قسمت پنجم اسماعیل واقفی دخترکان که به دنبال لباس های بلند تری بودند به معبد سقراط وارد شدند، سقراط خوابیده بود و داشت شوکرانش را مزه مزه می کرد، شوکران، طمع انار ساوه را می داد و سوهان قم. سقراط اما بهش می گفت تحفه نطنز است. دستم را گذاشتم روی قلبم، شیشه ی ودکای چهل درصد هنوز همراهم بود. همه اش را به پای سقراط خالی کردم و از او اجازه گرفتم که شیشه ودکای کتابی چهل درصد را با شوکران صد در صد او پر کردم . و او اجازه داد، اشک در چشمانم جمع شده بود. دور سقراط را دوستانش گرفته بودند و تشویقش می کردند شیشه را تا ته سر بکشد. آنجا نشستم و هر پانصد و نود هشت قُلُپش را شمردم. سقراط نگاهش را از من برگرداندو نگاهی به دخترکان که حالا دیگر پوشیده ی پوشیده بودند انداخت و گفت : راه معبدِ روشنی از دل تاریکی می گذرد، طبیبی باید داشت تا مرض ها را رفع کند. دخترکان از اطرافیان سقراط نشانی بقراط را گرفتند. و همگی اطرافیان در حالی که انگشتشان را به سمت شرق گرفته بودند مطب پروفسور سمیعی را نشان دادند و گفتند بقراط آنجا کار پاره وقت دارد. گاهی به آنجا می رود و برای پروفسور سوگند یاد می کند که دیگر هیچ وقت هیچ نفس اماره ای صدمه ای به هیچ نفس لوامه ای نرساند و اگر پروفسور اجازه می داد بقراط شب ها همانجا روح های مریض را به سلابه می کشید تا صبح. بقراط روی روح های مریض نوشته بود آیا صبح نزدیک نیست و همه ی روح ها داد می‌زدند و ناله می کردند و می گفتند : - آیا صبح نزدیک نیست؟ آیا صبح نزدیک نیست؟! روح ها تا صبح ناله می زدند و صبحدم همراه نسیم به دیار بی واژه پرواز می کردند. دخترکان از نزد بقراط که بیرون آمدند دیگر روحشان مریض نبود. همه شان شده بودند مثل راشل کوری . دخترکان سوار بر بال نسیم آمدند به سرزمین بی واژه و حالا منتظر بودند تا صبح بیاید. گون هایی که توی خورجین گذاشته بودم داشتند رشد می کردند، آنقدر رشد کردند تا از خورجین بیرون پاشیدند و روی زمین نقره ای ریختند. گوزن وقتی گون های رشد یافته را دید، در کمال آرامش شروع کردن به خوردن گون های رشید، انگار نه انگار که این کارش دور از رشد یافتگی است. دخترکان همگی دور تا دور کوزه بشریت جمع شدند و تکه هایش را برداشتند و به هم چسباندند هر دختر یک تکه. هفتاد دختر ، هفتاد تکه. دخترکان به سوار خیره بودند. سیمرغ، قرمزِ قرمز شد، قرمزتر و قرمزتر. سیاه شد. داغ شد. روشن شد. سپید شد. نورانی شد و نورانی تر. سوار پیاده شد. سیمرغِ قرمز گفت: - داداش من ققنوسم. تو دچار تهوع چشمی هستی و قطره ای خوراکی را به چشمم پاشید و دمپایی های بابا نوروز را برداشت و انداخت کنار کوزه. کوزه را برداشتم و ریختم داخل خورجین. همه ی هفتاد تکه را ریختم. ولی دو تکه گمشده بود. دو تکه را باید می ساختم ولی نمی دانم چطور! سوار را کشیدم کنار و گفتم. - داداش آتیش نمی خوای؟ گفت: - نه دیگه واسه سیمرغ می خواستم سیمرغ گفت: - داداش من ققنوسم! ققنوس توی آتشی که به پا کرده بود داشت می سوخت پرهای سرخ زیبایش آتش گرفته بودند و می سوختند. دود ملایمی تمام دشت را گرفته بود. دودی ذله کننده داخل ریه هایم شده بود و شش هایم را می مکید. تفی کردم و با غیظ گفتم: - از جلو نظام تمام دخترکان همگی باهم گفتند: - الله ققنوس آتشش خاموش شد و یک تخم دو زرده از خودش به جا گذاشت و حکیم ابولقاسم فردوسی سوار بر سیمرغ از دور پیدایش شد. @havaseil