✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨🌸✨ ✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ ❤️ 🌱 حسین اقا ســرش را تکان میدهد و در حالیکه پای چپش از استرس میلرزد نگاهش را به من میدوزد _ بابا؟... تو قبول کردی؟ سکوت میکنم،لب میگزم و سرم را پایین میندازم _ دخترم؟... ازت سوال کردم! تو جدا قبول کردی؟ تو گلویت را صاف میکنی ودر ادامه سوال پدرت از من میپرسی _ ریحان؟... بگو که مشکلی نداری! دسته ای از موهای تیره رنگم که جلوی صورتم ریخته است را پشت گوش میدهم و اهسته جواب میدهم _ بله!... حسین اقا دستش را در هوا تکان میدهد _ بله چیه بابا؟ واضح جواب بده دختر! سرم را بالا میگیرم و در حالیکه نگاهم را از نگاه پرنفوذ پدرت میدزدم جواب میدهم _ یعنی... بله! قبول کردم که علی بره! این حرف من اتشی بود به جان زهرا خانوم افتاد تا یک دفعه از جا بپرد، از لبه پنجره رو به حیاط بلند شود و وسط هال بیاید. _ میبینی اقا حسین؟... میبینی!! عروسمون قبول کرده! رو میکند به سمت قبله ودست هایش را باحالی رنجیده بالا می آورد _ ای خدا من چه گناهی کردم اخه! ... ببین بچه دسته گلم حرف از چی میزنه... علےاصغر که تا الان فقط محو بحث ما بود در حالیکه تمام وجودش سوال شده میپرسد _ ماما داداش علی کوجا میره؟ پدرت با صدای تقریبا بلند میگوید _ اا ... بسه خانوم! چرا شلوغش میکنی؟؟... هنوز که این وسط صاف صاف وایساده... و بعد به علی اصغر نگاه میکند و ادامه میدهد _ هیچ جا بابا جون هیچ جا... مادرت هم مابقی حرفش را میخوردو فقط به اشک هایش اجازه میدهد تا صورت گرد و سفیدش را تر کنند احساس میکنم من مقصر تمام این ناراحتی ها هستم گرچه دل خودم هنوز به رفتنت راه نمیدهد... ولی زبانم مدام و پیاپی تورا تشویق میکند که برو! تو روی زمین رو به روی مبلی که پدرت روی ان نشسته مینشینی _ پدرمن! یه جواب ساده که اینقدر بحث و ناراحتی نداره من فقط خواستم اطلاع بدم که میخوام برم. همه کارامم کردم و زنمم رضایت کامل داره... حسین اقا اخم میکند و بین حرفت میپرد _ چی چی میبری و میـدوزی شازده؟کجا میرم میرم؟.. مگـه دختر مردم کشکـه؟... اون هیچی مگـه جنـگ بچـه بـازیـه!... من چـه میدونستم بعداز ازدواج زنت از تو مشتاق تر میشه... تو حق نداری بری تا منم رضایت ندم پاتو از در این خونه بیرون نمیزاری بلند میشود برود که توهم پشت سرش بلند میشوی ودستش را میگیری _ قربونت برم خودت گفتی زن بگیر برو!... بیا این زن! " و به من اشاره میکند" چرا اخه میزنی زیر حرفات باباجون دستش را ازدستت بیرون میکشد میدونی چیه علی؟ اصا حرفمو الان پس میگیرم... چیزی میتونی بگی؟... این دختر هم عقلشو داده دست تو! یه ذره به فکر دل زنت باش همین که گفتم حق نداری!! سمت راهرو میرود که دیدن چشم های پر از بغض تو صبرم را تمام میکند. یک دفعه بلند میگویم _ باباحسین!؟ شما که خودت جانبازی.. چرا این حرفو میزنی؟... یک لحظه مےایستد،انگار چیزی در وجودش زنده شد. بعد از چند ثانیه دوباره به سمت راهرو میرود... *** ببا یک دست لیوان اب را سمتت میگیرم و با دست دیگر قرص را نزدیک دهانت می اورم. _ بیا بخور اینو علی... دستم را کنار میزنی و سرت را میگردانی سمت پنجره باز رو به خیابان _ نه نمیخورم... سردرد من با اینا خوب نمیشه _ حالا تو بیا اینو بخور! دست راستت را بالا می آوری و جواب میدهی _ گفتم که نه خانوم!... بزار همون جا بمونه لیوان و قرص را روی میز تحریرت میگذارم و کنارت می ایستم نگاهت به تیر چراغ برق نیم سوز جلوی در خانه تان خیره مانده میدانم مسئله رفتن فکرت را به شدت مشغول کرده کافیست پدرت بگوید برو تا تو با سر به میدان جنگ بروی شب از نیمه گذشته و سکوت تنها چیزیست که از کل خانه به گوش میخورد لبه ی پنجره مینشینی یاد همان روز اولی میفتم که همینجا نشسته بودی و من... بی اراده لبخند میزنم. من هنوز موفق نشده ام تا تورا ببوسم بوسه ای که میدانم سرشار از پاکیست پر است از احساس محبت ... بوسه ای که تنها باید روی پیشانی ات بنشیند سرم را کج میکنم ،به دیوار میگذارم و نگاهم را به ریش تقریبا بلندت میدوزم قصد داری دیگر کوتاهشان نکنی تا یک کم بیشتر بوی شهادت بگیری البته این تعبیر خودم است میخندم و از سر رضایت چشم هایم را میبندم که میپرسی _ چیه؟چرا میخندی ؟... چشم هایم را نیمه باز میکنم و باز میبندم شاید حالتم بخاطر این است که یک دفعه شیرینی بدخلقی های قبلت زیر دندانم رفت _ وا چی شده؟... موهایم را پشت شانه ام میریزم و رو به رویت مینشینم.طرف دیگر لبه پنجره. نگاهم میکنی نگاهت میکنم... نگاهت را میدزدی و لبخند میزنی قند در دلم الاسکا میشود بی اختیار نیم خیز میشوم سمتت و به صورتت فوت میکنم چندتار از موهایت روی پیشانی تکان میخورد. میخندی و توهم سمت صورتم فوت میکنی ...