#رمان_بدون_تو_هرگز
#پارت_شصت_و_هفتم
نزدیک نیمه شب بود ڪه به حال اومدم ...
سرگیجه ام قطع شده بود ...
تبم هم خیلی پایین اومده بود ...
اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم ...
از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست ڪنم ...
بلند ڪه شدم ... دیدم تلفنم روے زمین افتاده ...
باورم نمی شد ... 46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون ...😳
با همون بی حس و حالی ... رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن ڪردم ...
تا چراغ رو روشن ڪردم صدای زنگ در بلند شد ...😕
پتوی سبڪی رو ڪه روی شونه هام بود ...
مثل چادر کشیدم روے سرم و از پله ها رفتم پایین ...
از حال گذشتم و تا به در ورودے رسیدم ... انگار نصف جونم پریده بود ...
در رو باز ڪردم ... باورم نمی شد ...
یان دایسون پشت در بود...😳
در حالی ڪه ناراحتی توے صورتش موج می زد ...
با حالت خاصی بهم نگاه ڪرد ... اومد جلو و یه پلاستیڪ بزرگ رو گذاشت جلوے پام ...
- با پدرت حرف زدم ... گفت از صبح چیزے نخوردے ...
مطمئن شو تا آخرش رو می خوری ...
این رو گفت و بی معطلی رفت ...
خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل ...
توش رو ڪه نگاه کردم ... چند تا ظرف غذا بود ...
با یه کاغذ ... روش نوشته بود ...
- از یه رستوران اسلامی گرفتم ...
ڪلی گشتم تا پیداش ڪردم ...
دیگه هیچ بهانه اے برای نخوردنش ندارے ...
نشستم روی مبل ... ناخودآگاه خنده ام گرفت ...😅
ادامه دارد...
به روایت
دختر شهید سید علی حسینی🌸