#قسمت_هشتاد_و_هفتم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
صبح زود با صدای اذان که از پنجره باز اتاق میومد بیدار شدم. رفتم وضو گرفتم و دوباره اومدم توی اتاقم سجاده رو پهن کردم و نماز خوندم. امروز چند تا کلاس نظری پشت سرهم داشتم. تصمیم گرفتم یکم جزوه هامو بخونم.
تا ساعت هشت خوندم و بعد وسایلم رو گذاشتم تو کولم و از اتاق اومدم بیرون که برم دانشگاه.
مامان: حداقل یه لقمه صبحانه بخور که ضعف نکنی دختر!!
_وای نه مامان ساعت نه کلاس دارم همینجوریم کلی دیرم شده بخدا!!
دوییدم از خونه بیرون و دیدم ماشین نیست... پس بابا بردش... باید با تاکسی برم...!!
بالاخره بعد یه ربع معطلی تاکسی رسید و این ساعتم اوج ترافیک و شلوغی ولی بالاخره ساعت نه و رب رسیدم دانشگاه. پله ها رو دوتا یکی بالا رفتم و رسیدم بلاخره به کلاس. بعد کلاس رفتم یه شیرکاکائو و کیک گرفتم و خوردم.
بعدم دوباره سه تا کلاس پشت سر هم!! از آخرین کلاس که بیرون اومدم مامان زنگ زد بهم.
_سلام مامان.
مامان:سلام دختر کجایی؟
_کلاسم دیگه مامان!!
مامان: امشب خالت اینا میان ها دختر من دست تنهام.
_یادم نبود اصلا... باشه الان میام...!!
مامان: بدو دختر دیر میشه!!
دلم میخواست دیر برسم... میخواستم یه خراب کاری بکنم... ای کاش یه اتفاق میوفتاد تا مهدی یا خاله از من بدشون میومد و همه چیزو بهم میزدن...!!
تصمیم گرفتم تا خونه پیاده برم!!
از در دانشگاه اومدم بیرون و از همون اول سعی کردم از دورترین راه برم؛ به خودم که اومدم دیدم روی پل عابر پیاده وایسادم و دارم پایین رو نگاه میکنم.
به آسمون نگاه کردم دم غروب شده بود و صدای اذان بلند شد!!
وای خدا واقعا مامان منو میکشهههه!!
سریع از از پل اومدم پایین و پیچیدم توی کوچه و کلید انداختم و رفتم تو. داشتم دعا میخوندم به جون خودم که مامان قیمه قیمه م نکنه!!
_سلام مامان عزیزم.
مامان با جیغ: الان وقت اومدنه؟؟ زود باش برو آمده شو دختره دیوونه الان خالت اینا میا!!
_حالا چرا جیغ میکشی بابا؟!! رفتمممم!!
خوشبختانه سریع دوییدم توی اتاقم و جارویی که پرت کرد تو سرم نخورد!
حوصله لباس آن چنانی نداشتم. یه تنیک ساده پوشیدم و یه چادر سر کردم.
همون لحظه زنگ در به صدا اومد... فکر کنم خودشونن!!
#ادامه_دارد...
نویسنده:فائزه وحی
♡﴾
@havaye_hossein﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈