به هوای سیل
#واژه_های_گمشده #اسماعیل واقفی قسمت شانزدهم🔰 نخل هایی که هر کدام سی چهل متر ارتفاع داشتند و من نم
قسمت هفدهم🔰 - تِخ کن یالا. - چی تِخ کنم؟ - هر چی خوردی. - چیزی نخوردم! - دروغ هم که میگی. چشمم روشن. دیدم فایده ندارد. بطری وتکای طهور را نشانشان دادم و گفتم اگر بگذارید بروم. نفری یک قلپ می دهم بخورید. گفتند: - به ما نمی سازه درصدش بالاست. - چهل درصده خندیدند و گفتند یادت رفته با شوکران صد در صد پرش کردی؟ گفتم: نه یادم نرفته. بطری را گذاشتم روی قلبم و نفس عمیقی کشیدم. پاهایم را محکم به زمین فشار دادم و گفتم: - من از اینجا میرم! حافظ از پشت سرم غزلی سرایید با این مطلع : - تو از اینجا می ری و من مانده ام تنهای تنهاااااااااا. عزیزم تنهااای تنها. گفتم: خب تو هم بیا برویم. گفت صبح دولت توست که دمیده و در این دولت کریمه تنها تو می توانی بروی که منتظرش بودی و نه من و نه کس دیگری نمی تواند تو را در این راه سخت و شیرین همراهی کند. تنم لرزید، دلم لرزید، زمین لرزید، آسمان لرزید، افلاک لرزید، کائنات لرزید، پل مویی باریک موسوم به "صبح دولتم" لرزید. دست حافظ را رها کردم و پایم را گذاشتم روی پل مویی زرد رنگ. زیر پایم تا پایین دیده نمی شد. روبرویم تا چشم کار می کرد، چیزی نمی دیدم. دره ای وحشتناک پر از دود و صداهایی که معلوم بود اژدهاها دارند چیزی می سوزانند مثل یک آدم که دور تادور شکمش پر از چربی و تریگلیسیرن و اوره است. بوی بدی می آمد از بوی سوختگی ماتحت ژولیوس هم بدتر بود. اما کسی نمی توانست از دره کوچ کند همه داشتند می مردند. 🐉 @havaseil