صحبت بزرگتر ها تصور کنم... آره اون امشب اینجا بود... به عنوان خواستگار من اینجا بود...اما من می دونستم که خواستار من نیست... خانم ها هم طرف زنانه بودن بعد از این که من اون چایی معروف مراسم خواستگاری رو تعارف کردم تازه صحبت هاشون گل انداخته بود... دقایقی که گذشت بشری بلند شد و به آشپزخونه رفت و به من هم اشاره کرد که دنبالش برم... بعد از رفتن بشری من هم با اجازه ای گفتم و به آشپزخانه رفتم... _سلما، می خوام یچی ازت بپرسم، اما جواب راست می خوام ازت؟! _شما بپرس آبجی، منم اگه تونستم جوابش رو بهت می دم... _سلما من دیشب هرچی خواستم باهات صحبت کنم، تو به هر بهانه ای بحث رو عوض کردی... اما الان دیگه باید جوابم رو بدی؟ امروز حرف های چشمات گنگن، نمی تونم بخونمشون... چی تورو امروز انقدر آروم نگه داشته!... چی تو اون کلت چی می گذره آبجی من! امشب می خوای چی کار کنی!؟! به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti