نزدیک نیمه شب بود ڪه به حال اومدم ...  سرگیجه ام قطع شده بود ...  تبم هم خیلی پایین اومده بود ... اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم ... از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست ڪنم ... بلند ڪه شدم ... دیدم تلفنم روے زمین افتاده ... باورم نمی شد ... 46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون ...😳 با همون بی حس و حالی ... رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن ڪردم ... تا چراغ رو روشن ڪردم صدای زنگ در بلند شد ...😕 پتوی سبڪی رو ڪه روی شونه هام بود ...  مثل چادر کشیدم روے سرم و از پله ها رفتم پایین ...  از حال گذشتم و تا به در ورودے رسیدم ... انگار نصف جونم پریده بود ... در رو باز ڪردم ... باورم نمی شد ...  یان دایسون پشت در بود...😳  در حالی ڪه ناراحتی توے صورتش موج می زد ...  با حالت خاصی بهم نگاه ڪرد ... اومد جلو و یه پلاستیڪ بزرگ رو گذاشت جلوے پام ... - با پدرت حرف زدم ... گفت از صبح چیزے نخوردے ... مطمئن شو تا آخرش رو می خوری ... این رو گفت و بی معطلی رفت ... خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل ...  توش رو ڪه نگاه کردم ... چند تا ظرف غذا بود ...  با یه کاغذ ... روش نوشته بود ... - از یه رستوران اسلامی گرفتم ...  ڪلی گشتم تا پیداش ڪردم ...  دیگه هیچ بهانه اے برای نخوردنش ندارے ... نشستم روی مبل ... ناخودآگاه خنده ام گرفت ...😅 ادامه دارد... به روایت دختر شهید سید علی حسینی🌸