صبح زود با صدای اذان که از پنجره باز اتاق میومد بیدار شدم. رفتم وضو گرفتم و دوباره اومدم توی اتاقم سجاده رو پهن کردم و نماز خوندم. امروز چند تا کلاس نظری پشت سرهم داشتم. تصمیم گرفتم یکم جزوه هامو بخونم. تا ساعت هشت خوندم و بعد وسایلم رو گذاشتم تو کولم و از اتاق اومدم بیرون که برم دانشگاه. مامان: حداقل یه لقمه صبحانه بخور که ضعف نکنی دختر!! _وای نه مامان ساعت نه کلاس دارم همینجوریم کلی دیرم شده بخدا!! دوییدم از خونه بیرون و دیدم ماشین نیست... پس بابا بردش... باید با تاکسی برم...!! بالاخره بعد یه ربع معطلی تاکسی رسید و این ساعتم اوج ترافیک و شلوغی ولی بالاخره ساعت نه و رب رسیدم دانشگاه. پله ها رو دوتا یکی بالا رفتم و رسیدم بلاخره به کلاس. بعد کلاس رفتم یه شیرکاکائو و کیک گرفتم و خوردم. بعدم دوباره سه تا کلاس پشت سر هم!! از آخرین کلاس که بیرون اومدم مامان زنگ زد بهم. _سلام مامان. مامان:سلام دختر کجایی؟ _کلاسم دیگه مامان!! مامان: امشب خالت اینا میان ها دختر من دست تنهام. _یادم نبود اصلا... باشه الان میام...!! مامان: بدو دختر دیر میشه!! دلم میخواست دیر برسم... میخواستم یه خراب کاری بکنم... ای کاش یه اتفاق میوفتاد تا مهدی یا خاله از من بدشون میومد و همه چیزو بهم میزدن...!! تصمیم گرفتم تا خونه پیاده برم!! از در دانشگاه اومدم بیرون و از همون اول سعی کردم از دورترین راه برم؛ به خودم که اومدم دیدم روی پل عابر پیاده وایسادم و دارم پایین رو نگاه میکنم. به آسمون نگاه کردم دم غروب شده بود و صدای اذان بلند شد!! وای خدا واقعا مامان منو میکشهههه!! سریع از از پل اومدم پایین و پیچیدم توی کوچه و کلید انداختم و رفتم تو. داشتم دعا میخوندم به جون خودم که مامان قیمه قیمه م نکنه!! _سلام مامان عزیزم. مامان با جیغ: الان وقت اومدنه؟؟ زود باش برو آمده شو دختره دیوونه الان خالت اینا میا!! _حالا چرا جیغ میکشی بابا؟!! رفتمممم!! خوشبختانه سریع دوییدم توی اتاقم و جارویی که پرت کرد تو سرم نخورد! حوصله لباس آن چنانی نداشتم. یه تنیک ساده پوشیدم و یه چادر سر کردم. همون لحظه زنگ در به صدا اومد... فکر کنم خودشونن!! ... نویسنده:فائزه وحی ♡﴾ @havaye_hossein﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈